فلسفه تاریخ بر محور تعالیم دینی و بررسی انقلاب اسلامی بر محور آن / آرمانها و بایدها و نبایدهای انقلاب/بخش اول

آیت الله میرباقری؛
آیت الله میرباقری

این مقاله از سخنرانی حجت الاسلام و المسلمین میرباقری در جمع کارشناسان مرکز تحقیقات مخابرات به تاریخ 22 شهریورماه سال 1381 بدست آمده که در آن ابتدا به فسلفه تاریخ و جریان حق پرداخته شده و سپس از آن منظر، انقلاب اسلامی و آرمان های آن و بایدها و نبایدهای آن را دنبال شده است.

اگر انقلاب اسلامی ایران را از منظر حکمت یا فلسفه تاریخ تحلیل کنیم سوالات مهمی از این قبیل را بهتر می توانیم پاسخ گوئیم: کمبودها و نقاط قوت انقلاب اسلامی چیست؟ برای رسیدن به آرمان های عالی انقلاب چه گام هایی باید برداشت؟ جنبش نرم افزاری چه ضرورتی دارد؟ تولید علم دینی یعنی چه؟ و...

1- نسبت تاریخ با پدیده ها

تاریخ در نگاه حکمت یا فلسفه تاریخ یک زنجیره متصل و به هم پیوسته است. پدیده های تاریخی در این حال به صورت عناصر نظام مند و مرتبط با یکدیگر مشاهده می شوند. مهم این است که از سطح پدیده های گذر کرد و به عمق رابطه ها رسید تا بتوان از این طریق، عواملی را که در شکل گیری زنجیره تاریخ دخالت داشته اند شناسائی کرد. در آئینه حکمت تاریخ می توان جایگاه یک پدیده را در روند حرکت تاریخ شناخت و موضع خود را نسبت به آینده مشخص کرد.

2- گونه های فلسفه تاریخ

در یک دسته بندی عام، دو نگاه اساسی نسبت به تاریخ و روند آن وجود دارد؛ نگاهی که «انسان، جامعه و تاریخ» را برآمده از ماده می داند، و نگاهی که معتقد به این حقیقت است که خداوند متعال، محور پیدایش خقلت و تکامل آن است. بی شک در نگاه اول، ماده به صورت مستغنی دیده می شود و همواره در مسیر پیچیده تر شدن جبری، غیرآگاهانه و بدون احاطه خرد، در حال حرکت است. این مسیر به پیدایش «حیات» منجر می گردد و از این طریق، «انسان» پدید می آید و در نهایت به پیدایش «جامعه» و «تاریخ» ختم می شود.

در این نگاه، مسیر و حرکت تاریخ به گونه ای است که فراست و تدبیر حکیمانه ای بر آن حاکم نیست. بلکه جبر غیر خودآگاهانه مادی، مبدا حرکت تاریخ به سمت مرحله پایانی آن است. بنابراین عواملی که به عنوان متغیرهای اصلی در شکل گیری حرکت تاریخ ایفای نقش می کنند، همان عوامل مادی هستند؛ و اراده انسان نیز در این میان تابعی از این عوامل است. هم چنین مراحل و گذرگاه های اصلی تاریخ نیز بر اساس همین عوامل طبقه بندی می شوند.

یکی از نظریاتی که تا دو دهه قبل، نزد عده ای ارزش علمی داشت، نظریه «ماتریالیزم تاریخی» است. این دیدگاه، حرکت تاریخ را براساس ماتریالیزم فلسفی تفسیر می کند؛ یعنی در ابتدا قواعد کلی حاکم بر حرکت را در قالب «منطق دیالکتیک» عرضه می دارد؛ و سپس عالم را به عنوان یک پدیده مستغنی تحلیل می نماید؛ و با بازگرداندن حرکت کلی عالم به یک جوشش درون زای مادی، حیات پدیده ها، انسان و تکامل تاریخ را تفسیر می کند. از این منظر، اینها محصول مراحلی است که بر پایه شکل گیری ابزار و روابط تولیدی به وجود می آید. صاحبان این نظریه معتقدند مهمترین عاملی که در حرکت تاریخ ایفای نقش می کند و مبدا پیدایش تحولات اساسی در جامعه بشری و حیات انسانی می شود، و تمامی تمدن سازی ها بر این اساس شکل می گیرد، چیزی جز «روابط تولیدی» نیست، که این روابط نیز در یک فرآیند جبری و براساس منطق دیالکتیک شکل می گیرد. بنیان این منطق نیز براساس تضاد درونی ماده و فعال شدن آن در عرصه عمل است.

با این نگاه به تاریخ، در عمل سرحلقه های تکامل تاریخ براساس تحولات «روابط تولیدی» تعریف می شود؛ به گونه ای که با تغییر در ابزار، و ایجاد کارآمدی بیشتر و پیدایش ابزار دقیق تر، تحولی در روابط اقتصادی جامعه به وجود می آید که در نهایت به تغییر روابط اجتماعی و روح انسانی می انجامد. مثلا «بیل» به عنوان یک ابزار ساده کشاورزی در زمان پیدایش، موجب ایجاد روابط اقتصادی و اجتماعی خاصی شد و همراه با ابزارهای مکمل توانست مبدا پیدایش نظام «برده داری» در برهه ای از تاریخ حیات انسانی گردد. اما همین ابزار ساده، سپس به «گاو آهن» و در این زمان به «تراکتور» تبدیل شد، که هر یک منشا پیدایش تحولات اساسی در جامعه بشری شدند، و اخلاق و معنویات را نیز شکل دادند! صاحبان این نظریه اصرار دارند این نکته را به اثبات برسانند که همه تحولات روحی و فکری و فرهنگی انسانی، زائیده تکامل ابزار تولیدی است. مرحله پایانی تاریخ نیز از این منظر به گونه ای است که در آن «مالکیت» وجود ندارد و «دولت» و «دین» نیز ضرورت وجودی خود را از دست می دهند. می گویند تاریخ در مسیر تکامل خود به جایی می رسد که دیگر مالکیت فردی مطرح نیست، و چون مالکیت منتفی است، لذا وجود دولت و دین نیز که ابزار تثبیت مالکیت هستند موضوعا منتفی خواهند شد. در این تمدن خیالی، مالکیت نیز از حالت فردی خارج و به صورت مشاع تعریف می شود. در آن جا همه انسان ها دارای شغل، مسکن، غذا و سایر ضروریات زندگی هستند. ناگزیر گذرگاه های تاریخی نیز برای رسیدن به این جامعه آرمانی باید به گونه ای خاص و براساس همان منطق دیالکتیک ترسیم شوند. از این روزنه تمامی جنگ ها، خونریزی ها و کشمکش های تاریخی بر پایه همان تضادی تحلیل می شوند که بین طبقات اقتصادی جامعه به وجود می آید. تنها در این حال می توان منتظر بود که یک جامعه مشاع اقتصادی به منصه ظهور برسد و فرهنگ و معنویت دینی رخت بربندد. البته فرهنگ دولت سیاسی نیز به مفهوم امروزی آن حذف خواهد شد.

به نظر می رسد که مشکل اصلی این نظریه و نظریات مشابه، در این نکته اصلی خلاصه می شود که هیچ یک از آنها در طرح پرسش های اساسی پیرامون حیات انسان و تکامل تاریخ موفق نبوده اند؛ و در نتیجه نتوانسته  اند پاسخ هایی در خور و شایسته ارائه دهند. مثل ایشان مثل کسی است که اندازه پا و بدن خود را نمی داند اما به دنبال یک لباس یا کفش خوب می گردد! طبیعی است چنین شخصی باید انواع و اقسام لباس ها و کفش ها را امتحان کند. و البته اگر از نوع نیاز خود نیز برای کفش و پوشاک آگاهی نداشته باشد قطعا زحمت او در انتخاب این ملزومات دو چندان خواهد شد.

کسی که به ابتدائی ترین سوالات نیندیشیده باشد، خواهی نخواهی گرفتار مکاتب خودساخته مادی خواهد شد که هر یک برای او نسخه ای تجویز می کنند؛ و او در نهایت نخواهد دانست که مبدا و مقصد ارابه تاریخ کجاست! انسانی با این خصوصیات اگر به آرمان های ترسیم شده از سوی صاحبان نظریات مادی نیز نائل شود، در نهایت هم چون مورچگان به صورت مشاع از کار و مسکن و غذای مشترک استفاده می کند. طبیعی است اگر قدر و اندازه انسان تا بدین حد باشد این همه دغدغه، معنایی نخواهد داشت! اما کسی که با اندازه وجودی خود آشناست، حاضر نیست در چنین بار اندازی، لنگر بیندازد.

از دیگر فلسفه های تاریخ حسی، نظریه ای است که پایان عالم را به صورت مادی تفسیر می کند و به نظریه «موج سوم» (الوین تافلر) مشهور است. در این رابطه کتاب هایی نوشته شده است و تحلیل های گوناگونی عرضه گردیده و طرفدارانی نیز پیدا کرده است. براساس این نظریه، تاریخ به سه مرحله «کشاورزی، صنعتی و فراصنعتی» تقسیم می شود.

اولین مرحله یا موج، شامل کشاورزی و تحولات انسانی از انسان های شکارچی به افراد ساکن شده در مزارع است. موج دوم، انقلاب صنعتی است که دربرگیرنده  حرکت به سمت روش های تولید متمرکز و برنامه ریزی شده و سازماندهی نیروی کار است که جهان صنعتی مخلوق آن است. موج سوم هم، تحول پس از دوران صنعتی و مبتنی بر اطلاعات و ارتباطات است. نماد نخستین تمدن هنوز «كج بیل»، نماد دومین تمدن، «خط مونتاژ» و نماد سومین تمدن، كامپیوتر است.

تافلر معتقد است بشر تاكنون دو موج تحولی را پشت سر گذاشته و نوعی درگیری عمیق و گسترده ای بین تمدن موج سومی كه حاصل اطلاعات و ارتباطات است، با تمدن های موج دوم و موج اول پیش روی بشریت قرار دارد. در این جهان سه مرحله ای، بخش «موج اول» منابع كشاورزی و معدنی را تأمین می کند، بخش «موج دوم» نیروی كار ارزان را فراهم می كند و به تولید انبوه مشغول است و بخش «موج سوم» به سیطره ای دست می یابد كه مبتنی بر شیوه های تازه بهره برداری از اطلاعات است.

جامعه آرمانی این نظریه نیز چندان تفاوتی با نظریه قبل ندارد بلکه تنها در این فضا، نظم پیچیده تر، زندگی آسان تر و انسان به رفاه گسترده تری نائل می شود.

البته محصول طی مسیری که براساس این نظریه برای مراحل تاریخی ترسیم می شود، نمی تواند فراتر از دیگر نظریات مادی چیزی برای انسان معاصر در پی داشته باشد. در این جا فقط انسان، پیچیده تر می شود و زد و خوردها، جنگ ها و کشمکش ها به گونه ای دیگر رخ می نماید. در نهایت نیز قرار است انسان در این جامعه آرمانی، از طریق ارتباطات پیچیده الکترونیکی به آرامش و رفاه کامل برسد؛ و حتی برای رفع مایحتاج اولیه خود، به مراجعه به بازار نیز نیازی نداشته باشد و به تکنولوژی ارتباطات و کنترل از راه دور برسد و در درون خانه خویش عمده احتیاجات خود را بر طرف کند. در این جا نیز مراحل تکامل تاریخ، تابع تحول در ابزار تولید یا تحولاتی از این قبیل است.

اما باید به گونه ای دیگر به تاریخ و تکامل آن نگریست و مراحل گذار دیگری را برای تاریخ تفسیر کرد. در این نگاه الهی، عالم، مخلوق خداوند متعال است، خداوند خالق انسان و کل پدیده های هستی است. از این منظر:

یک: عالم، مکتفی به ذات نیست.

دو: همان گونه که خداوند متعال، خالق و قیوم عالم است، رب و پرورش دهنده عالم نیز می باشد. او عالم را مدام مدیریت می کند لذا تکامل عالم، تابع ربوبیت اوست. «ربنا الذی اعطی کل شی خلقه ثم هدی»(طه/50) پس عالم، تحت ربوبیت او در حال تکامل و رشد است. در این حال نمی توان از درون جوشی مادی سخن گفت و تکامل عالم را بر این اساس تحلیل نمود. ماده نمی تواند برای خود کمالی خلق کند؛ چرا که هم اصل ماده و هم کمال آن، مخلوق ذات باری تعالی است، و علی الدوام به ربوبیت الهی محتاج است؛ و همین ربوبیت است که عالم را به سمت کمال هدایت می کند.

سه: در جریان حرکت تاریخ، نقش انسان ها قابل حذف نیست. چنان چه دیدیم طرفداران نظریات مادی، تا بدان جا نقش ماده را مطلق می کردند که از جبر درونی مادی حاکم بر حرکت تاریخ سخن می گفتند و اراده انسانی و ربوبی را نفی می کردند. اما حکمت تاریخ الهی در عین آنکه اراده ربوبی را حاکم بر روند کل تاریخ می داند، مدعی نیست که اراده ای دیگری در طول اراده الهی وجود ندارد، و جبر مطلق حاکم است؛ به بیان بهتر، این نظریه قائل نیست که خداوند متعال به صورت جبری، عالم را از نقطه ای به نقطه ای دیگر سوق می دهد؛ بلکه از این منظر، اراده و قیومیت الهی، در عین وجود اختیار و اراده انسان برتمامی هستی حاکم است.

چهار: هر چند اصل اراده، فاعلیت و قدرت انسان در طول اراده و ربوبیت الهی قابل تحلیل است، اما نباید از این نکته نیز غفلت نمود که انسان نسبت به اصل پرستش و خضوع از خود اراده ای ندارد، هیچ مخلوقی نمی تواند مطلقا حرکت نکند و یا حرکت بدون پرستش و خضوع داشته باشد. اصل حرکت، جبری است، اما این حرکت ناگزیر تابع تعلق و اراده ای خاص است. زمانی که انسان و یا یک شی به چیزی تعلق پیدا می کند به طرف آن حرکت می نماید، لذا نمی توان انسان را خالی از «پرستش» و «حرکت» معنا کرد، اما در این چارچوب انسان می تواند «کیف پرستش» را انتخاب کند و به بت پرستی یا خداپرستی روی آورد؛ اراده و آزادی انسان در این محدوده قابل تعریف است.

اگر این اصل پذیرفته شود آنگاه بحث «طاعت و عصیان» و «ایمان و کفر» قابل طرح خواهد بود. در این حال می توان ادعا کرد که «تکامل» محصول «تولی و ولایت» است؛ یعنی کیف تولی انسان است که نحوه تکامل او را مشخص می کند. این امر به معنای مطلق بودن اراده نیست بلکه به معنای وجود سهم تاثیر اراده انسان در تکامل است. انسان روزی پا به عرصه دنیا می گذارد و روزی از دنیا خارج می شود و در این میان نمی تواند بی حرکت و بدون تغییر باشد. ثبات محض و مطلق در مخلوقات وجود ندارد و این از اراده آنها خارج است؛ و البته آن چه حاکم است اراده قاهر خداوند است. این سنت قطعی الهی است که ولایت و ربوبیتش حاکم بر عالم بوده و اراده انسان تنها در کیف حرکت، موثر باشد.

پس موضع گیری انسان یا به اطاعت از ربوبیت حق منجر می شود و یا سر از عصیان در می آورد. او می تواند به ولایت الهی گردن بگذارد و در زمره مومنین قرار گیرد و یا می تواند از در طغیان وارد شود و در جمع کافرین جای گیرد. ایمان و کفر، فعل انسان است، انسان می تواند مومن یا کافر باشد. کافر نیز مانند مومن زندگی می کند؛ او نیز حرکت می کند اما تحت ولایت دیگر و در مسیری متفاوت روزگار می گذارند. پس انسان در کیف پرستش و موضع گیری خویش نسبت به خداوند متعال آزاد است و طاعت و عصیان و ایمان و کفر از همین امر ناشی می شود. انسانی که در پرستش نفس و هوی سیر می کند، در واقع در مسیر این حرکت به دنبال توسعه پرستش خویش است؛ می خواهد آن چه را می پرستد توسعه دهد اگر خدا را می پرستد به دنبال توسعه پرستش خداوند است و اگر دنیا را می پرستد به دنبال توسعه دنیاپرستی است.

پنج: برای آنکه توسعه پرستش الهی یا مادی محقق شود. باید اراده ها در یکدیگر حضور پیدا کنند. و همین امر مبنای شکل گیری «جامعه» و زمینه ساز توسعه «پرستش» است.

شکل گیری جامعه در نهایت به اموری چون «مدنی بالطبع بودن» و «استخدام» باز نمی گردد. مبدا پیدایش جامعه، به توسعه پرستش بازگشت دارد. انسان هر طرف را که انتخاب کرد، می خواهد در آن جهت به توسعه قدرت نائل شود و از آن جا که تنها دو انتخاب و دو مسیر برای توسعه قدرت و پرستش قابل گزینش است، در عمل دو نوع جامعه در مسیر تاریخ شکل می گیرد؛ جامعه ای بر محور ایمان و جامعه ای بر محور کفر. این اولین تقسیم بندی تاریخ است.

به بیان دیگر، انسان ها در طول تاریخ یا به ولایت الهی و ملکوتی و یا به ولایت مادی و شیطانی تولی داشته اند و همین پرستش های شیطانی و ملکوتی بوده است که در توسعه یابی خود، به پیداش جامعه و تاریخ منجر شده است. از این رو، دو زنجیره تاریخی در دو قالب ایمان و کفر قابل تعریف است که البته هر دو نیز قابل توسعه و یا تکامل می باشند. لذا با دو نوع تکامل تولی و ولایت در طول تاریخ روبرو بوده ایم. تمامی تصرفاتی نیز که در تاریخ شده است همگی تابعی از همین نظام تولی و ولایت بوده اند.

هر دو گروه از طایفه ایمان و کفر، چه به ولایت الهی چنگ زنند و چه به ولایت شیطانی دست یازند، مورد امداد ولات خود قرار می گیرند و سپس متناسب با این امداد، به تصرف می پردازند. ما از خداوند متعال طلب رزق و رحمت می کنیم و به صورت مستمر به امداد او محتاجیم. تکامل ما با ربوبیت او رقم می خورد. معنای رزق و امداد آن است که او مخلوقی را برای ما خلق می کند تا تابع اراده و قدرت ما باشد. حال این مخلوق زمانی از اعضا ما یا حالات درونی ما و زمانی ابزار بیرونی ماست؛ به هر حال زمانی که این موجود خلق شد، قدرت و اراده ما در آن نفوذ می کند و همین معنای تصرف انسان در مخلوقاتی است که به عنوان تابع در اختیار انسان قرار گرفته اند. انسان با این تصرف می تواند به توسعه وجودی نائل شود. الحاق فاعل تبعی، زمینه ساز توسعه انسان متصرف است؛ از این رو صحیح است که بگوییم انسان ـ اعم از کافر و مومن ـ به دنبال توسعه وجودی خود از طریق «تولی و ولایت» است؛ اگر تولی انسان، ایمانی بود به تبع، توسعه ایمان نیز اتفاق می افتد، و اگر تولی کفرآلود بود نتیجه آن توسعه کفر است. تمدن های موجود در طول تاریخ نیز زائیده همین نظام تولی و ولایت هستند که در دو شکل ایمانی و الحادی بروز پیدا کرده  اند و ساختارهای سیاسی، فرهنگی و اقتصادی نوینی را ارائه داده اند.

در این نگاه به حکمت تاریخ، با دو جریان ایمان و کفر روبرو هستیم که هیچ یک از این دو جریان، به صورت مستقل از یکدیگر تعریف نمی شوند، بلکه هر دو تحت ربوبیت الهیه هستند و متناسب با تولی ای که در هر یک از دو جریان پیدا می شود، طرفداران آن امداد می شوند و براساس همین امداد، به تصرف در عینیت می پردازند و محصول این دو تصرف متفاوت، دو تمدن مختلف می باشد. نکته مهم این است که هر دو تمدن توسعه یابند؛ و با توجه به مشترک بودن جغرافیای حرکت، در عمل تعارض و درگیری میان آنها غیرقابل اجتناب است. از همین جاست که می توان محور اصلی درگیری های موجود در عالم را کیف پرستش دانست.

به بیان بهتر، بیش از دو نوع پرستش در دنیا قابل تعریف نیست؛ یا پرستش خداوند متعال و یا پرستش انسان؛ چرا که یا انسان خود را در مقابل ولایت الهیه نمی بیند، و تسلیم به امر مولاست که در این حال مومن است؛ و یا خود را در مقابل این ولایت دیده و با محور قرار دادن خود، ولایت خداوند متعال را انکار می کند؛ در این حال، او کافر خواهد بود. عقل انسان نیز همواره میان دو نوع پرستش مختار است و در نهایت به پذیرش یکی و خروج از دایره دیگری گردن می گذارد. پس این اراده و مسئولیت انسان است که حرف آخر را می زند.

با این توضیح مشخص می شود که تنها آن بخش از وجود انسان که اراده او در آن کارگر می افتد و می تواند به تولی و ولایت الهیه و یا خروج از این تولی منجر شود موضوع بحث ماست، والا بخش دیگر وجود انسان که از اراده او خارج است نمی تواند در این میدان، موضوع بحث قرار گیرد. زمانی که انسان اراده خود را به مولی و خالق خویش تسلیم می کند در عمل مجرای ولایت الهیه می شود و در آن جا که در مقابل اراده الهی خود را محور قرار می دهد عملا به عصیان و طغیان روی می آورد. طاعت، به معنای تسلیم کردن اراده خود به اراده ربوبی است و عصیان، به معنای قرار دادن اراده خود در مقابل اراده اوست. و اساس درگیری در طول تاریخ نیز میان همین دو موضع گیری متفاوت است که هر یک برای خویش تمدن خاصی را رقم زده است.

نکته مهم این است که در درون تمدن مادی، کشمکش و نزاع دیگری نیز وجود دارد؛ دو جنگ اول و دوم جهانی نیز چیزی جز تنازع درونی در پرستش دنیا نبود؛ و نقش اصلی در شکل گیری این دو جنگ هولناک را همین تمدن مادی ایفا کرده است. هیچ یک از این دو جنگ، رنگ مذهبی نداشت. اگر چه تمدن مادی برای رسیدن به توسعه، ناگزیر از ایجاد جنگ و کشمکش درونی است، اما باز می توان ادعا کرد که محوری ترین درگیری در عالم و در طول تاریخ، درگیری میان ایمان و کفر است؛ و این چیزی جز تنازع دو نوع پرستش نیست، که هر دو در این میان، توسعه و تکامل خویش را نیز جستجو می کنند. جوهره انسان به گونه ای است که می تواند در مسیر و فرآیند نیاز و ارضا، ربوبیت را محور قرار دهد و با آنکه خود راسا به تعریف نیاز و ارضا بپردازد و نوعی خاص از تکامل جریان نیاز و ارضا را تعریف کند. قطعا هر یک از این دو جریان به تمدنی خاص متفاوت با دیگری منجر خواهد شد.

البته سخن گفتن از این که انسان، اراده خویش را محور تکامل و توسعه خود قرار می دهد به معنای این نیست که او برای رسیدن به مقاصد خویش نیازمند امداد خداوند متعال نیست. او نیز در کنه وجود خود می پذیرد که باید در مقابل خداوند متعال خاضع بود، و دست نیاز به سوی او دراز کرد. چنین نیست که بتواند به طور کامل خود را از امداد الهی، مستغنی بداند. تمدن مادی نیز بدون امداد خداوند متعال مجال تحقق نخواهد داشت. هر چه هست به گونه ای است که جریان تولی و ولایت به صورت علی الدوام در قالب شیطانی یا ملکوتی در عرصه عالم وجود دارد و براین اساس دو نوع تمدن رقم می خورد. تفسیر حق و باطل نیز از همین جا آغاز می شود؛ چرا که ریشه حق به ولایت الهیه باز می گردد و عدم هماهنگی با این نوع از ولایت، انسان را به ورطه نفس محوری و خروج از اراده مستقیم الهی سوق می دهد. این همان پایگاه ارزشی حق و باطل در جریان تمدن ها در طول تاریخ است.

خلاصه این که شکل گیری حق و باطل غیر قابل انکار است و تنازع میان این دو، قهری است. اساس این تنازع نیز کیف پرستش خداوند متعال است نه غذا و پوشاک و مسکن؛ چرا که نیاز اصلی انسان، تنها به پرستش، و ابتهاج به آن است؛ در نگاه دینی حکمت تاریخ، هر چند تنازع میان جریان حق و باطل وجود دارد، اما غلبه نهایی با پرستش ملکوتی خواهد بود. «جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا»(اسراء/81) ایمان همان جریانی است که در فلسفه تاریخ یا به عبارت بهتر حکمت تاریخ باید اصل قرار گیرد و براساس آن، سرحلقه های تکامل تاریخ، ارائه شود. براساس بعثت انبیا اولوالعزم (علیهم السلام) باید تاریخ را تعریف کرد نه براساس تحول ابزار تولید و امثال آن. به بیان دیگر، هر مرحله ای که پیامبر صاحب رسالت، از سوی خداوند متعال فرستاده می شود نوعی خاص از معارف وحیانی، متناسب با بلوغ روحی و فکری بشر و برای هدایت او به ارمغان آورده می شود و از آن جا که تمامی زندگی انسان را پرستش تشکیل می دهد لذا نمی توان شانی از شئون انسان را یافت که از پرستش خالی باشد. انسان همواره در حال پرستیدن است اما کیف این پرستش متفاوت است.

در این نگاه، سرحلقه های تکامل تاریخ، همان مراحل نزول ادیان الهی است که در نهایت به اسلام، به عنوان محور تکامل تاریخ و شخص نبی مکرم اسلام (صلی الله علیه و آله) به عنوان محور تمامی انبیا (علیهم السلام) ختم می شود. از این منظر، به جای آنکه بیل، گاوآهن و چرخ و امثال آن به عنوان مبدا پیدایش و تحول در جامعه بشری قلمداد شود، نزول وحی بر حضرت نوح (علیه السلام) یا دیگر انبیا اولوالعزم (علیهم السلام) به عنوان محور تکامل تاریخ به حساب می آید. زمانی که جایگاه نزول وحی توسط جبرائیل (علیه السلام) ـ به عنوان نقطه ارتباطی عالم انسانی با عالم ربوبی ـ در منشا پیدایش تکامل در عالم انسانی، به خوبی شناخته شد، و تکامل «سیاسی، فرهنگی و اقتصادی» به وضوح تعریف گردید، آنگاه اصل مفهوم تکامل نیز تغییر پیدا می کند؛ تکامل به مرتبه بالاتر قرب و پرستش تعریف می شود و بشر در پرستش خداوند متعال به مرتبه کامل تری دست می یابد. در عمل زمینه رسیدن به پرستش، خضوع و قرب در قالب ایجاد یک تمدن برتر بر محور چنین پرستشی ایجاد می شود. در این جا دیگر محلی برای سخن گفتن از ایجاد تمدن برتر بر محور پرستش دنیا نخواهد بود. گرچه این دو تمدن متفاوت، به صورت دو سلسله کاملا متضاد، در حال رشد و پیچیده تر شدن هستند اما هر دو در این امر مشترکند که برای بقای خویش، نیازمند فرهنگ سازی و ایجاد ارتکازات جدید در جامعه هستند.

نباید غفلت کرد که اساساً روح تمدن ها بر توسعه انسانی استوار است. گرچه نقش تکنولوژی یا امکانات در تکون تمدن مادی، غیرقابل انکار است اما اساس توسعه چنین تمدن هایی نیز بر محور رشد و تکامل انسان رقم می خورد، و توسعه انسانی در پیدایش یا تحقق تمدن ها، حتی در تمدن های الهی اصل است. این واقعیتی است که طراحان و نظریه پردازان مادی نیز به خوبی به آن واقف شده اند. آنها می دانند که اگر بافت انسانی جامعه تغییر نکند ساختارهای اجتماعی نیز متحول نخواهد شد.

هم چنان که از این واقعیت نیز نمی توان غفلت کرد که مراحل نزول ادیان برتر و کاملتر به معنای ارتباط پیچیده تر و توسعه یافته تر میان عالم انسانی و عالم ربوبی است که مبدا پیدایش تکامل تاریخی است. در این حال انسان ها به مرتبه بالاتری از تکامل نائل می شوند و تاریخ یک گام به سمت کمال نهایی خود پیش می رود. سرحلقه های تکامل تاریخ این چنین تعریف می شوند و محور تکامل تاریخ نیز جز انبیا و اوصیا و ادیان الهی نخواهد بود. در این میان محور کل، کسی جز نبی مکرم اسلام (صلی الله علیه و آله) و اهلبیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) نیستند. چه این که در طرف مقابل نیز اولیا طاغوت قرار دارند و از همین جاست که قرآن می فرماید: «و کذلک جعلنا لکل نبی عدوا»(انعام/112) این درگیری همیشه تاریخ است که به صورت دو جریان موازی اما متخاصم با یکدیگر در حال نبردند.

Share