علم منایا و بلایا

حاج شیخ جعفر ناصری
حاج شیخ جعفر ناصری

آنچه از مجموع روایات ائمه علیهم السلام استفاده می شود این است که یکی از علوم اهل بیت علیهم السلام علم منایا و بلایا است[۱] که این علم، شامل وقایع آینده تا روز قیامت است.[۲] اهل بیت علیهم السلام این علم را به تعدادی از اصحاب سرّ خود نیز آموخته اند. در روایات، نمونه هایی برای علم منایا و بلایا ذکر شده است؛ از جمله در روایتی آمده است:
میثم تمّار به خانه امیرالمؤمنین علیه السلام آمد. به او گفته شد: حضرت خوابند. میثم با صداى بلند فریاد برآورد: «اى خفته! برخیز که به خدا سوگند ریش تو از خون سرت خضاب خواهد شد». امیرالمؤمنین علیه السلام بیدار شدند و فرمودند: «به میثم اجازه ورود دهید». میثم همین که وارد شد، همان سخن را تکرار کرد که: «ریش تو از خون سرت خضاب خواهد شد». حضرت فرمودند: «آرى؛ راست مى گویى. و به خدا سوگند! دست ها و پاها و زبان تو هم بریده خواهد شد. این درخت خرمایى که در کُناسه کوفه است، قطع و چهار بخش خواهد گشت و تو بر یکى از قطعات آن مصلوب مى شوى و حجر بن عدى و محمد بن اکثم و خالد بن مسعود، هر کدام بر یکى از قطعات دیگر، مصلوب خواهند شد».
میثم مى گوید: من با خود تردیدى کردم و گفتم: على از غیب به ما خبر مى دهد؛ لذا گفتم: «اى امیرالمؤمنین! این امر، اتفاق خواهد افتاد؟» فرمود: «آرى؛ سوگند به پروردگار کعبه، این عهدى است که پیامبر صلی الله علیه وآله با من گذاشته است». گفتم: «اى امیرالمؤمنین! چه کسى این کار را با من انجام مى دهد؟» فرمود: «مرد شکم باره فرومایه و پسر کنیزک بدکاره، عبیدالله بن زیاد تو را خواهد گرفت».
میثم مى گوید: روزى دیگر که امیرالمؤمنین علیه السلام به قبرستان کوفه مى رفت، من هم همراه آن حضرت بودم. از کنار آن درخت خرما گذشت و فرمود: «اى میثم! براى تو و این درخت، کار بزرگى درپیش است».
نقل شده است: وقتی عبیدالله بن زیاد والى کوفه شد و به آن شهر آمد، پرچمش به آن درخت گیر کرد و پاره شد؛ لذا فال بد زد و دستور داد آن را بریدند. یکى از درودگران، آن درخت را خرید و آن را چهارقسمت کرد. میثم مى گوید: به پسرم صالح گفتم: «قطعه آهنى بردار و نام من و پدرم را بر آن بنویس و بر یکى از تکه هاى این درخت نصب کن». چند روزى گذشت. گروهى از بازاریان پیش من آمدند و گفتند: «اى میثم! با ما بیا پیش امیر برویم، تا از کارگزار بازار شکایت کنیم و بخواهیم او را از کار برکنار کند و کس دیگرى را بر ما بگمارد». من سخن گوى آن ها بودم. وقتی سخن گفتم، عبیدالله از گفتار من شگفت زده شد. عمرو بن حریث به او گفت: «خداوند کارهاى امیر را اصلاح فرماید! آیا این کسى را که سخن مى گوید مى شناسى؟» گفت: «او کیست؟» گفت: «میثم تمار است. او دروغ گویى است که وابسته به على بن ابى طالب می باشد که او نیز دروغ گو است».
میثم مى گوید: عبیدالله بن زیاد به من گفت: «این شخص چه مى گوید؟» گفتم: «خداوند، امیر را به صلاح دارد. دروغ مى گوید. من راست گوى وابسته به على بن ابى طالبم که به حق، راست گو بود». عبیدالله بن زیاد به من گفت: «باید از على بیزارى بجویى و بدی هایش را یادآور شوى و نسبت به عثمان اظهار دوستى و نیکى هایش را بیان کنى؛ وگرنه دست ها و پاهایت را مى برم وتو را بر دار مى کشم». من گریستم. عبیدالله گفت: «از این گفتار من بدون آنکه به آن عمل کرده باشم گریه مى کنى؟» گفتم: «به خدا سوگند! نه براى گفتار تو و نه براى عمل تو گریه مى کنم؛ بلکه به سبب شک و تردیدى مى گریم که در آن هنگام که مولا و سرورم این موضوع را به من گفت در دلم آمد». عبیدالله بن زیاد گفت: «چه چیزى به تو گفت؟» گفتم: بر در خانه امیرالمؤمنین على علیه السلام رفتم. به من گفتند: «ایشان خواب هستند». من فریاد برآوردم: «اى شخص خوابیده! برخیز که به خدا سوگند! ریش تو از خون سرت خضاب خواهد شد». فرمود: «راست مى گویى. به خدا سوگند! دست ها و پاها و زبان تو نیز بریده مى شود و مصلوب مى شوى». من گفتم: «اى امیرالمؤمنین! چه کسى این کار را با من انجام مى دهد؟» فرمود: «مرد شکم باره فرومایه، پسر کنیزک بدکاره، عبیدالله بن زیاد».
میثم می گوید: عبیدالله سخت خشمگین شد و گفت: «به خدا سوگند! دست ها و پاهایت را قطع مى کنم؛ ولى زبانت را نمى برم تا دروغ تو و دروغ سرورت را ثابت کنم». عبیدالله بن زیاد دستور داد دست ها و پاهاى میثم را بریدند و او را به صلیب کشیدند. میثم با تمام نیرو فریاد برآورد که اى مردم! هر کس مى خواهد از احادیث مخفیّ على بن ابى طالب علیه السلام آگاه شود بیاید. مردم جمع شدند و میثم، احادیث عجیبی را نقل کرد. در این هنگام عمرو بن حریث از نزد عبیدالله بیرون آمد که به خانه خود برود، آن جمعیت را دید و پرسید: «چه خبر است؟» گفتند: «میثم براى مردم ازعلى علیه السلام سخن مى گوید». او شتابان پیش عبیدالله برگشت و گفت: «خداوند امیر را به صلاح دارد. شتاب کن و کسى را بفرست که زبان این مرد را ببرد که از این که دل هاى مردم کوفه را بشوراند، در امان نیستیم و ممکن است آنان بر تو بشورند». عبیدالله به سربازى که بالاى سرش ایستاده بود نگریست و گفت: «برو و زبانش را قطع کن». سرباز پیش میثم آمد و گفت: «زبانت را بیرون بیاور که امیر به من فرمان داده است آن را قطع کنم». میثم گفت: «این پسر کنیزک بدکاره مى پنداشت که من وسرورم را دروغ گو خواهد کرد. بیا این زبانم؛ آن را قطع کن». زبانش را بریدند و او ساعتى در خون خود طپید و درگذشت. سپس دستور داده شد جسدش را بر دار کشیدند. صالح (پسر میثم) مى گوید: «پس از چندروز به آنجا رفتم و دیدم او بر همان قطعه درخت بر دار کشیده شده است که آن قطعه آهن را در آن کوبیده بودم».[۳]
در روایتی دیگر نقل شده است: امیرالمؤمنین علیه السلام  بردرخانه نشسته بودند و حسنین علیهما السلام  کنار حضرت ایستاده بودند. ابن ملجم آمد و از کنار حضرت رد شد؛ ولی سلام نکرد. اصحاب عرض کردند: «آیا ابن ملجم را ندیدید که عبور کرد و به شما سلام نکرد؟» حضرت فرمودند: «رهایش کنید. به خدا قسم! او محاسنم را با خون سرم خضاب خواهد کرد». بعد ابن ملجم راهش را ادامه داد و به خانه قطام رفت.[۴]
همچنین در روایت دیگری نقل شده است: روزی امیرالمؤمنین علیه السلام به مغازه  میثم تمار آمدند و او را به کاری گماشتند. در این موقع مردی آمد و از او خرما خرید. میثم به او گفت: «یک درهم بگذار و یک بسته خرما بردار». میثم بعد از انجام کار، متوجه شد درهمی که او گذاشته، تقلّبی است. جریان را برای امیرالمؤمنین علیه السلام گفت و حضرت فرمودند: «خرما برایش تلخ خواهد شد». طولی نکشید که دیدند مشتری آمد و گفت: «این خرما، تلخ است».[۵]
روایت چهارم، روایتی از اسحاق بن عمار است که گفت: شنیدم امام کاظم علیه السلام به مردى خبر مرگ می داد. من با خودم گفتم: «آیا امام کاظم علیه السلام می داند این مردى که شیعه آن حضرت است چه موقع خواهد مرد؟!» ناگاه دیدم امام کاظم علیه السلام مثل کسى که غضب کند متوجه من شدند و فرمودند: «اى اسحاق! رشید که از مستضعفین بود داراى علم منایا و بلایا بود. اى اسحاق! امام که به دانستن این علم سزاوارتر است».[۶]
روایت پنجم، روایتی است که میثم تمّار را صاحب این علم معرفی می کند. روایت شده است: یک صبح جمعه، میثم تمّار با بعضی از دوستانش در کشتی بود که دید طوفانی شروع شد. گفت: «این ریح عاصف، حکایت از این می    کند که الآن معاویه جان داد». این خبر را نوشتند تا خبر از شام رسید و معلوم شد که معاویه در همان ساعتی که میثم خبر داده بود، مرده است.[۷]
———————————
پی نوشت:
[۱]. مرحوم علامه مجلسی قدس سره در بحارالانوار، ج ۲۶، ص ۱۳۷، روایاتی را در زمینه علم منایا و بلایا ذکر کرده است.
[۲]. مرحوم علامه مجلسی در توضیح منایا و بلایا می فرماید: «علمت المنایا أی آجال الناس و البلایا أی ما یمتحن الله به العباد من الأمراض و الآفات أو الأعم منها و من الخیرات و الأنساب أی أعلم والد کل شخص فأعرف أولاد الحلال من الحرام» (بحارالانوار، ج۲۶، ص ۱۴۲).
[۳].بحار الانوار، جلد ۴۲، صفحه ۱۳۲.
[۴].بحارالانوار، ج۴۲، ۲۷۲.
[۵].مناقب، ج۲، ص۳۲۹.
[۶].بصائر الدرجات، ج ۱، ص ۲۶۵.
[۷]. بحارالانوار، ج ۴۲، ص ۱۲۷.
------------------------------------
منبع : بنیاد هاد

Share