اسلام و فلسفه سیاسی؛ معیار اسلامی بودن فلسفه؛ جایگاه فلسفه به معنای عام در سیاست

آیت الله میرباقری؛
حجت الاسلام میرباقری

آنچه در فلسفه رایج مسلمین اتفاق افتاده آن است که موضوع فلسفه «موجود بما هو موجود» است که از احوال کلى آن بحث مى کند و از آن پایین تر هم ربطى به فلسفه ندارد. در این رویکرد، ارتباط فلسفه را با فلسفه هاى مضاف و سایر علوم قطع کرده اند و لذا این فلسفه، قدرت رهبرى علوم را ندارد و نمى تواند حیات اجتماعى بشر را رهبرى و مدیریت نماید؛ یعنی نمی توان فلسفه علم و مفاهیم حاکم بر تحقیقات کاربردى و تجربى را از آن بیرون آورد

متن زیر چکیده ای از مصاحبه جناب حجت الاسلام و المسلمین میرباقری؛ رئیس فرهنگستان علوم اسلامی قم می باشد که به تاریخ 18 بهمن سال 82 با دفتر تبلیغات اسلامی برگزر شده و در سال 85 در مکله پگاه حوزه به چاپ رسیده است. ایشان در این بحث به جایگاه فلسفه در سیاست در حوزه دین گقتگو کرده اند. برای مشاهده جلسه مرتبط با این بحث از لینک بالا استفاده کنید.
مقدمه
سخن در چیستى فلسفه سیاسى اسلام و امکان یا عدم امکان آن است. پرسش این است که آیا مى توان مقوله ای به نام فلسفه سیاسى اسلامی داشت که متمایز از آنچه که در حوزه تمدن مسلمین شکل گرفته است باشد؟
به نظر می رسد اسلام از فلسفه سیاسى خاص خود برخوردار است. این فلسفه، بیگانه محض با فلسفه سیاسى مسلمانان نیست ولى تفاوتهای زیادی با آن دارد. فلسفه سیاسى مسلمانان، فلسفه ای است که انسان های مسلمان آن را در زیست فرهنگى خود ساخته اند اما «ارتباط منطقى» این مقوله را با نظام سیاسی و مدیریتی وحى تعریف نکرده اند. فلسفه پایه و فلسفه هاى مضافی همچون فلسفه سیاسی که در فرهنگ مسلمین تولید شده، تحت تأثیر ناخوداگاه دین بوده و مؤسسین آن در درون فرهنگ دینى زیست نموده و از آن فرهنگ متأثر شده اند؛ از این رو نمى توان رابطه میان اندیشه سیاسى و سایر دستاوردهای معرفتی مسلمانان را با فرهنگى که در آن زندگى کرده اند مطلقا قطع کرد. لکن این پرسش مطرح است که آیا این میزان از انتساب، براى استناد یک فلسفه به اسلام کافى است؟ آیا مى توان فلسفه مسلمین و فلسفه سیاسى آنان و سایر علوم منسوب به اسلام را حقیقتا «علوم اسلامى» دانست؟ اساسا مفهوم انتساب و عدم انتساب این علوم به اسلام چیست؟
معیار اسلامیت فلسفه سیاسی
مناسب است بحث را از چند منظر پی بگیریم: اوّل، اینکه آیا این علوم متداول که به اسلام نسبت داده مى شوند اسلامى هستند یا خیر؟ دوم، اینکه آیا بایستی اسلام در همه این عرصه ها سخنى داشته باشد؟ سوم، اینکه اگر اسلام سخنى در این زمینه دارد راه دست یابى به آن و روش تحقیق در پیرامون آن چگونه باید باشد؟ نسبت بین این روش، با عقلانیت را چگونه باید تعریف کرد؟
در پاسخ باید گفت اولا، غالب علومى که اکنون «اسلامى» نامیده مى شود حقیقتا علوم اسلامى نیستند بلکه علوم مسلمانان هستند؛ ثانیا، بحث از علوم اسلامى، منحصر به این علوم نمى شود. دلیل اینکه این علوم، اسلامى نیستند آن است که معیار اسلامى بودن یک علم، استناد منطقى آن به اسلام است؛ باید رابطه قاعده مند و متدیک یک علم با دین تفسیر شده باشد تا آن علم به عنوان یک «علم دینی» تلقی گردد. به نظر مى رسد علم فقه شایسته چنین نامى است، چون با یک روش روشن و مدون و البته تکامل پذیر، به متون دینى مستند مى شود؛ به تعبیر دیگر، استناد آن به حجیت رسیده است. به این معنا، علم دینى دیگرى وجود ندارد. فلسفه، عرفان و کلام مسلمانان - به این معنا- دینى نیستند. گرچه وقتى این علوم وارد دنیاى اسلام شدند به شدت تحت تأثیر فرهنگ اسلامى قرار گرفتند و ردپاى فرهنگ اسلامى را در زوایاى این علوم می توان جستجو کرد و از این زاویه، به تفاوت آنها با عرفان یا فلسفه و یا کلام غیرمسلمانان پی برد؛ امّا در عین حال این گونه نیست که طرح موضوع و صورت مسئله ها و پاسخ هایى که در این علوم بیان می دارند در سایه یک استناد روشمند به دین صورت پذیرفته باشد.
البته ممکن است عده ای معتقد باشند که اگر عقل در زمینه اى کاوش کرد و به نتیجه اى رسید این نتیجه باید اسلامى محسوب گردد؛ ولى باید پرسید مقصود از عقل، عقل چه کسى است؟ عقل ها با همدیگر اختلاف دارند و نیز در آنها تغییر و تحول یافت مى شود، اگر بگوییم که عقل هرچه فهمید مستند به دین یا همان دین است، این دیدگاه، به منزله تعمیم دادن دین به عرصه اى خطاپذیر و غیرقابل اعتماد خواهد بود.
فلسفه سیاسی از منظر دین شناسی
از سوی دیگر، منحصر کردن دایره بحث از «علم اسلامى» به فلسفه، عرفان، کلام، فقه، تفسیر و حدیث نیز تمام نیست، علومی همچون فلسفه سیاسى که تبیین مبانى سیاست و مدیریت اسلامى را بر دوش دارد نیز در همین دایره قرار دارند.
این قضاوت، به تحلیل ما پیرامون ماهیت و گستره دین باز می گردد. ما اگر دین را «اخلاق و اعتقادات و احکام» بدانیم یا آن را به یک سلسله احکام «توصیفى، تکلیفى، ارزشى» تعریف کنیم ممکن است دین، جامعیت نداشته باشد، ولى اگر حقیقت دین، همان جریان ولایت و سرپرستى الهى بر عرصه حیات بشرى باشد و اخلاق و اعتقادات و احکام به عنوان مناسک این جریان تلقی شود دین همه عرصه ها و شؤون بشر را فرا مى گیرد و هیچ امری خارج از ولایت خداوند و مناسک دینی قرار نمی گیرد. توحید نیز به معناى خارج شدن از ولایت غیر، و گردن نهادن به ولایت خدا در همه امور است. لذا از آنجا که توحید، حداکثرى است شرک ـ حتى شرک خفى ـ در هیچ زاویه اى از زوایاى فردى و جمعى بشر جایز نیست. در این باور، آنچه در عرصه «عمل و اعتقاد و روح» انجام مى پذیرد مناسک است نه اینکه دین عبارت از فقه و کلام و اخلاق باشد. دیندارى امرى همه جانبه است که هیچ یک از عرصه هاى حیات انسانى را خالى نمى گذارد و همه شؤون ارادى و اختیارى او را می پوشاند.
لذا اندیشه ورزى و تفکر نیز باید تحت ولایت خداوند قرار بگیرد. اعلام استقلال در فلسفه و علم، نوعى خروج از دایره توحید است. در معرفت شناسى به مفهوم عام آن - که شامل فلسفه و فلسفه هاى مضاف مى شود – معرفت ورزی - چه معرفت ورزى فردى و چه معرفت ورزى اجتماعى - یک عملکرد اختیارى است. این عملکرد یا تحت ولایت خداوند متعال است و یا خارج از آن قرار دارد؛ از این رو ادراکات بشر به حق و باطل تقسیم می شوند؛ ادراکی که محصول جریان تولی و ولایت حق است «حق»، و ادراکی که از جریان تولی و ولایت طاغوتی زاده می شود، «باطل» خواهد بود. در واقع، «اندیشه» جدای از «انگیزه» و انگیزه بریده از فرایند «تولی و ولایت» نیست و انسان با توجه به نوع تولی خویش، با جریان ولایت خاص، مواجه می شود و ادراک ویژه ای را صاحب می گردد و می تواند به وسیله آن در خارج تصرف نماید. اینگونه نیست که صرفا شرایط محیطی، منشا توسعه احساس نیاز شده و به دنبال آن، ابزار، علوم و منطق ها توسعه یابند و بالاخره معارف انسانی در قالب یک پروسه جبری، جامه تحقق بپوشد، بلکه اراده، حاکم بر معرفت است و موضع گیری مومنانه یا ملحدانه، دو نوع ادراک را نتیجه می دهد؛ این ادراک، «ابزار» جریان ایمان یا الحاد در ساحت حیات است.
پس خردورزى و حیات معقول و فلسفی انسان باید از ولایت الهى تبعیت کند و مناسک این تبعیت نیز تبیین گردد. اساسا «هدایت عقل به دین» به وسیله خود دین واقع مى شود و عقل هدایت یافته نیز با سرپرستی دینی رو به کمال می رود. اگر انسان عقل نداشت و نیز از کشش ها و جاذبه هاى فطری و درونى برخوردار نبود مخاطب انبیا نمى شد و دینى بر او نازل نمى گشت. این گونه نیست که عقل «به نحو استقلالی» خدا را مى یابد و به او ایمان می آورد بلکه سرآغاز حرکت عقل با هدایت انبیاست. عقل مستقل وجود ندارد. عقل اگر تحت سرپرستی اولیای الهی نباشد لاجرم تحت سیطره اولیای طاغوتی خواهد بود. در این میان، همواره خداست که بایستی حجت را تمام کند. اولین انسان بر روى زمین، حجت خداست و آخرین انسان روى زمین هم حجت خدا خواهد بود. بنابراین شروع از ولایت الهى است که عقل را سرپرستى مى کند و به مرز اتمام حجت می رساند. وقتى که حجت نسبت به حقانیت راه انبیاء بر عقل تمام گردید آن گاه انسان مى تواند تبعیت نماید و یا تبعیت ننماید.
در این باور، به میزانى که فرد و جامعه از دین تبعیت می کنند نسبت به دین، «فهم» پیدا می کنند. اسلام مطلق است اما اسلامیت، تابع ظرفیت تبعیت فرد و جامعه از وحی است. آنها اگر از وحی، تبعیت نکردند و بر عصیان خود اصرار ورزیدند در نهایت، کار به جایی می رسد که تفاهم با انبیا واقع نشده و بیان انبیا را نمى فهمند. «إنّ الله یسْمِعُ مَن یشاء و ما أنت بِمُسْمِعٍ من فى القبور»(فاطر/22) زیرا آنها دعوت انبیا برای رسیدن به حیات معنوى را اجابت نکرده اند؛ «یا ایها الذین آمنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم»(انفال/24)
در این فرایند، معرفت ها و فلسفه های بشری قابل استناد به دین هستند؛ هم «معرفت فرد و جامعه» است و هم «دینى» است. این فرایند، تکامل پذیر است، چون ظرفیت تولى، تکامل تاریخی پیدا مى کند. وقتی ظرفیت اخلاص فرهنگى تکامل می یابد محصول معرفتی کامل ترى به دست مى آید. البته استناد هیچ گاه به معناى «برابرى دین و معرفت بشری» نیست. هیچ غیرمعصوم و غیرپیامبرى، به معرفت برابر با حقیقت وحى راه پیدا نمى کند، ولى باز نه به این معنا که معرفت اینان نمى تواند دینى باشد. ملاک دینى بودن این است که مجموع منظومه اراده فرد و جامعه که در تولید معرفت عمل مى کند به شکلی روشمند، تسلیم وحى باشد. به این معنا، همه فلسفه ها از جمله فلسفه سیاسی مى توانند به حجیت برسند. فلسفه سیاسی اسلامی به مفهوم تلاش عقلانى براى تحلیل نظرى موضوع سیاست و مدیریت، بر مبناى تبعیت از توحید، ولایت و دین است؛ این تبعیت، متُدیک، منطقى و قاعده مند می باشد.
اگر چنین شود فلسفه سیاسی اسلامی به عنوان یک علم دینى پا به عرصه ظهور خواهد گذاشت، و اگر چنین نشود به میزانى که از توحید، ولایت، و مناسک دینی فاصله مى گیریم با «اسلام» فاصله پیدا مى کنیم و «الحاد» یا «التقاط» در معرفت ما جارى و سارى مى شود.
می توان گفت که در استناد به وحی، علاوه بر «تعبد»، باید «قاعده مند» بود و تناسبات سنجشى منظمی را لحاظ کرد؛ همچنین باید به «تفاهم اجتماعى» توجه کرد. در ایجاد علم دینى باید وحدت رویه ایجاد کرد تا بتوان یک شبکه هماهنگ بر مبناى حجیت تولید نمود. این هماهنگى یکى از ارکان حجیت است؛ چرا که اگر عرصه هاى مختلف علم دینى دارای تناقض و تشتت بودند همدیگر را نقض مى کنند. امروزه در غرب هم به طرف وحدت رویه در علم حرکت مى کنند. آنها نه تنها نمى خواهند علوم، متناقض باشد بلکه مى خواهند هماهنگ هم باشد؛ براى مثال حرفى که در طب سلولى بیان مى شود با سخنی که در فلسفه فیزیک یا در روان شناسى مطرح مى شود باید هماهنگ باشد. هماهنگى هنگامی ممکن است که اینها را «ابعاد یک واقعیت» ببینیم.
در معرفت دینى نیز همین گونه است. اگر بتوانیم بر پایه تعبد به دین و به صورت قاعده مند و مبتنی بر هماهنگى نقل و عقل و تجربه، به ساماندهی یک شبکه دینی بپردازیم این امر، در «حجیت»، موضوعیت دارد. در شبکه اطلاعات دینی باید تغایر و وحدت علوم، به صورت هم زمان دیده شود؛ این تغایر و وحدت در زمینه موضوع، روش و غایت خواهد بود. نباید تشت و یا امر غیر معقولی به دین نسبت داده شود.
بنا برآنچه گفته شد فلسفه به عنوان یک تلاش عقلانى براى ایجاد یک حیات معقول هماهنگ، امرى ضرورى است اما باید دینی گردد. این عقلانیت را در حد قواعد کلى هستى تعریف نمى کنیم، بلکه باید یک عقلانیت هماهنگ تشکیل گردد که در عادى ترین روابط زندگى نیز جریان یابد. آن عقلانیت اسلامی که بتواند به نحو هماهنگ از تحلیل عام هستى شروع کند و در ادامه به هماهنگ سازى روابط اجتماعى و مدیریت رفتار روحی، فکری و عینى بشر بپردازد می تواند «فلسفه سیاسی اسلامی» را تحویل دهد.
مبنای فلسفه سیاسى اسلامی
آنچه در فلسفه رایج مسلمین اتفاق افتاده آن است که موضوع فلسفه «موجود بما هو موجود» است که از احوال کلى آن بحث مى کند و از آن پایین تر هم ربطى به فلسفه ندارد. در این رویکرد، ارتباط فلسفه را با فلسفه هاى مضاف و سایر علوم قطع کرده اند و لذا این فلسفه، قدرت رهبرى علوم را ندارد و نمى تواند حیات اجتماعى بشر را رهبرى و مدیریت نماید؛ یعنی نمی توان فلسفه علم و مفاهیم حاکم بر تحقیقات کاربردى و تجربى را از آن بیرون آورد. رابطه این فلسفه، با علوم تجربى و علوم کاربردى و نیز با علوم انسانى منقطع است، لذا از این فلسفه، فلسفه سیاسى هم بیرون نمى آید، همچنانکه به جهت عدم ارتباط روشمند با دین، اسلامیت فلسفه سیاسی هم قابل تأمین نیست.
اگر مقصود از فلسفه، مفهومی مشتمل بر یک نظام اندیشه هاى فلسفى باشد که از عام ترین تحلیل ها درباره کل هستى و جریان خلقت شروع مى شود و تا اندیشه ورزى در خصوص روش علوم و مفاهیم علمى و کاربردى امتداد می یابد در این صورت، با تبعیت قاعده مند این مجموعه، از وحى و ولایت الهى می توان فلسفه اسلامى و از جمله فلسفه سیاسى اسلامی داشت. فلسفه سیاسى اسلامی به معنای تحلیل مبانى اندیشه اى و عقلانى حاکم بر مدیریت و سیاست بر پایه اسلام است. در واقع، اگر مراد از «سیاست»، ولایت و سرپرستى و مدیریت است، و مقصود از «فلسفه»، اندیشه هاى عقلانى است که مبانى این سیاست را تشریح مى کنند و نیز مقصود از «دین»، سرپرستى ارادى انسان ها در همه عرصه هاست حتماً رابطه میان آنها قابل تعریف است.
«منابع» اصلى ما در استناد به دین، عبارت از ولایت خداوند متعال و اولیای اوست که در کتاب و سنت جارى مى شود. «منطق استناد» ما همان مقوله ای است که باید تلاش کنیم آن را قاعده مند کرده و تکامل ببخشیم. در فلسفه سیاسى اسلامی باید چگونگی جریان ولایت الهى در سرپرستى انسانها تحلیل گردد. بایستی نقد و نقض فلسفه سیاسى اسلامی نسبت به فلسفه سیاسى غیراسلامی ارائه شده و مبانی و سازوکار تحقق حکومت اسلامی و نظام ولایت مطلقه فقیه ترسیم گردد.
*********************************************
منبع: 
برگرفته از پایگاه اطلاع رسانی آیت الله میرباقری

Share