اشعار روز جانباز

جانباز و جانبازی

جانباز صبور

كوله بردوش و چفيه برگردن
زير باران نور، برگشتي
زخمي، اما هنوز هم چون كوه
محكم و پرغرور برگشتي...
* * *
دلت، آيينه شكيبايي
بر لبت، آيه هاي سبز اميد
روحت از شوق آسمان، لبريز
چشم هاي تو خانه خورشيد!
* * *
ماند در خاكِ جبهه و گُل داد
دست هاي بهارآورِ تو
ياد آن روزهاي خون و نبرد
مانده در ذهن سرخ سنگر تو
* * *
گرچه بالت شكست و قلبت سوخت
باز در آرزوي پَر زدني
آي جانبازِ مهربانِ صبور
پدر خوب سربلندِ مَني... [1]

* * * * * *
رسم جانبازي

چون هواي حضرت جانان كنند
طي راه عاشقي آسان كنند
گر بُوَد هفتاد وادي پيش پاي
پاي كوبان عزم آن ميدان كنند
رسم جانبازي به راه دلبران
تا چه باشد، سرسپاران آن كنند
يك ره از مرز ولا جوشن خرند
يك ره از جنس وفا خفتان كنند
سر به كف گيرند و در ناورد عشق
جان فداي آن امير جان كنند
هر زمان خواهند جاني تا مگر
در مناي يار خود قربان كنند
پرشكسته، جان به كف، تا كوي عشق
ره شناسان رهروي زين سان كنند [2]
* * * * * *
شهيد زنده

حماسه ساز بزرگ زمانه جانباز است
فراتر از همه بي كرانه جانباز است
شكوه خنده خورشيد از نهايت اوست
فروغ آينه ها را نشانه جانباز است
كسي كه صبحدم از بوي دلبرانه عشق
به بوستان فلق زد جوانه جانباز است
شهيد زنده، روايتگر حماسه فتح
شعور منتشر جاودانه جانباز است
كسي كه خرمن بيداد را ابوذروار
ميان شعله كشد صد زبانه جانباز است
حسين عليه السلام را به علمدار كربلا مانَد
به سمت پهنه دريا روانه جانباز است
كسي به همت مردانِ مردِ ما نرسد
بيا كه مرغ بلندآشيانه جانباز است
فسانه ها ز تو خواهند گفت مردم ما
به هر زمان كه مسيح فسانه جانباز است
به آستانه عشق اندر آي چون عباس عليه السلام
كه هركه هست در اين آستانه جانباز است
به پاره پاره تن كهكشاني ات سوگند
كه يادگار سترگ زمانه جانباز است[3]

* * * * * *
چلچراغ خانه

دست هايم مال تو اي دست بيعت با خدا
چشم هايم را بگير و پابه پاي من بيا
پاي من آنِ تو باد اي پايمرد راه حق
فرصتي ده تا كه همراهت بيايم تا خدا
مرد من اي مرد زخمي مرد جبهه مرد جنگ
مي دهد گلْ زخم هايت بوي خاك كربلا
لحظه هاي خانه از تو سبز مي رويد مدام
سبز چون پاجوش همرزم تو، نخل سرجدا
در قنوت عشق تا نور از جبين ات مي چكد
آستين خالي ات پر مي شود از ربّنا
چلچراغ خانه! من چله نشينت گشته ام
خضر من! من را ببر تا چشمه رمز بقا
من كه ام؟ مجذور تو در آينه، اي طيف عشق
پس مرا تكثير كن آيينه! در آيينه ها
هستي ام وقف ضريح عشقت اي قديس مرد
از كرم مقبول فرما از من اين موقوفه را [4]

 

پی نوشت:
[1] فاطمه سالاروند
[2] حميد سبزواري
[3] كاظم نظري بقا
[4] حسنعلي باد(فدا) - راميان

Share

دیدگاه‌ها

شعر جانباز
باید که عشق بر سر پیمان بایستد
هر عاشقی میانه میدان بایستد
ققنوس وش در دل گهواره عطش
از خود جدا شده در جان بایستد
یا دست کم به وسعت مقیاس یک قدم
نزدیکتر به قامت انسان بایستد
وقتی که از عروس قافله بیم می رود
در پیچ و تاب حادثه هر آن بایستد
خوبست که از روایت اسطوره یاد کرد
تا التهاب سوز زمستان بایستد
آن اسوه های پهنه هستی که بی گمان
هر کهکشان به حرمت ایشان بایستد
حرف از مهاجر مقصد رسیده ایست که
در ابتدا ی نقطه ی پایان بایستد
باران ترین حواله خاکی به آسمان
بی بودنت زلالی احسان بایستد
این را فقط صلابت ایوب آزمود
آرامشی که در دل طوفان بایستد
ششصد هزار سرور و سالار روزگار
اکنون نشسته اند که ایران بایستد
فهیم بخشی