جايگزيني فريب کارانه

براي توجه به عمق فاجعه نياز به بصيرت خاص مي باشد و انديشمنداني كه مي شناسند بشر تا كجاها مي تواند اوج بگيرد، متوجه آن فاجعه مي شوند و نيز آن هايي كه كارد پوچي تا مغز استخوانشان فرو رفته است از اوجي که مي توانستند به سوي آن سير کنند آگاه خواهند شد. شهيد آويني«رحمة الله عليه» در مورد هنر مي گويد: غربي ها هنر را خراب كرده  و به ابتذال كشاندند و حالا انديشمندان آن ها به عمق فاجعه اي كه پيش آمده پي برده اند و در يك خودآگاهي تاريخي براي احياي آن هنري كه از بين بردند در حال اقدام هستند. در تأييد سخن شهيد آويني«رحمة الله عليه» سخن «هُولْدِرْلين» شاعر آلماني است که مي گويد: «بيداري از همان جايي شروع مي شود كه فاجعه شروع شد»، زيرا وقتي كمالي از بين افراد جامعه رفت و آن جامعه خلأ آن را احساس كرد، تازه مي فهمد بودن آن كمال چه بركاتي داشته است. به قول مولوي:

ماهيان نديده غير از آب
پرس پرسان ز هم كه آب كجاست

ماهي فكر نمي كند در آب زندگي مي كند و به بركت وجود آب است كه حيات دارد و حركت مي كند، ولي وقتي او را از آب بيرون انداختند، ‎آن وقت مي فهمد آب كجاست و چه شرايطي را از دست داده است. عين اين مسئله در مورد هنر در غرب اتفاق افتاد، هنر به معني واقعي آن، وسيله اي است كه انسان را به حضور مي برد و انسان فوق دانايي ها، با «وجودِ» حقايق مرتبط مي شود و لذا از طريق هنر مي توان مزة ارتباط وجودي با حقايق را چشيد و آن را با «دانايي» نسبت به حقايق مقايسه كرد و در اين راستا هنر را مقدمه عرفان و نيل به اصلِ سخن انبياء قرار داد. ولي بعد از رنسانس كه در غرب همه معاني در حجاب رفت و به جنبة ذهنيِ واقعيات نظر دوخته شد،[1] هنر نيز از جايگاه خود عدول كرد و نهايتاً هنرمند به كمك تداعي معاني، هنر خود را اظهار مي داشت، به اين معني كه صورت واقعيات را خيلي دقيق ترسيم مي كرد تا توانايي خود را بنماياند، نه اين كه چيزي را به صحنه بياورد كه شما را با «وجود» مرتبط كند.

ملاحظه بفرماييد كه اين گل وقتي در دل طبيعت قرار دارد، شما را در حضور مي برد و در نتيجه با چيزي ماوراء صورت گل مرتبط مي شويد، به همين جهت هم مايل هستيد دوباره آن گل يا گل ديگري را تماشا كنيد تا به حالِ حضور منتقل شويد. چون آن گل در حيات است، شما از طريق صورت گل به حيات منتقل مي شويد ولي اگر همين گل را از جايگاه خود كه طبيعت باشد، جدا كرديد و به خانه آورديد و تماشا نموديد، تا مدتي از طريق خاطره اي كه در ابتدا با روبه رو شدن با آن گل در روح خود داشتيد، تغذيه مي شويد و با ديدن گلِ موجود در گلدان اتاق، آن گلِ وسط دشت و حيات مربوط به آن براي شما تداعي مي شود، ولي بعد از مدتي كه از طریق گل گلدان، ارتباط با گل وسط دشت ممكن نشد، آن را بيرون مي اندازيد. در اين فعل و انفعال، شما به اميدِ داشتن حيات موجود در مجموعه طبيعت، آن گل را به خانه آورديد، غافل از اين كه آن گل، در آن مجموعه قدرت انكشاف و به حضوربردن داشت و شما را با «وجودِ» حيات مرتبط مي كرد، ولي وقتي گل را از آن مجموعه جدا كرديد، با نگاه كردن به آن گل با «مفهوم» حيات مرتبط بوديد و نه با «وجود»، ولي اميد داشتيد «مفهوم» حيات براي شما نقش «وجودِ» حيات را ايفاء كند كه نشد و لذا ديگر به آن گل توجه نداريد. اشكال كار اين بود كه به جايگزيني خود اميدوار بوديد، فكر مي كرديد مي شود با جايگزينيِ گل دشت در خانه، به همان سير حضوري كه در طبيعت به آن مي رسيديد، برسيد، ولي ديديد كه با اين جايگزيني، حيات خود را به پوچي مشغول كرديد، چرا که روان خود را فريب داديد، و پس از مدتي متوجه دروغين بودن آن جايگزيني شديد.

-------------------------------------

[1] - همه چيز سوبژه شد و نقش ذهن افراد ميدان دار زندگي قرار گرفت و از ارتباط با «وجودِ حقايق» روي برگردانده شد.

Share