فصل اول: رسالت شعر و شاعری

در بيان روش و نحوه حرکت انسان ها از «آن چنان که هست»، به «آن چنان که بايد» از ديدگاه اسلام، تاکنون در ارزيابی پديده شعر و شاعری، مانند ديگر پديده های بسيار مهمِ معارفِ بشری، قضاوت های گوناگونی صورت گرفته که همه آنها را می توان به سه نوع خلاصه کرد:

يکم- قضاوت های افراطی که به هر نحوی بايد از آن قضاوت ها دوری کرد.

مثلًا، گفته شده است: «راز نبوت در ما شعرا تجلی کرده است».[1] اين شاعر از تفاوت بسيار ميان الهام و وحی غفلت کرده است. بعضی ديگر گفته اند: «برای بيان واقعيات، هيچ راهی بهتر از شعر وجود ندارد». گروهی گفته اند: «هر وقت که بشر از حل معماهای هستی عاجز شود، علم و جهان بينی ها را کنار گذاشته و به شعر پناه می بَرَد».

دوم- قضاوت های تفريطی که شعر را تا پست ترين پديده خيالات و پندارها تنزل داده، و بروز آن را نوعی ناتوانی مغزِ بشری از درک واقعيات و برقراری ارتباط با آنها دانسته است. حتی در پندی که نظامی گنجوی به  فرزندش می دهد، می گويد:

                             در شعر مپيچ و در فن او            چون اکذب اوست احسن او[2]

برای انتقاد از اين دو نظريه افراطی و تفريطی، بهترين راه اين است که ما نوع سوم از قضاوت ها را بيان کنيم تا وقت محققان و بررسی کنندگان بيهوده تلف نشود.

سوم- قضاوتی منطقی و معتدل که با توجه به حقيقت شعر و نتايج مثبت و منفی آن در معرفت و عمل بشری صورت می گيرد. اگر بخواهيم دليل و ملاکی را که اين گونه داوری بر آن تکيه می کند، طرح کنيم، بايد توصيف زير را درباره شعر از نظر بگذرانيم:

شعر عبارت است از: بيان زيبا و موزون واقعيات، با احساسی والا و فهم برين درباره انسان «آن چنان که هست» و «انسان آن چنان که بايد»، و جهان آن چنان که می تواند برای انسان وسيله رشد و کمال، در دو قلمرو معرفت و عمل باشد. به عبارتی ديگر، می توان گفت:

کوشش شعر و هدف اعلای اين پديده مهم در اين است که بيان کننده بهترين موضع گيری انسان در بيان واقعيات و بيان راه و روش های بهره برداری از آنهاست که با آهنگی خاص از اعماق روح شاعر نواخته می شود.

البته جملات يادشده، چنان که يادآور شديم، توصيفی درباره شعر است که از ديدگاه خاص مباحث ما می توان مطرح کرد، نه تعريف منطقی (حد تام) که ذاتِ حقيقی موضوعِ مورد تعريف را بيان می کند.[3] ارزيابی و قضاوت اسلام درباره پديده شعر و شاعری، معتدل ترين و منطقی ترين همه ارزيابی ها و قضاوت هاست که مطابقِ حقيقتِ اين موضوعِ مهم است.

در آيات قرآن مجيد، شعر به معنای پست آن که در روزگار جاهليت متداول بود و حقيقتی جز خيال و پندار و هدفی جز برانگيختن خيال و مسخ واقعيات و کاريکاتور کردن هر آنچه در ديدگاه آدمی قرار می گيرد، نداشته، به شدت محکوم شده است؛ اما دليل اين که شعر و شاعری در آن دوران، محوری جز خيال و مسخ واقعيات نداشته، تهمتی بود که در صدر اسلام به  پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله  می زدند و می گفتند:

أَ إِنَّا لَتارِکوا آلِهَتِنا لِشاعِرٍ مَجْنُونٍ.[4]

آيا ما خدايان خود را به خاطر يک شاعر ديوانه رها کنيم.

از اين آيه می توان استفاده کرد که شاعران در آن زمان، همسايه ديوار به ديوار ديوانگان بوده اند، که نه واقعيتی را درک می کردند و نه می توانستند موضع خود را در برابر آن واقعيات به طور منطقی و صحيح انتخاب کنند.

در آيه ای ديگر، نظرِ منکرانِ نبوت پيامبر اسلام صلی الله عليه و آله که متکی به شاعر بودن آن حضرت بود، و بی اعتبار بودن شعر را در بر دارد، چنين نقل می کند:

أَمْ يَقُولُونَ شاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ.[5]

آيا آنان می گويند: پيامبر شاعری است که ما فرا رسيدن اضطراب و دگرگونی زندگی او را به سوی مرگ، انتظار می کشيم؟

منظور آنان از اين اتهام، بيان جريان معمولی در پديده شعر به معنای متداول آن بود که با مرگ شاعر از بين می رود، زيرا محتوای شعر به معنای مزبور، مشتی خيالات و احساسات شخصی است که ضامن بقای آنها، خود شاعر است. درست بر خلاف بيان واقعيات که به مجرد بروز و صدور آن از بيان کننده آنها، عامل بقا و پايداری خود را با تکيه به واقعيات در خود می پرورانَد.

بنا بر اين، تسليتی که منکران نبوت درباره شکست در مقابل پيامبر به خويشتن می دادند، اين بود: «اين شخص، شاعری است که شعر می گويد و با رسيدن خاموشی مرگ، گفتار او هم خاموش و به فراموشی روزگار سپرده می شود»، نه بيان واقعيات که از زوال و فنا در امان بوده، همواره موضع گيری مردم را با آن واقعيات تصحيح و مطالبه جدی کند.

اما دليل پست و محقر بودن شعری که محتوايی جز بی رنگ کردن واقعيات و پر رنگ کردن موهومات ندارد، دو آيه ديگر است که به صراحت، شاعر بودن پيامبر را طرد می کند:

وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شاعِرٍ قَلِيلًا ما تُؤْمِنُونَ.[6]

و آن قرآن، گفتار يک شاعر نيست. اندک هستند کسانی از شما که ايمان می آورند.

وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغِي لَهُ إِنْ هُوَ إِلَّا ذِکرٌ وَ قُرْآنٌ مُبِينٌ.[7]

و به پيامبر شعر تعليم نداده ايم و شعر و شاعری شايسته او نيست.

نيست آنچه برای شما آورده است، مگر ذکر و قرآن آشکار.

در موردی ديگر، قرآن سرگشتگی آن نابخردان را در برابر قرآن چنين می فرمايد:

بَلْ قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ بَلِ افْتَراهُ بَلْ هُوَ شاعِرٌ.[8]

آنان گفتند: آياتی که پيامبر می خوانَد، رؤياهای درهم و برهم است؛ شايد افترايی است که به خدا می بندد؛ شايد او شاعر است.

بدين ترتيب، آنان بر اين باور بودند که: هر چه باشد، گفتار پيامبر شنيدنی نيست، زيرا حقيقتی را در بر ندارد! با اين حال، خداوند متعال به بيان مسئله  شعر متداول و تحقير آن اکتفا نفرموده، بلکه علاوه بر بيان شعر از ديدگاه شعرا و مردم خيال پرور، شعر «آن چنان که بايد» را هم گوشزد فرموده است.

در آيات زير، حکم قاطعانه اسلام درباره اين پديده حساس و مهم، به صراحت آمده است:

وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ  أَ لَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِي کلِّ وادٍ يَهِيمُونَ  وَ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ ما لا يَفْعَلُونَ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ ذَکرُوا اللَّهَ کثِيراً وَ انْتَصَرُوا مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا.[9]

و شعرا کسانی هستند که گمراهان از آنان پيروی می کنند. آيا نديده ای که آنان در هر وادی سرگشته می شوند، و آنان می گويند آنچه را که به آن عمل نمی کنند، مگر کسانی که ايمان آورده اند و اعمال صالح انجام می دهند و فراوان به ياد خدا هستند و پس از آن که مورد ستم قرار گرفتند، به وسيله شعر مقابله به مثل می کنند و پيروز می شوند.

از اين آيات، دو حقيقت به خوبی روشن می شود:

حقيقت يکم- تحقير و پست شمردن شعر و شاعری حرفه ای که سه خاصيت دارد:

الف) هشياران، خردمندان و رشديافتگان به دنبال شعر و شعرا نمی روند، بلکه نابخردان و گمراهان پيرو شعرای حرفه ای هستند.

ب) اين خاصيت که در حقيقت، دليل يا علت خاصيت يکم است، اين است که شعرای حرفه ای خيال پرداز، بدون محاسبه های عقلانی و وجدانی و تفکيک ممکن از محال، خود را به هر دشت و دره ای می زنند و حرکتی سرگشته و بی اساس دارند.

ج) اين شعرا به آنچه می گويند، عمل نمی کنند. مثلًا، شاعری می گويد:[10]

      گر فلک يک صبحدم با من گران دارد سرش             شام بيرون می روم چون آفتاب از کشورش[مسيح کاشانی]

ديگری در حالی خاص می گويد:

      اگر آن ترک شيرازی به دست آرَد دل ما را               به خال هندويَش بَخشم سمرقند و بخارا را[حافظ]

سومی می گويد:

                          أَلَسْتُمْ خَيْرَ مَنْ رَکبَ الْمَطايا            وَ أَنْدی الْعالَميِنَ بُطُونَ راحِ [11]

آيا شما بهترين کسانی نيستيد که سوار مَرکب ها شده اند؟ و آيا شما نيستيد که همه جهان ها را با کف دست به مردم

يک مغرب زمينی، از اينها گامی فراتر نهاده، با تخيلی شاعرانه در مدح  نيوتن  گفته است:

به راستی ای خدای نيوتن، آيا به نيوتن حسادت نمی ورزی؟

او با اين گفتار، بر همه معارف طبيعی و ماورای طبيعی خط بطلان کشيده و خيال همه را راحت کرده است. شاعر ديگری هم درباره اين مداح، شعری در قالب نثر می گويد:

به راستی، ای خدای آفريننده اين شخص! من با ديدن جمله مزبور، قدرتِ بی نهايتِ تو را امروز درک کردم، زيرا اگر قدرت مطلق تو فوق بی نهايت نبود، چگونه امکان داشت يک حماقت بی نهايت را زير جمجمه ای محدود بگنجانی.

آری، پاسخ آن شعر مزخرف، اين نثر مزخرف است!

شاعر شعر يکم، چنان خود را مستقل و آزاد از قوانينِ شوخی ناپذيرِ هستی می داند و چنان به کسالتِ جزئی خودبزرگ بينی دچار شده است که می خواهد مانند خورشيد جهان افروز، منظومه شمسی را با بيرون رفتن از آن تأديب کند که پس از اين نبايد منظومه شمسی و کيهان بزرگ، با آن کهکشان ها و کوزارهای بی شمارش، با او شوخی کنند و سر به سر او بگذارند!

شاعر دوم که از مال دنيا چيزی جز معاش محقر ندارد، سمرقند و بخارا را به خالِ سياهِ محبوب خود می بخشد!

سومی چنان دروغ بزرگی را در توصيف ممدوح خود می گويد که از دروازه هستی هم نمی تواند بگذرد. ای کاش شاعر محترم، تاريخ واگذار کردن جهان هستی را به ممدوح خود نيز متذکر می شد!

حقيقت دوم- توضيح معنای شعری است که می تواند رسالتی را به عهده گرفته، در راهی گام بردارد که در توصيف انسان «آن چنان که هست» و انسان  «آن چنان که بايد» و «جهان آن چنان که هست» و جهان «آن چنان که می تواند» برای انسان وسيله رشد و کمال در دو قلمرو معرفت و عمل، مفيد باشد. اين حقيقت از آيه: «إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ ذَکرُوا اللَّهَ کثِيراً»[12] استفاده می شود.

آيات 227- 224 سوره شعرا، سه شرط مهم را برای شعر و شاعری «آن چنان که بايد»، تذکر می دهد:

شرط يکم- آن عنصرِ فعالِ روانی است که حيات آدمی را بر مبنای اصول و قوانين فطرت به سمت رشد و کمال، از يک پديده طبيعی محض به «حيات معقول» مبدل می کند؛ آن «حيات معقولی» که پاسخگوی همه سؤالاتِ نهايی بشری است.

شرط دوم- آن عمل صالح که از ايمان برمی آيد. می دانيم که در صدر اسلام، هجو و اهانت بر کسانی که از راه هجو و تحقير و به وسيله شعر، اسلام و مسلمانان را تحقير می کردند، از بهترين اعمال صالح و دفاع از حق و حقيقت بوده است، مانند اجزائی از هدف اعلای «حيات معقول» که آدمی را در مسير گرويدن به «إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ»[13] به حرکت درمی آوَرَد.

شرط سوم- همواره به ياد خدا بودن. منفعت شرط يکم و نتيجه سازنده آن عبارت است از اجتناب شاعر از سرودن سخنانی که به محتويات آنها ايمان ندارد. همين شرط، بزرگ ترين عامل ترقی معرفت و عمل شاعر است که مغز او را از پرداختن به اوهام باطل و بی اساس محفوظ می دارد. شايد ناگوارترين پديده ای را که اگر به شاعری خردمند و آگاه به واقعيات نشان داده شود، عذاب وجدان، او را بيش از همه فرا می گيرد، آثارِ شعری خودِ اوست که بدون ايمان به محتويات آنها، خود را به زحمت انداخته و نبوغ و انرژی های  گران بهای حيات خود را در به وجود آوردن آنها مستهلک کرده است.

منفعت و نتيجه سازنده شرط دوم که عمل صالح بوده و بسيار مهم است، چشيدنِ طعمِ عينيتِ واقعی کردارِ شايسته و پرهيز از نابکاری هاست که روح را تصفيه و آماده تابش فروغ الهی می کند.

شعری که از درونِ تصفيه شده برآيد، همان است که در اين جمله جاودانی آمده است:

ان من البيان لسحرا و من الشعر لحکمة.[14]

البته از بيان رسا و زيبا، سِحری می تراود و از شعر حکمتی.

با اين دو شرط است که شاعر به حکيم مبدل می شود و شعر او حقيقتی را از حکمت در بر می گيرد.

منفعت و نتيجه شرط سوم عبارت است از: به ياد خدا بودن. شاعر همواره متوجه می شود که خدا به وجود آورنده واقعيات است، و خدا همواره به آن واقعيات و به ارتباط ما با آنها نظاره دارد، و هيچ گونه شوخی با آنچه در جهانِ هستی تحت مشيت و نظاره الهی می گذرد، صحيح نيست.

از طرف ديگر، چنين شاعری از اعماق وجدان خود درمی يابد که رسالتی درباره انسان ها دارد و آنها از ديدگاه والای او، نهال های باغ خداوندی هستند. بنا بر اين، اگر نبوغِ هنرِ شعری نصيب او شده، رسالتی ملکوتی به سراغ او آمده است و کار و کوشش انسان های جامعه و لطف الهی موجب شده که بتواند حيات خود را با آن موجوديت مغزی و روانی، از سنگلاخ های موانع عبور داده، به موقعيتی برساند که توانايی به فعاليت انداختنِ نبوغِ هنرِ شعری  خود را داشته باشد. احساس اين رسالت هنری مانع از آن می شود که شاعر مغزهای افراد جامعه خود را نمايشگاهی برای نشان دادن قيافه های متنوعِ خودِ طبيعی اش تلقی کند، و به جای واقعيت ها و حقايقی که انسان ها تشنه آنها هستند، لاطائلات و خرافات را با آرايش قافيه و وزن و الفاظ زيبا و نکته پردازی های شگفت انگيزِ بی اساس به مغز انسان ها وارد کند.

با توجه به مطالب يادشده، می توان موقعيت اصيل و سازنده شعر را از ديدگاه اسلام فهميد. پيش از بيانِ وضعِ ذهنی شعرا و خواص مختلف شعر، بار ديگر بر اين نکته پافشاری می کنيم که شعر و استشهاد به آن برای توصيف «آن چنان که هست» و «آن چنان که بايد»، در دو قلمرو انسان و جهان، در اسلام به طور جدی و به عنوان وسيله ای شايسته برای اهداف عاليه «حيات معقول» مطرح است.

همه گروه های مسلمان و غير مسلمان که از چگونگی زندگی  علی بن ابی طالب عليه السلام  آگاهی دارند، اين حقيقت را پذيرفته اند که فرزند ابی طالب عليه السلام ، پس از پيامبر عظيم الشأن اسلام، جدی ترين انسانی بود که در تاريخ بشری پا به عرصه وجود گذارده است. او حتی لحظه ای شوخی بی معنی و تخيلات و اوهام بی اساس را درباره خدا، جهان، انسان و خويشتن، به درون خود راه نداده است. بی علت نيست که اگر از برخی متفکران جهان بينی و عالی مقام بپرسيد: دلايل جدی بودن پديده حيات و دستگاه سترگ هستی چيست؟

بدون ترديد، يکی از دلايل خود را که برای مدعای مزبور طرح خواهند کرد، زندگی جدی فرزند ابی طالب است.

اين پيشوای بزرگِ تکاپوگرانِ جدی حيات، در بسياری از سخنان خود به شعر شاعران استشهاد فرموده است. بنا بر نقل فراوان راويان موثق، اشعاری را هم خود آن حضرت سروده است. از جمله مواردی که استشهاد به شعر در سخنان  اميرالمؤمنين عليه السلام  ديده می شود، برخی خطبه ها، نامه ها و کلمات قصار اوست که در نهج البلاغه  آمده است:

1- خطبه سوم 2- خطبه بيست و پنجم 3- خطبه سی و سوم 4- خطبه سی و پنجم 5- خطبه صد و شصت و دوم 6- نامه بيست و هشتم 7- نامه سی و ششم 8- نامه چهل و پنجم 9- نامه شصت و چهارم 10- کلمه قصار شماره صدونود.[15] 11- جملات علی عليه السلام است که احتياجی به توضيح ندارد.

اين مسئله ای بديهی است که اميرالمؤمنين عليه السلام تنها ابيات مورد استشهاد را از شعرا مطالعه نفرموده اند. يعنی چنين نيست که ايشان فقط هر يک از ابيات را که مورد استشهاد قرار داده اند، شنيده و حفظ فرموده، سپس در موردی مناسب به آن بيت استشهاد کرده اند، يا اين که ديوان آن شعرا را باز کرده، تنها همان ابيات را ديده و حفظ فرموده اند. استشهاد به يک يا چند بيت از ابيات، آگاهی و اطلاع به مجموعه هايی را از آنها اثبات می کند.

از طرف ديگر، هنگامی که درباره شاعرترين شعرای آن دوران سؤال شد، آن حضرت فرمود: همه شعرا در يک مسير حرکت نکرده اند که حد اعلايی برای آن مسير فرض شود، و آنان به ملاک آن حد اعلا قابل مقايسه باشند، ولی اگر چاره ای از مقايسه نباشد، بايد گفت: شاعرترين شعرا، پادشاه گمراه است؛[16] يعنی  امرؤ القيس  گوينده اشعار معروف زير:

                        قِفا نَبْک مِنْ ذِکری  حَبِيبِ وَ مَنْزِلِ             بِسِقْطِ اللِّوی  بَيْنَ الْدَّخُولِ فَحَوْمَلِ [17]

مرحوم  محدث قمی  از ابن ابی الحديد به نقل از امالی بن دريد نقل می کند که  اميرالمؤمنين عليه السلام  در شب های ماه مبارک رمضان به مردم غذای گوشتی می داد، ولی خود از آن نمی خورد. هنگامی که از شام خوردن فارغ می شدند، آنان را موعظه می کرد. در يکی از شب ها، مردم هنگام شام خوردن، درباره شعرا به بحث و مذاکره پرداختند. وقتی از شام خوردن فارغ شدند، حضرت علی عليه السلام خطبه ای ايراد فرمود و در آن خطبه اين جملات وجود داشت:

بدانيد که ملاک امر شما و دين و نگهدارنده شما از تباهی ها، تقوا و آراستگی شما، با ادب و حفظ حيثيت و ناموس شما، با بردباری و شکيبايی است.[18]

سپس فرمود:

ای ابوالاسود، بگو ببينم مذاکرات شما در چه چيز بود؟ و کدام يک از شعرا شاعرترين شعراست؟ ابوالاسود عرض کرد: ابوداود ايادی که می گويد: و لقد اغتدی يدافع رکنی  (صبح کرد، در حالی که از رکن و قوام من دفاع می کرد).

اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: نه. ابوداود، اشعر شعرا نيست.

سؤال کردند: ای اميرالمؤمنين! پس شاعرترين شعرا کيست؟ آن حضرت امرؤ القيس را متذکر شدند.[19]

اميرالمؤمنين عليه السلام علاوه بر استشهاد فراوان به اشعار شعرا، خود نيز اشعاری سروده است که معروف ترين آنها عبارتند از:

                              دَوائُک مِنْک وَ لاتَبْصُرُ                وَدائُک مِنْک وَ لا تَشْعُرُ

                           وَ فيِک انْطَوَی الْعالَمُ اْلَاکبَرُ

درمان تو از خود توست، ولی آن را نمی بينی. و درد تو از خود توست، ولی آن را درنمی يابی. آيا گمان می بری که تو يک جرم کوچک هستی؟

در حالی که جهان بزرگ تری در تو پيچيده است.

               مُحَمَّدٌ النَّبِی أَخِی وَ صِنْوی               وَ حَمْزَةُ سَيِّدِالشُّهَداءِ عَمّی [20]

محمد صلی الله عليه و آله پيامبر، برادر و قرين من، و حمزه سيدالشهداء عموی من است.

دو بيت زير، گاهی با چند بيت ديگر، به امام علی عليه السلام نسبت داده شده است:

                                          رَأَيْتُ الْعَقْلَ عَقْلَيْن                  فَمَکسُوبٌ وَ مَطْبُوعٌ

                              وَلا يَنْفَعُ مَکسوبٌ اذا لَمْ يَک مَطْبُوعٌ

من عقل را بر دو نوع ديدم: عقل اکتسابی و عقلِ طبيعی استعدادی.

عقل اکتسابی سودی ندارد، اگر عقلِ طبيعی استعدادی وجود نداشته باشد.

سرور شهيدانِ راهِ حق و حقيقت، امام حسين عليه السلام ، در بسياری از موارد و در جدی ترين روزهای حيات خود که داستان خونين کربلا را به وجود آورد، به اشعاری استشهاد فرموده است؛ از آن جمله هنگامی که به آن حضرت گفته می شود از حرکت به سوی کوفه خودداری فرمايد، زيرا به وضع کوفه اطمينانی نيست، اشعار برادر اوسی  را می خواند:

                           سَأَمْضِی وَ ما بِالْمَوْتِ عارٌ عَلَی الْفَتی               اذا مانَوی  حَقّاً وَ جاهد مُسْلِماً

                         وَ واسَی الْرِّجالَ الْصَّالِحِينَ بِنَفْسِهِ                    وَ فارَقَ مَثْبوُراً وَ خالَفَ مُجْرِماً

                         فَأنْ عِشْتَ لَمْ أَنْدَمْ وَ انْ مِتُّ لَمّ أُلَمْ                   کفی بِک ذُلًّا أَنْ تَعيِشَ وَ تُرْغَما

 

من می روم و مرگ برای جوانمرد، عار و ننگ نيست، اگر نيت او حق است و برای اسلام جهاد می کند، و از مردان صالح پيروی کرده، و از مردمِ رو به هلاکت جدا شود و با گنهکار مخالفت کند. با اين نيت که حرکت می کنم، اگر زنده بمانم، پشيمان نخواهم شد و اگر بميرم، سرزنش نخواهم شد. برای تو که می خواهی زندگی کنی و دماغت به خاک ماليده شود و به پستی و حقارت تن دهی، به حد کافی خواری و ذلت را بر خود چيره کرده ای.

هم چنين، اشعاری که آن بزرگوار در شب عاشورا سروده، چنين است:

                                       يا دَهْرُ افٍّ لَک مِنْ خَلِيلٍ             کمْ لَک بِالْاشْراقِ وَ ألاصِيلِ

                                      مِنْ صاحِبٍ وَ طالِبٍ قَتِيلٍ              وَالدَّهْرُ لايَقْنَعُ بِالْبَدِيلِ

                                      وَ انَّمَا اْلَامْرُ الَی الْجَليِلٍ                وَ کلُّ حَی سالِک سَبِيلِ

ای روزگار ناپايدار! اف بر تو باد با آن محبت و دوستی که بر مردم ابراز می کنی. چه صبحگاهان و شامگاهان که انسان های همراه و جويندگان حق را پشت سر هم می آوری و می بری! آری، روزگار آنچه را بَدَل از گذشتگان می آوَرَد، به آن هم قناعت نمی کند و به زير خاک رهسپار می کند، و جز اين نيست که همه امور هستی رو به خداوند بزرگ است و هر زنده ای همين راهی را که من در پيش دارم، سپری خواهد کرد.

امام حسين عليه السلام در روز عاشورا در يک اتمام حجت بسيار باعظمت، به ابيات  فروةبن مسيک مرادی  استشهاد فرموده است:

                                    فَانْ نُهْزَمْ فَهَزّامُونَ قِدْماً                وَ انْ نُغْلَبْ فَغَيْنرُ مُغْلَبينا

                                    وَ ما انْ طِبْنا جُبْنٌ وَلکنْ                مَنايانا وَ دَوْلَةٌ آخِرينا

                   اذا مَا الْمَوْتُ رَفَّعَ عَنْ اناس کلاکلَهُ اناخَ بِآخِرينا

 

                                 فَافْنی  ذلِکمْ سَرْواتِ قَوْمی             کما افْنَی الْقُرُونَ الْاوَّلينا

                                 فَلَوْ خَلَدَ الْمُلُوک اذَاً خَلَدْنا               وَلَوْ بَقِی الْکرامُ اذاً بَقينا

                                 فَقُلْ لِلشَّامِتينَ بِنا افيقُوا                  سَيَلْقَی الشَّامِتوُنَ کما لَقينا[21]

 

اگر ما پيروز شويم، همواره از گذشته، ما دشمن را شکست داده ايم و اگر در ظاهر مغلوب شويم، در حقيقت، ما مغلوب نيستيم.

ترس و هراس عادت ما نيست، ولی مسئله پايان حيات، سرنوشت الهی بر عموم اولاد آدم است، و هنگام جولان کردن ديگران.

هنگامی که مرگ سينه خود را از مردمی بلند کرد، آن را به مردم ديگر فرو خواهد آورد.[22] با اين قوانين پايدار است که مرگ، برگزيدگانِ با عظمتِ قوم مرا از بين برد؛ چنان که مردم قرون و اعصارِ گذشته را رهسپار زير خاک کرد.

اگر قدرتمندان و ملوک پايدار بودند، ما هم جاويدان می مانديم و اگر انسان های کريم و بزرگوار بقايی داشتند، برای ما هم زوالی وجود نداشت.

برو به شماتت کنندگان ما بگو: بيدار شويد و به خود بياييد که آنچه امروز برای ماست، فردا سراغ آنان را خواهد گرفت.

***

                      بر من است امروز و فردا بر وی است        خون چون من کس چنين ضايع کی است؟[23]

در کتاب  مطالب السئول شافعی  داستان زير آورده شده، عبداللَّه العلايلی  نيز در کتاب  سُمُوِّ المعنی فی سُمُوِّ الذّات  آن را نقل کرده است:

يک عرب اديب و شاعر بر مدينه وارد شد و سراغ فصحای قوم را گرفت.

او را به جمعی که در مسجد نشسته بودند، هدايت کردند. عرب وارد مسجد شد و نزد جمعی رفت که نشسته بودند، و فصيح ترين آن جمع را پرسيد؛ به امام حسن عليه السلام اشاره کردند. عرب سلام کرد و گفت: جئتک لا طارحک الکلام. (آمدم با تو در سخن رقابت کنم (مسابقه بدهم.) امام حسن عليه السلام به جمعی ديگر که در گوشه ای از مسجد نشسته بودند، و امام حسين عليه السلام در ميان آنان بود، اشاره فرمود. عرب نزد آن جمع رفت و به امام حسين عليه السلام سلام کرد و آن حضرت پاسخ فرمود. عرب گفت:

جئتک لا طارحک الکلام. حضرت فرمود: قل لعلک تسمع الجواب  (بگو، شايد پاسخ بشنوی). عرب گفت: جئتک من الجعلل و الهرقل و الانيم و الهلهل.[24] امام حسين عليه السلام تبسم فرمود و معانی چهار لغت را بيان کرد.

عرب که ديد از اين راه نتوانست ايشان را عاجز کند، گفت: نحن معاشر العرب أکثر ديواننا الشعر (اکثر ديوان (مسابقه و مفاخره) ما نژاد و قبايل عرب، شعر است). آيا شعر مطرح کنم؟ امام حسين عليه السلام فرمود: بگو، شايد پاسخ بشنوی.

مرد عرب اين اشعار را خواند:

                  1- هَفا قَلْبی الَی اللَّهْو وَ قَدْ وَدّعَ شَرْخَيْهْ               لَقَدْ کانَ أنِيقاً عَصْرَ تَجْراری ذَيْلَيْهْ

                  2- عِيالاتٌ وَ لَذَّاتٌ فَيا سَقْياً لِعَصْرَيهْ                    فَلَمَّا عَمَّمَ الشَّيْبُ مِنَ الرَّأسِ نِطاقَيْهْ

                  3- فَأَمْسی  قَدْ عَنانِی مِنْهُ تَجْديدُ خَضابَيْهْ                تَسَلَّيْتُ عَنِ اللَّهْوِ وَ أَلْقَيْتُ قِناعَيْهْ

                  4- وَ فِی الدَّهْرِ اعاجِيبُ لِمَنْ يَلْبَسُ حالَيْهْ               فَلَوْ يُعْمَلُ ذُو رأی أصيلٍ فِيهِ رَأْيَيْهْ

                                                      لَالْقی  عِبْرَةٌ مِنْهُ لَهُ فِی کرِّ عَصْرَيْه

1- قلب من به سوی لهو و شهوت مشتاقانه به پرواز درآمد، با اين که روزگار جوانی را وداع گفته است. در آن هنگام که جوانی من دامن کشان و از روی ناز می خراميد، بسيار برای خود معجب و خوشايند جلوه می کرد.

2- در اين گذرگاه، مشقت ها و سختی ها و لذايذی را پشت سر گذاشتم؛ جوانی ام از خواسته های من سيراب بود (چه سيراب بود زمان جوانی ام از مشيت الهی!) 3- از آن هنگام که موهای سفيد پيری به دور سرم پيچيد و کار من تجديد خضاب موهای سرم شد، از بازی های جوانی کناره گرفتم و آن را وداع کردم و به خويشتن تسلا دادم.

4- در گذرِ روزگاران، برای کسی که هر دو لباس خوشی ها و ناخوشی ها را بپوشد، شگفتی هاست. اگر از معلومات و تجارب صاحب نظری اصيل بهره گرفته و به آنها عمل شود، به طور حتم، آن صاحب نظر در جريان دو زمان (خوشی ها و ناخوشی ها) تجربه و عبرت پيدا می کرد.

هنگامی که اشعار آن مرد عرب به پايان رسيد، امام حسين عليه السلام به سرعت و به طور ارتجال (بی سابقه فکری و تأمل) پاسخ داد:

               فَما رَسْمٌ شَبْحانِی قَدْ مَحَتْ آياتِ رَسْمَيْهْ              سَفُورٌ دَرَّجَتْ ذَيْلَيْنِ فی بَوْقاءِ قاعَيْهْ

              هَتُوفٌ حَرْجَفٌ تَثْری  عَلی تَلْبِيدِ تَوْبَيْهْ                وَ وَلَّاجٌ مِنَ الْمُزْنِ دَنانَوءَ سَماکيْهْ

              أتی  مُتْعَنْجِرَ اْلوَدْق بِجوُدٍ مِنْ خِلالَيْهْ                  لَقَدْ أحْمَدَ بَرقاهُ فَلاذمَّ لِبَرْقَيْهْ

              وَ قَد جَلَّلَ رَعْداهُ فَلا ذَمَّ لِرَعْدَيْهْ                        ثَجِيجُ الرَّعْدِ ثَجَّاجٌ اذا أرضی  نِطاقَيْهْ

                                            فَأمْسی  دارساً قَفْراً لبينُونَة أَهْلَيْهْ

باقيمانده آثار آن آبادی که روزگاری انسان ها در آن زندگی می کردند، مرا به ناله و اندوه وادار نکرده است، که به وسيله بادهای پراکنده کننده  ابرها در پهنه دشت. آن خرابه ها دامن به خود می پيچيد و می رفت و آثار آن آبادی ها را از بين می برد.

گاه ديگر، تندرهای پر طنين و خنک، دامن به کمر زده، پشت سر هم از راه می رسيدند؛ ابرهايی متراکم که در ارتفاعاتی دور، سراغ آن آبادی را می گرفتند، و با دستِ باز، ميان خود، باران های شديد سرازير می کردند و آن را به جريان می انداختند. برقی نيکو می زدند که سرزنشی بر آنها نبود.

رعدهايی پر طنين داشتند که ملامتی بر آنها نبود. باران بعد از رعد، با شدت فرو می ريخت که پيرامون خود را اشباع می کرد. اين حوادث طبيعت موجب شده است که آن آبادی، به جهت از بين رفتن مردمی که در آن زندگی می کردند، کهنه شود و به بيابان خشک و بی آب و علف مبدل شود.

سپس مرد عرب به طرف امام حسن عليه السلام بازگشت. آن حضرت به سرعت و به طور ارتجال به امام حسين عليه السلام اشاره نمود و فرمود:

                          غُلامٌ کرَّمَ الرَّحْمنُ باالتَّطْهِيرِ جَدَّيْهِ           کساهُ الْقَمَرُ الْقَمقامُ مِنْ نُور سَنائَيْهْ

پسری است (امام حسين عليه السلام) که خداوند، جد بزرگوار (دو جد پدری و مادری او، پيامبر اکرم و ابی طالب عليهما السلام) را با تطهير و تصفيه باطن اکرام فرموده است. ماه تابان و باعظمت از نور پرتواو روشنايی را پوشيده است.

توضيح: مضامين ابياتی که مرد عرب خوانده است، به گذشت عمر و زوال جوانی و خوشی ها و ناخوشی های زندگی انسانی اشاره دارد. محتوای اشعاری که امام حسين عليه السلام در پاسخ او فرمود، بيان اين حقيقت است که گذشت روزگار و از بين رفتن جوانی و خوشی ها و ديگر امتيازها و شئون طبيعی انسان، معلول قوانين حاکم بر طبيعت است که شعاعی از قدرت و مشيت خداوند است. بنا بر اين، من بر اين حرکت و آبادی و ويرانی و روی آوردن خواسته ها و پشت گرداندن آنها، ناله و شيون نمی کنم.

ابياتی پر معنی از امام چهارم  علی بن الحسين عليه السلام ، معروف است که با اين مصرع شروع می شود:

انی لا کتم من علمی جواهره.

من گوهرهايی را از علمم مخفی می کنم که به دست نادان نيفتد تا هم مغز خود را مختل و هم مرا متهم کند.

مضامين آن ابيات، شبيه مضامين ابيات زير است:

                          بر لبش قفل است و در دل رازها          لب خموش و دل پر از آوازها

                         عارفان که جام حق نوشيده اند             رازها دانسته و پوشيده اند

                        هر که را اسرار حق آموختند               مُهر کردند و دهانش دوختند[25]

در سفينةالبحار نقل شده است که:

مأمون به امام رضا عليه السلام گفت: آيا شعری برای تو روايت شده است (آيا تاکنون شعری را روايت کرده ای؟) آن حضرت پاسخ داد: آری، فراوان. مأمون گفت: بهترين شعری که درباره بردباری و شکيبايی در نظر داری، بگو. آن حضرت ابيات زير را قرائت فرمود:

                   اذا کانَ دوُنِی مَنْ بُلِيتُ بِجَهْلِهِ                     أَبَيْتُ بِنَفْسی أنْ تُقابَلَ بالْجَهْلِ

                  وَ انْ کانَ مِثْلِی فِی مَحَلِّ مِنَ النُّهی                أَخَذْتُ بِحِلْمِی کی أجِلَّ عَنِ اْلمِثْلِ

                  وَ انْ کنتُ أدنی  مِنْهُ فِی الْفَضْلِ وَالْحَجی          عَرَفْتُ لَهُ حَقَّ اْلتَقَدُّمِ وَالْفَضْل

اگر شخصيتِ آن کسی که من به وسيله نادانی او مبتلا و آزمايش شدم، پايين تر از من باشد، از روياروی قرار دادن شخصيتم با نادانی او امتناع می ورزم، و اگر شخصيت عقلی او با من در يک  رتبه باشد، بردباری می کنم تا خود را بالاتر از او تلقی نکنم و اگر من از آن شخصيت در فضيلت و خرد پايين تر باشم، حق تقدم و فضيلت او را به جای می آورم.

مأمون گفت: شعری بسيار عالی و زيباست.[26]

در ميان صحابه پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله، شعرايی بودند که به وسيله شعر در اشاعه اسلام کمک های شايان توجهی کردند، مانند حسان بن ثابت ، عبداللَّه بن رواحه  و علاءبن الحضرمی الکنانی . هنگامی که علاءبن الحضرمی الکنانی اشعار خود را برای پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله خواند، آن حضرت فرمود: خداوند برای هر بيتی که سروده ای، خانه ای در بهشت به تو عنايت فرمايد.

ابيات حضرت ابی طالب، پدر اميرالمؤمنين عليه السلام، و لاميه او درباره مدح پيامبر صلی الله عليه و آله بسيار مشهور است. حمزةبن عبدالمطّلب  و جارودبن منذره  علاوه بر رواجِ شعرِ با محتوا در صدر اسلام و تصديق پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله، مسلمانان آن گونه اشعار را به صورت شعارهايی در جنگ سرمی دادند که موجب تحريک و تشجيع سپاهيان اسلام می شد. بعضی از تواريخ صدر اسلام، دو شعار را به خود پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله نسبت داده است:

اول- هنگامی که کفار چنين شعار می دادند: اعْلُ هُبَلْ، اعْلُ هُبَلْ، پيامبر فرمود: شما هم بگوييد: أللَّه أعْلی وَ أجَل.

دوم- هنگامی که کفار چنين شعار می دادند: نحن لنا العزی و لا عزی لکم، آن حضرت فرمود: شما هم بگوييد: ألله مولانا و لا مولی لکم.

کعب بن زهير قصيده ای بسيار بليغ و عالی برای پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله سرود و آن را در حضور ايشان و جمعی از صحابه خواند. آن حضرت يکی از لباس های خود را به  کعب  که برده ای بود، اهدا فرمود. هم چنين، شعرايی از تابعين و محدثين، اشعاری مفيد در تعليم و تربيت انسان ها سروده و در دسترس مسلمانان می گذاشتند. بی ترديد، اشعار فرزدق ، دعبل خزاعی ، کميت اسدی  و سيد اسماعيل حميری  در محضر امامان خوانده می شد و آن بزرگواران آنان را تشويق می فرمودند.

با اين مقدمه مختصر، اثبات شد که شعر و شاعری در اسلام و ميان مسلمانان به طور رسمی و جدی مطرح بوده، و ابزاری عالی برای بيان حقايق پذيرفته شده بود. آری، شعر اقيانوسی است بی پايان که می تواند آب حيات معقول را از آبراه قريحه و ذوقِ شعرای کمال يافته، در همه ارتباطهای چهارگانه (ارتباط انسان با خويشتن، با خدا، با جهان هستی و با هم نوعان خود)، به چشمه سارهای ذهن و روان آدميان سرازير کرده، آن دو را شکوفا کند و به ثمر بنشاند. شعرا از اين آب حيات سيرابند.

گفتيم که شعر و شاعری در اسلام و ميان مسلمانان به طور رسمی و جدی مطرح و همواره يکی از عالی ترين وسايل بيان و ابلاغ حقايق بوده است. هر اندازه احساسات و قدرت تجسيم شاعر بيشتر، و عمق معلومات و اطلاعات او زيادتر شود، به همان اندازه بر کيفيت و کميت ارتباط وی با جهان هستی افزوده می شود؛ به ويژه هر يک از اجناس و انواع و اصناف و مصاديق احساسات شاعرانه که از حد شمارش بيرون است، می تواند برای شاعر، انسان و جهانی را بسازد.

به همين دليل بايد گفت: محدود کردن شعر در انواعی معين از انگيزه ها و محتويات، مانند حماسه، مدح، ذم، توصيف، قصيده، غزل و غير آن، که هر يک به نوبه خود قابل تطبيق به اقسام فراوانی است، خلاف حقيقت است.

البته چنان که با توجه به بحر و وزن و شکل قالب می توانيم تقسيماتی را برای شعر قايل شويم، هم چنين می توانيم با توجه به انگيزه های کلی و محتويات، اقسام شعر را معين و محدود کنيم، ولی اين تعيين و محدوديت مانند اين است که با تقسيم وجود به واجب الوجود و ممکن الوجود، بگوييم:

وجود را معين و محدود کرديم. خلاصه، پای انسان با اجناس، انواع، اصناف و مصاديق بی شماری از احساسات و فعاليت های عقلانی وی در شعر درگير است. اين مطلب دو نتيجه مهم دارد:

يکم- ارزش هر شعری بايد با ارزيابی احساساتی که درون شاعر را شورانده، و با اطلاعی که از واقعيت دارد، محاسبه شود. احساسات خام و تصفيه نشده، به اضافه بی اساس بودن آن مفاهيم که مانند امواج ابتدايی در سطح طبيعت است، نه برای مردم آگاه جامعه- که چه بخواهند و چه نخواهند، در واقعيات جدی غوطه ورند و اعتنايی به احساسات خام ندارند مفيد است، و نه درون خود شاعر را که جزئی از همان مردم است، اشباع و اقناع خواهد کرد.

احساسات خام که امواجِ ابتدايی حيات در سطح طبيعت است، هم چون کف های ناپايداری است که اغلب با عواملِ جبری درون ذات يا برون ذات، لحظاتی سرمی کشد و سپس فرو می نشيند، ولی مفاهيم خشک و جامدِ حاصل از آنها، در الفاظ قالبی و موزون شعر رسوب می کند و می ماند. اگرچه اين احساسات خام، دامنگير بيشتر اولاد آدم است، ولی شعرا با حرفه شعر می توانند آنها را در قالب شعر آورده، به عنوان حقايق و واقعيات به اذهان مردم جامعه وارد کنند.

اين يکی از مواردی است که مقام والای شعر را کاهش داده، باعث می شود که مردم، به ويژه هشياران جامعه، با شنيدن هر شعری بگويند: «شعر است، شعر همين است؛ شما از شعر چه می خواهيد؟» بنا بر اين، می توان گفت اين نوعی خيانت به يکی از عالی ترين وسايل تعليم و تربيتِ سازنده  انسان هاست که شعر ناميده می شود؛ خصوصاً با توجه به اين که اشعار پر محتوا و زيبا، بر خلاف ديگر راه و روش های تعليم و تربيت، حتی پس از گذشت دوران جوانی و ميانسالی و ورود به دوران پيری نيز تأثير می بخشد.

بنا بر اين، خيانت به اين وسيله، خيانت به انسان ها محسوب می شود.

دوم- دخالت احساسات در شکل دادن به شخصيتِ خود شاعر است. با غرق شدن در احساسات خام و ابتدايی، ساير نيروها و فعاليت های مغزی و روانی شاعر، منطق واقع جويی و واقع يابی خود را از دست داده، حالت ميعان و انعطاف پيدا می کند، و اراده و تصميم، يا در زمان منطقی خود بروز نمی کند، يا اگر در زمان خود بروز کرد، آن قاطعيت را که عمل، به آن احتياج دارد، از دست می دهد و تطبيق کليات و قوانين بر مصاديق و موارد خود، مختل می شود. بالاتر از همه اينها، شاعر برای توجيه و حقيقی نشان دادن احساسات خام خود مجبور می شود واقعيات را حذف کند و بر حقيقی بودن احساسات خود بيفزايد. اين افزايش و تحريف، گاهی به جايی می رسد که با عدم پذيرش هشياران جامعه روبرو می شود. در اين حال، شاعر، ناگزير خود را به هر نحو ممکن مطرح کرده، چنين وانمود می کند که اسرار هستی در اختيار اوست. در نهايت، بيان او رسا نخواهد بود، يا به قول مولوی:

                                   چون که با کودک سر و کارم فتاد             هم زبان کودکان بايد گشاد[27]

بياييد شما شاعران عالی قدر و هنرمندان ارجمند، اين لکه «چون شعر پاک کنيد. همه ما اين شعر نظامی گنجوی را در نصيحت به فرزندش شنيده ايم که می گويد:

                                    در شعر مپيچ و در فنّ او                چون اکذب اوست احسن او

ان تحقير که درباره شعر گفته شده، از سوی انسانِ معمولی نيست که با شعر سر و کاری نداشته باشد، بلکه سروده نظامی گنجوی است که از نظر شعر و ادب، قرن های طولانی است که در آسمان فرهنگ و ادب اسلامی می درخشد، و با توجه به ابيات فراوانی که سروده، خصوصاً با توجه به ديباچه هايی که در مجلدات ديوان او آمده، به شايستگی، حکيم نظامی نام گرفته است. اين اعتراف از سوی نظامی که خود پيشتاز قافله شُعراست، دليل آن است که نظامی در زنجير قافيه ها گرفتار نشده و به صندوق شعر داخل نشده است. او با احاطه و اشراف، به ارزيابی شعر پرداخته و لکه دروغ پردازی و خيال بافی را در شعر گوشزد کرده است.

بياييد شعر را از اين تحقير نجات دهيد که:

                                      شاعری طبع روان می خواهد                نه معانی، نه بيان می خواهد

وقتی شاعری به صراحت می گويد: «شاعری طبع روان می خواهد»، روزی هم مجبور خواهد شد که بگويد:

                                 هر يکی از شعرا تابع يک شيطان است        من در اين مغز برآشفته دو شيطان دارم [28]  

با اين جريان مغزی که در اين بيت ديده می شود، بديهی است که نتيجه محاسبه عمر شاعر به صورت زير درخواهد آمد:

                                     دلم زين عمر بی حاصل سر آمد                  که ريش عمر هم کم کم درآمد

                                    نه در سر عشق و نه در دل هوس مانْد             نه اندر سينه يارای نفس مانْد[29]

آری، هنگامی که حيات و هدف زندگی انسان، عشق مجازی و هوس و نفس کشيدن باشد، ناگزير روزی که نوبت آگاهی به سرگذشت فرا می رسد، اين  اعتراف خواهد شد که: «دلم زين عمر بی حاصل سر آمد». مسئله آگاهی به سرگذشت و تأسف و دل مردگی در اين جا خاتمه نخواهد يافت، بلکه عذاب وجدان هنگامی شروع خواهد شد که شاعر و هنرمند بفهمد با مغزهای آدميان چه کرده، و چگونه نيروهای درک و تعقل و عملِ آنان را نابود کرده است؟ فقط برای اين که طبع روان شاعر به کار بيفتد و اشباع شود!

اگر برای لب تشنگان وادی حقايق، طبعِ روانِ شعرا و قافيه پردازی های بسيار زيبا پاسخ گو بود، آب های شور و تلخ هم که به صورت چشمه ساری زيبا جريان دارد و بيننده را خيره می کند، می توانست پاسخ گوی لب تشنگانِ دل سوخته کويرهای سوزان باشد! مگر با کلمات بدون معنا و بدون محتوا، می توان با حيات انسان ها به گفتگو نشست؟ مگر می توان احساسِ ضرورتِ استفاده انسان ها را از اشعه خورشيدِ صدق، با ابرهای اکاذيب منظم و سحرانگيز شعر، لغو و پوچ قلمداد کرد؟ ممکن است اعتراض کنيد و بگوييد:

اگر بنا باشد که پديده شعر فقط واقعيت ها را منعکس کند، خود به خود منتفی می شود، زيرا برای بيان «کل از جزء بزرگ تر است»؛ «کوتاه ترين خط ميان دو نقطه در هندسه اقليدسی خط مستقيم است»؛ «اجتماع و ارتفاع نقيضين محال است»؛ «هر شئ خودش است و غير خودش نيست»؛ «ميان دو نقطه از يک سطح می توان نقاط بی نهايت تصور کرد»؛ «اگر چيزی با چيزی ديگر مساوی باشد و آن چيز ديگر با يک چيز ثالث مساوی باشد، آن چيز اول با سوم نيز مساوی است»، هم چنين ساير واقعيات، مانند اين که: «واقعيات هنگامی که برای درک ما مطرح می شوند، از دالان ابزار و حواس طبيعی ما عبور کرده، وارد مغز ما می شوند» و همه اصول رياضی که حل مسائل بر مبنای آنها استوار است، نه احساس زيبايی مورد نياز است، و نه محاسبه وزن و قافيه و انتخاب کلمات زيبا. به طور کلی، برای بيان اين اصول، به  هيچ گونه فعاليتِ ذهنی ادبی که در قالب شعر نمودار شود، احتياجی نيست.

هم چنين، برای بيان عين رويدادهای طبيعت و حوادث و فعاليت های انسانی که به عوامل جبری يا «می خواهم طبيعی» مستند است، نه نيازی به شعر وجود دارد و نه احتياجی به الهام های شاعرانه. اين اعتراض به هيچ وجه صحيح نيست. برای توضيح نادرست بودن و خطای اين اعتراض، به چند نکته جدی اشاره می کنيم:

1- ضرورتِ حياتی صدق و تکيه بر واقعيات انسانی، آن چنان مهم است که اگر يک متفکرِ آگاه و خردمند بگويد: «اگر وظيفه و کاربرد پديده شعر، دروغ يا آرايش دروغ باشد، بايد از امروز، به سرعت و بدون معطلی، از همه فرهنگ های بشری حذف شود»، بايد اين حکم کاملًا انسانی را پذيرفت و حذف و کنار گذاشتن شعر را از قاموس بيان بشری به فردا موکول نکرد؛ چونان تعجيل در عمل جراحی بيماری که با گذشت لحظات، هم خود بيمار را به نيستی و فنا نزديک می کند و هم مغزهای جامعه را پوچ و بيمار می کند.

در اين جا، می خواهم سؤالی را طرح کنم که تاکنون بسياری از انسان شناسان انسان دوست را گيج و کلافه کرده است: آيا به راستی اين انسان ها نمی توانند بدون دروغ زندگی کنند؟

آيا نبايد در صدد پيدا کردن عامل بسيار نيرومند دروغ در قلمرو شعر و سياست باشيم؟

ادعای تکامل عقلی و روانی بشر، با پذيرش و اعتقاد به لزوم دروغ در حيات ادبی که جلوه گاه احساسات عميق است، و در حيات اجتماعی که عقل و خرد، اداره آن را به عهده گرفته است، دروغ ترين و وقيح ترين چهره بشری را نمودار می کند و فقط کلمه تکامل عقلی و روانی می تواند روپوشی برای  پوشاندن آن چهره زشت باشد.[30]

2- بزرگ ترين رسالت شعر و شاعری که شايد عظمت آن را هيچ متفکری نتواند بيان کند، آن نيست که با دروغ و بيان خلاف واقعيات، اذهان مردم را از خرافات و نادرستی ها انباشته، رنگ های متنوع واقعيات را مات کند و به مردم طريق گريز از حقايق را تعليم دهد و اين عذر را بياورد که بيان واقعيات که علوم و جهان بينی ها به عهده گرفته اند، نتيجه ای جز توضيح ضرورت های ناشی از احساساتِ کيفيت طلبِ ارواحِ آدميان ندارد. اگر شعر بخواهد بيان حقايق علمی و فلسفی را به عهده بگيرد، چنين تعهد و فعاليتی به بيرون راندن شعر از صحنه فرهنگِ سازنده انسان ها می انجامد. اين عذرتراشی، نخست فريفتن خويشتن و سپس فريب دادن ديگران است.

اگر اين معترضان، حقيقتاً و به طور جدی به لحظات يا ساعت هايی بينديشند و از معلومات و تجارب مناسب و مربوط بهره برداری کنند، خواهند ديد که رسالت عظمای شعر در مختل کردن واقعيات نيست، بلکه در به فعليت انداختن و باز کردن استعدادهايی نهفته در انسان است که می تواند ما را با ابعاد و چهره هايی بسيار زيبا و با شکوه از حيات انسانی و سطوح جهان هستی آشنا کند.

به چند مثال برای توضيح رسالت بزرگ شعر و نتايج سازنده آن اشاره می کنيم:

الف) بعضی از حکما و متفکران، وجود اين بُعد را که انسان حلقه اتصال ميان طبيعت و ماورای طبيعت است، با بياناتی مختلف توضيح داده و اثبات کرده اند، ولی هنگامی که يک شاعر زبردست وارد ميدان می شود و می گويد:

ای انسان! هشيار و آگاه باش که:

                                               دو سرِ هر دو حلقه هستی       به حقيقت به هم تو پيوستی [ مولوی]

علاوه بر آوردن تشبيهی که تا حدودی بر سهولت توضيح مدعا کمک می کند، با بيانی زيبا و موزون درباره آن مدعا- که بسياری از حکما آن را با قضايای علمی و عقلانی مطرح کرده اند- احساس های عميق ما را با آهنگ شورانگيز شعر می شورانَد و ما را با خود واقعيت مرتبط می سازد. اگر دليل و تأييدات حکما، مفاهيم و رابطه عقلانی و تجربی عينی قضيه مزبور را بيان کرده است، شاعری که همان قضيه را برای ما با شعر زيبا مطرح می کند، مانند اين است که ما خود را حلقه ای ميان دو حلقه طبيعت و ماورای طبيعت می بينيم و در نتيجه، حيات ما- نه مفهوم خشک آن- چهره حقيقی خود را از همان بُعد حلقه اتصال برای ما نشان می دهد.

ب) انسان کتابی علمی و فلسفی را باز می کند و به کمک استاد مربوطه، و تحقيق و دقت کامل، آماده فهم مسئله حرکت در جهان هستی می شود. از آن  کتاب و تعليمات استاد، تعريف حرکت و دلايل آن را می فهمد و اگر انسانی باشد که با اجزا و نمودهای متحرک طبيعت سر و کار داشته باشد، با آنها ارتباط عينی برقرار می کند. اين است راه و رسم علوم و جهان بينی ها که نخست واقعيات را از مسير حواس و ديگر ابزار معرفت در مغز ما منعکس می کند و سپس نيروی تجريد و قانون سازی مغز را به کار می اندازد، آن گاه دريافت شده ها موجب بروز اصول و قوانين می شود. به هر حال، آن بررسی ها و دلايل، حقايقی را مانند حرکت در خارج از ذات ما اثبات می کند که می توانيم در دو قلمرو معرفت و عمل، با آنها ارتباط برقرار کنيم. اکنون ببينيم شعر در اين جريان مهم چه کاری انجام می دهد؟ به ابيات زير دقت کنيد:

                                         اين همه گفتيم ليک اندر بسيچ                     بی عناياتِ خدا هيچيم، هيچ

                                         بی عناياتِ حق و خاصانِ حق                    گر مَلَک باشد، سياهستش ورق

                                         ای خدا ای قادرِ بی چند و چون                   واقفی بر حال بيرون و درون

                                          ای خدا، ای فضل تو حاجت روا                 با تو ياد هيچ کس نَبْوَد روا

                                          اين قَدَر ارشاد تو بخشيده ای                      تا بدين بس عيبِ ما پوشيده ای

                                           قطره دانش که بخشيدی ز پيش                  متصل گردان به درياهای خويش

                                           قطره علم است اندر جان من                     وارهانش از هوا وز خاک تن  

                                           پيش از آن کاين خاک ها خسفش کنند           پيش از آن کاين بادها نشفش کنند  

                                           گرچه چون نشفش کند، تو قادری                کش از ايشان وا ستانی، وا خری  

                                           قطره ای کآن در هوا شد يا که ريخت           از خزينه ی قدرتِ تو کی گريخت؟

                                           گر درآيد در عدم يا صد عدم                      چون بخوانيش او کند از سر قدم

                                           صد هزاران ضد، ضد را می کشد               بازِشان حکمِ تو بيرون می کشَد

                                           از عدم ها سوی هستی هر زمان                هست يا رب کاروان در کاروان

                                            باز از هستی روان سوی عدم                  می روند اين کاروان ها دم به دم[31]

با خواندن اين ابيات، نه تنها احساس می کنيد که گوينده آنها روی امواج اقيانوس هستی، به جای انديشه های تجريدی، آواز حرکت را می خوانَد، بلکه خود شما هم به وضوح احساس می کنيد که روی امواج اقيانوس هستی حرکت می کنيد، و انبساط حاصل از اين احساس، به هيچ وجه در درک علمی و فلسفی حرکت و دلايل آن وجود ندارد.

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

[1] - الجداول، ايليا ابو ماضى، انما نحن معشر الشعراء يتجلى سرّ النبوة فينا.( جز اين نيست كه‏راز نبوت، در گروه شعرا تجلى مى‏كند).

[2] - ليلى و مجنون ..

[3] - مى‏دانيم كه اغلب دانشمندان و فلاسفه، از شناختن واقعيات با حد تام منطقى كه تمام ذات‏واقعيت را به عهده بگيرد، اظهار ناتوانى مى‏كنند.

[4] - سوره صافات، آيه 36.

[5] - سوره طور، آيه 30.

[6] - سوره حاقه، آيه 41.

[7] - سوره يس، آيه 69.

[8] - سوره انبياء، آيه 5.

[9] - سوره شعراء، آيات 227- 224.

[10] - از بررسى‏كنندگان ارجمند اين مطالب خواهشمندم حتماً به اين مسئله حياتىِ علمى توجه كنند كه وقتى ما در اينجا تعدادى از اشعار شعرا را نقد مى‏كنيم، معناى اين انتقاد اين نيست كه ما همه عناصر و فعاليت‏هاى ذهنى و روانى شاعر را نقد و محكوم مى‏كنيم، بلكه اين انتقاد دليل بر آن نيست كه همه آثارِ شعرىِ يك شاعر را از ارزش ساقط كنيم. حتى بالاتر از همه اينها، از اين گونه نقد نبايد چنين نتيجه‏اى گرفت كه مجموعه ابياتى كه بيت مورد نظر، جزئى از آن است، بايد از اعتبار ساقط و محكوم شود.

هدف اصلى ما از نقد بعضى از ابيات، بيان اين حقيقت است كه مغز سازنده شاعر نبايد دستخوش چنين اشتباه و خطايى شود و به جاى تقويت نيروهاى مغزى مردم جامعه در مسير معرفت و عمل، مغزهاى مردم را مسموم كند. مثلًا، هنگامى كه يكى از ابيات شاعرى مانند ملك‏الشعراى بهار را نقد و بررسى مى‏كنيم، دايره بحث و انتقاد، محدود به همان بيت و احساسِ به وجود آورنده آن بيت است. اين روش به هيچ وجه شامل همه آثار آن هنرمند نمى‏شود، بلكه حتى چنان كه گفتيم، يك بيت از مجموعه‏اى از ابيات، دليل محكوميت آن مجموعه نيست.

[11] - بيت عربى براى استشهاد به مبالغه در شعر است كه شاعر كارى را به ديگران نسبت مى‏دهدكه از بديهى‏ترين محالات است.

[12] - سوره شعراء، آيه 227.

[13] - سوره بقره، آيه 156.

[14] - محدث قمى، سفينة البحار، ج 1، ص 703؛ خطيب بغدادى، تاريخ بغداد، ج 3، ص 98؛ تاريخ ابن كثير، ج 9، ص 49؛ مسند احمد، ج 1، ص 269؛ جاحظ، البيان و التبيين؛ ابن عساكر، تهذيب التهذيب، ج 9، ص 453؛ صحيح بخارى و سنن دادمى، ج 2، ص 346.

[15] - سيد رضى مى‏گويد: روايت شده كه اين دو بيت را خود اميرالمؤمنين عليه السلام سروده است:

فَإِنْ كُنْتَ بِالشُّورَى‏ مَلَكْتَ أُمُورَهُمْ‏

فَكَيْفَ بِهذَا وَالْمُشِيرُونَ غُيَّبُ؟

وَإِنْ كنْتَ بِالْقُرْبَى‏ حَجَجْتَ خَصِيمَهُمْ‏

فَغَيْرُكَ أَوْلَى‏ بِالنَّبِيِّ وأَقْرَبُ.

 

[16] - و سئل عليه السلام مَن أشعر الشعراء؟ فقال عليه السلام: انّ القوم لم يجروا فى حلبة تعرف الغاية عند قصبتها، فأن كان و لابد فالملك الضليل. نهج‏البلاغه، كلمات قصار، شماره 455

[17] - اين شعر، مطلع ابيات مفصلى است كه معروف‏ترين اشعار جاهليت بود ..

[18] - محدث قمى، سفينة البحار، ج 1، ص 703.

[19] - همان.

[20] - اين بيت، مطلع چند بيتى است كه تواريخ و روايات متعددى آنها را به اميرالمؤمنين عليه السلام نسبت داده‏اند.

[21] - ابن عساكر، الحسين عليه السلام، صص 218- 216.

[22] - فرود آوردن سينه، كنايه از فشار آوردن با سينه است، مانند فرو بردن چنگال. و اذا المنيةانشبت اظفارها.( هنگامى كه مرگ، چنگال خود را فرو برد).

[23] - مثنوى معنوى، دفتر اول ..

[24] - جعلل، هرقل، انيم و هلهل، لغت‏هاى بسيار وحشى و دور از ذهن هستند كه مرد عرب به‏گمان اين كه جز او كسى نخواهد توانست معناى آن‏ها را بفهمد، جمع كرده بود. كلمه جعلل در كتاب‏هاى لغت معمولى ديده نشده است. فقط دهخدا مى‏گويد:« به معناى جستن و جهش است»، ولى اين معنى مناسبتى با موقعيت سخن ندارد. بعضى از مطّلعان لغت عرب مى‏گويند: جعلل يعنى نخل‏هاى كوتاه. هرقل با كسر هاء، سرزمين روم به اعتبار هراكليت است. انيم لغتى است در انام به معناى مردم. هلهل يعنى گياهان زهرآگين. با اين حال، لغات غير از هرقل، به معناى ديگر نيز محتمل است.

[25] - مثنوى معنوى، دفتر پنجم.

[26] - محدث قمى، سفينةالبحار، ج 1، ص 703 و 704.

[27] - مثنوى معنوى، دفتر چهارم ..

[28] - ديوان ايرج ميرزا، عشق خراسان، ص 36 ..

[29] - همان، 46.

[30] - از خوانندگان محترم خواهشمندم اگر كتابى درباره شعر يا كتابى را درباره فلسفه و مسائل سياسى مورد مطالعه و تحقيق قرار دادند، اين جمله را كه عرض مى‏كنم، در حاشيه يا پاورقى يا در خاتمه كتاب با خط خوانا بنويسند كه: اينجانب( نام و مشخصات به طور كامل) كه در قرن پانزدهم از هجرت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و قرن بيستم حضرت مسيح عليه السلام زندگى مى‏كردم و شب و روز از در و ديوار جوامع دنيا، بلندگوى متفكران فريادى جز اين كه« ما حيوان تكامل يافته‏ايم» برنمى‏آوردند، و هيچ كتابى درباره انسان نوشته نمى‏شد، مگر اين كه نويسنده خود را مجبور مى‏ديد كه به جاى اين جمله« ما غارنشينانى كه در حال خميازه دست و پاى خود را به كرات فضايى دراز كرده‏ايم»، اين جمله را بنويسد كه:« ما موجودات تكامل‏يافته! و ما اشرف موجودات! تا اين تاريخ، بدون دروغ در قلمرو بيان احساسات و ارتباطهاى اجتماعى( ادبى و سياسى) نتوانسته‏ايم زندگى كنيم. اى آيندگان! شما به فكر خود باشيد و فريب خميازه‏هاى ما را كه در غار خودپرستى و خودمحورى، دست و پا و مغز ما را تا كهكشان‏ها بالا مى‏بَرَد، نخوريد». اگر هم در اين مقوله( ادبى و سياسى) كتابى را مطالعه نمى‏كنيد، در دفتر يادداشت يا پاورقى وصيت‏نامه خود بنويسيد و به نسل آينده دهيد تا آنها هم دست به دست به يكديگر منتقل كنند، باشد كه در آينده براى انسان تعريفى صحيح‏تر پيدا كنند.

[31] - مثنوى معنوى، دفتر اول ..

Share