فصل دوم: نقش دعا و نيايش در حيات معقول

بررسی ديباچه های ديوان نظامی

برای انسان های آگاه، هيچ شرف و افتخاری بالاتر از اين متصور نيست که کامل مطلق (خداوند سبحان)، کسانی را که صرف نظر از ارتباط با آن موجود برين، ناقص مطلق هستند، به بارگاه خود بخواند و آنان را در جاذبه کمالِ ربوبی خود قرار دهد.

دعا، يکی از عناصر فعال فرهنگ پويا و هدفدار بشری

در فرهنگ پويا و هدفدار بشری، کلماتی وجود دارند که اگر محتويات واقعی خود را از دست نمی دادند، و اگر منفعت گرايی و لذت پرستی و خودمحوری انسان نماها، بر آنها اختلالی وارد نمی کرد، حيات انسان ها طی تاريخی که پشت سر خود گذاشته اند، معنای عالی تری می يافت.

متأسفانه اين مفاهيم همواره چنان با تخيلات و تصورات ساختگی و بازيگرانه درآميخته اند که حقيقت خود را از دست داده، در نتيجه، انسان ها را از «گرديدن» های تکاملی منع کرده اند. ضربه ديگری که مربوط به دوران اخير است و ناآگاهان خودباخته و شهرت پرست، آن ضربه را پديده ای طبيعی تلقی کرده اند، گسترش علم و فناوری و دگرگونی در مفاهيم و اصولِ جهان بينی هاست؛ در صورتی که آنچه منشأ حقيقی دگرگونی در محتويات آن کلمات، چه در قرون گذشته و چه در دوران اخير است، همان سه پديده نابکارانه (منفعت گرايی، لذت پرستی و خودمحوری در شکل های گوناگون آن) بوده است و هيچ ارتباطی به ماهيت خود علم و فناوری و ديگر عوامل اعتلای بشری ندارد. از جمله کلماتی که محتوای خود را از دست داده اند، يا در آنها اختلالاتی به وجود آمده، کلمات زير است:

1- حقيقت 2- عدالت 3- آزادی 4- علم 5- تعقل 6- وجدان 7- معرفت 8- صيانت ذات 9- استقلال 10- سعادت 11- اخلاق 12- شرف 13- مسئوليت 14- محبت 15- زيبايی 16- عشق 17- هنر 18- عقيده 19- تکامل و کمال 20- تمدن 21- فرهنگ 22- دين 23- ارزش 24- قهرمان بودن 25- قدرت 26- شکست و پيروزی 27- لذت و الم 28- خدمت به بنی نوع بشر 29- سياست 30- ضرر و منفعت 31- دعا و نيايش.

محتوای اصلی اين کلمات از ريشه های بسيار عميقِ درونی انسان ها سرچشمه می گيرد. اين که بشر امروزی از نظر روانی در حالتی قرار گرفته است که به آنها توجهی ندارد، دليل عدم اصالت آنها نيست؛ همان گونه که بی اعتنايی بيشتر مردم به بيماری خودخواهی- که گريبان همه آنها را می فشارد- دليل اصالت آن نيست؛ چنان که تمايل شديد انسان ها به انواع تخدير و ناهشياری، نمی تواند دليل عدم اصالت آگاهی و هشياری باشد، زيرا همه ما می دانيم که: «هر که او آگاه تر، با جان تر است».[1] با اين حال:

                                                                              جمله عالم ز اختيار و هستِ خود                                                            می گريزد در سَرِ سرمستِ خود

                                                                             تا دمی از هوشياری وا رهند                                                                 ننگِ خمر و بنگ بر خود می نهند

                                                                            می گريزند از خودی در بی خودی                                                          يا به مستی يا به شغل ای مُهتدی [2]

 

اين، يک حقيقت است که با محاسبه ای دقيق به اين نتيجه تأسف انگيز می رسيم که يکی از بزرگ ترين ارقام بودجه های کشورهای امروزی که مدعی تمدن و تکامل نيز هستند، در آماده کردن وسايل تخدير و ناهشياری ملت ها صرف و مستهلک می شود.

آيا صحيح است که بگوييم: تحول در محتوای کلمات مزبور، به پيروی از تحولات در علوم انسانی و فرهنگ های ملل دنيا، امری ضروری بوده و خلاف نيست؟

بی ترديد، تحولاتی در علوم انسانی و فرهنگ های بشری روی داده است، اما بايد به اين حقيقت توجه کرد که تحولات هرگز راهی به حقايقی که به اصول ثابت مستند هستند، ندارد. به همين دليل، هيچ عاملی نمی تواند حقايق زير را که از ثابت ها هستند، دگرگون کند، اگرچه شکل ها و مصاديق آنها در معرض دگرگونی است، و اگرچه برداشت های علمی انسان ها، چه در يک دوران و چه در دوره های مختلف، گوناگون و متغير است. به برخی از حقايق و اصول ثابت در اين مبحث اشاره می کنيم:

1- هر قانونی، از نظمی خاص در جريان های جهان هستی حکايت می کند.

2- همه دانش ها در پی کشف قوانين ثابت در جهان هستی هستند.

3- ما در نمايشنامه بزرگِ وجود، هم بازيگريم و هم تماشاگر.

4- حيات انسان ها بدون تنظيم مسائل اقتصادی، حقوقی و سياسی امکان استمرار ندارد.

5- حيات، مقتضی توالد و تناسل است.

6- حيات، نيازمند دفاع است.

7- برای اين که زندگی اجتماعی امکان پذير باشد، بايد هر يک از افراد انسانی از تمايلات نامحدود خود دست بردارند و با خواسته هايی محدود که قانون آن را تصويب می کند، زندگی کنند، زيرا بديهی است که رها بودن تمايلات تا بی نهايت، موجب تضاد قطعی خواهد بود؛ تضادی که زندگی را از بين خواهد برد.

8- عدم رضايت به وضع موجود که يکی از عوامل پيشرفت است، دارای ثبات است. اشتياق به تکامل، اگرچه با اصطلاح «اشتياق به پيشرفت» تعبير شود، دليلِ اصلی اين حقيقت است.

9- اگر شخصی يا گروهی، تکليفی را به عهده گرفت، درباره آن تکليف مسئول است.

10- هر کس مسئول اعمال خويشتن است.

11- عدالت موجب نظم زندگی است، و بی عدالتی زندگی را مختل می کند.

12- تقسيم شدن واقعيات به «آن چنان که بايد باشند و هستند» و «آن چنان که بايد باشند و نيستند»، و خلاف اين دو امر، موجب تقسيم آنها به حقيقت و غير حقيقت است.

13- چون که در فعاليت های زندگی، تأثير و تأثرهای ضروری و مفيد بر مبنای واقعيات صورت می گيرد، يعنی حقايق است که تأثير و تأثرها را معنا می بخشد، بنا بر اين، همواره حقيقت خواهی و دفاع از حقيقت، يک مطلوب ضروری است. از طرف ديگر، همان گونه که زندگی انسان ها متشکل از ابعاد متغير و دگرگون شونده است، حقايق ثابت نيز به عنوان تکيه گاه همان متغيرات، مورد نيازِ اساسی انسان هاست.

14- شايد بتوان گفت که انسان روزی را بدون علاقه به آزادی پشت سر خود نگذاشته است. انسان عاشق آزادی است. منطق حيات معقول، «عشق به آزادی مسئولانه» را از ثابت ترين واقعيات می داند.

15- ارتباط با واقعيات هستی، به هر طريق ممکن، مطلوبِ جدی انسان است.

16- علم يکی از مهم ترين وسايل ارتباط با واقعيات است.

17- انديشيدن با تعقل، راهگشای انسان ها به چگونگی ارتباط با واقعيات است.

18- وجدان با فعاليت های مختلفی که دارد، عاملِ اساسی درونی انسان برای دريافت های مستقيم و توجيه آنان به سوی حقايق در صحنه زندگی انسان ها، در فعاليت است.

19- معرفت و شناخت هايی که محصول علم و دريافت های مستقيم است، مانند شهود و غير آن، از پديده های ضروری حياتِ انسان هاست.

20- صيانت ذات به معنای حفظ ذات، از انعدام و تباهی اصل الاصول در نهاد همه انسان ها در فعاليت است.

21- اشتياق به بريده شدن از وابستگی هايی که شخصيت را تحت فشار قرار می دهد، به هر اندازه ممکن، يک جريان مستمر در ذات آدمی است.

22- همه انسان ها بدون استثنا طالبِ زندگی مطلوبند که ناشی از اجتماعِ شرايطِ بهزيستی آنان است.

23- اخلاق؛ انسان هايی که دارای اخلاق نيکو، مانند عدالت و ترحم و عواطف و مراعات جدی همه مقررات و قوانين، و مشترک ديدن خود- در تمامی امتيازهايی که در زندگی به دست آورده اند- با انسان های ديگر هستند، همواره مورد احترام و دارای آرامش درونی هستند.

24- شرف و حيثيت؛ همه انسان ها از شرف و حيثيت ذاتی برخوردارند.

25- ملاک شرف و حيثيت اختياری که موجب بروز ارزش اختياری در انسان هاست، کرامات اکتسابی است که در نتيجه تکاپوهای مخلصانه و مافوق سوداگری های سودپرستانه به وجود می آيد.

26- احساسِ ذاتی مسئوليت، بدون انگيزه پاداش و کيفر، از عالی ترين صفات فاضله انسانی است. می توان گفت کسانی که اين احساس را ندارند، محال است طعم شرف و حيثيت اکتسابی و ارزشی را بچشند.

27- رقابت های سازنده، از عوامل بسيار مهم پيشرفت بوده، و تضادهای مخرب از عوامل سقوط انسان هاست.

28- محبت، عاملِ اساسی جذب شدن انسان ها به يکديگر، و از خوشايندترين حالات انسان ها محسوب می شود.

29- زيبايی يکی از عوامل انبساط روانی و کشش انسان ها به واقعيت های زيباست.

30- زيبايی ها به دو قسمت عمده تقسيم می شوند:

الف) زيبايی های محسوس

ب) زيبايی های معقول

31- عشق، عميق ترين و شديدترين محبت است به آنچه در نهايت زيبايی و مطلوبيت تلقی شده است. هم چنين، انقسام آن به عشق های مجازی و عشق های حقيقی، از پديده های ثابتِ حياتِ بشری است.

32- هنر، به معنای خلاقيت های ارائه دهنده ابعاد و سطوح گوناگون در دو قلمرو انسان و جهان، و توجيه انسان ها به آنچه ضروری يا مطلوب و مفيد است، يک حقيقت مستمر است.

33- عقيده به معنای گرايش به يک حقيقت، تا حدی که حقيقت مورد اعتقاد، تفسير و توجيه کننده زندگی آدمی تلقی می شود، در همه جوامع و دوران ها وجود داشته، و با توجه به خواسته های روانی آدمی و فعاليت های قانونی مغزی، تا ابد استمرار خواهد داشت.

34- تقسيم واقعيات به ناقص و کامل، چه در موجودات «آن چنان که هستند» و چه در حقايق «آن چنان که بايد باشند»، يک تقسيم ضروری و ثابت بوده، و اين که همه مردم به شرط آگاهی و اعتدال مغزی و روانی، طالب کمال هستند، از واقعيات ثابت است.

35- قهرمان بودن؛ اشتياق به اين که من قهرمان تلقی شوم و من به عنوان انسانی فوق العاده در جامعه و تاريخ ماندگار شوم، يک مطلوب ثابت در درون مردم است.

36- تمدن؛ اين که زندگی اجتماعی انسان ها طوری تنظيم شود که پاسخگوی همه نيازمندی های انسانی- چه آن چنان که به فعليت رسيده اند و چه آن چنان که در نهاد انسان ها وجود دارد و ممکن است به فعليت برسد- باشد، مطلوب جدی بشر بوده و تاکنون در مسير به دست آوردن تمدن، جدی ترين تکاپوها و کوشش ها از بنی نوع انسانی مشاهده شده است که بعضی از آنها به نتيجه رسيده و بعضی ديگر به نتيجه نرسيده و برخی هم به طور نسبی موفقيت داشته اند.

37- فرهنگ؛ هيچ جامعه ای بدون فرهنگ مخصوص به خود نمی تواند به زندگی ادامه دهد. فرهنگ يعنی مجموعه ای از کيفيات مطلوب که واقعياتِ زندگی انسانی را با جنبه آرمانی رنگ آميزی می کند. برای آشنايی با معنای دقيق فرهنگ بايد دو نوع فرهنگ را در نظر گرفت:

الف) فرهنگ جاری در اقوام و ملل. اين فرهنگ مجموعه ای از کيفيت های مطلوب است که از دريافت ها و آرمان های نسبتاً ثابتِ انسان های يک جامعه بروز نموده و نوعِ آرمانی پديده ها و فعاليت های زندگی انسان های يک جامعه را مشخص می کند.

ب) فرهنگِ پاسخ گو به همه استعدادهای مادی و معنوی انسانی در دو قلمرو «آن چنان که هستند» و «آن چنان که بايد باشند». چنين فرهنگی می تواند پويا و هدفدار باشد. اين فرهنگ، به آنچه عوامل گوناگون تاريخ و محيط و حوادث جبری پيش می آورد، قناعت نمی کند، زيرا می داند که اين گونه عوامل هرگز ترقی و تکامل انسانی را تضمين نمی کند، بلکه او را در مجرای علل و معلولات جاری در زندگی، با قدرت انتخاب و تصميم در پيش گرفتن بهترين آرمان ها و مناسب ترين طريق وصول به آنها قرار می دهد.

با توجه به اين که برای زندگی با فرهنگ بشری، هدفی عقلانی تر و وجدانی تر از قرار گرفتن در جاذبه کمال مطلق- که فقط از آنِ خداست- وجود ندارد، بنا بر اين، اين فرهنگ قطعاً بايد جنبه الهی داشته باشد.

38- دين يک پديده ثابتِ انسانی است، اگرچه با شکل های مختلف در انسان ها بروز می کند. هيچ انسانی در تاريخ، با داشتن عقل و وجدان سالم و هشياری در زندگی و شئون آن وجود ندارد که در بايستگی ها و شايستگی های حيات خود، به برخی اصول و مبادی، بدون قدرت استدلال برای اثبات آنها، تکيه نکند. اين گونه اصول نهايی که عامل محرک انسان ها در زندگی پويا و هدفدار است، به طور ناملموس ولی کاملًا جدی، تفسير و توجيهِ حياتِ انسانی را به عهده دارد. نهايت امر، ساده لوحان، اين حس عميق دين گرايی را با برخی عقايد مستند به اصول ساختگی، اشباع و به عبارتی ديگر، خاموش می کنند.

39- ارزش هر واقعيتی، به اندازه و کيفيتی است که در مفيد بودن مادی يا معنوی انسان ها دارد. پس ارزش عبارت است از معادل مفيد بودن يک کار يا يک کالا، يا هر پديده ای که دارای فايده ای برای زندگی انسانی به طور عمومی باشد. بديهی است که اين معادل از آغاز تاريخ زندگی بشر در روی زمين، به دليل دوام و پايداری منشأ آن- که مفيد بودن است- تاکنون  واقعيتی ضروری بوده، بعد از اين هم تا ابد وجود خواهد داشت، زيرا منشأ آن تا ابد وجود خواهد داشت.

40- حيات با احساس يکنواختی در فشار قرار می گيرد. بنا بر اين، تنوع و حرکت در تازه ها، ريشه ای اساسی در حيات ما دارد.

41- اگر اصل صيانت ذات با روش های منطقی مناسب تعديل نشود، به خودپرستی يا خودآزاری و تحقير ذات مبدل می شود. آشنايی صحيح با خويشتن، مقدمه لازم برای تصحيح رابطه شخصيت با خويشان و آشنايی با ديگران است که مقدمه لازم برای تصحيح ارتباط با آنان است. بنا بر اين:

42- بيگانگی از انسان ها، نتيجه حتمی بيگانگی از خويشتن است.

43- جايگاه استقرار زندگی، وطن است. وطن محبوب و مانند بدن بزرگ انسان است. تا زمانی که صدمه ای از اين بدن بر جسم و جان آدمی وارد نشود، دفاع از آن واجب است.

44- تفاهم و آشنايی همراه با اخلاص؛ هر چه در ميان افراد انسانی بالاتر رود، بر احساس وحدت ميان آنان افزوده می شود.

45- اشتياق به اشراف بر صحنه محدودکننده ديدگاه انسانی، پديده اصيلِ روانی است.

46- برای شناخت شخصيت آدمی، دو عامل جنبه اساسی دارد:

الف) طرز تفکرات

ب) خواسته ها و آرمان ها

47- گرايش به لذايذ و گريز از آلام؛ تا زمانی که انسان به مراحل عالی رشد و کمال نرسيده باشد، حقيقتی ثابت است.

48- کوشش جدی برای برطرف کردن شک و ترديد، يک قانون است.

49- گريز از حقارت، پديده ای اصيل است.

50- قدرت شخصيت، از قطعه قطعه شدن «من» به جهت گذشت زمان، جلوگيری می کند.

51- هر اندازه ابتهاجِ (شکوفايی) روحی انسان افزايش يابد، از سوداگری او در شئونِ زندگی اجتماعی اش کاسته می شود.

52- اختلاف نظر در تشخيص بايستگی ها و شايستگی های زندگی اجتماعی، اگر به طور منطقی و رقابت سازنده به جريان افتد، باعث استحکام تشکل زندگی اجتماعی می شود، و اگر همراه با خودمحوری و «من» بازی باشد، اساسی ترين عاملِ متلاشی زندگی مزبور می شود.

53- هر انسانی که علاقه مند به هشياری و آگاهی باشد، از مستی ها و تخديرها گريزان می شود.

54- هيچ ظلمی بدون کيفر نيست.

55- شجاعت صفتی است که در هر شرايط و موقعيتی مطلوب است.

56- انتقال علوم و فرهنگ ها، بدون تعليم و تربيت امکان پذير نيست.

57- هيچ معلولی بدون علت نيست.

58- هر گاه ناگزير به رأی گيری باشيم، پيروی از رأی اکثريت ضرورت دارد.

59- هيچ مديريتی با بدبينی اعضای يک مجموعه دوام نمی يابد.

60- هنگامی که استبداد از حد بگذرد، پراکندگی و هرج و مرج در زندگی اجتماعی قطعی است. هر پراکندگی که از حد اعتدال و قابل تحمل بودن تجاوز کند، تمرکز قدرت ضرورت پيدا می کند و اين تمرکز می تواند مقدمه ای برای استبداد جديد باشد.

کار، تلاش، دعا، نيايش، مناجات و هماهنگی آنها در حيات معقولِ انسان ها از ديدگاه قرآن و ديگر منابع اسلامی

دستورها و توصيه هايی که در قرآن مجيد درباره مطلوب بودن دعا آمده، متعدد و صريح تر از آن است که برای کسی مجال انکار و ترديد درباره آن باقی بماند. اگر کسی احتمال دهد که دعا انسان را از تلاش و کوشش بازمی دارد، چنين کسی نه معنای دعا را فهميده و نه از منابع اسلامی که درباره کوشش و تلاش در اين زندگی، بيشترين توصيه و دستور را صادر کرده است، اطلاعی دارد. برای توضيح اين مسئله، مطالب زير را مطرح می کنيم:

1- قرآن مجيد در شانزده مورد، ملاک ارزش و سالم بودن شخصيت را «اکتساب» (تلاش برای اندوختن کمال و خيرات) معرفی فرموده است، از آن جمله:

کلُّ نَفْسٍ بِما کسَبَتْ رَهِينَةٌ.[3]

هر نفْسی در گِروی آن چيزی است که برای خود اندوخته است.

هم چنين، در شانزده مورد، کلمه «سعی» را به کار برده است، مانند:

وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعی  وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُری .[4]

و نيست برای انسان، مگر کوشش و تلاشی که انجام داده است و قطعاً کوشش و تلاش خود را خواهد ديد.

در بيش از دويست مورد، «عمل» انسان را عاملی برای ملاک شخصيت او آورده است. در هفت مورد، ماده «صُنع» را به معنای انجام دادن کار، بيان فرموده است.

بنا بر اين، قرآن مجيد کار و کوشش را ملاک شخصيت آدمی بيان فرموده است. روايات در اين مورد بسيار فراوان است و هيچ نيازی به نقل همه آنها نيست. تنها به عنوان نمونه، چند روايت زير را متذکر می شويم:

امام محمد باقر عليه السلام  فرموده است:

من دشمن می دارم کسی رای که در برابر کار و کوشش، خود را ناتوان نشان می دهد و بر پشت می خوابد و دعا می کند و می گويد:

اللهم ارزقنی  (خدايا! برای من روزی برسان)، و اعراض می کند از اين که روی زمين به تلاش بپردازد و فضل خداوند (معاش) رای به دست بياورد؛ در حالی که مورچه از لا نة خود بيرون می آيد و برای تحصيل معاش خود کار می کند.[5]

امام صادق عليه السلام  از رسول خدا صلی الله عليه و آله  چنين نقل کرده است:

ملعون است کسی که بارِ سنگينِ معاش خود را بر دوش مردم بيندازد.[6]

در حديثی از امام صادق عليه السلام نيز نقل شده است که فرمود:

ملعون است، ملعون است کسی که بار سنگين زندگی خود را بر دوش مردم بيندازد.[7] يمان بن معلی بن خنيس، 4 سليمان بن معلی بن خنيس از پدرش نقل می کند که امام صادق عليه السلام از (درباره) مردی سؤال کرد و من در نزد آن حضرت بودم. به آن حضرت پاسخ داده شد که احتياج به او روی آورده است. آن حضرت فرمود: پس اين روزها چه کار می کند؟

گفته شد: در خانه خدا به عبادت مشغول شده است. آن حضرت پرسيد: معاش او از کجا می گذرد؟ گفته شد: بعضی از برادرانش معاش او رای آماده می کنند. آن حضرت فرمود: سوگند به خدا! آن کسی که معاش او رای تهيه می کند، عبادتش بيشتر از اوست.[8]

در نهج البلاغه آمده است:

اميرالمؤمنين عليه السلام با علاء صحبت می فرمود. علاء به آن حضرت عرض کرد: از برادرم عاصم به تو شکايت می کنم. آن حضرت فرمود: برای چه؟ علاء گفت: عاصم از دنيا (کوشش و تلاش در دنيا) دست برداشته و عبايی پوشيده است. فرمود: برادرت رای پيش من بياور. هنگامی که برادر علاء پيش اميرالمؤمنين عليه السلام آمد، آن حضرت فرمود: ای دشمن خدا! شيطان تو رای گيج کرده (بر تو مسلط شده است). آيا به خانوادة خود رحم نمی کنی؟ آيا گمان می کنی خداوند پاکيزه ها رای حلال کرده، و از اين که تو از آنها [با کار و کوشش ] استفاده کنی، کراهت دارد؟ تو در برابر خدا پست تر از اين هستی.[9]

پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله فرموده است:

از آن کسانی که در روز قيامت در حساب شديد گرفتار خواهند شد، اشخاصی هستند که از کار و کوشش اعراض کرده، فارغ زندگی می کنند و کسان ديگر معاش آنان رای تهيه می کنند.[10]

هم چنين، از آن حضرت نقل شده است که:

خداوند انسان بيکار رای دوست ندارد، چه در کارهای مربوط به اين دنيا و چه در کارهای اخروی.[11]

در حالات پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله نقل شده که آن حضرت هرگز فارغ و بيکار ديده نشده است. حتی گاهی ديده شده بود که کفش خود را وصله يا کفش بينوايی را تعمير، يا لباسی را برای بيوه های بينوا اصلاح می کرد.

2- اگر دعا مستلزم بی اعتنايی به کار و تلاش در اين زندگی بود، آن همه انبيای عظام، به ويژه خاتم پيامبران  محمدبن عبداللَّه صلی الله عليه و آله ، عمر خود را در تلاش و کوشش و تحمل مشقت ها، که گاهی هم بيرون از تحمل بود، سپری نمی کردند.

3- تاريخ بشری، با آن همه غرض ورزی ها که به ياد دارد، هرگز کار و تلاشِ خستگی ناپذيرِ اميرالمؤمنين عليه السلام و اولاد معصومين او را از ياد نخواهد برد. بنا بر اين، ما بايد به جای آن که به دليل نداشتنِ حسِ شريفِ قرار گرفتن در جاذبه کمال به وسيله نيايش را مورد ترديد و انکار قرار دهيم، بهتر و منطقی تر آن است که اندکی از اوقات خود را در تحقيق مسائلی که در بالا متذکر شديم، صرف کنيم و خود را فريب، و با مشوه کردن حقايق تسلا ندهيم.

اگر انسانی آگاه، به دعاهايی که در قرآن  و نهج البلاغه  و صحيفه سجاديه  آمده است، به دقت توجه و بررسی کند، می فهمد که دعا به نوبه خود، تلاش بسيار با عظمت روحی است که نه تنها ممکن است انسان را به خواسته مشروع خود نايل کند، بلکه همواره آدمی را با اميد معقول، با طراوت نموده و او را به کار و کوشش جدی وامی دارد.

همان گونه که در مباحث آينده اشاره خواهيم کرد، صحيفه سجاديه، عالی ترين کتاب انسان شناسی و جهان بينی و آشنايی با مکارم اخلاق و فضايل والای انسانی، بعد از قرآن و نهج البلاغه است. به طور مختصر، صحيفه سجاديه  امام زين العابدين عليه السلام ، کتاب انسان سازی است. يکی از ابعاد بسيار اساسی همين انسان، عبارت است از کار، تلاش و کوشش در تمامی لحظات زندگی.

هماهنگی ميان دعا و نيايش از سويی و کار و کوشش از سوی ديگر، در کلمات و سخنان همه صاحب نظران اسلامی، از فلاسفه گرفته تا ادبا و عرفا و فقها و ... به طور جدی منعکس است. مثلًا، کافی است در نظر داشته باشيم که مولوی با آن همه دعاها و نيايش ها در مثنوی، و با آن همه توصيه های لطيف به ارتباط کامل مطلق به وسيله دعا و نيايش و مناجات، شديدترين توصيه را برای کار بيان می کند:

                                                                                        يک زمان بی کار نتوانی نشست                                              تا بدی يا نيکيی از تو نجَست

                                                                                         اين تقاضاهای کار از بهرِ آن                                                 شد موکل تا شود سِرّت عيان

                                                                                         ورنه کی گيرد گلابه ی تن قرار؟                                           چون ضميرت می کشد آن را به کار

                                                                                         تاسه تو آن کشش را شد نشان                                               هست بی کاری چو جان کندن عيان

                                                                                         پس گلابه ی تن کجا ساکن شود؟                                           چون سَرِ رشته ی ضميرت می کشد

                                                                                         تاسه تو شد نشانِ آن کشش                                                  بر تو بی کاری بود چون جان کنِش

                                                                                         اين جهان و آن جهان زايد ابد                                             هر سبب مادر، اثر از وی ولد[12]


                                                                                                                                                                  ***

                                                                                         خواجه اندر آتشِ درد و حَنين                                               صد پراکنده همی گفت اين چنين

                                                                                          گه تناقض گاه ناز و گه نياز                                                 گاه سودای حقيقت، گه مَجاز

                                                                                          مردِ غرقه گشته جانی می کنَد                                               دست را در هر گياهی می زند

                                                                                         تا کدامش دست گيرد در خطر                                              دست و پايی می زند از بيمِ سَر

                                                                                         دوست دارد يار اين آشفتگی                                                کوشش بيهوده بِهْ از خفتگی

                                                                                        آن که او شاه است، او بيکار نيست                                       ناله از وی طُرفه کاو بيمار نيست

                                                                                         بهرِ اين فرمود رحمان ای پسر                                            کلَّ يَوْمٍ هُوَ فی  شَأن ای پسر

                                                                                        اندر اين ره می تراش و می خراش                                      تا دمِ آخر دمی فارغ مباش

                                                                                        تا دمِ آخر، دمی آخر بُوَد                                                   که عنايت با تو صاحب سِر بُوَد

                                                                                       هر که می کوشد، اگر مرد و زن است                                 گوش و چشمِ شاهِ جان بر روزن است [13]

                                                                                                                                                              ***

                                                                                       گرچه رخنه نيست عالم را پديد                                           خيره يوسف وار می بايد دويد[14]

 

برای انسانی آگاه، دعای صباح  از علی عليه السلام، عالی ترين معارف را در ارتباط با خدا، با خويشتن و با جهان هستی ارائه می دهد. هم چنين، دعا و نيايشی که آن بزرگوار به  کميل بن زياد نخعی  تعليم فرمود، حکمت و عرفان و اخلاق را در حد اعلا برای انسان ها آموزش می دهد و با تحرک احساسات عميق، نفْس آنان را برای قرار گرفتن در مسير «حيات معقول»، رو به جاذبه ربوبی می پرورانَد. کدام اثر حِکمی و عرفانی می تواند والاترين مضامين سازنده را که در دعای شعبانيه  آمده، به ما تعليم دهد؟

سلاست و استحکام اشعار نظامی، بی نظير يا کم نظير است.

اين سلاست (روانی) و استحکام جمله بندی ها و قرار گرفتن کلمات در موقعيت های کاملًا مناسب در اشعار نظامی، به مفاهيم ادبی و معانی محسوس و زيبا اختصاص نداشته، حتی در عالی ترين معانی و مفاهيمِ حِکمی و عرفانی نيز همين امتياز بسيار عالی را مشاهده می کنيم.

مناظره خسرو با فرهاد

مثلًا، در هر دو قلمرو معانی (ادبی محض) حِکمی، اخلاقی و عرفانی، به ابيات زير توجه کنيم:

                                                                                    نخستين بار گفتش کز کجايی                                                          بگفت از دار ملک آشنايی

                                                                                    بگفت آن جا به صنعت در چه کوشند                                               بگفت اندُه خرند و جان فروشند

                                                                                    بگفتا جان فروشی در ادب نيست                                                     بگفت از عشق بازان اين عجب نيست

                                                                                    بگفت از دل شدی عاشق بدين سان؟                                                بگفت از دل تو می گويی من از جان

                                                                                    بگفتا عشق شيرين بر تو چون است؟                                               بگفت از جان شيرينم فزون است

                                                                                   بگفتا هر شبش بينی چو مهتاب                                                      بگفت آری چو خواب آيد کجا خواب

                                                                                   بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک؟                                                   بگفت آن گه که باشم خفته در خاک

                                                                                   بگفتا گر خرامی در سرايش                                                         بگفت اندازم اين سر زير پايش

                                                                                   بگفتا گر کند چشم تو را ريش                                                      بگفت اين چشم ديگر دارمش پيش

                                                                                   بگفتا گر کسيش آرَد فرا چنگ                                                     بگفت آهن خورَد ور خود بُوَد سنگ

                                                                                   بگفتا گر نيابی [15] سوی او راه                                                 بگفت از دور شايد ديد در ماه

                                                                                   بگفتا دوری از مه نيست در خور                                                 بگفت آشفته از مه دور بهتر

                                                                                   بگفتا گر بخواهد هر چه داری                                                     بگفت اين از خدا خواهم به زاری

                                                                                   بگفتا گر به سر يابيش خشنود                                                      بگفت از گردن اين وام [16] افکنم زود

                                                                                  بگفتا دوستيش از طبع بگذار                                                       بگفت از دوستان نايد چنين کار

                                                                                  بگفت آسوده شو کاين کار خام است                                              بگفت آسودگی بر من حرام است

                                                                                  بگفتا رو صبوری کن درين درد                                                  بگفت از جان صبوری چون توان کرد؟

                                                                                  بگفت از صبر کردن کس خجل نيست                                           بگفت اين دل تواند کرد، دل نيست

                                                                                  بگفت از عشق کارت سخت زار است                                          بگفت از عاشقی خوش تر چه کار است

                                                                                  بگفتا در غمش می ترسی از کس                                                بگفت از محنتِ هجرانِ او بس

                                                                                  بگفتا هيچ همخوابيت بايد                                                          بگفت ار من نباشم نيز شايد

                                                                                   بگفتا چونی از عشق جمالش                                                     بگفت آن کس نداند جز خيالش

                                                                                  بگفت از دل جدا کن عشق شيرين                                              بگفتا چون زيَم بی جان شيرين؟

                                                                                  بگفت او آنِ من شد زو مکن ياد                                                بگفت اين کی کند بيچاره فرهاد؟

                                                                                 بگفت ار من کنم در وی نگاهی                                                بگفت آفاق را سوزم به آهی

                                                                                 چو عاجز گشت خسرو در جوابش                                            نيامد بيش پرسيدن صوابش

                                                                                 به ياران گفت کز خاکی و آبی                                                 نديدم کس بدين حاضر جوابی

                                                                                 به زر ديدم که با او بر نيايم                                                   چو زرش نيز بر سنگ آزمايم

                                                                                 گشاد آن گه زبان چون تيغ پولاد                                              فکند الماس را بر سنگ بنياد[17]

 

اما در مفاهيم و معانی حِکمی و اخلاقی و عرفانی، به ابيات زير توجه کنيم:

                                                                                                                                          

                                                                                 سخن کو از سر انديشه نايد                                       نوشتن را و گفتن را نشايد

                                                                                سخن را سهل باشد نظم دادن                                     ببايد نيک بر نظم ايستادن

                                                                                سخن بسيار دانی، اندکی گو                                     يکی را صد مگو، صد را يکی گو

                                                                                 چو آب از اعتدال افزون نهد گام                                ز سيرابی به غرق آرَد سرانجام

                                                                                 چو خون در تن ز عادت بيش گردد                            سزای گوشمالش نيش گردد

                                                                                 سخن کم گوی تا در کار گيرند                                  که در بسيار بد بسيار گيرند[18]

 

در عالی ترين حالات هستی شناسی چنين می گويد:
 

                                                                                در عالَمِ عالَم آفريدن                                                بِهْ زين نتوان رقم کشيدن

                                                                               کار من و تو بدين درازی                                         کوتاه کنم که نيست بازی

                                                                               زان مايه که طبع ها سرشتند                                     ما را ورقی دگر نوشتند

                                                                                تا در نگريم و راز جوييم                                        سر رشته کار باز جوييم

                                                                                بينيم زمين و آسمان را                                           جوييم يکايک اين و آن را

                                                                                کاين کار و کيايی از پی کيست؟                                او کيست، کيای کار او چيست؟[19]

 

 

اوج سلاست و استحکام را می توان در ابيات زير، در توصيف معراج پيامبر صلی الله عليه و آله ديد:
 

                                                                                نيم شبی کان فلک نيمروز                                          کرد روان مشعل گيتی فروز

                                                                                نه فلک از ديده عماريش کرد                                     زهره و مه مشعله داريش کرد

                                                                                کرد رها در حرم کائنات                                          هفت خط و چار حد شش جهات

                                                                                ديده اغيار گران خواب گشت                                    کاو سبک از خواب عنان تاب گشت

                                                                                با قفس قالب ازين دامگاه                                         مرغ دلش رفته به آرامگاه

                                                                                مرغ الهيش قفس پر شده                                         قالبش از قلب سبک تر شده

                                                                                مرغ پر انداخته يعنی ملک                                     خرقه در انداخته يعنی فلک

                                                                                 همسفرانش سپر انداختند                                       بال شکستند و پر انداختند[20]

 

در آثار نظامی، مانند ليلی و مجنون ، به ويژه  مخزن الاسرار، واقعيات بسيار مهمِ روانی و حِکمی مطرح شده است. نبايد چنين گمان کرد که آثار ادبی نظامی که در قالب داستان ها سروده شده، از حقايق سودمند در انسان شناسی خالی است، بلکه بر عکس، در آن داستان ها، اصول و مسائل بسيار عالی حِکمی، روان شناسی و ديگر اصول مربوط به علوم انسانی را می بينيم که اگر از شکل ها و نمودهای ادبی محضِ آنها صرف نظر کرده، اصول ثابت در اعماق محتوياتِ ابياتِ او را تحقيق کنيم، قطعاً به نتايج بسياری در معارف مربوط به انسان در هر دو قلمرو «آن چنان که هست» و «آن چنان که بايد»، دست خواهيم يافت.

 

[1] - مثنوى معنوى، دفتر ششم.

[2] - همان ..

[3] - سوره مدثر، آيه 38.

[4] - سوره نجم، آيات 39 و 40.

[5] - شيخ صدوق، من لايحضره الفقيه، ص 363.

[6] - محمدبن يعقوب كلينى، الفروع من الكافى، ج 5، ص 72.

[7] - من لا يحضره الفقيه، ص 165.

[8] - الفروع من الكافى، ج 5، ص 78.

[9] - نهج‏البلاغه، خطبه 209.

[10] - الوصابى الحبشى، البركة فى فضل السعى والحركة، ص 3.

[11] - همان.

[12] - مثنوى معنوى، دفتر دوم ..

[13] - مثنوى معنوى، دفتر دوم ..

[14] - همان، دفتر پنجم ..

[15] - نجويى ..

[16] - دام.

[17] - خسرو و شيرين.

[18] - همان ..

[19] - ليلى و مجنون ..

[20] - مخزن‏الاسرار ..

Share