فصل هفتم: جهان هستی از نظر علم و معرفت

 

عدم شناسايی اسرار نهايی جهان هستی با معلومات و معارف محدود

پرورش آموختگان ازل

مشکل اين کار نکردند حل
 

کز ازلش علم چو درياست اين

تا ابدش ملک چو صحراست اين [1]

***

مهندس بسی جويد از رازشان

نداند که چون کردی آغازشان

 

نبايد ز ما جز نظر کردنی

دگر خفتنی باز يا خوردنی
 

زبان بر گشودن به اقرار تو

نيانگيختن علت کار تو
 

حسابی کز اين بگذرد گمرهی است

ز راز تو انديشه بی آگهی است
 

به هرچ آفريدی و بستی طراز

نيازت نه، ای از همه بی نياز
 

چنان آفريدی زمين و زمان

همان گردش انجم و آسمان
 

که چندان که انديشه گردد بلند

سر خود برون ناورد زين کمند[2]

***

پنداشتی اين پرند پوشی

معلوم تو گردد ار بکوشی
 

سر رشته راز آفرينش

ديدن نتوان به چشم بينش
 

اين رشته قضا نه آن چنان بافت

کاو را سرِ رشته وا توان يافت
 

سر رشته قدرت خدايی

بر کس نکند گره گشايی
 

عاجز همه عاقلان و شيدا

کاين رقعه چگونه کرد پيدا
 

گرداند کس که چون جهان کرد

بی شک بتواند آن چنان کرد
 

چون وضع جهان ز ما محال است

چونيش برون تر ز خيال است
 

در پرده راز آسمانی

سِرّی است ز چشم ما نهانی
 

چندان که جنيبه رانم آن جا

پی برد نمی توانم آن جا
 

در تخته هيکل رقومی

خواندم همه نسخه نجومی
 

بر هر چه از آن برون کشيدم

آرامگهی درون نديدم
 

دانم که هر آنچه ساز کردند

بر تعبيه ايش باز کردند
 

هرچ آن نظری در آن توان بست

پوشيده خزينه ای در آن هست
 

پيرامون هر چه ناپديد است

جدول کش خود خطی کشيده است
 

وان خط که از اوج بر گذشته

عطفی است به ميل بازگشته
 

زين پرده ترانه ساخت نتوان

وين پرده به خود شناخت نتوان
 

گر پرده شناس از اين قياسی

هم پرده خود نمی شناسی [3]
 

کاشکی هستی زبانی داشتی

پيش از ورود به مباحث مربوط به ابيات بالا، توضيحی درباره بيت زير ضروری است:

زين پرده ترانه ساخت نتوان

وين پرده به خود شناخت نتوان

احتمال می رود منظور نظامی اين باشد: با اين وسايل و ابزار درک و علم که ما انسان ها در اختيار داريم، و با اين موضع گيری که ما در ارتباط با جهان هستی و خودمان داريم، محال است بتوانيم به شناخت حقيقت و همه ابعاد اين جهان هستی نايل شويم؛ خصوصاً با توجه به اين اصل که:

ما در نمايشنامه بزرگِ وجود، هم بازيگريم و هم تماشاگر.[4]

به عبارتی ديگر: معرفت ما درباره جهان هستی، محصول عوامل و وسايل درک و شناخت ماست و ترديدی نيست که اين عوامل و وسايل، کيفيت و کميت خود را در معرفتی که به دست ما می دهند، دخالت داده، تصوری ساخته شده از مختصات کيفی و کمّی خود را در اختيار ما می گذارند.

اين حقيقت را در مثالی ساده به وضوح می توان تصور کرد: پنکه برقی که دستگاهی با سه پره است، هنگام حرکت سريع، دايره ای حقيقی ديده می شود. اين نمايش دايره، معلول ناتوانی ذهن ما از تفکيک نقاطی است که پره ها از آنها عبور می کنند. اين احتمال را در بُعد يکم در زير متذکر خواهيم شد. احتمال دوم همان است که مولوی می گويد:

کاشکی هستی زبانی داشتی

تا ز هستان پرده ها برداشتی
 

هر چه گويی ای دمِ هستی از آن

پرده ديگر بر او بستی، بدان
 

آفتِ ادراک آن حال است و قال

خون به خون شستن مُحال است و مُحال [5]
 

اين احتمال در بيت بعدی که نظامی می گويد:
 

گر پرده شناس از اين قياسی

هم پرده خود نمی شناسی
 

با توجه به مصرع دوم که علت امکان ناپذير بودن شناسايی جهان هستی  (عدم شناخت پرده خويشتن) است، معلوم می شود که نظامی علت مجهول ماندن جهان هستی را، محدوديت و قصور وسايل درک و شناخت از ارائه واقعيات «آن چنان که هستند»، می داند.

قابل درک و دريافت نبودن ابعادی از جهان هستی

ابعادی از جهان هستی که با معلومات رسمی و محدود که اغلب به حواس انسانی مستند هستند، درک و دريافت نمی شوند:

بُعد يکم- محدوديت فعاليت حواس در ارتباط با واقعيات هستی، و هم چنين محدوديت تعقل و انديشه های انسانی است.[6]

نظامی اين بُعد را، خصوصاً با توجه به محدوديت فعاليت های عقلِ نظری جزئی، به طور متعدد گوشزد کرده است. از آن جمله می گويد:

عقل آبله پای و کوی تاريک

وآن گاه رهی چو موی باريک
 

توفيق تو گرنه ره نمايد

اين عقده به عقل کی گشايد
 

عقل از در تو بصر فروزد

گر پای برون کشد، بسوزد
 

ای عقل مرا کفايت از تو

جُستن ز من و هدايت از تو[7]
 

***

عقل درآمد که طلب کردمش

ترک ادب بود ادب کردمش [8]
 

بُعد دوم- هويت اصلی و مبانی جهان هستی است که اين جهان هستی جريان خود را از آنها شروع می کند و مانند روبناهای آن اصول و مبادی به جريان خود ادامه می دهد، مانند ماده کلی، قانون، حرکت و ...

بُعد سوم- ارتباط جهان هستی با خداوند سبحان. اين رابطه چگونه است؟ آيا ارتباط ميان خدا و جهان هستی، «عليت» است که بيشتر فلاسفه و حکمای گذشته انتخاب کرده اند؟ آيا ارتباط مزبور، ارتباط خالق و مخلوق و صانع و مصنوع است که عده ای از متکلمان معتقدند؟ آيا ارتباط خدا با جهان هستی، همان ارتباط قطره و درياست که عده ای از «وحدت موجودی» ها مطرح کرده اند؟

انگيزه و غايت و هدف از خلقت، يا به اصطلاح «مکتب وحدت موجودی»:

تحول از وحدت به کثرت چه بوده است؟ اگرچه اين مسائل جهان هستی به وسيله معارف مستند به حواس و انديشه های معمولی، به حل و فصل نهايی نرسيده و مطمئناً در آينده هم نخواهد رسيد، ولی بايد به اين نکته توجه کنيم که ما راه و روش های ديگری برای وصول به واقعيات، حتی به همين مسائل مشکل داريم که عميق تر و روشن تر از حواس و تعقل و انديشه های معمولی است.[9]

مسئله مهمی که در اين جا وجود دارد، اين است که با اين حال، آيا اين ابعاد مجهول می تواند موجب شود که انسان ها به نوعی شکاکيت- که اغلب به پوچی منتهی می شود- دچار شوند؟

قطعی است که نتيجه گيری از اين مجهولات برای شکاکيت و پوچی، همان گونه که ضد علم است، ضد معرفتِ وجدانی انسانی است که در مبحث بعدی آن را توضيح خواهيم داد. اکنون به بيان آن قسمت از ابعاد مجهول جهان هستی می پردازيم که در ابيات نظامی مشاهده شود:

اول- محدوديت علم و معارف ما درباره جهان هستی.

دوم- آغاز خلقت و آفرينش جهان هستی به وسيله خداوند سبحان.

سوم- انگيزه و هدف کلی از آفرينش جهان هستی.

چهارم- محدوديت انديشه آدمی که از محصور شدن در ميان جهان ناشی می شود.

اينها ابعادی بود که در بالا به اجمال به آنها پرداختيم.

آيا اين مجهولات می توانند ما را به شک و پوچی در اصل خلقت جهان هستی و مبانی آن وادار کنند؟

همه می دانيم که عده ای از افکار ناتوان، به مجرد بروز يک يا چند مسئله مشکوک از مسائلی که در بالا متذکر شديم، خود را به کلی باخته و تا پرتگاه پوچی پيش رفته اند. در رباعيات منسوب به  عمر خيام  يا در سخنان  ابوالعلاء معرّی  و امثال آنها در غرب و شرق، که به علت ناآگاهی از معارف فلسفی و جهان بينی نبايد اظهار نظر کنند، اين گونه شک و پوچ گرايی ها ديده می شود.

در اين جا، ناگزيريم اين نکته را متذکر شويم: تحقيقاتی که درباره ابعاد علمی و فلسفی و دينی شخصيت  عمربن ابراهيم خيامی  (خيام) تاکنون انجام گرفته، و با بررسی هايی که اينجانب در کتاب  تحليل شخصيت خيام  انجام داده ام، اين مطلب به خوبی روشن شده است که بيشتر رباعيات منسوب به خيام را نمی توان با مدارک و منابع قطعی به اين شخصيت مستند کرد. آن تعداد از رباعياتی هم که وی درباره بی وفايی دنيا و محدوديت علمی و فلسفی انسان ها درباره جهان هستی سروده، مطالبی است کاملًا صحيح و نمی توان از آن گونه مطالب، پوچی و لذت پرستی را نتيجه گرفت. چنين نتيجه گيری از رباعيات منسوب به خيام، خيانت به اين شخصيت علمی و فلسفی است که در رديف پس از ابن سينا محسوب شده است.

البته ابوالعلاء معرّی همان گونه که گفتيم، بدون داشتن استعداد و آگاهی های لازم درباره مسائل و قواعد فلسفی و جهان شناسی اظهار نظر کرده است که به هيچ وجه اعتبار علمی و فلسفی ندارد.

بنا بر اين، می گوييم: اگر ابوالعلاء به همان فعاليت های ادبی خود قناعت می ورزيد، به طور قطع، برای جهان ادبی مفيدتر بود تا اين که اظهار نظرهای فلسفی درباره کارگاه هستی و ارتباط آن با خدا داشته باشد.

اکنون ديدگاه های نظامی گنجوی را با توجه به ابعاد مجهول جهان هستی بررسی می کنيم. نظامی گنجوی با اعتراف به مجهول بودن ابعاد گوناگون جهان هستی، نهايت ايمان به اصول عاليه هستی را که به خالق دانا و توانا وابسته است، در درون خود پرورانده است. هم چنين، اين نکته را که اگر انسان از راه تصفيه درون و تأدب به آداب الله بتواند عقل خود را صاف و واقع بين کند، به يقين، آن مجهولات چهره ديگری از خود نشان خواهند داد.

از سخنان نظامی، مانند عده ای ديگر از فلاسفه و حکما و عرفا، اين حقيقت برمی آيد که اگر انسان به تصفيه درون و تأدب به آداب الله موفق شود، آن مجهولات با هاله ای از انوار مقدس ملکوتی برای انسان برنهاده خواهد شد و حتی کمترين شک و اضطرابی به درون آدمی راه نخواهد يافت.

نظامی درباره عدمِ امکانِ به دست آوردن علم درباره جهان هستی، به اين قضيه استدلال می کند که: اگر کسی بداند جهان چيست و خدا آن را چگونه آفريده است، بدون ترديد، می تواند آن را به وجود بياورد. بيت مربوط به اين قضيه چنين است:

گر داند کس که چون جهان کرد

بی شک بتواند آن چنان کرد[10]

اين مطلب را در مبحث «در اين جهان، حقيقتی فراتر از واقعيات و حقايق وجود دارد، اگرچه ...» مطرح کرده ايم.

يک مغز مقتدر، با نورانيت درون به همه آن تاريکی ها نفوذ کرده و آنها را با قلب و عقل

سليمی که روشنايی خود را از الطاف و عنايات ربانی دريافته است، درک کرده و تاريکی ها را از بين خواهد برد.

مهره کشِ رشته باريک عقل

روشنی ديده تاريک عقل [11]

***

خرد را تو روشن بصر کرده ای

چراغ هدايت تو بر کرده ای [12]

***

روشنی عقل به جان داده ای

چاشنی دل به زبان داده ای [13]

***

توفيق تو گرنه ره نمايد

اين عقده به عقل کی گشايد
 

عقل از در تو بصر فروزد

گر پای برون نهد، بسوزد
 

ای عقل مرا کفايت از تو

جُستن ز من و هدايت از تو[14]

***

ای سرمه کش بلندبينان

در باز کنِ درون نشينان [15]

***

ز من کاهش و جان فزودن ز تو

نشان جُستن از من، نمودن ز تو[16]
 

نظامی در بيت دوم از مناجات  اقبالنامه  می گويد:
 

خدای خردبخشِ بِخْرَد نواز

همان ناخردمند را چاره ساز

***

فلک بر پای دار و انجم افروز

خرد را بی ميانجی حکمت آموز
 

جواهربخشِ فکرت های باريک

به روز آرنده شب های تاريک [17]
 

عده ای از حکما، عرفا و ادبای صاحب نظر، بر عقل آفرينی خدا تکيه کرده اند، از آن جمله  فردوسی  می گويد:

به نام خداوند جان و خرد

کزين برتر انديشه برنگذرد

نظامی در چند مورد از مناجات های آثار خود به اين معنی اشاره کرده است.

با اين که همه کائنات، فيض وجود خود را از خداوند متعال درمی يابند و برای اثبات وجود خداوند متعال، به آيات و نشانه های او در همه موجودات می توان استناد کرد، ولی چون که فاصله و تباين فعاليت عقلی با ماده ناآگاه، بيش از آن است که قابل تصور باشد، بنا بر اين، هيچ عاقلی با هيچ طريق علمی نمی تواند عقل را يک جزء طبيعی و مادی از مجموعه اجزای مادی بدن تلقی کند، زيرا نسبت عقل به بدن مادی، بی شباهت به نسبت تضاد نيست. بدن آدمی مشمول کميت و کيفيت و فعل و انفعالات طبيعی و ديگر مختصات مادی است؛ در صورتی که عقل فراتر از همه اين گونه مقولات است.

نظامی به نکته ای بسيار عالی ديگری نيز اشاره می کند که بايد به آن توجه جدی کرد. آن نکته اين است: شئون زندگی انسان هايی که از تعقل و خرد بی بهره هستند، تحت نظاره و چاره سازی خداوند به جريان می افتد.

هم چنين، اگر کسانی از قدرتِ تعقلِ عالی برخوردار بوده و با تکيه به اين قدرت، کبر و غرور بورزند، و از ديدگاه ها و ارزش های انسانی دور شوند، خداوند به جهت گوشمالی دادن، آنان را ساقط می کند. اما اگر کسی که از خرد و عقل محروم است، با رضايت دادن به مقدرات الهی، به زندگی ساده خود ادامه دهد، حيات او با روشنايی رضايت بخشی به جريان می افتد. اينان برای خود زمزمه ای ملکوتی دارند:

من اگر بی هنر و بی خردم               خواجه با بی خردی می خردم
 

نظامی در اين ابيات می گويد: برای وصول به واقعيات جهان هستی، تنها با روشنايی ای می توان حرکت کرد که با عنايت خداوند سبحان به عقل آدمی است، و اين حقيقتی است که:

غير اين معقول ها، معقول ها

يابی اندر عشقِ با فرّ و بها[18]

منظور از اين عشق، همان صفای باطن انسانی است که به برکت طهارت از آلودگی ها و خودمحوری ها در انسان به وجود می آيد، و عالم ماده و ماديات، با آن خشونت که در نگاه نخست از خود نشان می دهد، چنان صيقلی می شود که حقيقتاً ديدن هر ذره ای، خورشيدی را نشان می دهد که هيچ تاريکی ای نمی تواند آن را تيره و تار کند. برای کسانی که سر به بالا دارند و می خواهند از ملکوت هستی رهسپار کوی الهی شوند، دست عنايات الهی بر چشمان آنان سرمه می کشد و بينايی و ابتهاج به آنان می بخشد. نظامی در شرفنامه ، به نکته مهمی اشاره می کند و آن را در نيايش خود می آورد:

چو کردی چراغ مرا نور دار           ز من باد مشعل کشان دور دار
 

حقيقت اين است که عوامل ضد نور، از هر دو جهان درونی و برونی، همواره در صدد خاموش کردن فروغی است که در درون آدمی به وجود می آيد. اين حقيقت را مولوی نيز يادآور شده است:

بس ستاره ی آتش از آهن جهيد

وآن دل سوزنده پذرفت و کشيد
 

ليک در ظلمت يکی دزدی نهان

می نهد انگشت بر استارگان
 

می کشد استارگان را يک به يک

تا که نفروزد چراغی از فلک [19]
 

اين عوامل درونی، همان هوا و هوس ها و خودخواهی ها در شکل های گوناگونِ آنهاست، اما عوامل ضد نور از عالم برونی، و به قول نظامی:

«خاموش کنندگان مشعل»، همان جاه طلبان و شهوت پرستان و خودخواهان هستند که بدتر از خفاشان اند، زيرا اين نابکاران به انکار نور قناعت نمی کنند، بلکه می خواهند نوری در جهان هستی به وجود نيايد. آنان هر کجا نور را ببينند، به مبارزه جدی با آن برمی خيزند. اکنون ببينيم نظامی که به همه ابعادِ تاريک جهانِ هستی اشاره کرده، چگونه شهود خود را درباره اين جهان توضيح می دهد؟ او می گويد:

ترتيب جهان چنان که بايست

کردی به مثابتی که شايست [20]

***

خاکستری ار ز خاک سودی

صد آيينه را بدان زدودی
 

بر هر ورقی که حرف راندی

نقش همه در دو حرف خواندی
 

بی کوه کنی ز کاف و نونی

کردی تو سپهر بی ستونی
 

هر جا که خزينه ای شگرف است

قفلش به کليد اين دو حرف است
 

حرفی به غلط رها نکردی

يک نکته در او خطا نکردی
 

در عالَمِ عالَم آفريدن

بِهْ زين نتوان رقم کشيدن [21]
 

نظامی در شرفنامه، نظم و زيبايی با شکوهِ جهان هستی را در حد اعلا توصيف می کند:

جهانی بدين خوبی آراستی

برون زآن که ياريگری خواستی
 

ز گرمی و سردی و از خشک و تر

سرشتی به اندازه يکدگر
 

چنان برکشيدی و بستی نگار

که بِهْ زان نيارد خرد در شمار[22]

***

جهانی چنين خوب و خرم سرشت

حوالت چرا شد بقا بر بهشت [23]
 

در اين ابيات، نظامی با اعتراف به ابعاد مجهول در جهان هستی، با زيباترين عبارات، روشنايی حاکم بر جهان هستی را از جهت نظم و شايستگی برای به وجود آمدن، و قانون تحول از مراحل پست به مراحل عالی، بيان می کند. به طور کلی، نظامی تصريح می کند که:

در عالَمِ عالَم آفريدن

بِهْ زين نتوان رقم کشيدن

بديهی است که علم به اين که اين عالم بهترين عالم ممکن است که خلق شده، از دو راه ممکن بايد به وجود بيايد:

يکم- اين که اگر انسان با اين حواس و انديشه و تعقل نتواند عظمت ها و زيبايی ها و قوانين و جريان های هستی را از همه ابعاد درک کند، اين حقيقت را می داند که اين عالم از سوی خداوندی صادر شده که جامع همه کمالات و همه خيرات و عظمت ها و زيبايی هاست. او فياض مطلق و منبع همه خيرات و کمالات و امتيازهای قابل تصور در دنياست. بنا بر اين، آنچه آفريده، قطعاً بهترين عالم ممکن در عرصه اين هستی است؛ خصوصاً با توجه به اين اصل که هيچ گونه بخل و سودجويی در مقام شامخ آن ذات اقدس راه ندارد.

دوم- عقل و قلب صاف است که می تواند با عنايات خداوند، به نوعی فروغ و روشنايی دست يابد که ابعاد مجهول جهان هستی، تاريکی های خود را به وسيله آن دو عامل روشنايی از دست بدهد.

در حقيقت، با بروز آن حالِ روحی شگفت انگيز در درون آدمی، سؤالات منتفی می شود، نه اين که انسان در گوشه ای می نشيند و با اصطلاحات و اصول و مسائل فلسفی و علمی معمولی، آنها را يکی پس از ديگری حل و فصل می کند، بلکه اين روشنايی و تأثير آن در منتفی شدن تاريکی های مجهولات، همان گونه است که سعدی در بيت زير به آن اشاره کرده است:

گفته بودم چو بيايی غم دل با تو بگويم

چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيايی

نظامی در بيت 28 از مناجات  هفت پيکر، اصطلاح «عقل کل» را به کار برده است:

عقل کلی که از تو يافته راه

هم ز هيبت نکرده در تو نگاه

منظور نظامی اين است که اگرچه «عقل کل» توانايی نگاه به آن موجود برين ندارد، ترديدی نمی مانَد که «عقول جزئی» مردم در اين مورد ناتوان تر و درمانده تر خواهد بود. اين اصطلاح در سخنان مولوی، در مثنوی به وفور به کار برده شده است، از آن جمله:

اين جهان يک فکرت است از عقل کل

عقل چون شاه است و صورت ها رُسُل [24]

***

کل عالَم صورتِ عقلِ کل است

کاوست بابای هر آنْک اهل قُل است [25]

***

چون کسی با عقل کل کفران فزود

صورت کل پيش او هم سگ نمود
 

عقل کل سرگشته و حيران توست

کل موجودات در فرمان توست [26]

***

عذر خواهِ عقل کل و جان تويی

جانِ جان و تابشِ مرجان تويی [27]

***

زَهره نی مر زُهره را تا دَم زند

عقل کلّش چون ببيند، کم زند[28]

***

عقلِ کل و نفسِ کل مرد خداست

عرش و کرسی را مدان کز وی جداست [29]

***

جزوِ تو از کلِ او کلی شود

عقل کل بر نفس چون غُلّی شود
 

اين سخن هايی که از عقل کل است

بوی آن گلزار سرو و سنبل است [30]

***

هش چه باشد؟ عقل کل ای هوشمند

عقل جزوی هش بود، اما نژند[31]

***

چون که قشرِ عقل صد برهان دهد

عقل کل کی گام بی ايقان نهد؟[32]

***

عقل کل را گفت  ما زاغَ الْبَصَرُ

عقل جزوی می کند هر سو نظر[33]

***

پيشِ شهرِ عقلِ کلی، اين حواس

چون خرانِ چشم بسته در خَرآس [34]

***

عقل کل را از پس آيينه او

کی تواند ديد وقتِ گفتگو؟[35]

***

عقل جزوی گاه چيره، گه نگون

عقل کلی ايمن از رَيْبُ الْمَنُون [36]

***

جهد کن تا پيرِ عقل و دين شوی

تا چو عقلِ کل تو باطن بين شوی [37]

***

جزوِ عقلِ اين از آن عقل کل است

جنبش اين سايه زآن شاخِ گل است [38]

***

نعل های باژگونه ست ای پسر

عقلِ کلی را کند هم خيره سر[39]

***

کی بگنجد در مَضيقِ چند و چون؟

عقلِ کل اين جاست از لا يَعْلَمُون [40]

مفهوم «عقل کل» در انديشه های مولوی، با توجه به مضامين و ابياتی که در بالا آورديم، مختلف به نظر می رسد، ولی می توان دو حقيقت کلی را از همه آن مفاهيم مختلف در نظر گرفت:

يکم- امری فراتر و برتر از طبيعت است که می توان گفت قابل تطبيق بر همان موجودِ با عظمت است که در روايات فراوانی، اولين مخلوق ناميده شده است. اين که در رواياتی ديگر آمده که نخستين مخلوق خداوند، نور محمدی صلی الله عليه و آله  است، منافاتی با يکديگر ندارد، زيرا عقل کل به اين معنی، بی شباهت به آن عقل اول نيست که در ديدگاه های بعضی از قدمای فلاسفه ديده می شود؛ در صورتی که نور محمدی صلی الله عليه و آله اصل و مبنای حقايق فوق طبيعت، مانند عقول و ديگر مجردات است.

دوم- انسان کامل است که مولوی در يکی از همين ابيات به آن اشاره می کند:

عقلِ کل و نفسِ کل مرد خداست

عرش و کرسی را مدان کز وی جداست [41]

اين معنی برای عقل کل، کاملًا قابل تطبيق بر حقيقت و نور محمدی صلی الله عليه و آله است که کامل ترين انسان است، و ديگر عقول کامل، به اندازه ای که به اين عقل نزديک تر باشند، کامل تر هستند. در ابيات بالا به همين معنی اشاره شده است:

عقل کل را گفت  ما زاغَ الْبَصَرُ

عقل جزوی می کند هر سو نظر[42]

از برخی ابيات مولوی استنباط می شود که اگر عقول جزئی در مسير خود، تحت فرماندهی نفس حيوانی قرار نگيرند، می توانند از عقل کل استمداد کنند. در بعضی از ابيات مولوی، عقل کل بی شباهت به همان عقل فعال نيست. در يکی از ابيات مورد بررسی، حيرت و سرگشتگی را در برابر جانِ جانان به عقل کلی نسبت می دهد. بی ترديد، با آن مقام و منزلتی که برای عقل کل بيان کرده، قطعاً منظور از جانِ جانان، خدا يا آن انسان کامل است که نماينده خدا در ميان مخلوقات است.

تکاپو و تسبيح، همه ذرات هستی را به تلاش وادار کرده است. با اين حال، آيا می توان احتمال داد که فقط انسان است که می تواند در اين جهان پر تکاپو که طنين تسبيح در همه اجزای آن پيچيده است، بی کار و بی خيال جست و خيز کند و نام آن را هم زندگی بگذارد؟

چون که به جودش کرم آباد شد

بند وجود از عدم آزاد شد[43]
 

در هوس اين دو سه ويرانه ده

کار فلک بوده گره در گره [44]

***

در راه تو هر که را وجودی است

مشغول پرستش و سجودی است
 

بر طبل تهی مزن جرس را

بيکار مدان نوای کس را
 

هر ذره که هست اگر غباری است

در پرده مملکت به کاری است
 

اين هفت حصار بر کشيده

بر هزل نباشد آفريده
 

وين هفت رواق زير پرده

آخر به گزاف نيست کرده
 

کار من و تو بدين درازی

کوتاه کنم که نيست بازی
 

ديباچه ما که در نورد است

نز بهر هوی و خواب و خورد است
 

از خواب و خورش به ار بتابی

کاين در همه گاو و خر بيابی
 

زان مايه که طبع ها سرشتند

ما را ورقی دگر نوشتند

 

تا درنگريم و راز جوييم

سر رشته کار باز جوييم

 

کاين کار و کيايی از پی کيست؟

او کيست، کيای کار او چيست؟[45]

 

مطالب مهم اين ابيات به قرار زير است:

1- آن حکمت خداوند که خلقت جهان هستی را اقتضا کرده، فقط جود و کرم و فيض الهی بوده و هيچ جبر و سودی در به جريان انداختن کارگاه خلقت برای آن مقام شامخ ربوبی- که غنای مطلق است- وجود نداشته است.

اين مسئله که همگان آن را پذيرفته و تصديق کرده اند و همه صاحب نظران بشری نيز آن را قبول دارند، بر آن جمله بسيار باعظمتی مبتنی است که سرور شهيدان راه حق و حقيقت، امام  حسين بن علی عليه السلام  در دعای عرفه  در بيابان عرفات، در حال نيايش عرض کرد:

إلهي تقدس رضاک أن تکون له علة منک فکيف تکون له علة مني؟

إلهي أنت الغني بذاتاک أن يصل إليک النفع منک فکيف لا تکون غنيا عني؟[46]

خداوندا! رضای تو پاکيزه تر از آن است که علتی از خودِ تو برای آن وجود داشته باشد؛ کجا رسد که علت رضای تو از من باشد؟ الهی، تو بی نيازتر از آن هستی که سودی از خودِ تو به تو برسد؛ کجا مانده که سودی از طرف من به تو عايد شود؟

2- بايد اين را در نظر گرفت که وقتی نظامی می گويد: «بند وجود از عدم آزاد شد»، تعبيری ادبی است، زيرا عدم، لا شئ است و نمی تواند وجود را به بند بکشد تا با مشيت و حکمت الهی آزاد شود.

3- خداوندا! هر موجودی که در مسير حکمت و مشيت بالغه ربوبی تو قرار دارد، در حال پرستش و نيايش و سجده به بارگاه متعالی توست. آيات قرآنی در مواردی متعدد، اين معنا را به صراحت تذکر داده که همه کائنات در حال تسبيح و سجده بر خداوند متعال هستند، از آن جمله:

سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَکيمُ.[47]

تسبيح می کند خدا را آنچه در آسمان ها و زمين است، و اوست عزيز و حکيم.

وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ کرْهاً.[48]

و برای خدا سجده می کند هر کس (هر چيز) که در آسمان ها و زمين است، به اختيار و يا به اکراه.

احاديث در اين باره به قدری است که نيازی به بيان آنها نيست. همه آنها دلالت صريح يا اشاره ای به همين معنا دارد که همه کائنات، کوچک و بزرگ، جاندار و بی جان، همگی مشغول عبادت و ذکر و تسبيح خداوند هستند.

جمله اجزا در تحرک در سکون

ناطقان کانّا الَيْهِ راجِعُون
 

ذکر و تسبيحات اجزای نهان

غلغلی افکند اندر آسمان
 

جمله ذراتِ عالم در نهان

با تو می گويند روزان و شبان
 

ما سميعيم و بصيريم و خوشيم

با شما نامحرمان ما خامُشيم
 

خامشيم و نعره تکرارمان

می رود تا تاج و تختِ يارمان [49]
 

4- در اين پهنه بی کرانِ هستی، هيچ صدا و نوا و حرکت و سکونی را بی معنا و بی کار تلقی مکن. هر ذره ای را که می بينی و هر کهکشانی را که مشاهده می کنی، از محقرترين جاندار تا کمال يافته ترين انسان، در اين پرده جلال و جمال مشغول کاری است، اگرچه هيچ يک از آنها از ديگری- حتی از وضع خود- آگاهی و اطلاعی ندارد.

کارگاهی بس عجايب ديده ام

جمله را از خويش غايب ديده ام

سوی کنه خويش کس را راه نيست

ذره ای از ذره ای آگاه نيست

جان نهان در جسم و تو در جان نهان

ای نهان اندر نهان، ای جانِ جان [50]

اگرچه حتی خود موجود نداند که کجا می رود و منزلگه نهايی او کدام است، ولی همه آنها می دانند که در يک آهنگ بزرگ شرکت کرده اند.

اين در آن حيران شده، کآن بر چی است؟

هر چشنده آن دگر را نافی است

قبله جان را چو پنهان کرده اند

هر کسی رُو جانبی آورده اند[51]
 

5- نظامی با ابيات جالب، رسا و پر معنا، عظمت کارگاه هستی را در چند مورد از مناجات ها بيان می کند، از آن جمله در ديباچه  ليلی و مجنون  به مطالب بسيار عالی اشاره کرده است. در اين مورد می گويد: آن آسمان ها و کرات فضايی و قانونمندی آنها و شکوه و جلالی که از پشت پرده بر آنها می تابد، بيهوده و گزاف نبوده، با ذهنی صاف و تفکری ناب می توان تصديق کرد و دريافت که:

اين هفت حصار برکشيده

بر هزل نباشد آفريده

وين هفت رواق زير پرده

آخر به گزاف نيست کرده

برای ذهنی صاف که به تخيلات و اوهام آلوده نيست، دريافت اين حقيقت که هيچ يک از اين پديده ها و جريان های کوچک و بزرگ، بيرون از قانون نيست، بسيار ساده و روشن است. اين دريافت روشن، دريافتِ بسيار عالی ديگری را به دنبال خود در ذهن آدمی به عنوان مقدمه و نتيجه، به وجود می آورد و آن اين که خود قانون کشف از حقايق ثابت می کند، در حالی که هيچ يک از واقعيات جهان هستی ثابت نيست و همه آنها در مسير حرکت و دگرگونی قرار دارند. از اين جا، معلوم می شود که آن ثابت ها از مشيتی فوق طبيعی که از آنِ خداست، سرچشمه می گيرد.

6- با توجه به عظمت کارگاه و وجود بسيار پر بُعد و استعداد آدمی و اشراف و احاطه وجودی او بر جهان هستی در چنين جهان با عظمت و معناداری، به روشنی اثبات می شود که:

کار من و تو بدين درازی

کوتاه کنم که نيست بازی

در اين جا، نظامی با فصيح ترين و زيباترين و در عين حال قاطعانه ترين جملات شعری به ميدان وارد می شود و می گويد:

ديباچه ما که در نورد است

نز بهر هوی و خواب و خورد است

از خواب و خورش به ار بتابی

کاين در همه گاو و خر بيابی

زان مايه که طبع ها سرشتند

ما را ورقی دگر نوشتند

اين ورقِ ديگر چيست که برای ما نوشته اند؟

آيا ما انسان ها می توانيم اين ورقی را بخوانيم که دست حق برای ما نوشته، يا به قول برخی از کوته نظران که فطرتِ پاک و گويای خود را از کار انداخته اند:

آيا ما نمی توانيم اين ورق را بخوانيم؟ اينان حتی قدمی پست تر از اين نهاده، می گويند:

ما ز آغاز و ز انجام جهان بی خبريم

اول و آخر اين کهنه کتاب افتاده ست

بنا بر اين، به زعم اين خفاشان، ما حتی نمی توانيم يک ورق از اين کتاب را به طور صحيح- نه با تماشای حروف آن، که برای استفاده در زندگی طبيعی خود انجام می دهيم- بخوانيم. عامل اصلی اين گونه تفکرات بی اساس آن نيست که اين اشخاص علمی را فرا نگرفته اند و از عالم واقعيات آگاهی ندارند، بلکه بر عکس، ممکن است اين گونه مردم حتی از مفاهيم و اصطلاحات دهن پر کن و خيره کننده ساده لوحان بهره بسيار فراوانی برده باشند. علت اصلی اين ابراز ناتوانی، روی گردانی از خواندنِ ورقِ اصلی وجودِ خويشتن و ناآشنايی و بی خبری از آن ورق درونی است که در کمال روشنايی و با خطی جلی بالای آن نوشته شده است: «تو نمی توانی بگويی من نيستم، پس نمی توانی بگويی من بيهوده هستم». تا زمانی که بی اعتنايی به خواندنِ ورقِ درونی که بهترين و ضروری ترين شرطِ خواندنِ کتابِ برونی است، ادامه داشته باشد، محال است انسانی بتواند حتی يک سطر از ورق جهان هستی را بخواند، اگرچه آيينه ذهن او همانند جام جهان نما، همه جهان هستی را با تمامی ابعاد و سطوحش در خود منعکس کرده باشد.

شما به اين گونه اشخاص که فقط مشغول خواندن صفحات کتاب  اپيکور برای لذت پرستی، و کتاب  شهريار ماکياولی  برای به دست آوردن قدرت مطلق و تسلط بر ديگران و تثبيت «من هدف و ديگران وسيله» هستند، بگوييد: آقايان! اگر اندکی به خود بياييد و مقداری هم برکنار از خودبينی و خودخواهی درباره خود بينديشيد، خواهيد ديد بشر تاکنون به وضوح سطرهای بسيار فراوانی از دو کتابِ بزرگِ هستی درون و برون (آفاقی و انفسی) را خوانده است. اگر بشر نتوانسته بود سطرهايی را از اين دو کتاب بخواند، ادامه حيات او با داشتن ابعاد بسيار گوناگون در اين کره خاکی، در مدت بسيار طولانی تاريخ که پشت سر گذاشته است، امکان پذير نبود. اگر بشر نتوانسته است سطری از سطرهای اين دو کتاب بزرگ را بخواند، تاکنون ميلياردها کتاب و آثار علمی و فلسفی در دو قلمرو «انسان و جهان» در اختيار او قرار نمی گرفت و اين همه اشراف و احاطه معرفتی درباره واقعيات بسيار فراوان پيرامون خود، حتی درباره کرات بسيار دور به دست نمی آورد. بديهی است که با وجود موفقيت به فراگيری اين همه دانش و بينش، ابراز ناتوانی از خواندن ورق «حيات معقول» در صحنه «آن چنان که بايد و شايد»، به واقعيت مستند نيست. يعنی با وجود چنين موفقيتی بزرگ، علتی برای ناتوانی از خواندن ورق اصلی که برای ما نوشته شده است، وجود ندارد.

علت ناتوانی خواندن اين ورق، هوا و هوس و خودخواهی های ماست. ما می خواهيم با هوا و هوس و خودخواهی های کورکننده، بينايی عقل سليم و وجدان خود را از بين ببريم؛ به ويژه آن احساس مسئوليت در اين زندگی را ناديده بگيريم که هيچ احساسی بدون آن، تفسير و توجيه نمی شود. از طرف ديگر، انتظار داريم آن ورقی را بخوانيم که با دست حکمت و مشيت بالغه خداوندی برای ما نوشته شده است! چه پاسخی بهتر از پاسخ  اوحدی مراغه ای  می توان برای اين توهم جنون آميز يافت که می گويد:

کی شوی آن چنان که می بايی

تو که با خويشتن نمی آيی [52]

اگر انسان هايی وجود نداشتند که در اين دنيا ورق حيات خود را خوانده و به اندازه توانايی در «حيات معقول»، آن را به کار بسته اند، محال بود آن همه رادمردان و عظما و انبيای الهی و ديگر انسان های رشديافته در تاريخ بشريت ظهور کنند؛ آن هم انسان های بزرگی که زندگی آنان برای همه انسان ها نمونه و تفسيرکننده هدف اعلای حيات بوده است.

اين توهم که تاريخ بشری خالی از انسان های رشديافته و کمال يافته بوده، ناشی از بازيگری مغزی کسانی است که به جای نگرش واقعی در تاريخ و سرگذشت بشر و تحقيق در حيات رشديافتگان، آيينه ای پيش روی خود نهاده و درباره خود به تماشا و تحقيق و گفتگو پرداخته اند و می گويند: ما انسان ها را در طول تاريخ می شناسيم و آنها را از نزديک مطالعه و تحقيق کرده ايم!

ما هم در حدود توانايی و تا حدی که فرصت اجازه می داد، به ادبيات فارسی نگريسته و درباره آن، نگرش و تحقيق کرده ايم. پاسخی که مناسب حال اين اسيران توهم و خودخواهی پيدا کرديم، اين بيت بود:

چشم باز و گوش باز و اين ذُکا

خيره ام در چشم بندی خدا[53]

بياييد راه بشريت را که به طور فطری پيش می گيرد و رهسپار مکتبی می شود تا آن ورق اصلی را برای او تعليم دهند، با چند اصطلاح فريبنده و چند مسئله به ظاهر علمی، مسدود نکنيم.

فهميدن سطور آن ورق آن چنان دشوار نيست که به انباشتن مغز با کلمات و مفاهيم خوشايند ولی بی معنی، نيازی داشته باشد. آن خطی که در اين ورق ديده می شود، جلی تر و خواناتر از آن است که کسی بگويد: من نتوانستم آن را بخوانم!

توجهی پاک و ناب کافی است تا انسان بتواند اين سطر اصلی را که بر آن ورق نوشته شده است، بخواند:

إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ.[54]

ما همه از آنِ خداييم و به سوی او بازمی گرديم.

ما در اين حرکت معنادار، مطابق دستورهای بسيار روشنِ عقلِ سليم و وجدان ناب از درون، و انبيای عظام از برون، از روی خاک برمی خيزيم و نخست از وجود خويشتن آگاه می شويم، آن گاه در جاذبه کمال مطلق قرار گرفته، خواه بيل به دست در بيابان ها و دشت و مزارع مشغول کشت و کار باشيم؛ خواه برای وصله کردن کفش های کهنه مردم، سوزن به دست تلاش کنيم؛ خواه بر سرير فرمانروايی همه کشورهای دنيا نشسته و حکمرانی کنيم؛ خواه از معرفت حتی يک «الف» ندانيم و خواه همه علوم و معارف جهان هستی در مغز ما جای گرفته باشد، مشغول خواندن آن ورق الهی و عمل به آن هستيم.

تا درنگريم و راز جوييم

سر رشته کار باز جوييم
 

بينيم زمين و آسمان را

جوييم يکايک اين و آن را[55]

به يقين، با اين خواندن و حرکت است که به شناختِ پاسخِ اصلی اين سه مسئله خواهيم رسيد.

کاين کار و کيايی از پی کيست؟

او کيست، کيای کار او چيست؟[56]

1- او کيست؟ 2- کار و عظمت کار او چيست؟ 3- هدف او از اين کار و عظمت و شکوهی که به راه انداخته، کدام است؟

در اين جهان، حقيقتی فراتر و برتر از واقعيات و حقايق وجود دارد، اگرچه ندانيم او کيست. و آن حقيقت، کاری بالاتر از آنچه در نمود هستی می بينيم، انجام می دهد، اگرچه ندانيم آن کار چيست!

درک و دريافت اين معنای بسيار ساده و قابل فهم همگانی، نخستين الفبای زندگی با تعقل و انديشه در اين دنياست. اين که اکثريت اسف انگيز مردم حتی پيش از شناخت اين الفبا، زندگی را وداع می گويند، بدين خاطر نيست که شناخت آن دشوار است، بلکه بر عکس، بسيار آسان است. بنا بر اين، اگر انسان ها با خواندن اين الفبا، به خواسته های طبيعی محضِ خود در اين دنيا (خور و خواب و خشم و شهوت و خودکامگی ها) موفق می شدند، در آن هنگام می فهميديم که برای يادگيری، چيزی آسان تر از اين الفبا وجود ندارد، اما چه بايد کرد که اشتغال جدی و فراگير انسان ها به اشباع هوا و هوس ها، خودخواهی ها و خودکامگی های نفسانی، باعث شده است آنان اين الفبا را از درون خود- که هر لحظه می توانند با آن روياروی شوند- برداشته و آن را در لابه لای کتاب های فلسفی و دانش های پيچيده انسانی مخفی کنند، تا فقط هنگام بازيگری های مغزی، لحظاتی به رخ عاشقان بندبازی های فکری به ظاهر علمی و فلسفی، به ميان کشيده شود! در اين جا، ممکن است گامی جلوتر از نظامی نهاده، بگوييم: برای اين که بدانيم:

کاين کار و کيايی از پی چيست؟

او کيست، کيای کار او کيست؟[57]
 

نيازی به اين نداريم که:
 

بينيم زمين و آسمان را

جوييم يکايک اين و آن را

يعنی نيازی نيست که جستجو و تحقيق و بررسی را آن قدر ادامه دهيم تا از خواندن همه صفحات کتاب هستی در درون و بيرون فارغ شويم، تا به پاسخ اين سؤال برسيم: او کيست، کيای کار او چيست؟ بلکه برای درک اين الفبا کافی است راه رشديافتگان بشری را پيش بگيريم؛ يعنی از خاک برخيزيم و از جان خود، آگاهی به دست بياوريم و رهسپار ميدان جاذبه کمال ربوبی شويم.

--------------------------------------------------------

[1] - مخزن‏الاسرار ..

[2] - شرفنامه ..

[3] - ليلى و مجنون.

[4] - اين جمله را نيلز بور فيزيك‏دان دانماركى، از لائوتسه فيلسوف چينى، نقل كرده است.

[5] - مثنوى معنوى، دفتر سوم.

[6] - ر. ك: جعفرى، محمدتقى، مجموعه آثار 4- معرفت‏شناسى، بحث نظريه شناخت، چاپ اول، سال 1393.

[7] - ليلى و مجنون ..

[8] - مخزن‏الاسرار.

[9] - ر. ك: جعفرى، محمدتقى، مجموعه آثار 4- معرفت‏شناسى، بحث نظريه شناخت.

[10] - ليلى و مجنون.

[11] - مخزن‏الاسرار ..

[12] - شرفنامه ..

[13] - مخزن‏الاسرار ..

[14] - ليلى و مجنون ..

[15] - همان ..

[16] - شرفنامه ..

[17] - خسرو و شيرين ..

[18] - مثنوى معنوى، دفتر پنجم ..

[19] - همان، دفتر اول.

[20] - ليلى و مجنون ..

[21] - همان ..

[22] - شرفنامه ..

[23] - اقبالنامه ..

[24] - مثنوى معنوى، دفتر دوم ..

[25] - همان، دفتر چهارم ..

[26] - همان، دفتر چهارم ..

[27] - همان، دفتر اول ..

[28] - همان، دفتر سوم ..

[29] - همان، دفتر پنجم ..

[30] - مثنوى معنوى، دفتر اول ..

[31] - همان ..

[32] - همان، دفتر سوم ..

[33] - همان، دفتر چهارم ..

[34] - همان، دفتر سوم ..

[35] - همان، دفتر پنجم ..

[36] - همان، دفتر سوم ..

[37] - همان، دفتر چهارم ..

[38] - همان ..

[39] - مثنوى معنوى، دفتر پنجم ..

[40] - همان، دفتر ششم ..

[41] - همان، دفتر پنجم.

[42] - مثنوى معنوى، دفتر چهارم ..

[43] - مخزن‏الاسرار ..

[44] - همان ..

[45] - ليلى و مجنون ..

[46] - جعفرى، محمدتقى، نيايش امام حسين عليه السلام در صحراى عرفات( شرح دعاى عرفه)، ص 147.

[47] - سوره حديد، آيه 1؛ سوره حشر، آيه 1؛ سوره صف، آيه 1. اين مضمون در سوره‏هاى اسراء، آيه 44؛ سوره نور، آيه 41؛ سوره حشر، آيه 24؛ سوره جمعه، آيه 1 و سوره تغابن، آيه 1 نيز آمده است.

[48] - سوره رعد، آيه 15؛ سوره نحل، آيه 49؛ سوره حج، آيه 18.

[49] - مثنوى معنوى، دفتر سوم ..

[50] - عطار نيشابورى، فريدالدين، منطق‏الطير، حكايت عيارى كه اسپرنان و نمك‏خورده را نكشت ..

[51] - مثنوى معنوى، دفتر پنجم.

[52] - اوحدى مراغه‏اى، ديوان اشعار.

[53] - مثنوى معنوى، دفتر سوم ..

[54] - سوره بقره، آيه 156.

[55] - ليلى و مجنون ..

[56] - در نسخه مورد تحقيق و بررسى ما، اين بيت چنين است:

كاين كار و كيايى از پى چيست؟

او كيست، كياى كار او كيست؟

اگر در مصرع اول، به جاى« چيست»،« كيست» در نظر بگيريم، يعنى كار بزرگ و با عظمتى كه در اين كارگاه ديده مى‏شود، براى پروراندنِ تكاملىِ كدام انسان‏هاست؟ اگر« چيست» را در نظر بگيريم، سؤال از مطلقِ هدفِ اين كار و عظمت‏هاست كه در جهان هستى مشاهده مى‏شود. مصرع دوم با كلمه« كيست» ختم شده است. بديهى است كه سؤال با كلمه« كيست» از موجود با شعور و عاقل صورت مى‏گيرد. بنا بر اين فرض، احتمال قوى اين است كه منظور نظامى، سؤال و هدف معينى است كه عبارت از وصول انسان‏ها به كمال در اين دنياست ..

[57] - ليلى و مجنون ..

Share