زيبايي هاي فرهنگ مرتبط با عالم قدس

 حضرت امام حسين(علیه السلام) و ياران آن حضرت را در كربلا نگاه كنيد، حتماً قبول داريد كه زيبايي هاي كربلا فوق العاده است. شما در سجدة بعد از زيارت عاشورا مي گوييد: «اللّهم لَكَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاكرين لَكَ عَلَي مُصابِهِم، اَلْحَمْدلله عَلَي عَظيم رَزيَّتي» اي خدا! حمد تو را است، آن هم حمد شاكرين درگاهت، به جهت مصيبت هاي وارده بر آن ها، حمد خدا را به جهت بزرگي مصيبت.

حمدكردن به اين معني است كه زيبايي هايي را در مقابل خود مي بينيد و آن  ها را به خدا نسبت مي دهيد، معلوم است كه يك زيبايي در اين مصيبت ها پيدا كرده ايد كه داريد آن بزرگترين مصيبت را حمد مي كنيد. بنده چند نمونه از حركات واقع شده در كربلا را توصيف مي كنم كه روشن شود اگر قلب به صحنه آمد و انسان از طريق قلب توانست با خداوند و عالم قدس مرتبط شود و با عشق به حق پا به ميدان گذاشت، چه خوبي هاي فوق العاده اي به نمايش خواهد آمد. يك نمونه از آن زيبايي ها، حركات شخص حضرت اباعبدالله(علیه السلام) در روز عاشورا است - از سخنان و حركات حضرت تا عصر عاشورا مي گذرم كه خود دائرة المعارفي از زيبايي ها است- اين صحنه را ملاحظه كنيد؛ حضرت در وسط میدان شعار می دهند:

الموتُ خَيْرٌ مِنْ ركوبِ الْعار
و الْعارُ خَيْرٌ مِنْ دُخول النار
اَنــا الحسيــــنُ بــن عَــلِيٍّ
آلَيْــــــتُ اَنْ لا اَنْثَــنِــــي
اَحْــمـي عيــــالاتِ اَبـــي
اَمْضـــي عَلـــي دينِ النَّبي[1]

راويان مي گويند: به خدا قسم هرگز نديديم مردي را كه لشكرهاي بسيار او را احاطه كرده باشند و همة ياران او را كشته و اهل البيت او را محصور كرده باشند، شجاع تر و قويُ  القلب تر از حسين(علیه السلام). چرا كه تمام اين مصائب به علاوه تشنگي و شدت گرما و بسياري جراحت، گردي از اضطراب و اضطرار بر دامنش ننشانده بود و هيچ گونه تزلزل در او راه نداشت، با اين حال مي زد و مي كشت و گاهي كه اَبطال و پهلوانان لشكر عمرسعد بر او حمله مي كردند چنان بر آن ها مي تاخت كه چون گلّة گرگ ديده مي رميدند، باز لشكر دشمن گرد هم مي آمد و حمله مي كرد و باز حضرت به آن ها حمله مي كرد و آن ها چون ملخ متفرق مي شدند. كلمة مبارك «لا حَولَ وَ لا قُوّةَ اِلاّ بِالله» را قرائت مي فرمود، ثابت قدم و استوار.

به دستور عمرسعد آن حضرت را تير باران كردند با 4000 تيرانداز، مثل خارپشت بدن مباركش پر از تير شد، ولي هيچ آثاري از تسليم در حضرت نيست، يك تير بر دهانش و يكي بر گردنش نشست، تيرها را بيرون كشيد، دستش پر از خون شد، خون ها را مي گرفت و به آسمان مي افشاند، و يك قطره از آن خون ها به زمين برنگشت. چون شيري ژيان به احدي نمي رسيد، مگر اين كه او را مي كشت. ابوالحُتوف جُعفي تيري به پيشاني امام زد كه خون بر صورت مباركش جاري شد. شمر در اين حال به لشكر خود ندا داد براي چه ايستاده ايد، چرا كار حسين را تمام نمي كنيد؟ پس همگي به آن حضرت حمله كردند، مردي بار ديگر به پيشاني مباركش سنگي زد، خون بر محاسنش جاري شد، پيراهن را بالا گرفت تا خون ها را پاك كند، ديگري با تيرِ سه  شاخه به قلب حضرت زد، تير از پشت او خارج شد و خون فوّاره كرد.

حصين بن تميم، تيري بر دهان مباركش زد. ابوايوب غنوي، تيري بر حلقوم شريفش زد. زرعة بن شريك بر كف چپ حضرت ضربه زد و آن را قطع كرد. ظالمي ديگر بر دوش مبارك حضرت زخمي زد كه آن حضرت به روي زمين افتاد.

چنان ضعف بر آن حضرت غالب شده بود كه گاهي به مشقت زياد برمي خاست، طاقت نمي آورد و دوباره بر روي زمين مي افتاد، تا اين كه سنان، نيزه اي بر گلوي مبارك آن حضرت فرو برد، پس بيرون آورد و آن را بر استخوان هاي سينة حضرت فرو كرد و بر اين هم اكتفا نكرد، بلكه كمان بگرفت و تيري بر گلوي آن حضرت زد كه حضرت افتادند.

حضرت در اين حال خون هاي خود را با دست مي گرفتند و بر سر مي ريختند. عمرسعد به مردي كه در طرف راست او بود گفت: از اسب پياده شو و برو حسين را راحت كن. خولي بن يزيد با شنيدن اين حرف به طرف حضرت رفت، خواست سر حضرت را جدا كند، لرزشي او را گرفت. شمر به او گفت: خدا بازويت را پاره پاره كند، چرا مي لرزي؟ و خود شمر آن كار را كرد. چون شمر با حضرت روبه رو شد، حضرت مي خنديد. هِلال بن نافع مي گويد: به خدا سوگند كشته اي را نديدم كه در خون آغشته شود و از حسين(علیه السلام) زيباتر و نوراني تر باشد.»[2]

حال عرض بنده اين است كه اين شور و اميد كه شما در حضرت سيدالشهداء(علیه السلام) مي بينيد، در عين اين كه اين همه زخم بر بدن دارد، جز اين است كه از طریق قلبي محقق مي شود كه با «وجود» عالم قدس مرتبط باشد و نه با مفهوم آن عالم؟

عرض كردم در حمدي كه در سجده آخر زيارت عاشورا اظهار مي داريد، نظر به زيبايي هاي كربلا داريد و يك نمونه از آن زيبايي ها را در حركت امام حسين(علیه السلام) ملاحظه كرديد. يكي ديگر از زيبايي هاي كربلا كه نشان مي دهد آن حرکت نيز با اتصال به عالم قدس محقق مي شود، حركات حضرت زينب(سلام الله علیها) است. از جمله حركات زيباي اين بانو اين كه دو فرزند حضرت زينب(سلام الله علیها) در كربلا شهيد شدند، اين دو جوان مسلّم جوانان عزيزالقدري بوده اند، كساني كه حاضرند كنار امام زمانشان شهيد شوند و سعي هم دارند در اين عمل سبقت بگيرند، انسان هاي مورد توجه و دوست داشتني بايد باشند. حالا مي بينيد كه وقتي حضرت زينب(سلام الله علیها) فرزندانش به طرف جبهه مي روند، جبهه اي كه شهادت در آن حتمي است، قاعده اين بوده كه آن ها را بدرقه مي كردند ولي حضرت زينب(سلام الله علیها) از خيمه گاه بيرون هم نمي آيد، طوري كه اگر كسي ظاهر قضيه را ببيند، مي گويد گويا اين دو جوان هيچ كسي را ندارند، خود اباعبدالله(علیه السلام) بدرقه شان مي كند، و هر دو شهيد مي شوند. هيچ كس در هنگامي كه آن دو جوان شهيد شدند، نه صداي زينب(سلام الله علیها) را شنيد، نه چهره اش را ديد، در خيمه خود ماند و هيچ ناله اي از خود بلند نكرد، تا نكند موجب ناراحتي حضرت اباعبدالله(علیه السلام) شود. ولي بعد كه علي اكبر شهيد مي شود، واقعاً زينب(سلام الله علیها)،برای علی اکبر(علیه السلام) مادري كرد، غوغا كرد، زودتر از حضرت اباعبدالله(علیه السلام) خود را به آن بدن مطهر رساند، ضجه ها كرد، به طوري كه حضرت اباعبدالله(علیه السلام)، ايشان را دلداري مي دهند. حالا سؤال من اين است، آن فرهنگي كه مي تواند اين صحنه ها را به وجود آورد جز در فرهنگ اهل بيت(علیهم السلام) در فرهنگ ديگري ممكن است؟ يك مادري براي اثبات حقانيت يك مسيري وقتي فرزندانش -آن هم چه جواناني- شهيد مي شوند هيچ ضجه  و ناله اي نكند ولي در شهادت علي اكبر(علیه السلام) آن چنان عمل كند تا موجب تسلي خاطر امام معصوم گردد. اگر در واقع اين كارها نشده بود آدم مي گفت: مگر مي شود! مگر مي شود يك زن بهترين فرزندانش را به بهترين نحو تربيت كند و ناظر بهترين اعمال از آن ها باشد و بعد وقتي كه شهيد مي شوند يك قدم جلو نيايد؟ به من بگو ببينم، اگر نور حضرت اباعبدالله(علیه السلام) نبود، اگر ولي الله با تصرفات باطني اش در صحنه نبود، آيا چنين بستري فراهم مي شد، كه چنين زيبايي ها به نمايش در آيند؟ اجر حسين(علیه السلام) و زينب(سلام الله علیها) در قيامت كه بي حدّ و حصر است، ولي در همين دنيا مگر آدم نمي خواهد بهترين شكلِ نمايش حقيقت باشد؟

عرضم از اين جا شروع مي شود كه زينب(سلام الله علیها) تحت ولايت يك فكر و فرهنگ خاصي توانست چنين زيبايي هايي خلق کند، فرهنگي که رابطه اش با قرآن رابطة حضوري و وجودي است، همان رابطه اي که قرآن در توصيف آن مي فرمايد: «لايَمَسُّهُ إلاّ الْمُطَهَّرون». اين فرهنگ يك مسير است، اين مسير، مسيري است كه اگر كسي در آن قرار گرفت به زيباترين شكل مي تواند حياتي را محقق كند كه بقيه فرهنگ ها تصور آن را هم نمي توانند بكنند. شما حتماً مي دانيد حضرت اباالفضل(علیه السلام) از كودكي آگاه شده است كه اگر زندگي زيبا مي خواهد، زير فرمان حسين(علیه السلام) پيدا مي شود. شب عاشورا وقتي حضرت سيد الشهداء(علیه السلام) فرمود: از سياهي شب استفاده كنيد و برويد، اولين كسي كه از بني هاشم سخنراني كرد حضرت ابوالفضل(علیه السلام) بود و از غير بني هاشم زهيربن قين«رضوان الله تعالي عليه» بود. حضرت اباالفضل(علیه السلام) عرضه داشت: «لا أرِنا ذلك اَبَداً» اي حسين! هرگز چنين چيزي را از ما نخواهي ديد و ما هرگز چنين برنامه اي نداريم. ما جاني نداريم كه برداريم و برويم، جان ما شماييد، ما اصلاً زندگي بعد از شما را نمي خواهيم. ملاحظه بفرمائيد؛ اين مسير را مي خواهيم شرح دهيم، مسيري كه دل در صحنه است و از طريق قلب با حقايق روبه روست، اين مسير آداب و فرهنگش اين است که شما در شب عاشورا مي بينيد. اين فرهنگ را هركس شناخت ديگر نمي تواند با عقل حسابگر و حساب هاي اهل عافيت زندگي كند، و لذا زيباترين شكل زندگي را تحت نور ولايت ولي الله كه قلب مبارکش با حقيقت قرآن مرتبط است، پديد مي آورد.

بذل جان و ترک مال و نام و نان
در طريق عشق اول منزل است

امام معصوم در هر زماني چهره ي خاصي دارد و در همه زمان ها عامل احياي انسانيت انسان ها است، چون متذكر اسلام واقعي است و اسلام وسيله احياء انسانيت انسان ها است، اگر اين مسير گم  شود - مسيري كه از اول بحث تا حال در مورد آن صحبت مي كنيم كه بايد همه فعاليت هاي فرهنگيِ فردي و اجتماعي به رابطة «وجودي» با حقايق منجر شود- در هيچ زماني نمي توانيم از زندگي خود بهره لازم را ببريم. آيه مورد بحث مي گويد مطهّروني هستند كه فقط آن ها مي توانند با قرآن تماس بگيرند، پس هركس خواست به كمك قرآن نجات يابد به آن ها رجوع كند. زيرا گفت: اين قرآن يك حقيقت غيبي دارد كه مطهّرون، فرهنگ ارتباط با آن را مي شناسند. پس مطهّرون راه اند، نه يك معلمِ مطّلعِ صِرف، آن ها يك مقام نوري اند، مأمور شده اند صحنه اي از ايمان واقعي را به نمايش بگذارند تا شرايط تماس با ايشان فراهم شود، حضرت اباعبدالله(علیه السلام) مي فرمايد: «أَنَا قَتِيلُ الْعَبْرَةِ لَا يَذْكُرُنِي مُؤْمِنٌ إِلَّا اسْتَعْبَر»[3] من كشته اشك ها هستم، مؤمن يادم نكند جز آنكه گريه اش گيرد. يعني مأموريت دارم كه صحنه اي را بنمايانم كه در تماس با آن مقام، و با توجه به اوج بلند انسانيت، از طريق حسين (علیه السلام)، اشك ها جاري شود، و از طرف ديگر اشك موجب تماس با آن مقام مي گردد،[4] فكر و مفهوم كه تماس نمي آورد،آن ها اشك را با حركات خود براي ما ساخته اند تا راه اهل بيت گم نشود، چون «إنَّ لِلْحُسين مَحَبَّهٌ مَكْنُونَهٌ في قُلوبِ المومنين»[5] مي گويد: يك محبتي در دل مؤمنينِ به حق و حقيقت، نسبت به حسين(علیه السلام) كاشته اند تا «مصباح الهدي» بودن امام گم نشود و همواره راه نجات امت باقی بماند.

 همان طور كه قرآنِ مكتوب داراي آيات متعدد است و هر كدام حقيقتي را به نمايش مي گذارند تا راه انسان به سوي آسمان گم نشود، قرآن مجسم يعني حسين(علیه السلام) هم آيه ها دارد، آيات كبيرش، حضرت علي اکبر(علیه السلام) و حضرت سجاد(علیه السلام) و حضرت زينب(سلام الله علیها) و ابالفضل(علیه السلام) است. چطور شما در آيات تدبّر مي كنيد و به آن ها دل مي سپاريد، تا حقايق و معارف مربوطه را به دست بياوريد، بايد با آيات كربلا نيز انس بگيريد، كاري كنيد كه از فرهنگ انس با آيات كربلا و با آن قرآن مجسم در كربلا، محروم نشويد وگرنه از بهترين راه ارتباط با عالم قدس محروم شده ايد. به نظر بنده؛ خداوند به شهيد مطهري«رحمة الله عليه» در آخر عمر يك توفيق بزرگ داده است كه حاصل آن توفيق سخنرانی های كتاب «حماسه حسيني» است. از اين كتاب روشن مي شود كه شهيد مطهري«رحمة الله عليه» به يك شعور خاصي نسبت به حضرت اباعبدالله(علیه السلام) و اصحاب بزرگوار  آن حضرت رسيده است كه خيلي ها اين شعور را ندارند. از امام صادق(علیه السلام) هست كه؛ «مَنْ أرادَ الله بِهِ الْخَيْرَ قَذَفَ فِي قَلْبِه حُبَّ الحُسين(علیه السلام)»؛[6] اگر خداوند خواست كسي را به خير برساند محبت حسين(علیه السلام) را در قلب او مي اندازد. حبّ حسين(علیه السلام) شعوري است كه در سخنان شهيد مطهري«رحمة الله عليه» آن را مي بينيم و نشانه ارتباط قلبي شهيد مطهري«رحمة الله عليه» با ذوات قدسي ائمه معصومين(علیهم السلام) است.

إن شاءالله فرهنگ انس با حقيقت اهل بيت(علیهم السلام) با مقدماتي كه در اين چندين جلسه عرض شد تا حدی شروع شد سعي بفرماييد موضوع را دنبال کنيد تا معني اين كه گفته مي شود اهل البيت(علیهم السلام) راه ارتباط خلق با خالقشان هستند، روشن شود و بفهميم چگونه مي شود از طريق كساني كه در هيچ مكتبي درس نخوانده اند و مشغول علوم مفهومي نگشته اند، با حقايق عالمِ وجود مرتبط گشت و به آن ها علم حضوري پيدا كرد، همان علمي كه خداوند درباره آن مي فرمايد: «اِتَّقُوالله وَ يُعَلِّمُكُمُ الله»؛[7] تقوا پيشه كنيد و خدا شما را تعليم مي دهد. آن علمي كه خداوند به بنده اش ارزاني مي فرمايد، نوري است براي ارتباط با وجود حقايق، تا نور خودِ حقايق در قلب انسان متجلي  شود.

بايد بتوان بين وجود و ماهيت فرق گذارد تا مفاهيم وجود را به جاي خودِ وجود نگيريم، و با ساية حقيقت، عمر خود را بدون هيچ ثمري تمام نکنيم. همين طور که ممکن است خودمان را گم کنيم و آن که اصل اساس خودمان نيست را به جاي خود بگيريم و عمرمان را صرف ناخودِ خود کنيم، ممکن است مفاهيم و ماهيات را به جاي حقيقت بگيريم، بدن و مدرک و شهر و جنسيت همه همه مربوط به ناخود است. خارج از اين ها باز خودتان، خودتان هستيد، خودتان فقط هست. يعني اگر مي خواهيد «وجود» را بفهميد، خودتان را بدون ناخودها بنگريد، آن وقت با وجود آشنا مي شويد و بدون هيچ فکر و تصور ذهني با خودتان يا بگو با «وجود» مرتبط شده ايد.[8] و اين نوع ارتباط و آگاهي از وجودِ خود يا وجود خدا و وجود ملائکه را علم حضوري مي گويند، چون در اين علم خودِ معلوم نزد شما است، نه صورت ذهني و مفهوم آن. در فعاليت هاي شبه قدسي به جاي حقايق و مرتبط شدن با «وجودِ» حقايق، علم حصولي به حقايق را همة مطلب مي گيريم و مفهوم و صورت ذهني حقايق را عين وجود حقايق مي پنداريم و از برکات نور حقايق الهي محروم مي شويم، هرچند در حافظة ذهن خود هزاران اطلاع از آن حقايق داشته باشيم.

در همين رابطه مولوي در راستاي آن که بايد علمي آموخت که در آن خودمان در ميان نباشيم و سراسر وجودمان رؤيت حقيقت باشد، داستان مشهور نحوي و کشتيبان را مطرح مي کند که:

آن يكى نحوى به كشتى درنشست
رو به كشتيبان نهاد آن خود پرست
گفت هيچ از نحو خواندى گفت لا
گفت نيم عمر تو شد در فنا
دل شكسته گشت كشتيبان ز تاب[9]
ليك آن دم كرد خامش از جواب
باد كشتى را به گردابى فگند
گفت كشتيبان به آن نحوى بلند
هيچ دانى آشنا كردن[10] بگو
گفت نى اى خوش جواب خوب رو
گفت كل عمرت اى نحوى فناست
ز آن كه كشتى غرق اين گردابهاست

مولوي با نقل اين داستان مي خواهد ما را متذکر اين نکتة بلند بکند که انسان بايد به مقام محو که عبارت است از زايل کردن منيت و انانيت، برسد و لذا در ادامه مي گويد:

محو مى  بايد نه نحو اينجا بدان
گر تو محوى، بى خطر در آب ران

چون وقتي انسان از خودخواهي ها مُرد و خود را در مقابل حضرت حق محو نمود همچنان که آب دريا مرده را بر سر خود مي نشاند، درياي اسرار نيز انسان را بر فرق سر مي نشاند. گفت:

آب دريا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دريا كى رهد
چون بمردى تو ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر

و در اين حال با اسرار الهي و حقايق ربّاني مرتبط خواهي شد.

حقيقت آن است که انسان در مقابل حق، هيچ است هيچ، نيستي اي است، که وجودش همان اتصال به حق است و چيزي جز «اتصال» نيست و لذا اگر اين اتصال از بين برود، نيست است، نيست. کافي است دائم متوجه اين «نيستيِ» متصل به حق باشد تا در «حقيقت» سُکني گزيند. همة مشکلات از وقتي پديد مي آيد که انسان خود را از اين نيستي بيرون بکشد، ديگر خود را و همه چيز را وارونه مي بيند. گفت:

نفس را از نيستي وا مي کشي
زان که بي فرمان شدن در بي هشي
نيستي بايد، که آن از حق بود
تا که بيند اندر آن حسن احد
هيچ کس را تا نگردد او فنا
نيست ره، در بارگاه کبريا
هست معراج فلک اين نيستي
عاشقان را مذهب و دين، نيستي

انسان با تجلي نور حق نجات مي يابد، و نور هستي آن گاه در قلبش تجلي مي کند که خود را براي حق خالي کرده باشد و به لطف حق نيستي خود را به صحنه آورد. و نيز وقتي حضرت حق خود را بر قلب انسان متجلي کند که نيستي انسان براي او نمايان  شود. پس:

نيستي بايد، که آن از حق بود
تا که بيند اندر آن حسن احد

وقتي انسان «نيست» شد، کلّ مطلق برايش جلوه مي کند و اين معراج حقيقي انسان است که:

هست معراج فلک اين نيستي
عاشقان را مذهب و دين، نيستي

مولوي در جاي ديگر به زبان ديگر بر اين نکتة مهم تأکيد دارد که به حقيقت ماهيات بايد نظر داشت ، و انسان ها را تشويق مي کندکه نظر جانشان را به خودِ حقيقت بيندازند و از انوار متجلي از آن حقايق برخوردار شوند. مي گويد:

هيچ نامى بى حقيقت ديده اى
يا ز گاف و لامِ گُل، گُل چيده اى
اسم خواندى رو مسمى را بجو
مه به بالا دان نه اندر آب جو
تا قيامت گر کسي مِيّ ، مِيّ کند
تا ننوشد باده ، مستي کي کند؟
نام فروردين نيارد گل به باغ
شب نگردد روشن از نام چراغ
گر ز نام و حرف خواهى بگذرى
پاك كن خود را ز خود هين يك سرى
همچو آهن ز آهنى بى رنگ شو
در رياضت آينه ى بى زنگ شو
خويش را صافى كن از اوصاف خود
تا ببينى ذات پاك صاف خود
بينى اندر دل علوم انبيا
بى كتاب و بى معيد و اوستا

بايد باخالي کردن ذهن از ماهيات وبا نظر به نيستي خود و نيستي همه چيز، با وجودِ واقعيات مرتبط بود و نه صرفاً با ماهيات و مفاهيم و اسامي آن ها.

إن شاء الله در جلسات آينده به اين موضوع بيشتر پرداخته مي شود.

در اين جلسه مي توان مطالب مطرح شده را به صورت زير جمع بندي كرد:

1- وقتي از حجاب مفاهيم بگذريم و نظر به «وجود» حقايق بكنيم، مي توان از تجليات انوار الهي بهره مند شد.
2- بايد مواظب بود در عبادات خود، جنبة مفاهيم حصوليِ آيات الهي ما را مشغول به خود نكند و از اُنس با حق محروم شويم.
3- براي ارتباط مفهومي با حقايق، طهارت باطن نياز نيست ولي در ارتباط حضوري با حقايق، حتماً طهارت باطن كارساز است و مطهّرون با حقيقت وجودي قرآن در تماس اند.
4- اگر عقل ها از رؤيت حق محجوب اند ولي راه قلب ها به سوي رؤيت حق بسته نيست.
5- رابطه بين طهارت مطلق اهل البيت(علیهم السلام) و تماس قلبي با حقيقت قرآن يک موضوع است، و روش اهل البيت(علیهم السلام) که به خودي خود يك راه  است براي ارتباط با حقايق، موضوع ديگر.
6- ارتباط با حقايق داراي شدت و ضعف است و سلوك در اين راستا معني مي دهد كه سالك با رفع حجاب ها بتواند ارتباط خود را با حقايق شدت بخشد ،درحالي که شدت و ضعف در ارتباط با مفاهيم معني نمي دهد و لذا سلوک و ارتقاءِ درجه هم در رابطه با مفاهيم بي معني است.

«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»

---------------------------------------------

[1] - امام حسين(علیه السلام) پس از وداع از زن و فرزند، سوار بر اسب به ميدان آمد؛ پس مبارز طلبيد، هر كه در برابر حضرت قرار گرفت به خاك افكنده شد، عدة زياد در جنگِ تن به تن به خاك افتادند، ديگر كسي جرأت به ميدان آمدن نداشت. خود حضرت گاهي به ميمنه لشكر عمرسعد حمله كرد و گاهي به ميسره حمله مي نمود، و در شعار خود مي فرمود: ترجمه شعارهاي حضرت اين است كه: مرگ در نزد من بهتر است از پذيرفتن ننگ، و پذيرفتن ننگ بهتر از قبول آتش. من حسين بن  علي هستم. سوگند ياد كرده ام در مقابل دشمن سر فرود نياورم، از اهل البيت پدرم حمايت مي كنم و در راه آيين پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) كشته مي شوم. (بقيه شعارها را در مقتل خوارزمي ج2 ص 33 دنبال كنيد).

[2] - «اللهوف»، سيدبن طاووس، انتشارات صلاة، ص 170 - «منتهي الآمال»، ج 1، ص 394، انتشارات کتاب فروشي اسلاميه.

[3] - «أمالي الصدوق»، ص 137، المجلس الثامن و العشرون‏.

[4] - اشكي كه در شيعه هست با ناراحتي هاي عاطفي و احساساتي فرق اساسي دارد، اشك براي حسين(علیه السلام) عامل رابطه انسان است با مقاصد قدسي و لذا نه تنها شادي و نشاط را از شيعيان نمي گيرد، بلكه شادي و نشاط در زندگي شيعيان موج مي زند. ولي نبايد آن را با لذت گرايي همسان دانست، زيرا تفاوت زيادي است بين آن شادي كه با پرهيزکاري همراه است و روح معنوي دارد با آنچه امروز در غرب هست كه در آن، لذت گرايي مقصد و معبود شده است. در شيعه، شور زندگي با يادآوري غم غربت نسبت به عالم قدس همراه است و با فرهنگ مرگ آگاهي راه خود را از قهقهه هاي اهل غفلت جدا كرده و سعي دارد خود را در فرحِ حضورِ با حق حفظ كند و اشك بر حسين(علیه السلام) نوعي طلب آن فرح است و آن هايي كه غم غربت در اين دنيا را مي شناسند مي فهمند حزن مقدس چه حلاوتي دارد و مواظب اند گرفتار لذت گرايي و خوش گذراني اهل دنيا نشوند تا از ارتباط با حقايقِ وجودي عالم محروم نگردند.

[5] - «ترجمه خصائص الحسينيه»، ص47.

[6] - «كامل الزيارات»، 142، الباب الخامس و الخمسون.

[7] - سوره بقره، آيه 282.

[8] - در مورد معرفت نفس راه ارتباط با «وجود» در جلسة نهم همين کتاب بحث شده است.

[9] - دل شکسته شدن از تاب: يعني دلش از سخن نيش دار او آتش گرفت.

[10] - آشناکردن: شناکردن.

Share