گفتار دوم؛ بررسیهایی کوتاه و گویا درباره نامه

گفتار دوم؛ بررسیهایی کوتاه و گویا درباره نامه

 

بررسی یکم) روابط عمر با معاویه

بود، عمر همت گماشت تا او را براي « طلقا » از سوي عمر، تأکیدهاي خاصی درباره معاویه صورت میگرفت و علیرغم این که او از

تصاحب خلافت آماده سازد و مقدمات روي کار آمدنش را فراهم آورد. جهت آگاهی از عمق این روابط، کافیست موارد زیر را

متذکّر شویم:

مورد یکم) عمر، معاویه را سالیان درازي در پست و منصب امارت شام باقی نگه داشت، بدون این که حسابرسیهایی را که نسبت

( به سایر کارگزارانش اعمال میکرد، درباره معاویه اعمال نماید. ( 83

مورد دوم) عمر، سایر کارگزاران خود را بیش از دو سال در منصب امارت، باقی نمیگذاشت؛ ( 84 ) در حالی که معاویه را تا پایان

حیات خود، در منصبش باقی نهاد.

مورد سوم) آن گاه که معاویه از عمر خواست که اوامري صادر کن تا بر اساس آن عمل کنم؛ عمر گفت:

( نه تو را به انجام کاري فرمان میدهم و نه از چیزي باز میدارم. ( 85

( مورد چهارم) عمر، به اعمال خلاف شرع معاویه، با دیده اغماض مینگریست. ( 86

صفحه 24 از 40 www.Ghaemiyeh.com مصائب فاطمی، در نسخ خطی قرن 5 و 6 هجري مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان

مورد پنجم) روزي معاویه نزد عمر مورد مذمت و سرزنش قرار گرفت؛ عمر گفت:

( جوانمرد قریش را نزد ما ملامت مکنید! جوانمردي که در حال خشم، خندان است. ( 87

مورد ششم) عمر، هر گاه وارد شام میشد یا به معاویه مینگریست، خطاب به او میگفت:

( این، کسراي عرب است. ( 88

 

بررسی دوم) انگیزه عمر از نگارش نامه به معاویه

یکی از مهمترین انگیزههاي عمر از نگارش این نامه را - به راحتی - میتوان از متن آن، استخراج نمود. عمر در این نامه

سیاستمدارانه، با جسارت از خلیفه بودنش دفاع میکند (!) و خود را مستحقّ در اختیار داشتن این منصب جلوه میدهد و سعی دارد

تا به انحاء گوناگون، حمایت معاویه را به سوي خود جلب کرده و حکومتش را از گزند توطئههاي معاویه حفظ نماید. ( 89 ) او در

فرازي از نامهاش خطاب به معاویه مینویسد:

امر و نهی من را بپذیر و به اطاعت از من قیام کن و از مخالفت با من بپرهیز!

 

بررسی سوم) عمر و افشاي اسرار محرمانه حکومتی

عمر در این نامه، اسراري را فاش میسازد که هر خوانندهاي را به شگفتی وا میدارد؛ ولی باید توجه داشت که تاریخ، موارد

متعددي از افشاگريهاي عمر را به یاد دارد که به یکی از آنها اشاره مین ماییم:

شریک بن عبدالله نخعی از ابو موسی اشعري نقل میکند که با عمر به حج رفتیم. وقتی به مکّه رسیدیم، قصد داشتم به دیدار عمر »

بروم؛ در راه مغیرَة بن شُعبه را دیدم که او نیز قصد دیدار عمر را داشت. به راه افتادیم. در راه از نشستن عمر بر مسند خلافت و…

صحبت مینمودیم. بعد سخن از ابوبکر به میان آمد. به مغیره گفتم:

شک نیست که ابوبکر بر خلافت عمر تأکید داشت … مغیره گفت:

همین طور است، هرچند قومی کراهت داشتند که عمر خلافت را به دست بگیرد، زیرا از عمر تنفّر داشتند و براي آنها از این

خلافت، بهرهاي نبود.

گفتم:

چه کسانی از رسیدن عمر به خلافت کراهت داشتند؟ مغیره گفت:

…اي ابوموسی، مثل این که تو طایفه قریش را نمیشناسی که چقدر حسود هستند. (منظورش طایفه بنی تیم است که ابوبکر،

عایشه و طلحه از آنهایند. ) به خدا قسم، اگر حسد را شماره کنند، براي قریش نُه دهم است و براي بقیه مردم، یک دهم باقی

میماند.

گفتم:

ساکت شو اي مغیره، به درستی که فضل قریش بر مردم روشن است. ما همچنان سخن میگفتیم تا به محلّ سکونت عمر رسیدیم. او

را در آنجا نیافتیم. کسی گفت:

الآن رفت. به سوي مسجد الحرام رفتیم و دیدیم مشغول طواف است. ما هم طواف کردیم. وقتی که فارغ شد، بین ما ایستاد و تکیه

بر مغیره نمود و گفت:

از کجا میآیید؟

گفتم:

صفحه 25 از 40 www.Ghaemiyeh.com مصائب فاطمی، در نسخ خطی قرن 5 و 6 هجري مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان

قصد دیدار تو را داشتیم، ولی چون تو را در جایگاهت نیافتیم، به اینجا آمدیم. بعد مغیره نگاهی به من کرد و خندید. عمر از این

خنده خوشش نیامد و گفت:

چرا میخندید؟ مغیره گفت:

بین من و ابو موسی در راه گفتگویی بود که بر آن میخندیم. عمر گفت:

موضوع چیست؟ ما ماجرا را گفتیم تا به حسد قریش رسیدیم و از داستان کسی که میخواست ابوبکر را از جانشین نمودن عمر

منصرف نماید، سخن گفتیم. عمر آهی کشید و گفت:

اي مغیره! چیست نُه دهم، بگو نود و نُه درصد به این طایفه و به باقی مردم، یک صدم حسد میرسد که در آن یک صدم نیز این

طایفه قریش با مردم شریک است. با گفتن این جمله، عمر مقداري آرام شد؛ در حالی که همچنان به ما تکیه داده بود.

گفت:

آیا شما را باخبر نکنم از حسودترین قریش؟

گفتیم:

آري.

گفت:

در همین حال که جامه بر تن دارید؟

گفتیم:

آري.

گفت:

چگونه ممکن است و حال آنکه شما جامه خود را بر تن دارید! گفتیم:

اي امیر! این چه ربطی به جامه دارد؟

گفت:

بیم دارم که این راز از آن جامه فاش شود.

گفتیم:

آیا تو از این بیم داري که جامه سخن را فاش سازد و حال آنکه از پوشنده جامه، بیشتر بیم داري و مقصودت جامه نیست؛ خود ما

را منظور میداري.

گفت:

آري، همین گونه است. پس به راه افتادیم و به اقامتگاه او رسیدیم. دستش را از بین دستهاي ما بیرون آورد و گفت:

از اینجا نروید و خود داخل شد. به مغیره گفتم:

سخن ما و گزارش گفتگوي مان در او اثر کرد و گمان میکنم او ما را در اینجا نگه داشتهست تا دنباله سخن خود را بگوید.

گفت:

ما هم خواهان همانیم. در همین حال به ما اجازه ورود داد. ما هم داخل شدیم. دیدیم بر پشت دراز کشیدهست و با بیان شعري از ما

میخواهد که راز نگهدار باشیم.

گفتیم ما همچنان هستیم که تو میخواهی. بعد برخاست تا در را ببندد. دید نگهبانی که به ما اجازه ورود داده، آنجا است.

گفت:

صفحه 26 از 40 www.Ghaemiyeh.com مصائب فاطمی، در نسخ خطی قرن 5 و 6 هجري مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان

ما را تنها بگذار و چون نگهبان رفت، در را از پشت بست و پیش ما نشست و رو به ما کرد و گفت:

بپرسید تا پاسخ دهم.

گفتیم:

قرار بود امیر به ما خبر دهد از حسودترین قریش، کسی که لباس ما نیز امین نیست از شنیدن آن حرف.

گفت:

شما از مشکل بزرگی سؤال نمودید. الآن شما را مطّلع میکنم، به شرط این که تا من زندهام آن را فاش نسازید و وقتی مردم خود

دانید که اظهار کنید یا کتمان.

گفتیم:

همان طور خواهد بود که شما میخواهید. ابوموسی میگوید:

به وي گفتم:

من پیش خود فکر میکردم طلحه و زبیر و همفکران او بودند که کراهت داشتند که ابوبکر، عمر را خلیفه قرار بدهد. آنها به ابوبکر

گفتند:

آیا کسی را بر ما جانشین قرار میدهی که بد اخلاق و خشن است! بعد از صحبت من، عمر چیزي گفت که فهمیدم او کسی غیر از

این را اراده کرده است. او دوباره آهی کشید و گفت:

دیگر چه میاندیشید؟

گفتیم:

ما هر چه میدانیم گمان است.

گفت:

به چه کسی گمانِ بد دارید؟

گفتیم:

به آن کسانی که به ابوبکر گفتند:

عمر را جانشین قرار نده.

گفت:

به خدا قسم که اینگونه نیست، بلکه خود ابوبکر [ناخوش دارندهتر و] حسودترین قریش بود! بعد مدت طولانی سرش را پایین

انداخت. مغیره به من و من به او نظر میکردم و ما هم به خاطر او، سرمان را پایین انداختیم و سکوت از ما و او طولانی شد؛ تا این

که ما احساس کردیم او از آنچه به ما اظهار کرده، پشیمان شده است. پس از آن گفت:

افسوس بر این فرد ناتوان سبک رأي بنی تیم که با ظلم، بر من پیشی گرفت و با گناه، بر من چیره شد. مغیره گفت:

اي امیر! مقدم شدن ظالمانه او را بر شما میدانستم، اما چطور با گناه، بر تو چیره شد؟ عمر گفت:

ابوبکر بر من چیره نشد مگر زمانی که من از خلافت ناامید شدم؛ چون او فهمید که مردم با من همراه نیستند. به خدا قسم، اگر از

برادرم یزید بن خطّاب و اصحابش اطاعت مینمودم، هیچ وقت ابوبکر شیرینی خلافت را نمیچشید؛ لکن من ابوبکر را جلو انداختم

و خودم عقب ماندم. او را بلند و تأیید کردم و خلافت را تصویب نمودم و مسائل خلافت را بر او گشودم و کارهاي رخنه وار را

بستم (: در متن امور دخالت جستم). در این هنگام، ابابکر چشمانش را بست و به حکومت چسبید، بدون این که به من توجهی

کند. اُف بر من! آرزو میکردم حکومت بار دیگر به سوي من بازگردد. به خدا قسم، ابوبکر چیزي به چنگ نیاورد مگر به مقداري

صفحه 27 از 40 www.Ghaemiyeh.com مصائب فاطمی، در نسخ خطی قرن 5 و 6 هجري مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان

که گنجشک شکمش را پر میکند؛ تا آن که سرانجام با تنگ نظري از آن دور شد. مغیره گفت:

چه چیز مانع رسیدن شما به خلافت شد، حال آن که در روز سقیفه که ابوبکر خلافت را بر تو عرضه کرد؛ تو، خود آن را به وي

واگذار کردي و الآن نشستهاي و تأسف میخوري؟! عمر گفت:

اي مغیره! من تو را از مردان زیرك عرب میشمردم. مثل این که تو از چیزهایی که آنجا اتّفاق افتاد کاملًا بیاطّلاعی! این مرد بر من

خدعه نمود و من نیز بر او مکر کردم، ولی او مرا هشیارتر از مرغ سنگ خواره یافت. وقتی دید مردم به او اشتیاق دارند و با گشاده

رویی از او استقبال مینمایند، یقین کرد که مردم، دیگري را به جاي او بر نخواهند گزید. زمانی که دید مردم مشتاقانه میل به او

نمودهاند، دوست داشت بداند در نظر من چه میگذرد. آیا نفس من، مرا به سوي خلافت میکشد و با من در ستیز است. نیز دوست

داشت با به طمع انداختن من در آن مورد، مرا بیازماید. به همین سبب آن را بر من عرضه کرد و حال آن که به خوبی میدانست و

من هم میدانستم که اگر او نیز خلافت را به من تسلیم نماید، مردم به من جواب دلخواه نمیدهند. از این رو، او مرا با وجود اشتیاق

به آن مقام، بسی زیرك و محتاط یافت و بر فرض که براي پذیرفتن آن، پاسخ مساعد میدادم؛ مردم ( 90 ) آن را به من تسلیم

نمیکردند و ابوبکر هم کینه آن را در دل میگرفت و از فتنه او در امان نبودم. با این همه، معلوم شد که مردم از من کراهت دارند.

آیا نشنیدید که مردم از هر طرف فریاد میکشیدند:

اي ابوبکر، ما به غیر از تو، دیگري را نمیخواهیم و تویی سزاوار خلافت. مراد شان من بودم. میخواستند به من بفهمانند که مرا

نمیخواهند؛ در این حال خلافت را به ابوبکر برگردانیدم و دیدم صورتش از سرور روشن شد. از کینه ابوبکر بر من، یکی هم وقتی

بود که کلامی از من به او رسیده بود و او مرا مذمت کرد. کلام این بود:

وقتی اَشعث را اسیر، پیش ابوبکر آوردند؛ او احسان کرد و بر اَشعث منّت گذاشت و او را آزاد کرد و خواهرش را نیز به تزویج

اَشعث درآورد. من در حالی که اَشعث پیش ابوبکر نشسته بود، به او گفتم:

اي دشمن خدا، آیا بعد از اسلام آوردن، کافر شدید و راه ارتداد پیش گرفتید و به عقب برگشتید! اَشعث نگاه تندي به من کرد.

دانستم میخواهد با من صحبت کند ولی موقعیت را مناسب ندید. بعد از این، مرا در یکی از کوچههاي مدینه دید و گفت:

اي پسر خطّاب، تو گوینده آن کلامی؟

گفتم:

آري اي دشمن خدا، سزاي تو از سوي من، بدتر از این جمله است. اَشعث گفت:

این براي من، از سوي تو، بد جزایی است.

گفتم:

براي چه از من جزاي خوب انتظار داري؟

گفت:

من به خاطر تو که ناچار به پیروي از ابوبکر شدي، ناراحتم. به خدا سوگند، تنها چیزي که مرا به مخالفت ابوبکر گستاخ کرد، جلو

افتادن او از تو و عقب ماندن تو از او بود و حال آن که اگر تو خلیفه بودي، هرگز از من کار خلاف و ستیزي نسبت به خود

نمیدیدي.

گفتم:

بلی، همانطور است. الآن مرا به چه چیز توصیه میکنی؟ اَشعث گفت:

الآن وقت دستور و توصیه نیست، وقت صبر است. ما آن روز هر دو پی کارمان رفتیم، ولی اَشعث، زبرقان بن بدر را دیده و قضیه را

به او گفته بود و او هم به ابوبکر گزارش داده بود. ابوبکر برایم پیامی با عتاب و تأسف انگیز فرستاد و من نیز پیامی به این مضمون

صفحه 28 از 40 www.Ghaemiyeh.com مصائب فاطمی، در نسخ خطی قرن 5 و 6 هجري مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان

براي او فرستادم:

قسم به خدا، یا تو را از ادامه این کار باز میدارم یا در بین مردم سخنی که میان من و تو است، افشا میکنم که اگر سواران آن را

بشنوند، به هر کجا بروند، برسانند. با این حال اگر میخواهی به عفو خود ادامه بدهیم (همچنان سرّمان فاش نشود). ابوبکر گفت:

همان روابط گذشته را ادامه دهیم. این خلافت هم بعد از چند روزي به تو خواهد رسید. من خیال کردم روز جمعهاي نمیگذرد

که ابوبکر خلافت را به من برمیگرداند، ولی باز هم بیتوجهی کرد و به خدا سوگند، بعد از این هم سخنی به میان نیاورد تا مرد.

او در مدت خلافتش بدین بیتوجهی ادامه داد، در حالی که از شدت بغض دندان هایش را به هم میسایید تا مرگ فرا رسید و از

خلافت مأیوس گشت. حال هرچه گفتم، از مردم به خصوص از بنی هاشم، کتمان نمایید و فاش نکنید. اکنون اگر میخواهید

برخیزید و بروید. ما برخاستیم در حالی که از گفتارش تعجب میکردیم. به خدا قسم، سرّ او را فاش نکردیم تا ( 91 ) روزي که

.« هلاك شد

 

بررسی چهارم) عبدالله بن عمر و افشاي اسرار پدرش

تاریخ حاکی از آن است که عبدالله بن عمر در موارد دیگري نیز به نقل اسرار محرمانه پدرش دست یازیدهست که به یکی از آنها

اشاره مینماییم:

سعید بن جریر میگوید: »

شخصی گفت: « . از ابوبکر و عمر سخنی در محضر عبدالله بن عمر بن خطّاب به میان آمد

به خدا قسم، این دو، خورشید و نور این امت بودند. عبدالله بن عمر گفت:

از کجا این مطلب را درك کردي؟ آن شخص گفت:

مگر ندیدید که آن دو در خلافت ائتلاف کردند. فرزند عمر گفت:

چنین نیست، بلکه آنها با هم اختلاف داشتند. روزي در خدمت پدرم بودم که دستور داد ملاقات ممنوع باشد، در این حال عبد

الرحمان پسر ابوبکر اجازه ورود خواست و عمر گفت:

این هم چهارپاي بدي (جنبنده کوچکی) است، ولی با این همه، از پدرش بهتر است.

گفته پدرم مرا به وحشت انداخت.

گفتم:

اي پدر، عبد الرحمان از پدرش بهتر است؟

گفت:

کیست که از پدر او بهتر نباشد! اجازه بده عبد الرحمان وارد شود … پس از بیرون رفتن عبد الرحمان، پدرم رو به من کرد و گفت:

تو تا امروز در غفلت بودي از آن چیزي که این احمق بیمقدار بنی تیم (ابوبکر) از من جلو زد و بر من ظلم کرد.

گفتم:

من اطّلاعی از این موضوع نداشتم.

گفت:

پسرم! امید هم نداشتم که تو بدانی! گفتم:

او (ابوبکر) بر مردم از نور چشمشان محبوبتر است. پدرم گفت:

بلی همین طور است، به رغم غضب پدرت! گفتم:

صفحه 29 از 40 www.Ghaemiyeh.com مصائب فاطمی، در نسخ خطی قرن 5 و 6 هجري مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان

اي پدر، نمیخواهید عملکرد او را براي مردم بیان کنید و سرّش را فاش نمایید تا مردم مطّلع شوند؟ پدرم گفت:

این چطور ممکن است، در صورتی که خودت گفتی مردم او را از نور چشمشان بیشتر دوست دارند. اگر من افشاگري کنم، در این

صورت مردم باور نمیکنند و در نتیجه، سر مرا به صخره میکوبند. بعد پدرم شجاعت نشان داد و در روز جمعه در حضور مردم

گفت:

اي مردم، بدانید بیعت ابوبکر کاري نا اندیشیده و ناگهانی بود که خداوند مردم را از شرّ آن نگه داشت. هر کس مثل ابوبکر شما را

(92) « . به بیعت دعوت کند، او را بکشید

Share