( 9 ) شفای مریضها

مرحوم سید جلیل و فاضل نبیل جناب آقای سید حسین برقی واعظ ، ساکن قم چنین مرقوم داشته اند: آقای قاسم عبد الحسینی پلیس موزه آستانه مقدس حضرت معصومه (علیهاالسلام ) که در سنه 1348 به خدمت مشغول بود برای اینجانب حکایت کرد: در زمانی که متفقین محمولات خود را از راه جنوب به شوروی می بردند و در ایران بودند من در راه آهن خدمت می کردم ، در اثر تصادف با کامیون سنگ کشی یک پای من زیر چرخ کامیون رفت و مرا به بیمارستان فاطمی شهرستان قم بردند و زیر نظر دکتر مدرسی و دکتر سیفی معالجه می نمودم ، پایم ورم کرده و به اندازه یک متکا بزرگ شده بود و مدّت پنجاه شبانه روز از شدّت درد حتی یک لحظه خواب به چشمم نرفت و دائما از شدّت درد ناله و فریاد می کردم . امکان نداشت کسی دست به پایم بگذارد؛ زیرا آنچنان درد می گرفت که بی اختیار می شدم و تمام اتاق و سالن را صدای فریاد فرا می گرفت .در خلال این مدت به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت معصومه (علیهاالسلام ) متوسّل بودم ، و مادرم بسیاری از اوقات به حرم حضرت معصومه (علیهاالسلام ) می رفت و توسل پیدا می کرد .یک بچه در حدود سیزده الی چهارده سال هم که در اثر اصابت گلوله زخمی شده بود و مثل من روی تختخواب پهلوی من در طرف راست بستری بود و فاصله او با من در حدود یک متر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله زخم تبدیل به خوره و جذام شده بود و دکترها از او مأ یوس بودند و چند روز در حال احتضار بود و گاهی صدای خیلی ضعیفی از او شنیده می شد و هر وقت پرستارها می آمدند می پرسیدند تمام نکرده است ؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند .

شب پنجاهم مقداری مواد سمی برای خود کشی تهیه کردم و زیر متکای خود گذاشتم و تصمیم گرفتم که اگر امشب بهبود نیافتم خود کشی کنم چون طاقتم تمام شده بود . مادرم برای دیدنم آمد به او گفتم : اگر امشب شفای مرا از حضرت گرفتی فبها ، و الاّ صبح جنازه مرا روی تختخواب خواهی دید و این جمله را جدی گفتم و تصمیم قطعی بود ، مادرم غروب به طرف حرم مطهر رفت .

همان شب مختصری چشمانم را خواب گرفت . در عالم رؤ یا دیدم سه زن مجلله از در باغ (در سالن ) وارد اتاق من که همان بچه هم پهلوی من روی تخت خوابیده بود شدند . یکی از زنها پیدا بود شخصیت او بیشتر است و چنین فهمیدم اولی حضرت زهرا (علیهاالسلام ) و دوّمی حضرت زنیب (علیهاالسلام ) و سوّمی حضرت معصومه (علیهاالسلام ) هستند .

حضرت زهرا(علیهاالسلام ) جلو ، حضرت زینب پشت سر و حضرت معصومه ردیف سوم مستقیم به طرف تخت همان بچه آمدند . و هر سه پهلوی هم جلو تخت ایستادند حضرت زهرا(علیهاالسلام ) به آن بچه فرمودند: بلند شو . گفت : نمی توانم . حضرت فرمود: بلند شو . گفت : نمی توانم . فرمودند: تو خوب شدی . در عالم خواب دیدم بچه بلند شد و نشست .

من انتظار داشتم به من هم توجهی بفرمایند ولی بر خلاف انتظار حتی به سوی تخت من توجهی نفرمودند ، در این اثنا از خواب پریدم و با خود فکر کردم معلوم می شود آن بانوان مجلله به من عنایتی نداشتند . دست کردم زیر متکا و سمی که تهیه کرده بودم بردارم و بخورم با خود فکر کردم ممکن است چون در اتاق ما قدم نهاده اند از برکت قدوم آنها من هم شفا یافته ام دستم را روی پایم نهادم دیدم درد نمی کند ، آهسته پایم را حرکت دادم ، دیدم حرکت می کند . فهمیدم من هم مورد توجه قرار گرفته ام . صبح شد ، پرستارها آمدند و گفتند: بچه در چه حال است ؟ به این خیال که مرده است .

گفتم : بچه خوب شده . گفتند: چه می گویی ؟ گفتم : حتما خوب شده . بچه خواب بود ، گفتم : بیدارش نکنید . تا اینکه خودش بیدار شد ، دکترها آمدند ، هیچ اثری از زخم در پایش نبود ، گویا ابدا زخمی در بدن نداشته ، اما هنوز از جریان کار من خبر ندارند . پرستار آمد ، باند و پنبه را طبق معمول از روی پای من بردارد و تجدید پانسمان کند چون ورم پایم تمام شده بود فاصله ای بین پنبه ها و پایم بود گویا اصلا زخم و جراحتی نداشته . مادرم از حرم آمد ، چشمانش از زیادی گریه ورم

کرده بود . پرسید: حالت چطور است ؟ نخواستم بگویم شفایافتم ، زیرا ممکن بود از فرح زیادی سکته کند ، گفتم : بهتر هستم برو عصایی بیاور ، و با عصا برویم به منزل (البتّه این کارم مصنوعی بود) به منزل رفتیم ، بعدا جریان را نقل کردم . و امّا در بیمارستان پس از شفایافتن من و آن بچه غوغایی از جمعیت و پرستارها و دکترها بود زبان از شرح آن عاجز است صدای گریه و صلوات تمام فضای اتاق و سالن را پر کرده بود . (18)

عفت آموز بشر فاطمه زهرای بتول

گوهر گنج نبوت گل بستان رسول (ص )

با طلوع رخ بهتر زمهش گفت رسول

اختر بخت مرا نیست دگر بیم افول

هرکه مشمول عنایات اللهی گردد

همه کارش رسد از دولت تقوا به حصول

یک زن و شامل او این همه لطف ازلی

بیش از او کیست دگر رحمت حق را مشمول (19)

Share