( 26 ) من خانه می خواهم

حضرت حجه الاسلام و المسلمین جناب آقای مجتبی بلوچیان در کتاب شریف خود به نام بازار مکافات نوشته اند: در حدود سال 1368 هجری شمسی از جهت مسکن تحت فشار بودم تا جایی که مجبور شدم همسر و فرزندانم را به روستایی نزدیکی دماوند ببرم و خود در حجره طلبگی مدرسه سکنی گزینم . چندین ماه گذشت و من مشغول خواندن درس و تدریس بودم و آخر هفته فقط شبی را در کنار خانواده ام می رفتم و آن هم چون شبهای جمعه جلسه ای در تهران داشتم مجبور بودم به خاطر آن جلسه زن و فرزند را ترک نموده به تهران بیایم . لذا وضع اسفباری برایم پیش آمده بود گاهی عصر جمعه که می خواستم از نزد خانواده ام بیایم بچه ها به من می چسبیدند و گریه می کردند که بابا تو را به خدا نرو . و همسرم هم گریه می کرد ولی من چاره ای نداشتم و باید برای درس بر می گشتم و لذا خود نیز گاهی با دل داغدار و دیده اشکبار از آنها جدا می شدم و گاهی به خداوند متعال عرض می کردم : خداوندا ! خودت از خزانه غیب کرمی فرما .

حتّی شبی دو بچه ام را به حجره آوردم و شب را پیش خودم خواباندم و بعضی از افراد این مسایل را می دیدند اما خوب چاره ای نبود . تا اینکه در ایام دوم فاطمیّه (علیهاالسلام ) یعنی سوم جمادی الثانی قرار گرفتم و روز قبلش پس از اتمام درس به همان روستا رفتم شب را نزد آنها بودم ولی صبح که اتفاقا مدرسه ما هم تعطیل بود ولی طبق معمول که در وفیات همیشه در آنجا اقامه عزا می شد ، تصمیم مراجعت به مدرسه گرفتم که با ناراحتی خانواده ام مواجه شدم آنها گفتند: امروز تعطیل است چرا نمی خواهی پیش ما باشی ؟

گفتم : امروز دلم می خواهد درعزای حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) شرکت کنم و از حضرت یک خانه بگیرم . تا این سخن را گفتم ، همسرم که تاکنون ناراحتی زیادی کشیده بود راضی شد و گفت : حال که می خواهی از حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) خانه بگیری مخالفتی ندارم تازه خوشحال هم هستم .

من برگشتم اما چون راه دور بود تا به مدرسه رسیدم هنگام سینه زنی بود من هم در حلقه طلاب نشستم و به سینه زدن مشغول گردیدم در همان آن به حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) عرض کردم : بی بی جان ! خانم ! من از شما یک خانه می خواهم . شما که مشکلات ما را می دانی . و خلاصه آن مجلس تمام شد . درست نمی دانم 10 یا 12 روز گذشت یا بیشتر و یا کمتر ولی مطمئنم که بیست روز از هنگام توسل من نمی گذشت که روزی سر درس بودم و مشغول تدریس ، کسی آمد و به من گفت : استاد حاج آقا مجتهدی با شما کار دارند . گفتم : دارم تدریس می کنم ، ایشان رفت و دوباره آمد ، فرمودند: با شما کار دارند و گفتند: تدریس را رها کنید . من درس را رها کردم و به همراه ایشان از مدرسه بیرون آمدیم هوا بسیار سرد بود و برف هم از آسمان می بارید با ایشان در بین کوچه می رفتیم و من دقیقا نمی دانستم که ایشان با من چه کاری دارند . تااینکه درون کوچه ای رسیدیم و درب منزل نوسازی توقف کردند که دارای سه طبقه بود کلید انداختند و به اتفاق داخل منزل شدیم و گفتند: طبقه دوم و سوم این منزل مال مدرسه و وقف طلاب است و مرا به طبقه دوم بردند و در را باز کردند ومنزلی دیدم که حتی تصورش را هم نمی توانستم بکنم و کلید آن را در اختیار من گذاشتند و فرمودند: این خانه در اختیار شماست . فردا می توانید آیینه و شمعدانتان را بیاورید .

در حالی که خدا را گواه می گیرم من اصلا راجع به منزل با احدی جز همسرم صحبت نکرده بودم که می خواهم از حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) خانه ای بگیرم اما الطاف آنها عمیم است و تا حال که سال 1371 می باشد و این کتاب را می نویسم در همان منزل سکنی داریم این از برکات توسل به حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) است . (44)

ای افتخار عالم هستی لقای تو

پاینده چون بقای حقیقت بقای تو

اسلام سر فراز به ایمانت از نخست

خورشید پرتوی زفروزنده رأ ی تو

من هیچ کس دگر نشناسم به روزگار

بانوی خاندان فضیلت سوای تو

الحق که هرچه فخر و شرف بود در جهان

می خواست خاص شخص توباشدخدای تو

فرزند مصطفائی و زهرای پاکدل

ای مصطفا بی تو همه محو صفای تو

مانند شمع سوختی و اشک ریختی

جانسوز همچو ناله نمی

شد نوای تو

آتش زدند دوزخیان چون در بهشت

آتش گرفت جان جهان از برای تو

برحال تو اگر درو دیوار ناله کرد

نبود عجب که بود عجب ماجرای تو

Share