( 15 ) گریه اولاد زهرا سلام الله علیها

وقتی که حضرت زهرا(علیهاالسلام ) بشهادت رسیدند ، در همان وقت آقا امام حسن و امام حسین (علیه السلام ) وارد منزل شدند ، دیدند اسماء بنت عمیس گریبان چاک است و بسر و سینه میزند و از بیت بیرون آمد .

صدا زدند اسماء مادر ما کجاست ؟ اسماء ساکت شد ، اما نمی تواند قرار بگیرد ، طاقت حرف زدن ندارد ، آقازاده ها دویدند توی بیت مادرشان ، دیدند مادرشان خوابیده امام حسین آمد کنار بستر مادرش ، مادر را حرکت می دهد ، صدا می زند ، مادر ، مادر . دید جواب نمی آید ، رو کرد به برادرش امام حسن فرمود: دادش خدا صبرت بدهد ، مثل اینکه ما بی مادر شدیم . . .

امام حسن خودش را روی بدن مادر انداخت ، امام حسین خود را روی پاهای مادر انداخت ، هی مادر مادر می کنند .

اسماء گفت : ای جگر گوشه های رسول اللّه بلند شوید ، بروید پدرتان را خبردار کنید . . . این بچه های زهرا سلام اللّ ه علیها چطور خودشان را به مسجد رساندند ، من نمی دانم ، تا به مسجد رسیدند یک وقت صدای گریه شان بلند شد ، اصحاب پریدند بیرون ، چه خبر است چه شده ؟ چرا گریه می کنید ، مگر جای جدّتان پیغمبر را خالی دیدید ؟ !

یک وقت صدا زدند: نه آخر مادرمان را از دست دادیم . . . .

تا آقا امیرالمؤ منین (ع ) این خبر وحشت اثر را شنید ، برو افتاد و غش کرد . آب آوردند روی صورت علی (ع ) ریختند ، آقا حال آمد صدا زد: زهراجان ، فاطمه جان ، لِکُلِّ اجْتماعٍ مِنْ خَلیلَینِ فِرْقَهٌ فَکُلُّ الّذی دُونَ الفِراق قلیلٌ

توی هر گروه و دسته و جمعی دوتا دوست باهم باشند آخرش از هم جدا می شوند و هر مصیبتی که مصیبت نیست ، مصیبت و غم آن موقعی است که بخواهند از هم جدا شوند یا مرگ بین آنها را تفرقه بیندازد . فاطمه جان بعد از وفات پیغمبر متوجّه شدم که هیچ دوستی باقی نمی ماند . . .

خبر شهادت بی بی توی مدینه پخش و منتشر شد ، مردم همه گریه می کردند ، صدای گریه و شیون از همه خانه های مدینه بگوش می رسید ، همه طرف خانه بی بی می آمدند ، زنان بنی هاشم درخانه بی بی جمع شده بودند ، از صدای گریه و شیون مدینه بلرزه درآمده .

مردم فوج فوج دارند می آیند خانه علی (ع ) ، به علی (ع ) تسلیت می گویند ، آقا امیرالمؤ مین (ع ) نشسته ، امام حسن وامام حسین (علیه السلام ) جلوی بابا نشسته اند ، دارند گریه می کنند ، مادر ، مادر می کنند ، مردم از گریه این آقازاده گریه و ناله و فریاد می زدند .

ام کلثوم ، زینب صغری آمده سر قبر رسول اللّه فریاد می زند ، گریه می کند ، ناله می کند ، صدا می زند یا اَبَتاه یا رَسُولَ اللّه امروز مصیبت شما دوباره تازه شده . . . (75)

بابا جون مادر ما از بچه هاش رو میگیره

نمی دونم

چی شده دستا شو به پهلو میگیره

از همون روز که درخونمو نو آتیش زدند

به دل مادر ما زخم و زبون و نیش زدند

دیگه اون روز تا حالا از گریه آروم نمیشه

میخوام آرومش کنم جون بابا روم نمی شه

یه روز دیدم گل خون نشسته روی پیرهنش

مگه سینه اش چی شده که خون میآید هی ازتنش

اونکه اون روزا منو بروی زانوش می نشوند

نمی دونم دیشب چرا نمازشو نشسته خوند

اونکه از داغ باباش قد بلندش خمیده

من خودم حالیم میشه چه قدر مصیبت کشیده

یه چیزی میخوام بگم بابا خجالت می کشم

به داداش حرف نزنی هرچی دارم راست میگم

نکنه مرگ داداش کوچولو از ضرب دره

نکنه سینه مادر جای نیش خنجره

نکنه گوشه چشم مادرم نیلی باشه

نکنه تو صورتش کبودی سیلی باشه

یک بخچه بسته داره میگه که توش یک پیراهنه

ببرش به کربلا بگو حسین تنش کنه

نکنه مادر ما داره وصیت میکنه

آخر این روزا منو همش نصیحت میکنه

کربلائی که میگه جای شهیدان منه

اون کجاست که گفتنش قلبم آتیش می زنه

Share