خنده عبرت

گويند: وقتى که برادران يوسف (عليه السلام) او را در چاه آويزان کردند تا او را به آن بيفکنند، طبيعى است که يوسف خردسال در اين حال محزون و غمگين بود، اما در اين ميان غم و اندوه ، ديدند لبخندى زد، خنده اى که همه برادران را شگفت زده کرد. از هم مى پرسيدند: يعنى چه ؟ اينجا جاى خنده نيست ؟ گفتند: بهتر است از خودش بپرسيم.
يکى از برادران که يهودا نام داشت، با شگفتى پرسيد: برادرم يوسف ! مگر عقل خود را باخته اى، که در ميان غم و اندوه، مى خندى ؟ خنده ات براى چيست؟
يوسف با جمال ، که به همان اندازه و بيشتر با کمال نيز بود، دهانش چون غنچه بشکفت و گفت:
روزى به قامت شما برادران نيرومندم نگريستم ، با خود گفتم: «ده برادر نيرومند دارم، ديگر چه غم دارم! آنان در فراز و نشيب زندگى مرا حمايت خواهند کرد و اگر دشمنى به من سوء قصد داشته باشد، با بودن چنين برادران شجاع و برومندى، چنين قصدى نخواهد کرد، و اگر سوء قصدى کند، آنان مرا حفظ خواهند کرد.
اما چرا خدا را فراموش کردم، و به برادرانم باليدم، اکنون مى بينم همان برادرانم که به آنها باليدم، پيراهنم را از بدنم بيرون کشيدند و مرا به چاه مى افکنند.
اين راز را دريافتم که بايد به غير خدا تکيه نکنم، خنده ام خنده عبرت بود، نه خنده خوشحالى.[1]

------------------------------------------------

[1] سرگذشت هاى عبرت انگيز، محمد محمدى اشتهاردى

Share