احساس حيات

بنده سعي دارم مطالب را طوري عرض کنم که عزيزان متوجه باشند حيات خودشان يعني چه و آن را احساس کنند؛ و معلوم شود چگونه مي بينند كه مي ميرند و در اين راستا «حي» بودن خود را بدون بدن احساس کنند، و متوجه باشند ذات آن ها در وجود خود همان حيات است و حياتي عارض آن نشده، نفس ناطقه با تجلي در بدنتان، بدن شما را حيات مي بخشد. پس به اين معني شما به عنوان نفس ناطقه نه تنها مرگ نداريد بلکه مرده را زنده مي كنيد؛ بدن من در ذات خود مرده است، دست من اگر از بدن من که حيات دارد، جدا شود يک تکه گوشت بي جان است ولي اگر به بدن بنده پيوندش بزنند و نفس ناطقه ي من در آن تجلي کند، دوباره زنده مي شود. در همين رابطه در حال حاضر بدن من زنده است چون نفس ناطقه ي من به اين جسد نظر كرده و در آن تجلي نموده است ولي نفس ناطقه در ذات خود زنده است و در مرتبه ي وجودي خود حيات عارضش نشده بلکه وجودش در اين مرتبه، مرتبه اي از حيات  است، هرچند وجودش از خدا است.

با توجه به نکته ي فوق مي توان گفت حيات ما تجلي حيات خداوند است و ما در مرتبه ي خاص خودمان مظهر حيات او هستيم، رابطه ي حيات شما با حيات خدا، مثل رابطه ي حيات شما با حيات بدنتان نيست، بلکه شما چيزي جز تجلي حيات خداوند در مرتبه ي خاص، نيستيد. شما با تجلي حيات خود در بدن، بدن تان را زنده كرده ايد وگرنه بدن شما ذاتاً مرده است ولي نفس ناطقه ي شما چيزي نيست که حيات خداوند در آن تجلي کرده باشد، بلکه شما جلوه ي حيات خداوند هستيد. اين طور نيست که ما چيزي باشيم و خداوند در ما نفوذ نموده و ما را زنده کرده، اين يک نوع دوگانگي را به همراه مي آورد. حيات الهي به عنوان يک حقيقت که تجلياتي دارد، در اين مرتبه همان حيات شما است و به اين معني وقتي خود را به عنوان حياتِ محض در مرتبه ي خودتان احساس کنيد حيات خداوند را در مرتبه ي نازله احساس مي کنيد. به همين معني مولوي مي گويد:

اين قفس را بشکنيد اي طوطيان
بال بگشاييد تا هندوستان

هفت پر از هفت شهر جان کنيد
قصد قاف حضرت جانان کنيد

قاف والقرآن ميان جانتان
اُدخلوها دعوت جانانتان

فاش گويم يار مشتاق شماست
طاقت او بي گمان طاق شماست

فاش تر گويم شماييد آن نگار
خود شماييد آن بهشت و آن بهار

نفخه ي اوييد و خود اوييد هان
خويش را خوانيد فرعون زمان

خود نه آن فرعون، کو بي عون و فرّ
شد در آب و کرد در آتش مقرّ

بلکه آن فرعونِ با فرّ و شکوه
که چو موسي ديد آتش را ز کوه

سوي آتش رفت و آب لطف يافت
اي خوش آن که سوي اين آتش شتافت

وقتي معلوم شد انسان «حي» است به جلوه ي حي مطلق، ديگر مرگ براي او معني ندارد و اگر با اين ديد به خودتان رجوع كنيد احساس حياتي را که مرگ ندارد در خود مي يابيد، يعني حيات را حسّ مي کنيد و خداوند از اين طريق زنده بودنش را با ما به نمايش گذاشته است. بعداً معلوم مي شود لوازم اين حرف تا کجا مي رود، حدّاقلِ نتيجه اين که هرکس مي تواند اقرار کند: اصلاً «مرگ» براي من معنا نمي دهد و متوجه مي شود نفس ناطقه ي او جوهرِ بسيطِ ابدي است.

ملاحظه کنيد خودشناسي چگونه انسان را به عالي ترين معارف سوق مي دهد که هر کس از مرگ مي ترسد از خودش مي ترسد و خود را از رجوع به ملکوت عالم محروم کرده است. به گفته ي آيت الله حسن زاده«حفظه الله»: «به واقع آن کس که «مَنْ عَرَفَ نَفْسَه، فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه» را درست بفهمد، جميع مسائل اصيل فلسفي و مطالب اصلي حکمت متعاليه و حقايق متين عرفاني را مي تواند از آن استنباط کند، لذا معرفت نفس را مفتاح خزائن ملکوت فرموده اند».[1]

«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»

 

----------------------------------------
[1] - استاد حسن زاده آملي«حفظه الله» کتاب «صد کلمه در معرفت نفس» ص 11.

Share