تفاوت بي فکري با تفکر

در منطق ارسطويي و فلسفه، «فکر» را اين گونه تعريف مي کنند:

الفِکرُ حَرْکَةٌ إلي الْمَبَادِي

وَ مِنَ الْمَبادِي اِلي الْمُراد[1]

فکر، حرکت انسان است به طرف مبادي و از مبادي به سوي مقصد و مطلوب. چنانچه ملاحظه مي فرمایيد، شرط فکرکردن داشتن مبادي است، اگر مبادي نداشته باشيم محال است فکر کنيم، و روشن است که مبادي چيزي است بالاتر از فکر، چيزي است ناظر بر فکر و عاملي است که فکر را جهت مي دهد و جلو مي برد.[2] بايد از خود بپرسيم مبادي تاريخي ما در حال حاضر چيست؟ آيا نمي توان گفت ما در حال حاضر در تاريخ بي فکري خود به سر مي بريم، چون در امور اجتماعي و سياسي و عقيدتي براي فکرکردن مبادي لازم را نداريم؟ حدود صدسال پيش روشنفکرهاي غرب زده ا ي مثل ميرزا مَلکُم با مبادي که براي خود شکل داده بودند براي مدرن شدن و نزديکي به غرب فکر مي کردند، درست است که غربي شدن ربطي به تاريخ ما ندارد، اما آن ها براي خود مبادي داشتند و در فضاي آن مبادي فکر مي کردند، هرچند مبادي آن ها وَهمي بود.

ملت ايران قبل از انقلاب فهميد آن فکري که انسان را گرفتار زندگي آمريکائي کند فکر غلطي است و حضرت امام «رضوان الله تعالي عليه» به ما کمک کردند که گرفتار آن نوع فکر و آن نوع زندگي نشويم و به واقع تاريخ ما را جلو بردند و به همين جهت ما در کلّيت بر اساس مبادي فرهنگ مدرن فکر نمي کنيم. هرچند آن طور که شايسته است وارد عالَمي که امام دعوت مان کردند نشديم مگر عده اي قليل از مردم و از جمله شهدا. شهدا به خوبي متوجه روحي شدند که حضرت روح الله«رضوان الله عليه» متذکر آن بود و به راحتي مبادي فکر و نگاه خود را به آن روح سپردند.

فرانسيس بيکن بنيانگذار تفکر غرب، در مقابل ارسطو که «ارغنون» را نوشت کتاب «ارغنون نو» را نگاشت و مبادي تفکر دوران مدرن را در آن پايه گذاري کرد.[3] و غرب مدرن بر اساس اين مبادي چهار صدسال تلاش شبانه روزي از خود نشان داد.

مجله ي «سوره» - شماره ي 46 ،آذر و دي(سال 1389)- با يکي از جامعه شناسان ايراني که سال ها در آمريکا زندگي کرده مصاحبه اي دارد تحت عنوان «آمريکاي بي عينک»، از او مي پرسد: خارج از نگاه ايدئولوژيک، از آمريکا چه تعريفي داريد؟ او مي گويد: «براي يک ناظرِ غير آمريکايي، آمريکايي ها آن قدر زندگي خوشي دارند که دائم در حال خوش گذراني هستند در صورتي که زندگي يک فرد عادي آمريکايي با کار پيوند خورده است. يک آمريکايي صبح که از خواب بلند مي شود به سرعت آماده مي شود تا با هر وسيله اي سر کار رود و تا ساعت پنج يا بيشتر به شدت کار کند»، ملاحظه کنيد علت اين که يک آمريکايي مي تواند خودش را راضي کند تا در اين زمان طولاني کار کند اين است که با به دست آوردن مبادي مخصوص به خود و بهره مندي هرچه بيشتر از دنيا، او براي خود فکر دارد ولي چون مبادي فکر او غلط است بحران هاي بعدي برايش پيش مي آيد که به قول همان آقاي مصاحبه شونده عبارت است از آمار طلاق بالا، بي کيفيتي زندگي، بي توجهي به فرزندان و سرگرمي هاي پوچ.

اگر «فکر» عبارت است از حرکت به طرف مبادي و با تکيه بر مبادي است که انسان فکر مي کند و جلو مي رود و تلاش بي وقفه از خود نشان مي دهد، از آن جايي که ما به جهت آموزه هايي که داريم نمي توانيم مبادي غربي را بپذيريم بايد از خود بپرسيم با کدام مبادي شروع کنيم که صاحب فکر شويم؟ اگر بيرون از مبادي غربي مبادي خاصي نمي شناسيم بايد بپذيريم که در بي فکري به سر مي بريم و ملتي که تفکر به معني واقعي ندارد نمي تواند تاريخ ساز باشد، حتي نمي تواند با خود گفتگو کند، چيزي ندارد که با گفتگو در ميان بگذارد.

---------------------------------------------

[1] - حکماي مشاء قبل از بحث در ماهيت منطق و بيان حدّ و رسم آن، به پرسش از حقيقت تفکر مي پرداختند و مرحوم سبزواري به تبع همين امر در قسمت منطق منظومه  اش فکر را به صورت فوق تعريف مي کند و شرح مي دهد که فکر، حرکتي است دوگانه، از مطلب به مبادي و از مبادي به مطلب. مراد از مبادي، تصورات و تصديقاتي است که به نحو فطري يا اکتسابي و يا حدسي براي کسي که متفکر به تفکر حصولي است، معلوم باشد. و مقصود از مطلب يا مراد، تصورات و تصديقاتي است که براي متفکر مجهول است و نيت دارد که به توسط فکر حصولي به آن ها دست يابد.

[2] - همان طور که در براهين بايد مبنا را بديهيات قرار داد و بديهيات احساس هاي روشني است که هرکس در خود دارد، در امور اجتماعي و سياسي و تاريخي نيز بايد مبادي انسان ها چيزي مافوق تفکر باشد، روحي بايد باشد که جان ما را روشن کرده و عالَم ما را سيراب کند و دست و زبان و فکر ما را به حرکت در آورد.

[3]- فرانسيس بيکن (صلی الله علیه وآله)rancis Bacon 1561-1626 از نخستين فيلسوفان اروپايي بود که در مقام هستي شناسي در برابر افلاطون و ارسطو ايستاد و رويکرد تازه اي در منطق و روش شناسي شناخت هستي به وجود آورد. بيکن در اثر مشهور خود به نام "ارغنون نو" به نقد نظام هاي تفکر فلسفي- علمي در سده هاي ميانه پرداخت. از ديدگاه او فيلسوفاني چون افلاطون و ارسطو که اهتمام کرده اند قانون طبيعت را به صورت يک امر مسلّم مقرر دارند، نسبت به فلسفه و علوم، زياني بزرگ وارد آورده اند؛ زيرا همان اندازه که در عقيده مندساختن مردم به نظر خود کامياب شده اند همان اندازه هم در خاموشي و متوقف کردن کنجکاوي تأثير داشته اند. (مقدمه ي کتاب اول ارغنون نو).

بيکن معتقد است راه کشف حقيقت آن است که احکام را از حواس و جزئيات استخراج کنيم زيرا هستي براي او وجودي مشخص و ملموس و مادي است که از راه تجربه و آزمايش هاي علمي و با روش آزمون و خطا کشف و درک و شناخته مي شود و آدمي با شناختش، بر طبيعت مسلط مي شود و با اين تسلط بر آن حاکم و فرمانروا مي گردد و در اين صورت است که مي توان هستي را مثل مومي نرم در دستان خود شکل داد و به هر صورت و گونه اي که خواست آن را بازسازي و بازپروري کرد.

Share