افزودن دیدگاه جدید

با سلام محمدعلی شاکری ج ادامه خاطرات از جبهه میانی مهران و میمک از سمت راست تپه مهدی شیاری بود که از آن قسمت دشمن دید نداشت البته بصورت چاه مانند بود که بر اثر بارانهای فصلی به آن صورت در آمده بود از آن قسمت آمدم عقب شیار که سنگرهای استراحتمان بود خوابیدم حدود 3بعد از ظهر بود بیدار شدم آمدم از سنگر بیرون نیروهای عراقی آنقدر منطقه را می زدند که در هر چند دقیقه ای گلوله ای جای گلوله می خورد و دود تمام منطقه را فرا گرفته بود دوستی به نام علیرضا ذوقی اهل شیراز بود گفت شاکری چکار می کند گفتم هیچی این ارتفاعات بلند هستند می زند تا صاف شوند این به نفع ماست،،گفت خوب این هم جواب ما نیم ساعتی گذشت اطلاع پیدا کردم حسن راست قلم بر اثر اصابت گلوله خمپاره شصت روی سرش شهید شده در همان تپه مهدی،،،،18ماهی بود که توی منطقه بودم هرگز شکوه ای نکرده بودم ولی زمانی که فهمیدم از خود بی خود شدم و فقط چند دقیقه نشستم زمین در آن مدت که در منطقه بودم هرگز چنین آدمی مثل حسن راست قلم ندیده بودم دو نفر از دوستانمان گفتند ما می رویم شاید مجروح شده باشد بیاریم عقب با اینکه دشوار بود و احتمال زیاد وجود داشت با آن آتش شدید به آنجا نرسند ولی رفتند با اینکه شهید شده بود در آن شرایط آوردند عقب یکی از آنها همشهری خودم به نام حسین شاکری بود هنگامی که آمدند عقب به بنده گفت شرایط بالا خوب نیست چند نفر بروید بالا خودش هم با راننده تویوتا رفت عقب بنده با دوست دیگری به نام قاسم قلی بیگی بیسمی را برداشتم و راه افتادیم بطرف تپه مهدی این در حالی بود که فکر نمی کردیم به آنجا برسیم چون هرچند متر گلوله خمپاره کنارمان به زمین اثابت می کرد حدود 200متری رفته بودیم شاید 50با تا آن قسمت که رفته بودیم شیرجه زدیم روی زمین تا ترکش نخوریم در حالی که درازکش بودیم گلوله سنگینی درست بغل ما به زمین اثابت کرد موج انفجار ناشی از آن من هم که مشکل داشتم مثل اینکه دنیا دور سرم می چرخد نیم ساعتی بین راه سنگری بود آنجا دراز کشیدم کمی بهتر شدم بلند شد م با قلی بیگی رفتیم نزدیک تپه مهدی که باید از همان قسمت شیار چاه مانند بالا می رفتیم من رفتم ولی قلی بیگی هرچه تلاش کرد نتوانست بیاید بالا حدود 6الی 7متر ارتفاع داشت آنقدر هم گلوله خمپاره شصت می زد فکر این هم بودیم که نکند گلوله ای داخل این شیار بخورد قلی بیگی نا امید شد از بالا آمدن حال بدی پیدا کرد گفت شاکری مرا اینجا نگذاری و بروی گفتم نه آدم لاغر اندامی بود رفتم از شیار پایین کمکش کردم رفتیم بالا و رسیدیم تپه مهدی دوستی که آنجا بود به نام امیری که اهل مشهد بود دیدم شو که شده فقط جلو را نگاه می کند و هر چه سؤال می کنی حرفی نمی زند ولی به هر طرف که نگاه می کردیم صدای انفجار از گلوله باران عراقی ها و دود ناشی از آن تمام منطقه را گرفته بود بارانی از خمپاره شصت در خط نزدیک و دور تر 81و120و حتی تانک و از قسمت پیمان توسط نفرات با توپ 106و پی ام پی با تمام ادبات خودش کل منطقه را زیر آتش گرفته بود نیروهای خودی در خط جواب می دادند ولی توپخانه‌های خودی بخصوص توپخانه اصفهان که ما را پشتیبانی می کرد بسیار ضعیف بود نمی دانستم ما 3نفر باید چکار کنیم ما نمی توانستیم با توپخانه ارتباط برقرار کنیم آنها خودشان دیدبان داشتن ولی با شرایطی که بود باید با فرمانده گردان ارتباط برقرار می کردیم ارتباط با فرمانده گردان برقرار شد به صورت رمز شرایط را با فرمانده گردان درمیان گذاشتیم فرمانده گردان هم فرکانس بیسیم ما را به توپخانه اصفهان داد در آن قسمت دیدبان هم نداشتند یکی از فرماندهان آتشبار توپخانه اصفهان گفت با ما بمان یعنی ارتباط را قطع نکن بنده هم با جملاتی نوعی غیر مستقیم درخواست آتش تهیه می کردم ولی انقدر به ریخته بودم دیدبان قسمت شمالی می آمد روی خط سعی در آرام کردن مرا داشت و فکر می کرد ما درخواست نیرو می کنیم یا ترسیده ایم منظورم را فرمانده توپخانه اصفهان سرهنگی بود به نام سرهنگ پیکانی که از قبل می شناختم با حرفها درخواست ها که شنود می کرده می فهمد و به دیدبان توپخانه اصفهان که روی تپه ای به نام اسحاق مستقر بود اگر در آن قسمت یعنی تپه مهدی و پیمان دید نداری قسمت تپه مهدی می بیند شما به توپخانه گرا بدید چند لحظه بعد خود سرهنگ پیکانی ارتباط برقرار کرد با دوستی که بعد از ظهر شهید شده بود با هم چند ماه جلوتر رفته بودیم پیشش خودم را معرفی کردم و شرایط را به ایشان گفتم در جواب گفت هرچه می بینید با دیدبان ما در آن قسمت در ارتباط باشید و هر کاری لازم بود انجام می دهیم نیم ساعتی گذشت آتشبار های توپخانه اصفهان و توپخانه واحد خودمان حدود یک ساعت آتش سنگینی روی واحدها ی عراقی فرو ریختن تا جایی که آتش توپخانه های عراق کاملا خاموش شد ولی درگیری ها در خط در تمام مناطق ادامه داشت و کم کم شب فرار رسید انشاالله تا قسمتی دیگر والسلام محمدعلی شاکری