افزودن دیدگاه جدید

با سلام بنده محمدعلی شاکری ج ادامه خاطرات از جبهه میانی مهران و میمک آری شب کم کم فرا رسید تا اینکه دوستانمان از قسمت شیار تماس گرفتند آمده شده ایم برای آمدن چون هر شب 35نفر می رفتیم تپه مهدی همه با هم راه نیافتید با فاصله چهار نفر چهار نفر بیاید و بیست نفر هم بیشتر نیایید چون در آن قسمت با آن همه خمپاره شصتی که می بارید تعداد نفرات بیشتر احتمال تلفات وجود داشت آنجا هم نه سنگر استراحت و نه سنگر نگهبانی محکمی نداشتیم البته با فاصله آمدن ولی هر سی و پنج نفر آمدن بجز یک نفر شهید حسن راست قلم دیگر آن شب در بین ما نبود درگیری ها تا صبح ادامه داشت در قسمت کسی آسیب ندید ولی در قسمتهای دیگر چند نفر شهید و مجروح شده بود ند نیروهای عراقی شب قسمت شمالی را حداقل ساعتی یک بار با 15الی 20قبضه کاتیوشا زیر بارانی از آتش می گرفتند و نشان می داد این اتشباریها و درگیری ها از سوی نیروهای عراقی آنها دچار هراس و سر در گمی شده اند به خاطر عملیاتی که قرار بود از سوی ایران در آن منطقه آنجا شود آن بخاطر شناسایی ها حساس شده بود ند وگرنه عملیات قریب الوقوع نبود حدود یک ماه بیشتر اوقات درگیری ها ادامه داشت با اینکه شدت آتش آنها چند برابر ما بود ولی چون بیشتر جاها ما کاملا بر آنها اشرف داشتیم آنها آسیب پذیر تر بودند منظور نیروهای عراقی از این اتشباریها برای برهم زدن خط دفاعی ما و انهدام موضع ما بود و می خواست با تلفات گرفتن روحیه ما را در هم بشکند تا اینکه عملیاتی از سوی ایران در منطقه صورت نگیرد در قسمت قبلی گفتم هرگز مثل شهید حسن راست قلم ندیدم دوستی داشتیم به نام اسماعیلی اهل روستاهای اطراف مشهد که زن و بچه داشت حسن راست قلم با آن شرایط جا او بیشتر اوقات نگهبانی می داد بخصوص اگر شرایط عادی نبود وبیشر اوقات نوبت مرخصی خود را می داد به اسماعیلی و گاهی می رفت اصفهان بر می گشت مقداری گز می آورد و بنده متوجه شده بودم چند بسته را جایی پنهان می کرد که اسماعیلی مرخصی که می رود دست خالی پیش زن و بچه اش نرود البته بیشتر بچه‌ها به شکلها ی دیگری انجام می دادند کارهایی که امروز باور کردنش سخت است تا اینکه حسن راست قلم شهید شد از اسماعیلی پرسیدم چی گفته بود ی به راست قلم که هر کاری از دستش می آمد برایت انجام می داد گفت من چیزی نگفتم خودش گفت زن و بچه داری گفتم بله 2فرزند کوچک و یک خواهر که با هم زندگی می کنیم کسی را هم ندارم از آن زمان که فهمید شرایط من اینگونه است گفت مقداری از پولی که ماهیانه حدود چهار هزار تومان بود مقداری بر می داشت مابقی اش را می داد به من و هر کاری که برای من انجام می داد سفارش کرده بود به کسی چیزی نگو بعد شهادت راست قلم اسماعیلی گفت اوایل که از من پرسید و فهمید شرایط مرا به گفت اسماعیلی مواظب خودت باش اگر تو مشکل پیدا کنی زن و بچه ها و خواهرت دچار مشکل می شوند ولی اگر من کشته شوم مهم نیست چون سه برادر و دو خواهر دیگر دارم زن و بچه هم ندارم چند روز بعد از شهادت راست قلم رفتم اصفهان منزل پدرش نزدیک مسجد سید بود حدود هفتاد متر مغازه کوچکی هم داشت و زندگی بسیار ساده ای داشت اول اندک خصوصیاتی بود که از شهید حسن راست قلم نوشتم اسماعیلی هم از چند روز بعد از شهادت راست قلم رفت آیا جنگ برای اسماعیلی تمام شد هرگز جنگ با ابزار نظامی شوخی نیست و کسی تصور نمی کند با دست خالی در مقابل آتش توپخانه و خمپاره بایستد اما این موضوع در میمک اتفاق افتاد عشق و معنویت بود ما شاهد بودیم و به عینه دیدیم که فرد نمی توانست یک متری خود را ببیند و آتش دشمن تمام منطقه را فرا گرفته بود اما آنچه توانست بر آتش پیروز شود عشق و روحیه شهادت طلبی شجاعت و ایثار غیر قابل وصف بود و انسان تعجب می‌کند بیشتر جاها که دیدم چرا با وجود اینکه اصلا آتش دشمن با ما قابل مقایسه نبود اما آنچه موجب پیروزی ما می شد خدا بود آری گفتن از زمین میمک و مهران و فکه و امثالهم یک بهانه است و گرنه زمین با زمین های دیگر فرق نمی کند فقط این فرق را دارد انسانهایی که در آن مناطق مظلومانه به شهادت رسیدند آری در منطقه فکه دیدم در میان کانالها مجروحانی را که امکان بردن عقب نبود انقدر از درد و تشنگی به خود پیچیدن تا به شهادت رسیدند آری دیدم آن بسجی مجروح را در کنارمان از تشنگی آنقدر انگشت به دهان کشید حتی بجز استخوان چیزی باقی نماند تا به شهادت رسید فکر کنم شب دوم عملیات والفجر یک بود گردانی که همه آرپیجی زن و تیر بارچی بودند آمدن رفتند سمت چپ ما جلو هچکدام بر نگشتند و در قسمتی بشگه فوگاز لبه کانالی منفجر شده بود کسی باقی نمانده بود که بپرسی چی گذشت ولی هرگز کسی را ندیدم درخواست مادی داشته باشد یا حتی زمانی که بشدت مجروح بود حتی نام پدر و مادر ش را ببرد در آخر این را می نویسم چون آن روزها دیدم با بوسید دست ملت ایران را اگر نبود حمایت ملت ایران و پدران و مادرانی که پشت سر امنی مهیا کردن بنده کوچکتر از همه بودم حتی یک متر نمی توانستیم رو به جلو حرکت کنیم، با اینکه ما در یکی از واحدهای ارتش انجام وظیفه می کرد یم معمولا یک سری کمکهای مردمی در سپاه بیشتر لازم بود ولی اینجا می خواستم از همه همشهریان خودم سیاوشان ها تشکر کنم زمانی گونی سنگری برای ما حکم طلا داشت آمدم مرخصی در مسجد مهدیه شرایط را با یکی از دست اندرکاران که هم خود جبهه می آمد و هم فرزندش در منطقه مهران به شهادت رسید و هم نیازهای جبهه را جمع آوری می کرد به نام حاج خدابش عبدی گفتم برگشتن 30هزار گونی سنگری آماده ارسال به منطقه کرده بودند زمانی به منطقه رسید فرمانده گردان گفت چطور تهیه کردی ما که هر جا درخواست کردیم نشد،،بله آمدیم آیا جنگ برای ما تمام شد هرگز حدود پنج سال پیش رفتم دنبال مجروحیت در مورد صورت سانحه دو مورد که نبود یک مورد هم که بود حداقل از کار افتادگی را لحاظ کردند درحالی که سی اندی سال است تحت درمان پزشکان و روان پزشکان به دلیل صدمات ناشی از بوده و هستم خواب هم که معنا ندارد البته درد رنج بنده مهم نیست وظیفه ام بوده و هست ولی خانواده ام از مشکل من بی نصیب نماندند والسلام خداوند یارو نگهدار محمدعلی شاکری