حج انفسی - بخش اول

محمدتقی فعالی
حج

چکيده 
جهان، انسان و قرآن داراي ظاهري است و باطني و اين از معارف عميق ديني و قرآني و برخي روايات، برداشت و استفاده مي شود.
تمام اعمال انسان، غير از پوسته ظاهري، داراي عمق و باطن اند. شريعت نيز چنين است و باطن آن طريقت و حقيقت است.
در بخش دوم اين نوشتار، به تبيين باطن تمامي منازل و مراحل حج پرداخته شده و اسرار احرام، طواف، نماز طواف، سعي، عرفات، مشعر و منا در ادامه آمده است.
در پايان نيز اين نکته مورد تأکيد قرار گرفته که حج انفسي توحيد واقعي است.
مقدمه 
از معارف عميق و ژرفي که در متن دين وجود دارد، آن است که جهان ظاهري دارد و باطني. جهان هستي را مراتبي است که نازل ترين آن ظاهر و درجات بالاترش باطن است. 
اين امر اختصاص به جهان ندارد، بلکه شامل انسان و قرآن نيز مي شود. انسان و قرآن هم، ظاهر و باطن دارند و داراي مراتب و درجات اند، که نازل ترين و پايين ترين درجات هر سه، ظاهر آن ها و رتبه هاي بالاتر، عمق و باطن جهان، انسان و قرآن مي باشد; به عبارت بهتر هريک از اين سه مقوله، امري تشکيکي و داراي دو طرف مي باشد; يک طرف آن، مرتبه ظاهر است و طرف ديگر عميق ترين لايه جهان، انسان و قرآن مي باشد، که مرتبط با مبدأ است.
از آنجا که مبدأ هر سه يکي است; يعني خداست که خالق هستي است، خداست که آفريننده انسان است و خداست که نازل کننده قرآن مي باشد. طبعاً هر رتبه اي از جهان، با رتبه اي از انسان و قرآن متناظر است; به تعبير ديگر، ظاهر جهان، که دنيا است، با ظاهر انسان که انسان مادي و دنيوي است، با ظاهر قرآن متناظر است و هر رتبه اي که به عمق جهان وارد شويم، به عمق انسان و قرآن گام نهاده ايم. اين حرکت صاعد و اين سلوک مبارک، مرحله به مرحله و منزل به منزل پيش خواهد رفت تا به مبدأ منتهي شود. به ديگر سخن، سه مقوله جهان، انسان و قرآن، در گام نخست، از مبدأ تنزّل کرده اند که اين قوس نزولي است و فقط از اراده حق بر مي خيزد. آنجا که فرمود: { إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ کُنْ فَيَکُونُ } .(1) خلقت انسان و جهان و نزول قرآن با کلمه کُنْ تحقّق مي يابد. اما در گام دوم، هستي و انسان و قرآن حرکتي به سمت او خواهند داشت، که فرمود: { إِنَّا للهِِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ } .(2) لذا کارِ آفرينش با قوس اول آغاز و با قوس صعودي به انجام مي رسد و اين حرکت مدوّر از مبدأ و به سوي منتهايي است که هر دو بر هم منطبق اند; لذا فرمود: { هُوَ الاَْوَّلُ وَالاْخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ } .(3)
باطن جهان 
اين که جهان و عالم هستي داراي مراتب و درجاتي است که يکي ظاهر و ديگري عمق و باطن است، هم بر اساس مباني فلسفي قابل استفاده است و هم با نگاه قرآني مي توان به آن رسيد. در مقاله حاضر آنچه مطمح نظر است، توجه به آيات قرآني است. در قرآن کريم به آياتي بر مي خوريم که به روشني به ظاهر و باطن جهان اشاره دارد.
يک ) دسته نخست، آيات ملکوت است. در کتاب خدا مجموعاً 4 آيه است که به ملکوت جهان اشاره دارد; يکي از آن ها مربوط به ابراهيم(عليه السلام) مي باشد: { وَکَذَلِکَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَکُوتَ السَّمَوَاتِ وَالاَْرْضِ وَلِيَکُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ } .(4) از اين آيه به دست مي آيد که اولا: ملکوت با علوم حسّي و عادي حاصل نمي شود بلکه رؤيت و بصيرت قلبي لازم دارد ثانياً: اگر کسي به رؤيت ملکوت نايل شد، نتيجه آن، حصول يقين و علمي است که در آن هيچ گونه شک و ريبي نباشد. اين رؤيت براي پيامبر گرامي(صلي الله عليه وآله) هم حاصل شد اما در مدارج بالاتر;(5){ سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَي بِعَبْدِهِ لَيْلا مِنْ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَي الْمَسْجِدِ الاَْقْصَي الَّذِي بَارَکْنَا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آيَاتِنَ } .(6)
ملکوت، همان ملک است و خدا مالک اصلي است. { قُلِ اللَّهُمَّ مَالِکَ الْمُلْکِ } (7) يا { للهِِ مُلْکُ السَّمَوَاتِ وَالاَْرْضِ } .(8) علت مالک بودن او خالق بودن است. لذا خدا مالک است; چون او خالق است; { تَبَارَکَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْکُ وَهُوَ عَلَي کُلِّ شَيْء قَدِيرٌ الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَاةَ... الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَات طِبَاق } .(9)
از مجموع آيات به دست مي آيد که ما سوا انتصاب به او دارد و تنها از اين حيث مملوک اوست و اگر انساني اين حيثيت يعني حيثيت انتصاب ما سوا به او را ديد، به ملکوت جهان هستي نائل شده است و مي دانيم که جهان هستي حيثيتي جز اين ندارد، اگر انسان ما سوا را اين گونه نبيند; يعني عناصر هستي را مستقل بنگرد، اين نگاه واقعي نيست و اين نگاه دنيوي است و روزي کذب اين نگاه روشن خواهد شد; { يَوْمَ تُبْلَي السَّرَائِرُ } .(10) بنابراين، ملکوت عرشي، همان کلمه کُنْ است و همان جهت انتصاب ما سوا به اوست. که اگر انساني به آن نايل شود، به توحيد محض و تدبير ربوبي نايل خواهد شد.(11) حاصل آن که ملکوت جهان، باطن جهان است.
دو ) دسته ديگر، آيات مربوط به وجه است. برخي از آيات وجه، اشاره به وجه الله دارد; { کُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَان وَيَبْقَي وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلاَلِ وَالاِْکْرَامِ } .(12) اين آيه داراي مضموني قريب به آيه ديگر است; { کُلُّ شَيْء هَالِکٌ إِلاَّ وَجْهَهُ } .(13) در آيه نخست، فن را به هرکس که روي زمين است نسبت داده، اما در آيه دوم تعميم داده و هلاکت و فنا را شامل هر شيء دانسته است و در نقطه مقابل، بقا را تنها به وجه الله نسبت داده است. با توجه به دو تعبير فَان و هَالِکٌ که شامل زمان حال هم مي شود، به دست مي آيد که هر چيز و هرکس اگر وجه الله نباشد، الآن هم حکم هلاکت بر او جاري است. وجه هر کس، بُعدي از او است که با آن، با ديگران مواجه مي شود. لذا به بخش مقدم سر، وجه گفته مي شود; چون انسان با آن، با ديگران مواجه مي شود. وجه الله ، اسماء و صفات اوست که خدا با آن، به ما سوا مواجه مي گردد. علم، قدرت، رحمت، سمع و ديگر اسما و صفات حسناي حق، وجه الله است.(14) در واقع وجه الله با ملکوت اشياء يکي است و باطن جهان تلقّي مي شود.
سه ) يکي از آيات معجز گونه قرآن کريم، اشاره اي واضح به ظاهر و باطن جهان هستي مي کند; { يَعْلَمُونَ ظَاهِراً مِنَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ عَنِ الاْخِرَةِ هُمْ غَافِلُونَ } .(15) از اين آيه به دست مي آيد که يَعْلَمُونَ بدل لا يَعْلَمُونَ است که در آيه قبلي ذکر شده است و از سوي ديگر در مقابل آن جاهِلُونَ قرار ندارد، بلکه تعبير غَافِلُونَ به کار رفته است و در اينجا نکته اي است (16)و آن اين که فرقي ميان عدم علم يا جهل و ميان وجود علمي که از دنيا تجاوز نکند، نيست. لذا علمي که هدف و مقصود آن دنياست از نظر قرآن برابر جهل، غفلت و نسيان است.
اما نکته مهمتر اين که در اين آيه تعبير ظاهر حيات دني آمده است که نشان مي دهد حيات دنيا باطني هم دارد و آن باطن چيزي نيست جز آخرت; زيرا اين دو، مقابل هم قرار گرفته اند و قرينه مقابله بيانگر آن است که باطن دنيا قيامت است.(17) آن که اهل ظاهر است، دنيا بين بوده و هرکس چشم آخرت بين پيدا کند، به باطن جهان، که قيامت است نايل شده است و اين امر ممکن است در ظرف دنيا هم حاصل شود.
مجموع آيات، به همراه آيات نور، مثل: { اللهُ نُورُ السَّمَوَاتِ وَالاَْرْضِ... } (18) ما را به اين نکته بسيار مهم و اساسي رهنمون مي گردد که ظاهر جهان دنيا است و باطن آن قيامت. و امکان ندارد ظاهر باشد بدون باطن، لذا باطن اکنون وجود دارد و بر ظاهر، که دنيا است مسلط و حاکم مي باشد. به تعبيري، آخرت بعد دنيا نيست، بلکه فوق دنيا و محيط بر آن است. قرآن مي فرمايد: { وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْکَافِرِينَ } .(19) محيط، اسم فاعل است و ظهور در زمان حال دارد و امکان ندارد جهنم محيط باشد اما جنت محيط به متّـقين نباشد. لذا قيامت با بهشت و جهنمش هم اکنون حاضر و محيط بر دنيا و انسانها است و اين نيست جز اين که انسان هم ظاهري متناسب با ظاهر جهان; يعني دنيا و باطني متناسب با باطن دنيا، يعني قيامت داشته باشد.
باطن انسان
بجز آيه پيش گفته، که اشاره اي روشن داشت که انسان هم، ظاهر و باطن دارد; ظاهرش انسان دنيوي و باطنش انسان اخروي است، به گونه هاي ديگر هم مي توان از قرآن استنباط کرد که وجود آدمي داراي درجات و مقاماتي است.
يک) از يک سو عناصري براي انسان ثابت مي شود که محل آن ها قلب است; نظير ايمان; { أُوْلَئِکَ کَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الاِْيمَانَ } (20) و از سوي ديگر ايمان در قرآن داراي مراتبي است و افزايش ايمان مطلوب است; { إِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زَادَتْهُمْ إِيمَان } .(21) يا فرمود: { يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا... } . همين مطلب در باره تقوي هم صدق مي کند. از يک طرف محل تقوي قلب است; { أُوْلَئِکَ الَّذِينَ امْتَحَنَ اللهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوَي } (22) و از سوي ديگر، تقوي داراي مراتبي است; { يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ حَقَّ تُقَاتِهِ } .(23) اين دسته از آيات نشان مي دهد قلب انسان که تمام حقيقت انساني است، داراي مراتب و درجاتي است و هرگاه امري داراي مراتب شد، ظاهر و باطن خواهد داشت.
دو) از سوي ديگر، قرآن براي انسان حياتي قائل است به نام حيات طيّب . کسي که اهل عمل صالح باشد و ايمان در وجود او راه يابد، خداوند به او حياتي مي دهد به نام حيات طيّب و اين يک سنت و قانون الهي است. در اين قانون، تفاوتي ميان زن و مرد نيست; { مَنْ عَمِلَ صَالِحاً مِنْ ذَکَر أَوْ أُنثَي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً } .(24) احيا، القاي حيات در شيء است. خداوند با چند تأکيد مي فرمايد که حيات طيب از سوي خداست، تنها براي مؤمني حاصل است که داراي عمل صالح اند. در اين آيه مراد تغيير صفت حيات نيست; يعني قرآن نمي خواهد بگويد حيات دو قسم است; حيات خبيث و حيات طيب و ما به مؤمنان حيات طيب مي دهيم. در اين صورت بايد مي فرمود: فلنطيّبنّ حياته بلکه مراد اين است: مؤمناني که اهل عمل صالح اند، حيات دارند و آن حيات طيّب است.(25) اين حيات، حيات مجازي نيست; زيرا اسلوب آيه، براي القاي مطلب مجازي نيست. مضمون آيه مذکور شبيه اين آيه است که مي فرمايد: { أَ وَ مَنْ کَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَ جَعَلْنَا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ } .(26) به بيان ديگر حيات داراي دو ويژگي است; علم و قدرت . علم همان نوري است که در آيه پيش گفته به آن اشاره شد و در آيات ديگر به قدرت مؤمنان هم اشاره شده است; از جمله اين که فرمود: { وَ کَانَ حَقّاً عَلَيْنَا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ } .(27) يا فرمود: { مَنْ آمَنَ بِاللهِ وَالْيَوْمِ الاْخِرِ وَ عَمِلَ صَالِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ{ ،(28) تنها مؤمنان داراي حيات اند و جز آن ها، کسي ندارد. البته اين گونه نيست که انسان ها دو دسته اند; زنده و مرده، بلکه مردگان دو قسم اند: خوابيده; يعني اهل قبور و متحرّک، يعني انسان هاي غير مؤمن و در اين ميان، آن ها انسان هاي داراي نورِ زنده اند. لذا قرآن بخش بسياري از انسان ها را که ما آن ها را زنده مي دانيم، مردگان متحرّک و قائم مي داند. پس انسان هايي که اهل دنيا هستند، مرده محسوب مي شوند و آن ها که به مقام قرب و نور الهي نايل آمده اند، گامي به عمق وجود خود نهاده و به باطن خويش دست يافته اند. چنين انساني حيات نوراني دارد; { أَفَمَنْ شَرَحَ اللهُ صَدْرَهُ لِلاِْسْلاَمِ فَهُوَ عَلَي نُور مِنْ رَبِّهِ } .(29) در اين آيه مي فرمايد: کسي که شرح صدر بر اساس حالت تسليم پيدا کرد، خدا به او نور مي دهد. نکته جالب در اين آيه، تعبير عَلَي است که دالّ بر استعلا است.
به تعبير ديگر، نور مَرکب و رامِ اوست.(30) لذا او با نور مي رود. با نور مي بيند. با نور مي شنود. با نور مي گويد و تمامي افعال و حرکات او به کمک نور انجام مي شود و با اين نور مي تواند بيان حق و باطل را تميز دهد.
ظاهر جهان دنيا است و باطن آن قيامت. و امکان ندارد ظاهر باشد بدون باطن، لذا باطن اکنون وجود دارد و بر ظاهر، که دنيا است مسلط و حاکم مي باشد. به تعبيري، آخرت بعد دنيا نيست، بلکه فوق دنيا و محيط بر آن است.
سه) دسته اي از آيات در باب قلب است. در اين آيات، گاه سخن از ختم قلب است که همراه با غشاوه بر سمع و بصر است. { خَتَمَ اللهُ عَلَي قُلُوبِهِمْ وَعَلَي سَمْعِهِمْ وَعَلَي أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ } (31) گاه مي گويد: ما در قلب برخي انسان ها حالتي قرار داديم که مانع درک قلبي است; { وَجَعَلْنَا عَلَي قُلُوبِهِمْ أَکِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ } (32) و گاه مي فرمايد: ما بر قلب برخي انسان ها طبع مي نهيم و اين مانع شنيدن آنها است; { وَنَطْبَعُ عَلَي قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لاَ يَسْمَعُونَ } .(33) زماني هم سخن از قفل قلب است که اگر قلبي مقفول گرديد، تدبّر در قرآن براي او حاصل نخواهد شد; { أَفَلاَ يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَي قُلُوب أَقْفَالُهَ } .(34) اين دسته از آيات نشان مي دهد که انسان داراي دو وضعيت ادراکي است; يکي ادراک ظاهري، که براي همه انسان ها به طور يکسان حاصل است. اما وضعيت ديگر ادراکي هم براي انسان ممکن است که اگر حاصل گردد، قلب انسان بينا و داراي بصيرت مي گردد. پيداست که اين ادراک غير از ادراک ظاهري است و طبعاً ادراک باطني است که براي باطن انسان; يعني قلب او حاصل مي گردد.
چهار) در برخي آيات سخن از اَکل نار و خوردن آتش است; { إِنَّ الَّذِينَ يَأْکُلُونَ أَمْوَالَ الْيَتَامَي ظُلْماً إِنَّمَا يَأْکُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَار } .(35) قرآن با صراحت اعمال برخي را اَکل نار مي شمارد. اين تعبير مَجاز نيست و ظاهر آن اشاره به واقعيت اين عمل دارد که براي واقعيت انسان حاصل است; يعني واقعاً انساني که چنين عملي را از روي ظلم انجام دهد، در باطن خود آتش خورده است.(36) و در جاي ديگر اشاره به مطلع آتش مي کند و مي فرمايد: زادگاه آتش جايي جز قلب و باطن انسان نيست; { نَارُ اللهِ الْمُوقَدَةُ الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَي الاَْفْئِدَةِ... } .(37)
اين دسته از آيات هم بيانگر اين واقعيت مهم است که هم انسان و هم اعمال او داراي ظاهر و باطني است. ظاهر انسان ممکن است عملي انجام دهد ولي باطن عمل در باطن انسان مي ماند و زماني ظهور خواهد کرد و ظهور اين واقعيت ظهور قيامت است; { يَوْمَ تُبْلَي السَّرَائِرُ } .(38)
در قرآن مي فرمايد: { ذَرُوا ظَاهِرَ الاِْثْمِ وَبَاطِنَهُ } .(39) يا در جاي ديگر فرمود: { وَلاَ تَقْرَبُوا الْفَوَاحِشَ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَمَا بَطَنَ } .(40) از اين دو آيه به دست مي آيد که کار سوء و گناه، ظاهري دارد و باطني. نه اين که کارهاي بد دو قسم است; ظاهري و باطني. به تعبير ديگر، در اين دسته از آيات، سخن از ظاهر و باطن فواحش و اثم است، نه اين که سخن از فواحش و اثم ظاهري و باطني باشد، لذا هر گناهي ظاهري دارد و باطني و اگر هر معصيتي ظاهر و باطن دارد، هر عمل صالحي هم اينگونه است.(41) لذا تمامي اعمال انسان ظاهري دارد که با ظاهر دنيوي انسان در تماس است و باطني که با باطن و با قلب آدمي مرتبط است و اين مسأله همان تجسّم عمل مي باشد.
 

------------------------
پي نوشت ها: 
1 . يس : 82
2 . بقره : 156
3 . حديد : 3
4 . انعام : 75
5 . البر و سوي، اسماعيل حقي، روح البيان، ج7، ص251 ; آلوسي، سيد محمود، روح المعاني، ج12، ص132
6 . بني اسرائيل : 1
7 . آل عمران : 26
8 . مائده : 120
9 . ملک : 3
10 . طارق : 9
11 . طباطبايي، سيد محمد حسين، الميزان، ج7، ص171 و ج8، ص348 و ج8، ص59
12 . الرحمن : 26 و 25
13 . قصص : 88
14 . الميزان، ج19، ص101 و ج16، ص90
15 . روم : 7
16 . زمخشري، الکشّاف، ج5، ص202
17 . الميزان، ج16، ص157
18 . نور : 35
19 . عنکبوت : 54
20 . مجادله : 22
21 . انفال : 2
22 . حديد : 16
23 . آل عمران : 102
24 . نحل : 97
25 . الميزان، ج12، صص 343 ـ 341
26 . انعام : 122
27 . روم : 47
28 . مائده : 69
29 . زمر : 22
30 . الميزان، ج17، ص255 ; روح البيان، ج9، ص212
31 . بقره : 7
32 . انعام : 25
33 . اعراف : 100
34 . محمد : 26
35 . نساء : 10
36 . الميزان، ج4، ص351
37 . همزه : 7
38 . طارق : 9
39 . انعام : 120
40 . انعام : 151
41 . الميزان، ج7، ص333

Share