عطار، خیامی دیگر(بخش دوم)

نويسنده:دکتر رضا اشرف زاده
شیخ فریدالدین عطار نیشابوری

برای مقایسه مضمون رباعی ها، باید ـ صرفنظر از شیوه و سبک بیان ـ به محتوای اندیشه آنها پرداخت. زیرا که شیوه و سبک بیان رباعیات خیام «در نهایت فصاحت و بلاغت است و در سلاست و روانی مانند آب است ساده و از تصنع و تکلف، فرسنگها دور است و در پی آرایش سخن خود نیست و صنعت شاعری به خرج نمی دهد، تخیلات شاعرانه نمی جوید، همه متوجه معانی است که منظور نظر اوست» (فروغی، 1321/16) اما با همه درستی سخن، باید گفت که این رباعیات موجود، خالی از صنایع بدیعی و زیبایی های کلام نیست و هر جا که صنعت گری به استحکام و زیبایی سخن کمک کرده، از آوردن آنها کوتاهی نشده است، مثلاً این رباعی:
ای دل! همه اسباب جهان خواسته گیر 
باغ طربت به سبزه آراسته گیر
وانگاه بر آن سبزه، شبی چون شبنم 
بنشسته و بامداد، برخاسته گیر(فروغی/ 19)
که چندین نوع صنعت، از مراعات نظیر تا مطابقه در آن می توان دید.
از نظر مضمون و محتوا نیز باید گفت: این رباعیات حول چند محور فکری بیان شده است:
1ـ تفکر برای شناخت خود. این فکر تنها مربوط به فلاسفه نیست، بلکه هر انسان متفکری، چه فیلسوف و چه عارف و چه عالم علم شریعت، پیوسته به این مطلب اندیشیده است که انسان چیست؟ کجایی است؟ از کجا آمده است؟ برای چه آمده است؟ در این جهان چه می کند؟ راه سعادت و شقاوت او چیست؟ که مجموعه این پرسش ها انسان را به شناخت خود و به تبع آن، به شناخت خدا می رساند.
این پرسش ها را نه تنها غزالی، در کیمیای سعادت (خدیوجم، 1383/15) مطرح می کند که خواجه عبدالله انصاری ـ عارف برجسته قرن پنجم ـ نیز ضمن مطرح کردن این سئوالات ـ همانند خیام ـ ناآمدن را بهتر می داند:
دی آمدم و ز من نیامد کاری 
و امروز ز من گرم نشد بازاری
فردا بروم، بی خبر از اسراری 
ناآمده به بُدی از این، بسیاری
و این همان مطلبی است که خیام نیز آن را مرتب در ذهن و زبان خود تکرار می کند که:
از آمدنم نبود گردون را سود 
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود 
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود؟(هدایت، 1352/69) (فروغی/ 81)
عارفانی چون عطار و مولوی و حافظ، نیز در جست و جوی این مطلب برآمده اند و از سر درد سروده اند که:
روزها فکر من این است و همه شب سخنم 
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟
ز کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ 
به کجا می روم؟ آخر ننمایی وطنم؟
مانده ام سخت عجب! کزچه سبب ساخت مرا؟ 
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم؟
گزیده دیوان شمس
و حافظ نیز:
حجاب چهرة جان می شود غبار تنم 
خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم
عیان نشد که چرا آمدم؟ کجا رفتم؟ 
دریغ و درد، که غافل ز کار خویشتنم
دیوان غزل
و عطار نیز با تفکر در این مورد، به این نتیجه می رسد که:
اول، همه نیستی است تا اول کار 
و آخر همه نیستی ست تا روز شمار
بر شش جهتم چو نیستی شد انبار 
من چون ز میانه هستی آرم به کنار؟(مختارنامه/ 47)
یا:
زان روز که در صدر خودم بنشستم 
تا بنشستم، به بی خودی پیوستم
دریای عدم شش جهتم بگرفته است 
من، یک شبنم، چگونه گویم هستم؟
(همان/ همان ص)
2ـ اندیشیدن به مرگ و انسان را در مقابل آن زبون دیدن، و رسیدن به این مطلب که با آن همه تلاش و کوشش و رسیدن به اوج کمال، یکباره مرگ درمی رسد و همه چیز را فرو می برد، انگار که اصلاً نبوده است. در نتیجه این تفکر، خیام می سراید:
چون نیست ز هر چه هست، جز باد به دست
چون هست به هر چه هست، نقصان و شکست
انگار که هر چه هست در عالم، نیست
پندار که هر چه نیست، در عالم هست(فروغی/ 78)
یا:
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود 
نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبُد هیچ خلل 
زین پس چو نباشیم، همان خواهد بود(همان/ 87)
و عطار نیز بارها و بارها به مرگ اندیشیده و سرانجام به همان مطلبی رسیده، که قبلاً خیام رسیده بوده است:
چون رفت ز جسم، جوهر روشن ما 
از خار دریغ پر شود گلشن ما
بر ما بروند و هیچ کس نشناسد 
تا زیر زمین چه می رود بر تن ما(شفیعی کدکنی/ 229)
یا:
خلقی که در این جهان پدیدار شدند 
در خاک به عاقبت گرفتار شدند
چندین غم خود مخور، که همچون من و تو
بسیار درآمدند و بسیار شدند(همان/ همان صفحه)
3ـ اندیشیدن به مرگ و رسیدن به این مطلب، که انسان در مقابل آن دست و پا فرو بسته است و جز تسلیم در مقابل آن راهی نیست، او را به این نتیجه می رساند که باید دم را غنیمت شمرد و از لحظه لحظة زندگی بهره گرفت، وگرنه فردا جز حسرت و پشیمانی، چیزی با خود نخواهی برد، و این، همان است که بعضی آن را «فلسفة اپیکوری» یا «فلسفه خیامی» و یا «خوش باشی» می نامند و معتقدند که خیام، آن را از تفکرات ابوالعلاء معرّی اخذ کرده است (برای رد این ادعا، ر.ک. جعفری، 1368/39 به بعد).
باید یادآور شد که این تفکر یعنی تفکر در اسرار خلقت، و درنیافتن رمز و راز مرگ و دعوت به خوش باشی، از اوایل دوره شعر فارسی، در شعر کسانی چون رودکی ـ قدیمی ترین جایی که می توان دید ـ دیده می شود. مثلاً در قطعه ای برای دلداری کسی بر مرگ عزیزی، سروده است:
ای آن که غمگنی و سزاواری 
واندر نهان سرشک همی باری
رفت آن که رفت، آمد آن که آمد 
بود آنچه بود خیره چه غم داری
تا آن جا که:
تا بشکنی سپاه غمان بر دل 
آن به که می بیاری و بگساری(رودکی/ 42)
یا:
شاد زی با سیاه چشمان، شاد 
که جهان نیست جز فسانه و یاد
ز آمده شادمان نباید بود 
وز گذشته نکرد باید یاد
باد و ابر است این جهان، افسوس 
باده پیش آر، هر چه بادا باد(رودکی/ 17)
همین تفکر را در شعر شاعران دیگر، چون سنایی و مولوی و حافظ نیز می توان دید، منتهی، خیام آن را با دیدی فلسفی و به همراه تفکری عمیق تر و ژرفتر بیان می دارد:
از دی که گذشت، هیچ ازو یاد مکن 
فردا که نیامده است، فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن 
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن(فروغی/ 105)
یا:
برخیز و مخور غم جهان گذران 
بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی 
نوبت به تو خود نیامدی از دگران(همان/ همان ص)
و بالاخره:
دهقان قضا، بسی چو ما کشت و درود 
غم خوردن بیهوده نمی دارد سود
پر کن قدح می، به کفم در نه زود 
تا بازخورم، که بودنیها همه بود(همان/ 90)
عطار نیشابوری نیز در پایان این تفکر، به همان چیزی می رسد که خیام رسیده است و بالاخره او نیز دست به دامن ساقی می شود، که او را از خود بی خود کند تا غبار حسرت و پشیمانی را از این آمدن و رفتن بیوده، از دل او بشوید:
خون شد جگرم، بیار جام، ای ساقی! 
کاین کار جهان، دم است و دام، ای ساقی
می ده که گذشت عمر و بگذاشته گیر 
روزی دو سه نیز، والسلام، ای ساقی!(اشرف زاده، 1377/156)
یا:
برخاست دلم، چو باده در خُم بنشست 
وز طلعت گل، هزار دستان شد مست
دستی بزنیم با تو امروز، به نقد 
زان پیش که از کار فرو ماند دست(همان/ 157)
یا:
چون گل بشکفت در بهار، ای ساقی 
تا کی نهدم زمانه خار، ای ساقی!
در پیش بنه صراحی و بر کف، جام 
با سبز خطی به سبزه زار، ای ساقی(همان/ 156)
صبح از پس کوه، روی بنمود، ای دوست
خوش باش و بدان، که بودنی بود، ای دوست
هر سیم که داری به زیان آر، که عمر
چون درگذرد نداردت سود، ای دوست(همان/ 160)
4ـ ذرات خاک، اعضاء خاک شده زیبارویان و شیرین دهنان است، به همین اعتبار، خیام به زندگان هشدار می دهد که حتی «گرد بر آستین نشسته» را باید با «آزرم» بفشانی که «رخ نازنینی» است و به خاکبیز پند می دهد که «نرمک نرمک» خاک ببیزد که آن خاک، «مغز سر کیقباد» و «چشم پرویز» است:
هر ذره که بر روی زمینی بوده است 
خورشید رخی، زهره جبینی بوده است
گرد از رخ آستین به آزرم فشان 
کان هم رخ خوب نازنینی بوده است(هدایت/ 85)
ای پیر خردمند! پگه تر برخیز 
وان کودک خاک بیز را بنگر تیز
پندش ده و گو، که نرم نرمک می بیز 
مغز سر کیقباد و چشم پرویز(همان/ همان صفحه)
یا:
هر سبزه که بر کنار جویی رُسته است 
گویی ز لب فرشته خویی رسته است
پا بر سر هر سبزه به خواری ننهی 
کان سبزه، ز خاک لاله رویی رسته است(همان/ 88)
عطار نیشابوری نیز به همین وسواس فلسفی ـ اما با نگرشی عرفانی ـ دچار است، خاک زمین را تن سیمبری و نقل دان دهنی می بیند و فریاد می زند:
ای دل! دانی که کار دنیا گذری است 
وقت تو گذشت، رو که وقت دگری است
بر خاک مرو به کبر و بر خاک نشین 
کاین خاک زمین نیست، تن سیمبری است(اشرف زاده/ 101)
و:
اجزای زمین، تن خردمندان است 
ذرات هوا، جمله لب و دندان است
بندیش! که خاکی که برو می گذری 
گیسوی بتان و روی دلبندان است(همان/ 103)
و:
هر سبزه و گل که از زمین بیرون رُست 
از خاک یکی سبز خط گلگون رست
هر نرگس و لاله، کز کُه و هامون رست 
از چشم بتی وز جگری پرخون رست(همان/ 103)
و:
هر کوزه که بی خود به دهان باز نهم 
گوید بشنو تا خبری باز دهم
من همچو تو بوده ام در این کوی، ولی 
نه نیست همی گردم و نه باز رهم(همان/ 102)
و:
پیش از من و تو، پیر و جوانی بوده است 
اندوهگنی و شادمانی بوده است
جرعه مفکن بر دهن خاک، که خاک 
خاک دهنی چو نقل دانی بوده است(همان، همان ص)
و از این گونه مضامین خیامی، در مختارنامه، بسیار می توان یافت.
5ـ بدبینی نسبت به حیات: در رباعیات خیامی، نوعی بدبینی نسبت به از دست رفتن عمر و جوانی دیده می شود که باز هم حاصل عدم توانایی در گره گشایی مرگ است. بدبینی او از نوع بدبینی ابوالعلاء معرّی نیست «ابوالعلاء مرگ را از آن رو که آدمی را از چنگ بدبختی های پی در پی نجات می دهد ـ چون در نظر وی مرگ، انتهای حیات است ـ نوشداروی بزرگ می شمارد و می گوید:
اَمّا حَیاتی، فمالی عندَها فَرَجً 
فَلَیتَ شعری عَن مَوتی اذَا قَدَها».(شجره، 1320/110)
(اما زندگی، من در آن گشایشی ندیدم، کاش مرگ مرا پذیره می شد).
در صورتی که خیام، مرگ را دشمن می شمارد و سوزناک ترین نالة خود را برای سپری شدن ایام جوانی، و رسیدن مرگ، با تمام وجود ابراز می کند:
افسوس! که نامه جوانی طی شد 
و این تازه بهار زندگانی، دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب 
فریاد! ندانم که کی آمد، کی شد؟(فروغی/ 86)
یا، با آن همه علم و معرفت ـ که مشکلات گردون ـ را با آن گشوده است خود را از گشودن بند مرگ ناتوان می شمارد:
از جرم گل سیاه تا اوج زُحل 
کردم همه مشکلات کلی را حل
بگشادم بندهای مشکل به حِیل 
هر بند گشاده شد به جز بند اجل(همان/ 100)
و بالاخره به این جا می رسد که:
ای دیده! اگر کور نه ای، گور ببین 
و این عالم پر فتنه و پرشور ببین
شاهان و سران و سروران، زیر گلند 
روهای چو مَه، در دهن مور ببین(همان/ 105)
عطار نیز، با دیدی فلسفی ـ عارفانه به مسأله مرگ می اندیشد و به این نتیجه می رسد، که اگر رفتگان خبری باز نمی دهند، از این جهت است که بی خبرند:
قومی که به خاک مرگ سر باز نهند 
تا حشر ز قال و قیل خود باز رهند
تا کی گویی کسی خبر باز نداد؟ 
چون بی خبرند، از چه خبر باز دهند؟(اشرف زاده/ 100)
حتی، به نوعی، جای خود را پس از مرگ نمی داند و همچنان، چون خیام، راز مرگ برای او ناگشوده می ماند:
از مرگ، چو آب روی دلخواهم شد 
با او به دو حرف، قصه کوتاهم شد
گفتم: «چو شدی، کجات جویم، جانا»؟ 
گفتا که: چه دانم که کجا خواهم شد!؟(همان/ 103)
یا:
چون رفت ز جسم، جوهر روشن ما 
از خار دریغ پر شود گلشن ما
بر ما بروند و هیچ کس نشناسد 
تا زیر زمین چه می رود بر سر ما؟(همان/ 101)

 

-------------------------
 منبع: نشریه پایگاه نور شماره 19 
ادامه دارد...
--------------------
پی نوشت ها :
*استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه آزاد اسلامی مشهد

Share