عطار نيشابورى و قصه هاى منظوم

نويسنده:آناهيتا حسين زاده
شیخ فریدالدین عطار نیشابوری

فريدالدين عطار نيشابورى يکى از نوابغ، بزرگان سخنور و عارف قرن ششم و هفتم در کدکن از توابع شهر نيشابور ديده به جهان گشود. وى علاوه بر آموختن طب (در همان اوان نوجوانى)، به قرآن، حديث، فقه، تفسير، طب، نجوم و کلام و ادب معرفت داشته است. عطار مردى پرکار و فعال و از همتى بلند و استغناى طبع بسيار بالايى برخوردار بود. به طورى که همانند ساير شاعران به مدح پادشاهان نپرداخت.
خودش نيز مى گويد:
شکر ايزد را که دربارى نيم
بسته هر ناسزاوارى نيم
وى در سال ۶۱۸ هـ.ق در حمله مغولان کشته شد.از آثار منظوم وى مى توان به الهى نامه،اسرارنامه، مصيبت نامه، خسرونامه، منطق الطير و مختارنامه و ديوان اشعارش اشاره داشت. «تذکرة الاولياء» معروف ترين اثر منثور عطار نقل حکايات ۷۲ تن از بزرگان و عالمان دين است. در مثنوى هاى عطار قصه هاى فراوانى با مضامين مختلف و متنوعى گاه با جنبه تمثيلى و سمبليک براى بيان ادعاى شاعر به چشم مى خورد. اکثر قصه هاى وى کوتاه و با نکته هاى ظريف فراوان مى باشد. گاهى نيز وى از سخنان ديگر بزرگان بهره جسته است. مثلاً منطق الطير را با استناد از «رسالة الطير» ابوعلى سينا و يا داستان شيخ صنعان را در همان منظومه از «تحفة الملوک» منسوب به غزالى اقتباس کرده است. شاعر در قصه هايش علاوه بر عرفان و جنبه هاى گونه گون آن با اسطوره نيز مأنوس بوده است.عطار در منطق الطير که کتابى کاملاً عرفانى و با محتواست به سرودن داستان شيخ صنعان که بلندترين حکايت در آن است مى پردازد.قصه از اين جا آغاز مى شود که شيخ نزديک ۵۰ سال در کعبه اقامت داشت و تمام سنت ها و فرايض را به جا مى آورد و فرد بسيار متقى، با ايمان و مستجاب الدعوه بود و به مقام کرامت نائل گشته بود:
موى مى بشکافت مرد معنوى 
در کرامات و مقامات قوى
هر که بيمارى و سستى يافتى
از دم او تندرستى يافتى
تا اين که شبى خواب مى بيند از کعبه به روم مى رود و در مقابل بتى سجده مى کند و آن خواب باعث مى شود که وى با چهل تن از مريدان خود به روم عزيمت کند.
مى ببايد رفت سوى روم زود
تا شود تعبير اين معلوم زود
تا اين که در روم عاشق دختر ترسا شد و در دام او گرفتار شد.
از قضا را بود عالى منظرى
بر سر منظر نشسته دخترى
مردم چشمش چو کردى مردمى 
صيد کردى جان صدصد آدمى
روى او در زير زلف تابدار
بود آتش پاره اى بس آبدار
دختر ترسا چون عشق و گرفتارى شيخ را در برابر خويش دريافت، بدو گفت: به واسطه آن عشق بايد ترسا و از اسلام روى گردان شود.
دخترش گفت اى تو مرد کار نه
مدعى در عشق معنى دار نه
عافيت با عشق نبود سازگار
عاشقى را کفر سازد ياددار
شيخ که در تب و تاب عشق مى سوخت تمام شرايط دختر را پذيرفت وزنار بست و ترسا شد و چنين گفت: 
شيخ گفت اى دختر دلبر چه ماند
هر چه گفتى کرده شد ديگر چه ماند
خمر خوردم، بت پرستيدم ز عشق
کس مبيناد آنچه من ديدم ز عشق
وصل خواهم و آشنايى يافتن
چند سوزم در جدايى يافتن
مريدان با مشاهده وضعيت شيخ خويش از وى نااميد گشتند و راه به جايى نبردند و به شيخ گفتند: ما به سوى کعبه باز مى گرديم. شيخ پاسخ داد:
شيخ گفتا جان من پردرد بود
هر کجا خواهيد بايد رفت زود
گر شما را کار افتادى دمى
همدمى بودى مرا در هر غمى
مريدان بازگشتند و داستان را براى ديگر مريدى که غايب بود و در سفر حضور نداشت بازگو کردند. مريد غايب از اعمال آنان غمگين گشت و گفت:
گر شما بوديد يار شيخ خويش
يارى او از چه نگرفتيد پيش
شرمتان باد آخر اين يارى بود؟
حق گزارى و وفادارى بود؟
چون نهاد آن شيخ بر زنار دست
جمله را زنار مى بايست بست
هر که يار خويش را ياور شود
يار بايد بود اگر کافر شود
وقت ناکامى توان دانست يار
خود بود در کامرانى صدهزار
مريد گفت: بنابراين همگى بايد به سوى شيخ خويش بازگرديم و مريدان که شرمنده شده بودند به سوى شيخ به روم عازم شدند و چهل شبانه روز مخفيانه در آن جا تضرع و گريه و زارى کردند. تا اين که يکى از مريدان در خواب پيامبر اسلام را ديد و از ايشان استمداد جست. پيغامبر چنين پاسخ داد: 
مصطفا گفت: اى به همت بس بلند
رو که شيخت را برون کردم ز بند
کردم از بحر شفاعت شبنمى 
منتشر بر روزگار او همى
تو يقين مى دان که صد عالم گنه
از تف يک توبه برخيزد زره
بحر احسان چون درآيد موج زن
محو گرداند گناه مرد و زن
مريد وقتى از خواب بيدار شد با خوشحالى تمام اين خبر را به بقيه دوستانش بشارت داد و همگى به سوى شيخ خويش راهى شدند و او را در حالى ديدند که زنار پاره پاره کرده بود.
هم فکنده بود ناقوس مغان
هم گسسته بود زنار از ميان
هم کلاه گبرکى انداخته
هم زترسايى دلى پرداخته
بدين ترتيب شيخ پس از پشيمانى به جمع دوستانش پيوست. در آن طرف قضيه دختر ترسا نيز خواب مى بيند که آفتاب در کنارش افتاده است و به او مى گويد که بايد به مذهب و آيين شيخت دربيايى و با او همراه شوى چون تو باعث ضلالت و گمراهى وى شده اى. دختر ترسا وقتى بيدار شد:
آتشى در جان سرمستش فتاد
دست در دل زد دل از دستش فتاد
با دل پردرد و تن ناتوان
از پى شيخ و مريدان شد دوان
وقتى شيخ از آن موضوع باخبر شد همراه مريدانش به سراغ دختر ترسا رفتند و او را رنجور و ناتوان ديدند.
زرد مى ديدند چون زر روى او
گم شده در گرد ره گيسوى او
چون بديد آن ماه شيخ خويش را
غشى آورد آن بت دل ريش را
دختر ترسا وقتى به هوش آمد مى گريست و زارى مى کرد و ايمان در دلش جايگزين کفر شده بود.
گفت شيخا طاقت من گشت طاق
من ندارم هيچ طاقت در فراق
چون مرا کوتاه خواهد شد سخن
عاجزم عفوى کن و خصمى مکن
بعد از اين سخنان دختر ترسا جان از پيکر ناتوانش خارج شد و در گذشت.
اين بگفت آن ماه دست از جان فشاند
نيمه جانى داشت برجانان فشاند
قطره اى بود او در اين بحر مجاز 
سوى درياى حقيقت رفت باز
در مثنوى ديگر عطار با نام «الهى نامه» که شامل ۶۵۱۱ بيت مى باشد و با حمد و ثنا و نعمت رسول اکرم آغاز مى شود و اکثراً عطار در آن منظومه به داستان هاى ملى پرداخته است و با خرافه پرستى نيز مبارزه کرده است. طرح کلى کتاب نيز مناظره پدر و پسرى در ۲۲ مقاله مى باشد.
و سراسر منظومه سوال پسر و جواب پدر مى باشد. که در فحاوى آن حکايات و قصه هاى شيرينى بازگو مى شود. مثلاً قصه اسکندر و مرگ او در باب آب حيات چنين مى باشد:
روزى اسکندر در کتابى دريافت که آب حيات باعث زندگانى جاويد مى گردد.
سکندر را در کتابى ديد يک روز
که هست آب حيات آب دل افروز
کسى کز وى خورد خورشيد گردد
بقاى عمر او جاويد گردد
ديگر اين که اسکندر واقف شد که سرمه دان و طبل بزرگى وجود دارد که اگر آن ها را بيابد و هرگاه به مرض و درد قولنج دچار شود اگر برطبل دست بزند بيمارى ش بالفور خوب مى شود و اگر هم از سرمه دان يک ميل به چشمش بکشد تمام فرش تا عرش در مقابلش عيان مى شود.
سکندر را به غايت آرزو خاست
که او را گردد اين سه آرزو راست
اسکندر به جست وجو پرداخت. تا اين که با نشانى هايى که در دست داشت به کوهى رسيد و آن را شکافت و پس از ده روز و ده شب خانه اى پيدا کرد در آن را گشود و سرمه دان و طبلى در آن جا بود.
کشيد آن سرمه و چشمش چنان شد
که عرش و فرش در حالش عيان شد
اما اسکندر طبل را به گوشه اى نهاد و براى يافتن آب حيات به هندوستان راهى شد. در راه با موانعى برخورد کرد تا اين که به بابل رسيد و درد قولنج به سراغش آمد:
به بابل آمدش قولنج پيدا
ز درد آن فرود آمد به صحرا
بسى بگريست اما سود کى داشت
که مرگ بى محابا را ز پى داشت
تا اين که برايش حکيم ماهرى آوردند و او گفت: اگر آن طبل هرمس را نزد خويش حفظ مى کردى ديگر اين درد در تو نمى ماند.
از آن بر باد دادى عالمى تو
که قدر آن ندانستى دمى تو
اگر آن همچو جان بودى عزيزت
رسيدى شربتى زان چشمه نيزت
حکيم گفت: اما با همه اين وجود دنيايى که مى خواهى در آن جاويدان بمانى بهاى چندانى ندارد:
چنين ملکى که کردى تو در او زيست
ببين تا اين زمان بنياد برچيست
چنين ملکى چرا بنياد باشد
که گر باشد وگرنه باد باشد
وى بر اين عقيده بود که دنيايى که بقاى آن وابسته به يک طبل کم ارزش باشد چقدر مى تواند بيهوده و گزاف باشد. اسکندر با شنيدن اين سخنان شاد گشت و به راحتى جان به جان آفرين تسليم کرد
اگر بر جان تو تابنده گردد
دلت کونين را بيننده گردد
اگر تو راه علم و عين دانى
ترا شرم است آب زندگانى
---------------
منابع
۱- مصيبت نامه با تصحيح و توضيحات: تيمور برهان ليمودهى
۲- الهى نامه، پندنامه، اسرارنامه با مقدمه فرشيد اقبال
۳- عطار نيشابورى از سيد صادق گوهرين
۴- تاريخ ادبيات ايران از ذبيح الله صفا
-------------------------
برگرفته از: روزنامه جوان

Share