مجموعه اشعار/ شب حضور

ویژه راهیان نور؛
راهیان نور

آتش وآب
محمد حسین صفاریان

چقدرآه کشیدم تورا مگر بنویسم
تو را به رنگ نفس های شعله ور بنویسم
چقدر خاطره باید، چقدر واژه وتصویر
که وسعتت را هر چند مختصر بنویسم
چقدر آتش باید، چقدر ترکش و باروت
که بیشتر بتوانم که بیشتر بنویسم
چقدر واژه ی آرام دارم اما باید
تو را همیشه هم آغوش باخطر بنویسیم
تو روح بودی شاید و یا نسیم که باید
تو را ز غربت این خاک رهگذر بنویسم
کدام روز می آیی کدام گوشه ی دنیا؟
که رفتنت را این بار هم سفر بنویسم
سراسر آتش وآبم، شبیه شمعی سوزان
که شعله شعله از آن چشم های تر بنویسم
نگاه می کنم اما به چشم های زلالت 
که این غروب غم انگیز را سحر بنویسم

ضیاءالصالحین

جانباز
فرزند شهید کد خدا زداده

بر دفتر حقایق ثبت است نام جانباز
ایثار با شکوه و راه و گام جانباز
مردان راه حقند یادآور شهیدان
شب زنده دار شام و شهیدان روز میدان
سرمست عشق یارند این بندگان خاکی
نوشیده اند شربت ، از شربت الهی
جنگیده اند در جنگ این عاشقان، علی وار
آن عزم این عزیزان در جبه ها تویاد آر
یاد آر آن دقایق کین عاشقان چو شیری
بی باک حمله بردند بر ناکسان تو دیدی؟
دیدند این عزیزان یک آن حبیب خود را 
معشوق آن شهیدان، الحق طبیب خود را
همراه و یارشان بود دست عزیز یزدان
در فکر و ذکرشان بود آن پیر در جماران
یاد امام راحل فرمود خوش کز این پس
جانباز رهبر است و جز او نباشد کسی
الحق که این عزیزان باید ثنایشان گفت
کس نمی توان چو اینها در این جهان دگر جست

ضیاءالصالحین

اما دیر کردند...
محمود شریفی (کمیل)

ما را اسیر خواب بی تعبیر کردند
درچارچوب قاب ها زنجیر کردند.
من پیش از این با چشمه ها همراز بودم
روح مرا مرداب ها تسخیر کردند
در کنج پستوها کنار«نفس» ماندند
آنان که لفظ «اوج» را تفسیرکردند.
در ساحل رخوت به امید سلامت 
خود را وبال گردن تقدیر کردند
وقتی که بعضی ها قلم را می جویدند
یاران صفا با قبضه ی شمشیر کردند 
آن شب که می رفتند تا مرز خطرها
گفتند می آییم، اما دیر کردند
ای کاش ما را نیز می بردند همراه
ما را گرفتار دل بی پیر کردند

ضیاءالصالحین

پیراهن یوسف
مهدی فرجی

این ها که یافتید تن یوسف من است
این پاره پاره بدن یوسف من است
هر چند مکه نیست ولی حج تان قبول
در فکه حج شناختن یوسف من است
در عشقبازی آینه ی کربلاییان
از تشنگی گداختن یوسف من است
هر شب اگر صدای غریبی شنیده اید
حین دعا گریستن یوسف من است
پیش همه عزیزترین مشتری خداست
پس سود من فروختن یوسف من است
بعد از فراز دار که ضرب المثل شده
اوج کمال، سوختن یوسف من است
چشمم دوباره باز شد و قصه تازه تر
این کار، کار پیرهن یوسف من است

ضیاءالصالحین

غنچه ها 
اکرم صدرایی

ای آسمانیان که به پرواز رفته اید
ای بی کرانه های زمین گرد پای تان
ای سروقامتان نشسته بر آسمان
برپلک های نازک مهتاب، جای تان
ای دشت های سرخ شقایق که همچو من
شب را به قلب تب زده ی خود گره زدید
خورشید بی کرانه تر از چشم های تان
دریا مسیر ساحل آغوش تان ندید
دیروز پر زدید و به معنا شنافتید.
یک آسمان ستاره دمید از نگاه مان
می رفت تا نهایت آن نینوای عشق
غمگین ترین سروده ی پرسوز وآه مان
امروز نام تان چه غریبانه خفته است
برتکه پاره های نمادین کوچه ها
ای سروقامتان حسینی! دلم گرفت
از خارهای وحشی از آزار غنچه ها

ضیاءالصالحین

بوی پیراهن 
تقدیم به جانبازان موجی و شیمیایی
الهام عمومی

بوی پیراهنت را سال هاست
چاه خانه ی بی بی معصومه دزدیده
در انعکاس چشم های توست
که ماهی ها
حوض را دور می زنند
خودت بگو
این چندمین پنج شنبه است
که نگاهت
سیب ها را معطل افتادن گذاشته
امروز سجاده ات را
زیر کدام بید پهن کنم؟
اما می ترسم
تو را عاشق شوند
گوش کن
نه، صدای خمپاره نیست
ترقه های چهارشنبه سوری
خواب کوچه را آشفته
می دانی..از مردم می ترسم
از کوچه ها، خیابان ها، از...
می ترسم آن ها که
عینک های دودی شان از جنس نگاهت نیست
تا تو را دید بزنند
از مردم می ترسم
آن ها که نمی دانند دریا زیباست
موجی موجی هم که باشد
حتی رد نمی شوم
از سر کوچه ی شهید اکبری
مبادا
بوی سیگار مرد دست فروش
آرامش ریه هایت را به هم بزند
فقط چند روزنامه می خرم
جمع می کنم روی هم
کنار آلاچیق
«سیمرغ بلورین فیلم دفاع مقدس...»
«فرار مغزها یک حادثه...»
«ساخت اولین ربات هوشمند توسط..»
باد هوهو می کند
روزنامه ها که روی آب می افتد
ماهی ها را فراری می دهد
هنوز نگاهت را از حوض برنداشته ای
می دانی...
تو همیشه هستی
حتی اگر
تیتر اول هیچ روزنامه ای نباشی

ضیاءالصالحین

بگذار....
تقدیم به شهید علی رضا پاینده
محسن عابدی جزی

باید که گلی مثل تو پرپر شده باشد
وقتی که چنین باد معطر شده باشد
اکنون که نصیب فلک از تو شده پرواز
غم نیست اگر سهم زمین پر شده باشد
بگذار، فلک با تو فلک تر شود ای اوج 
بگدار زمین بی توزمین تر شده باشد.
بگذار در این خشک عطشناک تف آلود
ازخون گلوی تو لبی تر شده باشد
گفتند که: «دل ها همه از سنگ شد»ای کاش
روح تو در آن لحظه کبوتر شده باشد
ای یوسف گم گشته! در این بی کسی محض
بگذار جهان با تو برادر شده باشد
این گونه اگر ماتم ما و طرب توست
بگذار که این گونه مقدر شده باشد.
بگذار و بگذار و بگذار و بگذار...
تقدیر تو«بگذار و بگذر» شده باشد

ضیاءالصالحین

غریب
نفیسه کاظمی 

و خانه آیه «امن یجیب» می خواند
قناری پدر امشب عجیب می خواند
و مادرم که نشسته کنار پنجره باز
برای خواهرم از بوی سیب می خواند
دوباره نیمه شب و سرفه های خشک پدر
پدر دعای سحر را غریب می خواند
و آسمان که نگاهش دوباره پر ابر است 
برای غربت او بی شکیب می خواند
صدای پای خدا در حیاط می پیچید
نسیم از سفری عن قریب می خواند
و کوچه داغ پدر را به دوش می گیرد
و بغض، در غم مردی نجیب می خواند
پلاک و چفیه ی بابا کنار آیینه 
دوباره مادرم از بوی سیب می خواند

ضیاءالصالحین

شب عملیات کربلای پنج؛ شلمچه 
عباس شاه زیدی «خروش»

شبم درحضوری لبالب گذشت
کدامین شبم مثل آن شب گذشت
شب برگزیدن، شب انتخاب
شب گام تاقله ی آفتاب.
شب عاشقان نفس سوخته
شب چهره های برافروخته
شب شبنم وشعله و شط خون
شب مستی و شوروعشق و جنون
شب خیزش عقده های زمین
شب دست و پا باختن روی مین
شب خاک با خون معطر شدن
شب تا سحر لاله پرپر شدن
نه ناسوت بود و نه لاهوت بود
شب آتش و خون و باروت بود
شب همت بی هماوردهاست
شب راست قامت ترین مردهاست
شب دل سپردن به دریاست این
شب بی خیالی ز دنیاست این
اگر دست از دست دادی منال
اگرپایت از دست شد بی خیال
فلک باز قصد زمین کرده است.
کسی پشت این شب کمین کرده است
احد...بدر...خیبر...و یا کربلاست؟
خدایا! نمی دانم این جا کجاست!
صدا می زند عشق از علقمه
بیایید با رمز یا فاطمه
شب عشقبازی، شب پرخروش
شب چفیه های غریبی به دوش
شب وحشی ترکش و تیرهاست
وگردانی از بانگ تکبیرهاست
در این کوله پشتی غم آورده ام
شهادت! کجایی؟ کم آورده ام
هلا، ای رفیقان همسنگرم!
شما دیگرید و من آن دیگرم
در این شب شما شعله ای سرکشید
شما مرد خمپاره و ترکشید
مرا نیز دُردی پرستم کنید
ز جام بلا مست مستم کنید
دراین موج خود را رها کرده ام
دلم را به نام شما کرده ام
مرا هم رهایی دهید از قفس
بگیرید از من مرا یک نفس
اسیر غم جان و تن مانده ام
مصیبت همین است؛ من مانده ام
به دوش فرشته تو را می برند
خدایا! دلم را کجا می برند؟
درین کوله پشتی غم آورده ام
شهادت! کجایی؟ کم آورده ام
شما مشعل راه آینده اید
شهیدان! شما تا ابد زنده اید

ضیاءالصالحین

فرزند شهید
ملوک عابدی

چقدر دست نوازش برای او کم بود
و سهم کودکی اش غصه های مبهم بود
پدر که رفت و از او عکس ماند و خاطره ای
و چفیه ای و پلاکی که سهم مریم بود
همیشه گریه ی مادر شروع یک زخم است
و خنده ی پدر از پشت قاب مرهم بود
گذشته بیست بهار از یتیمی اش اما
همیشه شادی او را غمی مرهم بود
عروس می شود امروز کودکت بابا
کنار سفره ی عقدش اجازه ات کم بود

Share