اعتکاف، راه آشتی من با خدا

اعتکاف و ایام البیض

چه جور به اعتکاف راه پیدا کردم؟ اولش یه جورایی خیلی خنده دار بود و بامزه، اما بعداً خیلی بامعنی شد. با بچه ها گنده ای دور هم می نشستیم و تخمه می شکستیم و تا نیمه شب جوک می گفتیم؛ فوتبال می دیدیم، یا می رفتیم سراغ برنامه های اون ور آب. همچین بگی نگی وقت تلف می کردیم. درس هم میون  ما یه قدری جا داشت به اندازه نمره قبولی و رها شدن از سرکوفت این و آن، به ویژه پدر و مادر محترم ...
یکی از شب ها نمی دونم چه طور شد که یکی از بچه ها گفت: ما که اون ور آب، همه جورش رو رفتیم، بیاید یه بار هم شده این ور آب رو هم بریم! پیشنهاد کرد بریم اعتکاف...
اول خندیدیدم اما بعداً به این نتیجه رسیدیم که به امتحانش می ارزه.
رفتیم پیش امام جماعت محل. ما را نمی شناخت، حق هم داشت! اما تحویل مان گرفت. در مورد اعتکاف پرسیدیم تعجب کرد، شایدم خیال کرد می خواهیم دستش بیندازیم... حق با او بود. قبل از این که پیشش بریم باید یه ذره سر و وضع مون رو دست کاری می کردیم.
راهنمایی هاش مفید بود، اما من می خواستم پیش تر بدونم.
سلام، کتاب های غبارگرفته بابا، فرهنگ لغت فارسی، واژه اعتکاف. ای دل غافل! این قدر خواندم و دست و پا شکسته نمره گرفتم، اما بهش فکر نکردم که «عاکفان کعبه جمالش...» یعنی چی، حالا می خواستم بشوم از عاکفان کعبه جمالش...
کتاب «مراقبات» هم خیلی به دردم خورد. آداب ماه رجب، آداب اعتکاف. راستش این کتاب برام خیلی غریبه بود هم متنش رو خیلی نمی فهمیدم و حجمش برام وحشتناک بود! بالاخره من و این جور کتاب ها؟! دست امام جماعت محل درد نکنه.
مادرم مرا بدرقه کرد، پدرم لبخند معنی داری تحویلم داد برادرم گفت: مستجاب الدعوه که شدی ما را هم دعا کن...
موعد اعتکاف رسیده بود. خداحافظ دنیا! حداقل برای سه روز. سلام، خدا سلام، انسان واقعی سلام، نیمه گم شده من در سال های غفلت!
اعتکاف، خلوت سه روزه، التماس و تضرع، محاکمه کردن خود، آشتی با خدا، آشتی با انسان، خلوت در جمع، حضور، مسجد جامع، تلاوت قرآن، روزه، ذکر، دعا، تمرین خلوص، قبول استجابت، ... اعتکاف را نمی توانم توصیف کنم.
بلد نبودم درست قرآن را از رو بخوانم. بلد نبودم دعا کنم. چند تا نماز قضا خوندم. چند تا دعای تکراری که از بچگی شنیده بودم. کم کم داشت حوصله ام سر می رفت. کاش می شد دور هم نشست و در مورد خدا حرف زد. الان بیرون چه خبره؟ عادت به روزه گرفتن ندارم، ماه رمضان نیست که مجبور باشم گرسنگی بکشم. خوش به حال داداشم! الان سر سفره ناهار چه می کنه؟ چرا موقع قرآن و قنوت، یاد جوک هایی می افتم که شنیدم؟! لعنت بر این شیطان که نمی ذاره تو حال خودم باشم؟! خدایا به دادم برس!
راستی خدا حرفای منو پذیرفته؟ این دعاهای تکراری منو قبول کرده؟! اعتکاف به من فهموند که چه قدر از خودم و خدای خودم دورم. بیچاره! هنوز بلد نیستی با خدای خودت حرف بزنی!
همه این مشکلات برای روز اول بود. به هر سختی، هرچی بود گذشت.
این قدر از نور معنویت شنیده بودم، فکر می کردم هر لحظه قراره از اون سقف مسجد یه نوری بیاد پایین و همه ما رو پر از نور سفید و نارنجی کنه؛ درست مثل تصویرایی که تو فیلم های تلویزیون دیده بودم. نگا هم به سقف بود می خواستم نور رو ببینیم! گاهی هم نیم نگاهی به بروبچه ها می کردم روم نمی شد از اونا بپرسم اما از تو چشماشون یه جورایی می خوندم که اونام مثل منن، غیر از همیشه شونن، تو حال خودشونن.  پرآرزو، پرسؤال، پرانتظار، مثه یه دریایی به ظاهر آرام که تمام وجودشون قراره طوفانی بشه. راستی ما همون بچه های شلوغ قدیمیم؟!
تا یکی دو ماه بعد از اعتکاف، توی یه وضع دیگه ای بودیم. من و همه بچه ها اگه دروغی می شنیدیم چندش مون می شد مثل موبایلی می شدیم که رو ویبره باشه. تموم درون مون به هم می ریخت. اگه یکی بی خیال، بدگویی و غیبت کسی می کرد، احساس نفرت می کردم می خواستم بالا بیارم!
اعتکاف، کار خودشو کرد، اما حیف که من..
وقتی اومدم خونه، مادرم گفت: سراپا نور شدی، یاد سؤالم افتادم و گمشده ام. اون نوری که باید از سقف مسجد می دیدم و ندیدم. حرف مادر رو خیلی جدی نگرفتم.
شنیدم که گفت: روخونه تأثیر گذاشته. همه چیزی جلوش نمی گیم. یعنی احتیاط می کردند!
می گفت: دعاش در حق مادرش مستجاب شد.
امسال قراره همه بیان اعتکاف. پدرم مادرم، حتی برادرم.
امسال می خوام بعد از ماه رجب. قدر رمضان رو هم بیش تر بدونم. قدر روزها و روزه هاشو. شب های قدرش رو. من و دوستام حالا مطمئنیم این ور آب خبرهایی بوده و تا حالا غافل بودیم.
 

-------------------------------
منبع
: دیدار آشنا، مرداد 1384، شماره 60.

Share