اشعار روز پنجم محرم ؛ عبدالله بن حسن علیه السلام - بخش دوم

تعداد کلمات ۴۱۰۹ / زمان تقریبی مطالعه : ۸ دقیقه
نوحه شب پنجم محرم - عبدالله بن حسن (علیهما السلام)
چند قطعه شعر از شاعران برجسته آئینی - ویژه روز پنجم محرم الحرام

اشعار روز پنجم محرم ؛ حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام - بخش دوم

به مناسبت ماه سوگواری سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام، چند قطعه از  اشعار روز پنجم محرم  را به قلم شاعران آئینی برجسته کشور، تقدیم محبان آل الله علیهم السلام می کنیم.با اشعار روز پنجم محرم در ادامه با ما همراه باشید.

اشعار روز پنجم محرم ؛ حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام - بخش دوم

من که از معرکه ی جنگ نمی ترسیدم

دیدم آن صحنه که یک لحظه به خود لرزیدم

دیدم از قلبِ عمو، زخم دهان وا کرده

دفعتاً بغضِ گره خورده شدم، ترکیدم

نیزه ها بود که بر جسم عمویم می رفت

هیچکس فاش ندید آنچه من آنجا دیدم

دیدم از وجه عمو خون خدا می ریزد

من به جای همه با فاطمه خون گرییدم

بوسه ای را که به من داد عمو، عمه نداشت

خم شدم وجه خدا را به خدا بوسیدم

"اِبنِ کَعب" آمد و با نیزه و شمشیر بلند

قصد جان عمویم کرد و من می دیدم

دست خود را سپر تیغ بلندش کردم

قطع شد دستم و جانباز حرم گردیدم

گفتمش "یَابنَ خبیثه" عمویم را بکشی !؟

مرگ را زودتر از مرگ عمو بگزیدم

حرمله تیر جفایی به گلویم زد و رفت

من در آغوش عمو سخت به خون غلتیدم

همنَفَس با عمویم بودم و جان می دادم

و به این همنفسی بود که می نازیدم

تیغی آمد سر من را ز بدن کرد جدا

بعد از آن زیر سم اسب به خود پیچیدم

هیچکس مثل من اینجا به شهادت نرسید
پدرم آمد و با درد به او خندیدم

من که عبداللهم از لعل اباعبدالله
مثل قاسم بخدا جام عسل نوشیدم

من تأسّی به عمو کردم و بی غسل و کفن
نیزه و تیر و سنان جای کفن پوشیدم

چون ستوران به تن پاک عمو تازیدند
باز هم زیر سم اسب بخون غلتیدم

(محمود ژولیده)

اشعار روز پنجم محرم

گر چه از بی کسی ات جان و دلم آگاه است
یک نفس خیمه بیا شام حرم بی ماه است

جای هر شعبه که بر حنجر اصغر زده اند
خیمۀ مادرِ اصغر پر تیر آه است

سپر جسم عمو گشت پسر، می دانست
راه دیدار پدر، آه همین یک راه است

خوب شد قطع شده دست بلندم اما
حیف شد دست من از دامن تو کوتاه است

سر یک نیزه سر پاک اباعبدالله
به سر نیزه دیگر سر عبدالله است

(سیدمحمد جوادی)

اشعار روز پنجم محرم؛ حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام - بخش دوم

از میان خیمه تا گودال … با سر آمده
این برادرزاده که جای برادر آمده

کیست این آزاده که پرواز دارد می کند؟!
کیست این آزاده، انگار از قفس درآمده

هر طریقی بوده از عمه جدا گردیده و
از پس چشمان خیس خواهرت برآمده

با نوای "لا افارق" با نگاهی اشکبار
تا میان معرکه با حال مضطر آمده

خون ابراهیم در رگ هاش جاری گشته است
مثل اسماعیل اگر تا زیر خنجر آمده

مثل سقای حرم، با بوسه ی شمشیرها
دستش آویزان شده … از جای خود درآمده

آه … خنجر پشت خنجر … در میان قتلگاه
تا که تیری آمده، یک تیر دیگر آمده

او به روی سینه ی معشوق مأوا کرده و
صبر تیر حرمله انگار که سر آمده

حق الطاف عمو را خوب جبران کرده است
این برادرزاده که جای برادر آمده

(مجتبی حاذق)

اشعار روز پنجم محرم؛ حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام - بخش دوم

گاهی دلم برای پدر تنگ می شود
دلگیر از این زمانۀ نیرنگ می شود

اینجا کسی یتیم نوازی نمی کند
اینجا نصیب صورتمان چنگ می شود

عمه بیا اجازه بده تا رها شوم
رحمی بر این یتیم که دلتنگ می شود

عمه بگو چگونه تماشا کنم، ببین
دارد سرِ عبایِ عمو جنگ می شود

پیراهنی که داشت عمویم سپید بود
از فرط زخم، قرمز پُر رنگ می شود

من می روم سپر بشوم حیف کوچکم
پیشانی اش ولی هدف سنگ می شود

ناکام اگر که من بروم باز بهتر است
این زندگی بدون عمو ننگ می شود

شکر خدا نصیب من و اصغرت یکی است
شمشیر با سه شعبه هماهنگ می شود

(عباس احمدی)

اشعار روز پنجم محرم؛ حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام - بخش دوم

خودش به دست خودش کودک انتخاب شده
ستاره ایست که هم سطح آفتاب شده

علی اصغر شش ماهه رفت و او مانده
هزار مرتبه از این قضیه آب شده

هزار بار دم رفتنش به سمت جلو
یکی رسیده و او نقشه اش خراب شده

عذاب می کشد از اینکه راه می رود و
تمام دلخوشی عمه و رباب شده

مگر که کودک بی ادعا گناهش چیست؟
که بین لشکریان کشتنش ثواب شده

کجای دشت نشستی بلند شو عباس
که بی تو کشتن اطفال نیز باب شده

حسین مثل کتاب غم است و عبدالله
به تیر حرمله ای جلد این کتاب شده

(مهدی رحیمی)

اشعار روز پنجم محرم؛ حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام - بخش دوم

به گَرد پای من امروز لشگری نرسد
به اوج بال و پرم هیچ شهپری نرسد

سوار مرکب عشقم، رکاب یعنی چه؟
به این سواره، پیاده تکاوری نرسد

به خویش گفتم: از این پس تو را نمی بخشم
اگر ارادت تو داد دلبری نرسد

منم که رهبر میدان نوجوانانم
به این حضور حکیمانه رهبری نرسد

میان مقتل مظلوم، یاری اش کردم
به این مقام شریفم پیمبری نرسد

به هیبت غضب مجتبایی ام سوگند
سپاه کوفه به این رزم حیدری نرسد

مرا بلندی شمشیر «خصم» مانع نیست
به ضربه گیری دستم دلاوری نرسد

مرا ز هول قیامت دگر نترسانید
به این قیامت دشوار، محشری نرسد

کمان حرمله با گودی گلویم گفت:
به جز تو و علی اصغر به حنجری نرسد

سر مرا به روی سینه ی عمو کندند
مقام ذبح مرا در منا، سری نرسد

تمام صورت من زیر دست و پا له شد
به این کتاب زبان بسته دفتری نرسد

منم که با تنم اندازه کرده ام لطفت
به وسعت بدنم هیچ پیکری نرسد

به جان عمّه دعای عمو به گوشم گفت:
که دست غارت دشمن به معجری نرسد

منم که غوطه به دریای خون زدم، سر مست
چنین به گودی مقتل شناوری نرسد

شوند اهل یفین در بهشت مهمانم
به سفره خانه ی من طول کشوری نرسد

چراغ باغ جنان گوهر جمال من است
به پرتو افکنی ام هیچ اختری نرسد

ز عشق، سلطنت دهر، می رسد امّا
به طعم ملک ری ما، ستمگری نرسد

(محمود ژولیده)

اشعار روز پنجم محرم؛ حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام - بخش دوم

لب گودال زمین خورد و به دریا افتاد
آنقدر نیزه تنش دید که از پا افتاد

سنگ ها از همه سو سمت عمو آمده اند
یک نفر در وسط معرکه تنها افتاد

بر روی خاک که با صورت خونین آمد
تیرها در همه جای بدنش جا افتاد

در دهانی که پر از خون شده ... بی هیچ خبر
نیزه ای آمده و ذکر خدایا افتاد

عرق مرگ نشسته است به پیشانی او
بر سر سینه کسی آمده با پا افتاد

«زیر شمشیر غمش رقص کنان آمده ام»
قرعه ی کار به نام من شیدا افتاد

«بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند»
که چنین پای دم آخرش از پا افتاد

بازویم ارثیه ی فاطمه باشد که کبود
پیش چشمان پُر از گریه ی بابا افتاد

خوب شد مثل پدر مثل عمو عباسم
سر ِمن در بغل حضرت آقا افتاد

خوب شد کشته شدم ، اهل حسد ننوشتند
پسر مرد جمل از شهدا جا افتاد

(علیرضا لک)

اشعار روز پنجم محرم؛ حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام - بخش دوم

این هم از جنس آسمانی هاست
حیدری از عشیره ی زهراست

یاکریم است و با کریمان است
رود نه برکه نه خودش دریاست

خون خیبر گشا به رگ هایش
او که هست؟ از نژاد شیر خداست

با جوانان هاشمی بوده
آخرین درس خوانده ی سقاست

می نویسد عمو و  بر لب او
وقت خواندن فقط فقط باباست

مجتبی زاده ای شبیه حسن
شرف الشمس سید الشهداست

عطری از کوی فاطمه دارد
نفسش بوی فاطمه دارد

کوه آرامشی اگر دارد
آتشی هم به زیر سر دارد

موج سر میزند به صخره چه باک
دل به دریا زدن خطر دارد

پسر مجتبی است می دانم
بچه ی شیر هم جگر دارد

همه رفتند او فقط مانده
حال تنهاست و یک نفر دارد

آن هم آن سو میان گودالی
لشگری را به دور و بر دارد

آرزو داشت بال و پر بشود
دست خود را رها کند بدود

جگرش بی شکیب میسوزد
نفسش با لحیب میسوزد

می وزد باد گرم صحرا و
روی خشکش عجیب میسوزد

بین جمع سپاه سیرابی
یک نفر یک غریب میسوزد

دست بردار از دلم عمه
که تنم عنقریب میسوزد

روی آن شیب گرم میبینی؟
روی شیب الخضیب میسوزد

سینه اش را ندیدی از زخمِ
نوک تیری مهیب میسوزد

چشم بلبل که خیره بر گل شد
ناگهان دست عمه اش شل شد

(حسن لطفی)

اشعار روز پنجم محرم؛ حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام - بخش دوم

دست او در دست های عمّه بود
گوش او پر از صدای عمّه بود

زینبی که دل چنان آئینه داشت
داغ چندین گل به روی سینه داشت

صبر عبداللهَ دگر سر گشته بود
چشم های کوچکش تر گشته بود

دید دیگر بی برادر مانده است
بندی از قنداق اصغر مانده است

شیون زن ها دلش را پاره کرد
دید شه تنهاست فکر چاره کرد

دست او از دست عمّه شد جدا
می دوید و بر لبش واویلتا

می دوید و گاه می افتاد او
از جگر فریاد می زد ای عمو

دید عمو چون گل اسیر خارهاست
دشمنان را هم سر آزارهاست

یک نفر با نیزه بر او می زند
یک نفر دارد به پهلو می زند

عدّه ای از دور سنگش می زنند
عدّه ای پیراهنش را می کَنند

مرگ خود را کرد در دل آرزو
خویش را افکند بر روی عمو

بی حیایی تیغ خود بالا گرفت
پس نشانه پیکر مولا گرفت

کرد عبدالله دست خود دراز
گفت ای قاتل به شمشیرت مناز

گر نیاید جسم من بر هیچ کار
می کنم خود را سپر در راه یار

من بلاگردان دلبر می شوم
در رهش بی دست و بی سر می شوم

این بگفت و تیغ  دستش را برید
در جنان زهرا گریبان را درید

دست او بر خاک و خون از دست رفت
شد ز صهبای حسینی مست، رفت

در میان گریه ها خندید، رفت
تشنه بر مهمانیِ خورشید رفت

(سید محمد جوادی)

اشعار روز پنجم محرم؛ حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام - بخش دوم

کودکی را نام عبدالله بود
با عمو در کربلا همراه بود

از گل رخسار داغ لاله بود
لاله اش را از عطش تبخاله بود

همچو بخت اهل بیت بو تراب
بود ظهر روز عاشورا به خواب

لحظه ای آن ماه رو در خواب بود
آب اندر خواب هم نایاب بود

گرچه بودش از عطش سوزان جگر
در دلش عشق عمو بُد بیشتر

گشت چون بیدار از بهر عمو
خیمه ها را کرد یک سر جستجو

کودک آن دم سر سوی صحرا نهاد
بر سر چشم ملائک پا نهاد

شد برون از خیمه ها آن ماه روی
کرد سوی قتلگاه شاه روی

گفت خواهر از منش مایوس کن
ساعتی در خیمه اش محبوس کن

دامنش بگرفت زینب با نیاز
گفت جانا زین سفر برگرد باز

از غمت ای گلبن نورس مرا
دل مکن خون داغ قاسم بس مرا

گفت عمه والهم بهر خدای
من نخواهم شد ز عمّ خود جدای

دور دار  ای عمّه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزم خرمنت

جذبه ی عشقش کشان سوی شه اش
در کشش زینب به سوی خرگه اش

عاقبت شد جذبه های عشق چیر
شد سوی برج شرف ماه منیر

دید شه افتاده در دریای خون
با تن تنها و خصم از حد فزون

گفت سویت نَک بکف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم

بانگ زد بر او که ای جان عزیز
تیغ می بارد در این دشت ستیز

تو به خیمه باز گرد ای مه وشم
من بدین حالت که خود دارم خوشم

دید ناگه کافری در دست تیغ
آورد بر تارک شه بی دریغ

نامده آن تیغ کین شه را به سر
دست خود را کرد آن کودک سپر

تیغ بر بازوی عبدالله گذشت
وه چه گویم چه ز آن بر شه گذشت

گفت دستم گیر ای سالار کون
ای به بی دستان به هر دو کون عون

شه چو جان بگرفت اندر تنش
دست خود را کرد طوق گردنش

مرغ روحش پر به رفتن باز کرد
هم چو باز از شصت شه پرواز کرد

(طلوعی گرگانی)

اشعار روز پنجم محرم؛ حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام - بخش دوم

بی تاب شد چو عمه ی خونین جگر عمو
من آمدم که از تو بگیرم خبر عمو

در این همه بلا به خدا خیمه ماندنم
آتش زند به جان و دلم بیشتر عمو

در زیر نیزه ها نفس آهسته می کشی
نایی رسد ز حنجره ات مختصر ، عمو

من باشم و تو ناله غریبانه می زنی
سرباز مجتبای تو مرده مگر عمو

افتاد دست ساقی تو گر به علقمه
من دست خویش بر تو نمایم سپر عمو

پرواز در هوای شهادت اگر نبود
دیگر چکار آیدم این بال و پر عمو

شرمنده ام که زنده ام و رفته اصغرت
همراه خود بیا و مرا هم ببر عمو

همبازیان من همه در خون نشسته اند
لطفی نما و آبرویم را بخر عمو

بود آرزوی من که بگویم به تو "پدر"
یک بار هم شده تو به من گو : "پسر" ، عمو

از من یتیم تر که تو پیدا نی کنی
آغوش خود گشا و بگیرم به بر عمو

(رضا رسول زاده)

اشعار روز پنجم محرم؛ حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام - بخش دوم

کرده در باغ رخت گشت و گذار عبداللّه
داده از دست چو موی تو قرار عبداللّه
ریخته در کف خود دار و ندار عبداللّه
دیده چون بر رخ تو خون و غبار عبداللّه
نیست آن کس که نشیند به کنار عبداللّه

سپر از دست بینداز که من می آیم
به هواداری تو جای حسن می آیم
منم آن کس که ز غربت به وطن می آیم
عوض نجمه کنون من به سخن می آیم
بسمل یک سر موی تو هزار عبداللّه

من که خورده گره ای دوست به کارم چه کنم ؟
دست خطی چو من از باب ندارم چه کنم ؟
من که در نزد زنان شوق تو دارم چه کنم ؟
جگرم سوخت بگو ای کس و کارم چه کنم ؟
سوخت چون شمع شب افروز مزار عبداللّه

قاسم امروز که در حلقۀ آغوش تو بود
پشت خیمه ز غم عشق تو مدهوش تو بود
به گمانم که دلم پاک فراموش تو بود
منم آن طفل که دائم به سر دوش تو بود
از چه گویی که بماند به کنار عبداللّه

گر اسیری بروم خصم تواَم خوار کند
وای از آن روز که دون بر همه آزار کند
خاطر عمه توجه به منِ زار کند
دشمن آن لحظه یتیم تو گرفتار کند
بهتر آن است شود بر تو نثار عبداللّه

موسی وادی شوقم ید بیضا دارم
بر روی سینۀ تو سینۀ سینا دارم
نجمه کو تا که ببیند چه تماشا دارم
عالم امروز به کام است که بابا دارم
پدر این جاست به اغیار چه کار عبداللّه

شأن تو نیست که ره بر روی زانو بروی
گه به صورت بروی گاه به ابرو بروی
کو اباالفضل که با قوّت بازو بروی
اکبرت کو که به یک قامت نیکو بروی
گشته این لحظه دگر دست به کار عبداللّه

تیر خود را بزن ای حرمله بیتاب شدم
یاد تابوت شدم غمزدۀ باب شدم
از غم عشق عمو، شمع صفت آب شدم
من مدال دم جان دادن ارباب شدم
همچو اصغر شده با تیر شکار عبداللّه

سر اگر در قدم یار نباشد سر نیست
 خون من سرخ تر از خون علی اصغر نیست
ای شه خسته مگر مادر من مادر نیست
نجمه را شرم ز گیسوی علی اکبر نیست ؟
نجمه را می دهد امروز وقار عبداللّه

(محمد سهرابی)

اشعار روز پنجم محرم؛ حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام - بخش دوم

طفلی اگر بزرگ شود با کریم ها
یک روز میشود خودش از کریم ها
عبدلله حسین شدم از قدیم ها
دل میدهند دست عمو ها یتیم ها

طفل حسن شدم بغلت جا کنی مرا
تو هم عمو شدی گره ای وا کنی مرا

آهی که میکِشد جگر من، مرا بس است
شوقی که سر زده به سر من، مرا بس است
وقتی تو میشوی پدر من، مرا بس است
یک بار گفتن پسر من، مرا بس است

از هیچ کس کنار تو بیمی نداشتم
از عمر خویش، حس یتیمی نداشتم

دستی کریم هست که نذر خدا شود
وقتی نیاز بود، به وقتش جدا شود
از عمه ام بخواه که دستم رها شود
هرکس که کوچک است، نباید فدا شود؟

باید برای خود جگری دست و پا کنم
با دست کوچکم سپری دست و پا کنم

دیگر بس است گرم دلِ خویشتن شدن
آماده ام کنید برای کفن شدن
حالا رسیده است زمان حسن شدن
آماده ی مبارزه ی تن به تن شدن

یک نیزه ای نماند دفاع از عمو کنم؟!
یورش بیاورم، همه را زیر و رو کنم؟!

آماده ام که دست دهم پای حنجرت
تیر سه شعبه ای بخورم جای حنجرت
شاید که نیزه ای نرود لای حنجرت
دشمن نشسته مستِ تماشای حنجرت

سوگند ای عمو به دلِ خونِ خواهرت
تا زنده ام جدا نشود سر ز پیکرت

این حفره روی سینه ی تو ای عمو ز چیست؟
این زخم ِ روی سینه ی تو ارثِ مادریست
این جای زخم نیزه و شمشیرها که نیست
بر روی سینه ی تو عمو جان جای پای کیست؟

عبداللهت نمُرده ذبیح از قفا شوی
بر روی نیزه های شکسته فدا شوی

(علی اکبر لطیفیان)

اشعار روز پنجم محرم؛ حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام - بخش دوم

عبدالله حسن با روی همچون ماه
آمد برون به یاری آن شاه بی سپاه

بیتاب دل چون از بر زینب فرار کرد
آمد چو طفل اشک روان در کنار شاه

کای عمّ تاج دار به خاک از چه خفته ای
بر خیز از آفتاب بیا تا به خیمه گاه

نشنیده ای مگر سخن عمه را چو من
تنها ز خیمه آمده ای نزد این سپاه

هرکس که آب خواست دهندش به تیغ آب
بر گرد سوی خیمه و آب از کسی مخواه

می گفت و می گریست که دژخیمی از ستیز
تیغی حواله کرد به آن ماه دین پناه

آن طفل دست خویش سپر کرد پیش تیغ
دست اوفتاد از تن معصوم بی گناه

می داد جان به دامن شاه الغیاث گوی
می کرد شاه تشنه به حیرت بر او نگاه

(وصال شیرازی)

اشعار روز پنجم محرم؛ حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام - بخش دوم

شمع ها از پای تا سر سوخته
مـانده یک پروانه ی پر سوخته

نـام آن پـروانه عبـدالله بـود
اختری تـابنده تر از مـاه بود

کرده از اندام لاهوتی خروج
یافته تـا بـامِ «أوْ أدنی» عروج

خون پاکش زاد و جانش راحله
تـار مـویش عالمی را سلسله

صـورتش مـانند بابا دل گشــا
دست های کوچکش مشکل گشا

رخ چو قرآن چشم و ابرو آیه اش
آفتــاب آیینــه دار سایــه اش

مجتبـایی بــا حسین آمیـخته
بر دو کتفش زلف قاسم ریخته

از درون خیمه همچون برق آه
شـد روان با ناله سوی قتلگاه

پیش رو عمـو خریدارش شده
پشت سر عمـه گرفتارش شده

بـر گرفته آستینش را بـه چنگ
کای کمر بهر شهادت بسته تنگ!

ای دو صد دامت به پیشِ رو مرو
ایـن همـه صیاد و یک آهو مرو 

کودک ده سالـه و میـدان جنگ
یک نهال نازک و باران سنگ

دشمن اینجا گر ببیند طفلِ شیر
شیر اگـر خواهد زند او را به تیر

تو گل و، صحرا پر از خار و خس است
بهر مـا داغ عـلی اصغر بـس است

با شهامت گفت آن ده ساله مرد
طفـل مـا هـرگز نترسد از نبرد

بی عمو ماندن همه شرمندگی است
بـا عمو مـردن کمال زندگی است

تشنگی با او لب دریا خوش است
آب اگر او تشنـه باشد، آتش است

بــوده از آغــاز عمـرم انتظار
تـا کنم جـان در ره جانان نثار

جـان عمه بود و هستم را مگیر
وقت جانبازی است دستم را مگیر

عمه جان در تاب و تب افتـاده ام
آخــر از قـاسم عقب افتــاده ام

ناله ای با سوز و تاب و تب کشید
آستیـن از پنجه زیــنب کــشید

تیر گشت و قلب لشکر را شکافت
پـرکشید و جــانب مقتــل شتافت

دیــد قــاتل در کنـار قتلگــاه
تیغ بـگْرفته بـه قصدِ قتلِ شــاه

تــا نیایـد دست داور را گـزند
کرد دست کوچک خود را بـلند

در هــوای یـاری دستِ خـدا
دسـت عبـدالله شـد از تن جدا

گفت نه تنها سر و دستم فدات
نیستم کـن ای همـه هستم فدات!

آمدم تا در رهت فـانی شوم
در منـای عشق قربـانی شوم

کاش می بودم هزاران دست و سر
تـا بـرای یـاری ات می شد سپر

قطره گر خون گشت، دریا شاد باد
ذره گـر شـد محو، مهرآباد بـاد

تو سلامت، گرچه ما را سر شکست
دست ساقی باز اگر ساغر شکست

ای همـه جـان ها بـه قربان تنت
دســت عبــدالله وقـف دامنـت

چون به پاس دست حق از تن جداست
دست ما هم بعد از این دستِ خداست

هر که در ما گشت، فانی ما شود
قطره دریایی چو شد، دریا شود

تا دهم بر لشکر دشمن شکست
دست خود را چون عَلم گیرم به دست

بــا همین دستم تو را یاری کنم
مثــل عبّــاست علـمداری کنم

بــود در آغوش عمّش ولوله
کز کمـان بشتافت تیـرِ حرمله

تیر زهرآلود با سرعت شتافت
چون گریبان حنجر او را شکافت

گوشة چشمی بــه عمّو باز کرد
مرغ روحش از قفس پرواز کرد

بــا گلوی پاره در دشت قتال
شه تماشا کرد و او زد بال بال

همچو جان بگْرفت مولا در برش
تــازه شــد داغِ علیِّ اصـغرش

گریـه مــا مرهـمِ زخـمِ تنش
اشک «میثم» باد وقفِ دامنش

(غلامرضا سازگار)

اشعار روز پنجم محرم؛ حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام - بخش دوم

در سرش طرح معما می کرد
با دل عمه مدارا می کرد

فکر آن بود که می شد ای کاش
رفع آزار ز آقا می کرد

به عمویش که نظر می انداخت
یاد تنهایی بابا می کرد

دم خیمه همه ی واقعه را
داشت از دور تماشا می کرد

چشم در چشم عزیز زهرا
زیر لب داشت خدایا می کرد

ناگهان دید عمو تا افتاد
هر کسی نیزه مهیا می کرد

نیزه ها بود که بالا می رفت
سینه ای بود که جا وا می کرد

کاش با نیزه زدن حل می شد
نیزه را در بدنش تا می کرد

لب گودال هجوم خنجر
داشت عضوی ز تنش وا می کرد

هر که نزدیک ترش می آمد
نیزه ای در گلویش جا می کرد

زود می آمد و می زد به حسین
هر کسی هر چه که پیدا می کرد

آن طرف هلهله بود و این سو
ناله ها زینب کبری می کرد

گفت ای کاش نمی دیدم من
زخم هایت همه سر وا می کرد

دست من باد بلا گردانت
ذبح گشتم به روی دامانت

(احسان محسنی فر)

اشعار روز پنجم محرم؛ حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام - بخش دوم

در رگ رگش نشانه ی خوی کریم بود
او وارث کمال پدر از قدیم بود
دست عمو به گیسوی او چون نسیم بود
این کودکی شهید که گفته یتیم بود؟

وقتی حسین سایه ی بالای سر شود
کو آن دل یتیم که تنگ پدر شود؟

در لحظه های پر طپش نوجوانی اش
با آن دل کبوتری و آسمانی اش
با حکم عمّه، عمّه ی قامت کمانی اش
بر تل زینبیه بود دیده بانی اش

اخبار را به محضر عمّه رسانده است
دور عمو به غیر غریبی نمانده است

خورشید را به دیده شفق گونه دید و رفت
از دست ماه دست خودش را کشید و رفت
از خیمه ها کبوتر عاشق پرید و رفت
تا قتلگاه مثل غزالی دوید و رفت

می رفت پا برهنه در آن صحنه ی جدال
می گفت عمّه، جانِ عمو کن مرا حلال

دارد به قتلگاه سرازیر می شود
مبهوت تیر و نیزه و شمشیر می شود
کم کم خمیده می شود و پیر می شود
یک آن تعلّلی بکند دیر می شود

در موج خون حقیقت دریا نشسته است
دورش تمام نیزه و تیر شکسته است

دستش برید و گفت: که ای وای مادرم
رنگش پرید و گفت: که ای وای مادرم
در خون طپید و گفت: که ای وای مادرم
آهی کشید و گفت: که ای وای مادرم

وقتی که ضربه آمد و بر استخوان نشست
در عرش قلب فاطمه چون پهلویش شکست

خونش حنا به روی عمویش کشیده است
از عرش، آفرین پدر را شنیده است
مشغول ذکر بانوی قامت خمیده است
تیری تمام قد به گلویش رسیده است

تیری که طرح حنجره اش را بهم زده
آتش به جان مضطر اهل حرم زده

یعقوب را بگو که دو تا یوسفش به چاه
ماندند در میانه ی گرگان یک سپاه
فریاد مادرانه ای آید که: آه، آه
دارد صدای اسب می آید ز قتلگاه

ده اسب نعل خورده و سنگین تن آمدند
ارواح انبیا همه با شیون آمدند

(محسن عرب خالقی)

اشعار روز پنجم محرم؛ حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام - بخش دوم

آمدم تا جان کنم قربان تو
پیش تو گردم بلا گردان تو

در حرم دیدم که تنها مانده ام
همرهان رفتند و من جا مانده ام

رفتی و دیدم دل از کف داده ام
خوش به دام عقل و عشق افتاده ام

عقل، آن سو، عشق، این سو می کشاند
از دو سو، این می کشاند، آن می نشاند

عقل گفتا، صبر کن طفلی هنوز
عشق گفتا، کن شتاب و خود بسوز

عقل گفتا، هست یک صحرا عدو
عشق گفتا، یک تنه مانده عمو

عقل گفتا، روی کن سوی حرم
عشق گفتا، هان نیفتی از قلم

عقل گفتا، پای تو باشد به گِل
عشق گفتا، از عاشقان باشی خجل

عقل گفتا، نی زمان مستی است
عشق گفتا، موسم بی دستی است 

عقل گفتا، باشدت سوزان جگر
عشق گفتا، هست عمو تشنه تر

عقل گفتا، هست یک صحرا عدو
عشق گفتا، یک تنه مانده عمو

راهی ام چون دید، عقل از پا نشست
عشق، دست عقل را از پشت، بست

بین وجودم عشق محض از مغز و پوست
می زند فریاد جانم، دوست دوست

خاطر افسرده ام را شاد کن
طایر روح از قفس آزاد کن

هم دهد آغوش تو، بوی پدر
هم بود روی تو چون روی پدر

بین ز عشقت سینه ی آکنده ام
در بر قاسم مکن شرمنده ام

من نخواهم تا به گردت پر زنم
آمدم، آتش به جان یک سر زنم

دوست دارم در رهت بی سر شوم
آن قدر سوزم که خاکستر شوم

هِل، که سوز عشق نابودم کند
بعد خاکستر شدن دودم کند

مُهر زن بر برگه جان بازی ام
وای من گر از قلم اندازی ام

هست، بعد از نیستی، هستی من
شاهد عشق تو بی دستی من

کوچکم اما دلی دارم بزرگ
بچه شیرم باکی ام نبود ز گرگ

گو شود دست من از پیکر جدا
کی کنم، دامان عشقت را رها

(علی انسانی)

اشعار روز پنجم محرم؛ حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام - بخش دوم

مطالب مرتبط و پیشنهادی : رجوع به بخش قبلی (بخش اول)

 

 

پدیدآورنده: 
Share