معاد در حکایات / بخش اول

تخمین زمان مطالعه: 10 دقیقه
معاد در حکایات / بخش اول
نمونه هایی از حکایات بی شمار درباره ی معاد، جهت ترویج معاد باوری ...

معاد در حکایات / بخش اول

آنچه در این نوشتار می خوانیم، نمونه هایی از حکایات بی شمار درباره ی معاد است که امید است به مبلغین، فیلم نامه نویسان و کارگردانان در خلق ایده های جدید درباره ترویج معادباوری در جامعه کمک کند.

بیشتر بخوانید :  معاد در حکایات / بخش دوم

معاد در حکایات / بخش اول

معاد در حکایات 

مقابله با رسانه های غربی و مبارزه با ترویج و تبلیغ فلسفه لذت، تجمل گرایى، دنیاگرایی و تحریف حقیقت معاد و نیز تلاش برای ترویج معادباوری براساس آموزه های دینی به خلق داستان هایی بر مبنای تعریف معاد و معاد باوری براساس قرآن و روایات اهل بیت علیه السلام نیازمند است. همچنین پژوهش و استناد به داستان های قرآنی و نیز تجربه های شخصی بزرگان دین که منافاتی با آموزه های قرآنی ندارد، می تواند برنامه سازان و به تبع آن جامعه را به سوی معاد باوری سوق دهد.

قومی که عمر جاوید خواستند

در روزگاران گذشته، قومی نزد پیامبر خود آمدند و گفتند: از خداوند بخواه مرگ را از میان ما بردارد. آن پیامبر دعا کرد و خداوند استجابت فرمود و مرگ را از میان آنان برداشت. با گذشت ایام، به تدریج جمعیت آنها زیاد شد، به طوری که ظرفیت خانه ها گنجایش افراد را نداشت. کم کم کار به جایی رسید که سرپرست یک خانواده صبح زود از خانه بیرون می رفت تا برای پدر و مادر، پدربزرگ و مادربزرگ و دیگر افراد تحت تکلفش، نان و غذا تهیه و به ایشان رسیدگی کند. این مسئله موجب شد که افراد فعال، از کار و کسب و طلب معاش زندگی باز بماندند. از این رو، ناچار نزد پیامبر خویش رفتند و از وی خواستند آنها را به وضع سابقشان باز گرداند و مرگ را میان آنان برقرار کند. پیامبر دعا کرد و خداوند دعای او را اجابت فرمود و مرگ و اجل را در میان ایشان برقرار کرد. [بحارالانوار، ج 6، ص 116]

عمر طولانى

روزی ساره، همسر حضرت ابراهیم علیه السلام، به آن حضرت گفت: ای ابراهیم! چه خوب است از خداوند بخواهی عمرت را طولانی کند. ابراهیم علیه السلام از خدا چنین خواست و خداوند نیز خواسته او را اجابت کرد. پس از مدتی عده بسیاری به دعوت حضرت ابراهیم علیه السلام به خانه او آمدند و برای صرف غذا کنار سفره حاضر شدند. در میان آنها پیرمردی ضعیف و نابینا بود که شخصی به عنوان عصاکش، دست او را گرفته و بر سر سفره آورده بود. هنگام صرف غذا، پیرمرد لقمه ای برداشت و خواست آن را به طرف دهان ببرد، ولی از شدت ضعف و لرزش، دستش به این طرف و آن طرف رفت و نتوانست لقمه غذا را به دهان خود بگذارد. آن گاه همان عصاکش لقمه را به دهان او گذاشت. حضرت ابراهیم علیه السلام که این صحنه را دید، با خود گفت: اگر من هم بمانم و زیاد عمر کنم، پیر می شوم و به درد او مبتلا می گردم. بهتر است از خواسته خود صرف نظر کنم. پس از خداوند خواست اجل و مرگ وی را هر زمان که مقدر است، برساند.[سید هاشم رسولی محلاتى، تاریخ انبیاء، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1374، چ 7، ص 151]

تجسم اموال، اعمال و فرزندان

امیرمؤمنان، علی علیه السلام فرمود: «آنگاه که انسان در آخرین روز از دنیا و نخستین روز از آخرت (در لحظه مرگ) قرار می گیرد، مال و فرزندان و اعمال او در برابرش مجسم می گردند. در آن هنگام، وی متوجه مالش می شود و می گوید: به خدا سوگند! من در جمع آوری تو کوشش فراوان کردم و بسیار حریص بودم. اکنون در نزد تو چه پاداشی دارم؟ مال در پاسخ او می گوید: کفن خود را از من بگیر [و به همین مقدار بهره مند باش]!
 سپس متوجه فرزندان خود می شود و می گوید: به خدا سوگند! من شما را دوست داشتم و از شما حمایت می کردم. اکنون در نزد شما چه مزدی دارم؟ فرزندانش می گویند: تو را با احترام برمی داریم و در قبرستان دفن می کنیم. سپس به عمل خود نظر می کند و می گوید: به خدا سوگند! من به تو بی اعتنا بودم و تو برایم سنگین و سخت بودى. اکنون با من چه می کنى؟ عمل در پاسخ می گوید: من هم نشین تو در قبر و عالم برزخ و هنگام حشر و نشر و محشور شدنت در قیامت هستم تا من و تو را در معرض عدل الهی قرار دهند و خداوند بین ما قضاوت کند».[وسائل الشیعه، ج 11، ص 385]

قبرستان و ندای اهل قبور

روزی امیرمؤمنان، علی علیه السلام، با جمعی از اصحاب خویش از کنار گورستان می گذشت. ناگهان حضرت ایستاد و با صدای بلند خطاب به مردگان فرمود: «سلام و درود خداوند بر شما باد ای اهل قبور!» هاتفی از میان قبرستان که صدایش شنیده می شد، ولی دیده نمی شد، پاسخ داد: «درود و رحمت و برکات خداوند بر تو باد ای امیرمؤمنان!» آن گاه حضرت فرمود: «ای اهل قبور! آیا ما شما را از اخبار اینجا (این دنیا) باخبر سازیم یا شما ما را از آنجا (عالم قبر و برزخ) خبر می دهید؟» پاسخ آمد: «شما ما را خبر دهید ای امیرمؤمنان!» حضرت فرمود: «بدانید خانه های شما پس از مرگتان کاشانه دیگران شده و اموال و دارایی تان پس از مرگتان تقسیم شده است و فرزندانتان یتیم شده اند و همسرانتان پس از مرگ شما به نکاح دیگران درآمده اند. این اخبار ماست. حال خبر شما چیست؟
 پاسخ آمد: «بدن های ما پوسیده و پاره پاره، موهای ما پراکنده و پوست های ما از هم جدا شد و چشم هامان از حدقه بیرون آمد و بر صورت ها آویزان شد؛ اضطراب و ناراحتی بر ما فرود آمد و دهان های ما پر از چرک و خون شد؛ آنچه از اعمال نیک و بد را که در دنیا انجام دادیم، یافتیم و آنچه را پیش از مرگ فرستادیم، از آن سودمند شدیم و از آنچه از خود باقی گذاشتیم، خسارت دیدیم. پس ما به درستی که در گرو اعمال و کردارمان هستیم.» آن گاه حضرت علی علیه السلام به اصحاب و یاران خود رو کرد و فرمود: «اکنون زاد و توشه بردارید و برای مرگ و عالم برزخ و آخرت مهیا و آماده شوید و بدانید به درستی که بهترین زاد و توشه، تقوای الهی است».[بحارالانوار، ج 75، ص 71]

محاسبه نفس

شخصی به نام توبه، بیشتر اوقات شب و روز از نَفَس خود حساب می کشید. روزی وی عمر خود را حساب کرد و دید شصت سال از عمرش گذشته است. آن را به روز حساب کرد و دریافت مدت 21500 روز از عمرش گذشته است. سپس با خود گفت: «وای بر من! اگر روزی یک گناه بیشتر نکرده باشم، خدای خود را در حالی دیدار می کنم که بیش از 21000 گناه مرتکب شده ام.» این سخن را با خود گفت و آه و فغانی از دل برکشید و بی هوش بر زمین افتاد و از دنیا رفت.[ناصر مکارم شیرازى، تفسیر نمونه، تهران، دارالکتب الاسلامیه، چ 12، ج 24، ص 465

سخنان ابوذر بر بالای قبر فرزندش 

هنگامی که ذر، پسر ابوذر غفاری از دنیا رفت، ابوذر کنار قبرش نشست و با چشمی گریان و دلی سوزان چنین گفت: «ای فرزندم! خدا تو را بیامرزد که تو نیکو فرزندی بودى. من از تو خشنود بودم، ولی سوگند به خدا! مرگ تو مرا در هم نشکست؛ زیرا به کسی غیر خدا دل نبسته ام و به کسی نیاز ندارم. اگر ترس و وحشت قبر نبود، دوست داشتم به جای تو بخوابم. ای فرزندم! بدان که فراق تو مرا به گریه نینداخته است و سوگند به خدا! برای جدایی تو گریه نمی کنم، بلکه گریه ام برای این است که هنگام مرگ و پس از آن به تو چه گذشت. ای پسرم! در پاسخ پرسش بازخواست کنندگان چه گفتی و آنها با تو چه گفتند؟خدایا! آنچه از حقوق پدری بر پسرم واجب کرده اى، آن را به او بخشیدم! تو هم از حقوق خود بر او بگذر».[بحارالانوار، ج 22، ص 429]

جایگاه عبادت کنندگان

ملا مهدی نراقی که از شدت پرهیزکاری و پاکی و ایمان بسیار چشم برزخی پیدا کرده بود، می فرماید: «روز عیدی به قبرستان به زیارت اموات رفتم. بر سر قبر مرده ای ایستادم و گفتم: « عیدی من کو؟» شب هنگام چهره ای باصفا و نورانی را در عالم خواب مشاهده کردم، به من گفت: فردا کنار قبر من بیا تا تو را عیدی دهم!» صبح از پی آن خواب به قبرستان رفتم. چون بر سر آن قبر رسیدم، عالم برزخ برای من کشف شد. در این هنگام باغی عجیب با دار و درختی که هرگز چشمم نظیرش را ندیده بود، مشاهده کردم. وسط باغ قصری بسیار باعظمت قرار داشت. مرا به درون قصر دعوت کردند. چون وارد شدم شخصی باعظمت را بر تختی مرصع دیدم. گفتم: از کدام طایفه اى؟ پاسخ داد: از گروه عبادت کنندگان. گفتم: کیستى؟ جواب داد: از قصابان منطقه نراق. پرسیدم: از کجا به این مقام رسیدی؟ گفت: به جهت سلامت در کسب و نماز جماعت اول وقت؟!»[حسین انصاریان، عارفانه، قم، دارالصادقین، 1378، ج 5، ص 138]
 همچنین، وی نقل می کند: «سالی در نجف اشرف قحطی فوق العاده ای پیش آمد. من دارای عائله ای سنگین بودم و امر معاش بر من خیلی سخت شد. روزی از برای رفع همّ و غمّ خود، برای زیارت قبور مؤمنین به وادی السلام رفتم. در این اثنا دیدم جنازه ای را آوردند و دفن نمودند. در این هنگام ناگاه باغ باعظمتی که وصف آن به زبان ممکن نیست، به نظرم آمد. در آن باغ مشغول گردش شدم، باغی بود از هر جهت آراسته و نهرهای آب زلال زیر درختان پرمیوه آن جاری بود. در این هنگام تختی مرصع به جواهرات دیدم و جوانی در کمال حسن صورت، بر روی آن تخت مشاهده کردم. چون مرا دید، از من استقبال نمود و بسیار احترام کرد و به من گفت: مرا نمی شناسى؟ گفتم: نه. فرمود: من صاحب آن جنازه می باشم که الان دفن کردند. از او گذشتم، مشغول گردش بودم، ناگاه شنیدم مرا به اسم صدا می زنند. چون نظر کردم، دیدم پدر و مادرم با بعضی از اقوام و ارحامم که از دنیا رفته بودند، در کمال خشنودی و مسرت کنار هم نشسته اند. احوال مرا پرسیدند، گفتم: از فقر و بیچارگی به ما بسیار سخت می گذرد. پدرم اشاره به اتاقی کرد و گفت: هرچه می خواهی از آن برنج ها بردار و برای عیال خود ببر! چون وارد اتاق شدم، در آن برنج های خوب دیدم. عبای خود را پهن کردم و از برنج هر چه خواستم، برداشتم و از شدت شوق از باغ بیرون آمدم. خود را در وادی السلام دیدم، درحالی که عبایم پر برنج بود. آن را به خانه آوردم و مدت زیادی از آن استفاده می کردیم و تمام نمی شد تا اینکه همسر من اصرار کرد این برنج را از کجا آوردی که هر چه مصرف می کنیم، تمام نمی شود؟ پس از اصرار زیاد قصه عجیب کشف شدن برزخ برای خود را گفتم، ولی پس از نقل داستان دانه ای از آن برنج باقی نماند!»[حسین انصاریان، عارفانه، قم، دارالصادقین، 1378، ج 5، ص 137]

هدیه برای مرده ها

برخی از صحابه رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم از آن حضرت نقل کرده اند که فرمود: «هدیه بفرستید برای مردگان خود!» پرسیدند: هدیه مرده ها چیست؟ پیامبر فرمود: «صدقه و دعا» و افزود: «ارواح مؤمنان هر جمعه به آسمان دنیا و به مقابل خانه های خود می آیند و به آواز حزین و با گریه فریاد می کنند: «ای اهل من و ای پدر من و مادر من و خویشان من! بر ما به آنچه بود و در دست ما بود، مهربانی کنید، از آنچه عذاب و حساب آن بر ماست و سودش برای غیر ما و هر یک فریاد می کنند خویشان خود را که بر ما به درهمی یا قرص نانی یا جامه ای مهربانی کنید که خداوند بپوشاند شما را از جامه بهشت!» پس پیامبر گریست و اصحاب گریستند و آن حضرت از شدت گریه قدرت سخن گفتن نداشت. سپس فرمود: «اینها برادران دینی شمایند که پس از سرور و نعمت، در خاک پوسیده شدند. پس ندا می کنند بر خود و می گویند: «وای بر ما! اگر انفاق می کردیم آنچه را که در دست ما بود، در طاعت و رضای خداوند، به شما محتاج نبودیم.» پس با حسرت و پشیمانی فریاد می کنند: «زود بفرستید صدقه مردگان را».[عباس قمى، منازل الاخره، ترجمه: سید مهدی شمس‌الدین، دارالفکر، 1379، ص 51]

گوشه ای از حساب و کتاب در قیامت

پیرمرد مسنی از اهالی شهرضا، گذشته خود را این گونه تعریف می کند: در جوانی با شخصی مشغول کسب و کار و تجارت بودم و پس از مدتی از هم جدا شدیم. روزی در راه اصفهان در یکی از کاروان سراها شب را به صبح می رساندم که در عالم خواب، صحرای محشر را دیدم که سراپا آتش بود. وقتی نزدیک تر آمدم، دیدم همان دوست دوران تجارتم است. تا مرا دید، ایستاد و گفت: یادت می آید در زمان شراکتمان دو تومان از من نزد تو مانده بود؟ من که هم متعجب و هم ترسیده بودم، پس از کمی فکر یادم آمد درست می گوید، ولی من فراموش کرده بودم و به او گفتم: بله، ولی اینجا دار پاداش است، نه دار عمل و از من کاری ساخته نیست. او گفت: پس باید به اندازه یک سکه دو تومانی روی بدن شما آتش بگذارم. وقتی او انگشتش را روی قوزک پایم گذاشت، ناگهان با فریاد بلندی از خواب بیدار شدم و دیدم از همان محل چرک و خون می آید که به شدت درد داشت. پس از آن مرا نزد عالم شهر بردند و ماجرا را تعریف کردم. وی فرمود: مقداری پول برای ردّ مظالم بده و من نیز چنین کردم. اکنون هم پس از گذشت چندین سال اگر پایم را در جای گرمی مثل کرسی قرار دهم، باز هم جایش درد می کند.[عباس موسوی مطلق، کرامات معنوى، قم، نشر طلیعه، 1378، صص 70 و 71]

علامه حسن زاده آملی می فرماید: «در شب سوم ماه شعبان 1409قمرى، در منزلم در قم، سوره مبارکه واقعه را قرائت می کردم تا به آیه «وَ أَمَّا إِنْ کَانَ مِنَ الْمُکَذِّبِینَ الضَّالِّینَ، فَنُزُلٌ مِنْ حَمِیمٍ، وَ تَصْلِیَةُ جَحِیمٍ» [واقعه: 92 تا 94] رسیدم، ناگهان دیدم که جحیم برایم تمثیل شده است و زبانیه آن بالا گرفت که فرموده حق سبحانه «وَ بُرِّزَتِ الْجَحِیمُ لِمَنْ یَرَى» [نازعات: 36] را به شهود عیان مشاهده کرده ام، بدون اینکه جحیم مرا مس کند یا آزار نماید».[حسن حسن‌زاده آملى، انسان در عرف عرفان، تهران، سروش، 1377، ص‌‌ 23‌]

دوست سلمان فارسى

روزی سلمان در کوفه از بازار آهنگران عبور می کرد. جوانی را دید که ناگهان نعره کشید و بی هوش به زمین افتاد. مردم اطراف او جمع شدند. وقتی سلمان را دیدند، به او گفتند: مثل اینکه این جوان بیماری حمله مغزی دارد، شما بیا و دعایی در گوش او بخوان، شاید سلامت خود را بازیابد.سلمان جلو آمد و جوان هم به هوش آمد. وقتی سلمان را شناخت، گفت: این گونه که مردم گمان می کنند، بیمار نیستم، بلکه هنگام عبور از بازار آهنگرها وقتی دیدم آنها میله های سرخ شده را با پتک می کوبند، به یاد این آیه افتادم: «وَ لَهُمْ مَقَامِعُ مِنْ حَدِیدٍ؛ [حج: 21] برای مأموران دوزخ گرزهایی از آهن است.» از ترس عذاب الهی چنین حالی پیدا کردم، سلمان به او علاقه مند شد و پیوند دوستی با او برقرار کرد و همواره از او یاد می کرد تا اینکه چند روز او را ندید. وقتی جویای حال او شد، دریافت بیمار و بستری است. به عیادتش رفت. وقتی سلمان به بالین جوان رسید، او را در حال جان دادن دید، از او دل جویی کرد و خطاب به عزرائیل گفت: «یا مَلِکَ المَوت اِرفَق بِاَخِى؛ ای فرشته مرگ، با برادر ایمانی ام مدارا کن!» عزرائیل گفت: «اِنی بِکُلِ مُؤمِن رَفیقٌ؛ من به همه مؤمنان مهربانم».[بحارالانوار، ج 22، ص 360]

شربتی تلخ

پیامبری از پیامبران خدا با طایفه ای از زهاد و عباد امت به گورستانی گذر کرد. آن جماعت از پیامبر خود خواستند دعا کند حق تعالی یکی را زنده کند تا ما را از کیفیت مرارت مرگ خبر دهد. آن پیامبر نمازی خواند و دعا کرد. مردی سیاه سر از گور برآورد درحالی که به آواز بلند می گفت: نود سال است که مرده ام، هنوز تلخی جان کندن از حلقم بیرون نشده است. بنگر که چه شربتی است شربت مرگ که تلخی آن نود سال مانده است.[بحارالانوار، ج 22، ص 212]

گریه از بهر خویش

زاهدی از اهالی بصره بیمار شده بود. چون هنگام مرگش رسید، خویشانش همه گرد وی جمع شده بودند و می گریستند. زاهد گفت: مرا بنشانید! وی را نشاندند. رو به پدرش کرد و گفت: ای پدر! تو چرا می گریى؟ گفت: چگونه نگریم که فرزندی چون تو بمیرد و پشت من بشکند. به مادرش گفت: تو چرا می گریى؟ گفت: امید داشتم که در پیری خدمت من کنی و در بیماری بر سر بالین من باشى! خطاب به فرزندانش گفت: شما چرا می گریید؟ گفتند: زیرا یتیم و خوار می گردیم. به همسرش گفت: تو چرا می گریى؟ گفت: من چگونه این یتیمان را سرپرستی کنم؟ گفت: «آه، آه! شما همه برای خود می گریید، هیچ کدام برای من نمی گریید که چگونه تلخی مرگ را چِشَم و جواب اعمال و کردار خویش را چه گویم؟» این را گفت و جان به حق تسلیم کرد.[بحارالانوار، ج 22، ص 213]

شادمان در دهان مور

متوکل، خلیفه عباسی در مجلس شراب بود. کسی را فرستاد تا امام علی النقی علیه السلام را نزد وی بیاورد. وقتی حضرت آمد، ایشان را نزد خود نشاند و قدحی شراب پیش روی حضرت گذاشت. امام علی النقی علیه السلام فرمود: «پناه بر خدا! این شراب است و هرگز با گوشت و پوست من آمیخته نمی شود. مرا از خوردن آن معاف دار!» متوکل گفت: معاف داشتم، ولی در عوض چیزی برایم بخوان! امام این آیت را خواند: «کَمْ تَرَکُوا مِنْ جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ، وَ زُرُوعٍ وَ مَقَامٍ کَرِیمٍ، وَ نَعْمَةٍ کَانُوا فِیهَا فَاکِهِینَ، کَذَلِکَ وَ أَوْرَثْنَاهَا قَوْمًا آخَرِینَ [دخان: 25-28]؛ چه باغ ها و چشمه سارانی (که آنها را پس از خود) بر جای نهادند و کشتزارها و جایگاه های نیکو و نعمتی که از آن برخوردار بودند.(آرى) این چنین (بود) و آنها را به مردمی دیگر میراث دادیم».
آن گاه متوکل ملعون گفت: از اشعارت برای من چیزی بخوان. امام علی النقی علیه السلام مناسب معنای این آیه، شعری سرود که معنای آن این است: «کسانی که مقام ایشان بر سر کوه ها در حصارهایی استوار بود و نگهبانانشان، شجاعان روزگار و مردان کارزار بودند، چون مرگ آمد، نه کوه ها مانع شد و نه نگهبان دافع. آنها را از تخت مراد به تخته گور آوردند و منادی از پس دفن ایشان آواز داد: کجا شد آن مال و نعمت؟ کجا شد آن زر و زیور شما؟ کجا شد آن حله ها و تاج ها مرصع شما؟ چگونه است حال چهره های شما که در پس پرده هایی بودید که آفتاب و ماه به آن رشک می بردند؟

[آن گاه] در گور به زبان حال آواز آید که بیا و حال ما ببین که به چه شکلی درآمده است روی های ماهین و تن های سیمین و بلورین که خانه های کرمان و طعمه موران و کژدمان شده است».[بحارالانوار، ج 22، ص 217]

ای دیده اگر کور نه ای گور ببین
وین عالم پر فتنه و پر شور ببین
***
شاهان جهان و سروران عالم
در زیر لحد در دهن مور ببین
***
بیدار کنون باش که در گور نه اى
رفتند بسی به گور اگر کور نه اى
***
گیرم که ز خواجگی به افلاک رسى
جز طعمه مار و خورده مور نه اى

نخستین منزل آخرت

حضرت عیسی علیه السلام پیرزنی را دید که بر سر گوری نشسته بود و زار زار می گریست. عیسی علیه السلام پرسید: صاحب این گور با تو چه نسبتی دارد؟ پیرزن گفت: پسر من است. عیسی علیه السلام گفت: «می خواهی دعا کنم زنده شود؟! پیرزن گفت: بله. عیسی علیه السلام دعا کرد و شخصی از گور برآمد با رویی زرد و مویی سفید و پشت دو تا. پیرزن گفت: این پسر من نیست. پسر من جوان بود با رویی چون ماه و مویی سیاه و قدی چون سرو روان. آن شخص گفت: من پسر توام. زردی روی من از تاریکی گور، کجی پشتم از تنگی لحد و سفیدی مویم از هول منکر و نکیر است، حال گور این است که اول منزل از منازل آخرت است.[بحارالانوار، ج 82، ص 173

صورت بدسیرتان 

معاذ بن جبل می گوید: «در خانه ابوایوب انصاری بودیم. از رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم درباره «یَوْمَ یُنْفَخُ فِی الصّورِ فَتَأْتُونَ أَفْواجًا.» [نباء: 18] پرسیدم. بسیار گریست و فرمود: «از کاری عظیم پرسیدى. روز قیامت گناهکاران را به ده گونه محشور می کنند: بعضی را به صورت خوکان و برخی را به صورت بوزینگان و بعضی را دست و پا بریده و برخی کور باشند و بعضی کر و بعضی زبانشان از دهن برون آمده و بر سینه افتاده باشد و زبان های خود می خایند و بعضی دست ها بریده و بعضی لباس قطران (ماده چسبنده بدبوی قابل اشتعال) پوشیده و برخی را بر درختان آتشین آویخته اند و از بعضی از ایشان بوی گند می آید، چون بوی مردار.» گفتند: یا رسول الله! اینها کیستند و این عذاب ها برای چیست؟ حضرت فرمود: «آنها که به صورت خوکانند، حرام خواران و رشوه ستانندگانند. آنها که به صورت بوزینگانند، سخن چینانند و آنها که سرنگون باشند، رباخوارانند. آنها که کورند، قاضیانی هستند که به ناحق حکم کرده اند. آنها که گنگ و کرند، آنهایند که عجب داشته اند. آنها که زبان خود می خایند، عالمانند که بر آنچه گفته اند، عمل نکرده اند. آنها که دست و پای بریده اند، کسانی هستند که همسایگان خود را رنجانیده اند. آنها که بر درختان آتشین آویخته شده اند، سخن چینانند و آنها که لباس قطران به تن دارند، متکبرانند. آنها که از بدنشان بوی مردار می آید، کسانی هستند که به شهوت و لذات حرام مشغولند».[بحارالانوار‌، ج 82 ، ص‌‌ 221‌]

معاد در حکایات / بخش اول

منبع: پایگاه حوزه

پدیدآورنده: 
Share