سوگنامه فاطمه زهرا

سوگنامه فاطمه زهرا

 

( 1 ) فاطمه پاره تن من

حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) در گفتار و سخن ، شبیه ترین مردم به رسول اللّه (ص ) بود اخلاق و عادات او مانند رسول اللّه (ص ) بود . راه رفتن و کردارش همانند آن حضرت بود

. هرگاه حضرت زهرا (علیهاالسلام ) بر پیغمبر وارد می شد رسول اللّه (ص ) به او مرحبا می گفت و دست او را می بوسید و او را در جای خود می نشانید .

و هر وقت آن حضرت بر فاطمه (سلام اللّه علیها) وارد می شد فاطمه (علیهاالسلام ) بر می خواست و مرحبا گفت و دست پدر را می بوسید .

رسول خدا (ص ) خیلی فاطمه (علیهاالسلام ) را می بوسید و هر وقت مشتاق بوی بهشت می شد او را می بویید و همیشه می فرمود: فاطمه پاره تن من است هر کس او را خوشحال کند مرا خوشحال کرده و هر که به او بدی کند به من بدی کرده . اما یا رسول اللّه کجا بودی ببینی با زهرایت چه کردند . وقتی که عمر فهمید حضرت زهرا پشت در بوده چنان در را به پهلوی آن مخدره دو جهان فشار داد که صدای ناله آن حضرت از پشت در بلند شد .

فَنادَتْ یا اَبتاهُ یا رَسُولَ اللّه اَهکَذا کانَ یَفْعَلُ بِحَبیبَتِکَ وَ اِبْنَتِکَ ثُمَّ نادَتْ یا فِضَّهُ خُذینی فَقَدْ قُتِلَ وَ اللّه ما فی اَحْشائی مِن الْحَمْلِ .

پس فریاد زد: ای پدر یا رسول اللّه ببین با حبیبه و دوست و دخترت چه کردند ؟ ! ! سپس ناله ای زد و فرمود: ای فضه ! مرا دریاب به خدا کشته شد آن حملی را که من در شکم داشتم . (60)

من نگویم حال زهرا از من مضطر بپرسید

لیک گویم از در پر خون و میخ در بپرسید

من نگویم بوده فضّه غافل از احوال زارش

لیک گویم حال محسن باید

از مادر بپرسید

من نگویم ارغوان بوده تنش از تازیانه

لیک گویم ضرب دست قنفذ کافر بپرسید

من نگویم زد عمر سیلی به رویش از ره کین

لیک گویم ز انخساف آن مه انور بپرسید

من نگویم شب چراشدفاطمه درخاک پنهان

لیک گویم مدفنش از حیدر صفدر بپرسید

تا بگوید خواست آن کانون عصمت تاقیامت

چشم نامحرم نبیند قبر او دیگر نپرسید

 

( 2 ) درب نیمه سوخته

نگذاشتند آب غسل پیغمبر (ص ) خشک بشود عمر با عده ای که دور و برش بودند دستور داد تا هیزم آوردند و خودش با آنها کمک می کرد ، هیزم را اطراف منزل علی و فاطمه و فرزندانش (علیهم السلام ) قرار دادند بعد عمر با صدای بلند (به طوری که هر که در خانه هست بفهمد) گفت : یا علی ! به خدا قسم اگر از خانه بیرون نیایی و با خلیفه رسول خدا ابی بکر بیعت نکنی ، خودت و خانواده ات را آتش می زنم .

حضرت زهرا(علیهاالسلام ) فرمود: ای عمر ما با تو کاری نداریم .

عمر گفت : در را باز کن وگرنه خانه را با خودتان آتش می زنم .

حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) فرمود: مگر از خدا نمی ترسی و می خواهی به خانه ام داخل بشوی .

کلمات مستدل و در عین حال ، سوزناک حضرت در عمر تاءثیری نکرد و عمر از کار خود منصرف نشد و آتش خواست و در خانه را آتش زد وبا فشار ، در نیم سوخته را بر روی بی بی هُل داد . که حضرت ناله ای زد: یا رسول اللّه . . . !

علامه مجلسی می فرماید: وقتی در خانه آتش گرفت ، امام حسین پنج ساله بود و ناظر این جریانات بود که یک وقت عمر لگدی به در نیم سوخته زد ، حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) پشت در بود در کنده شد و حضرت زیر در افتاد و صدا زد ای پدر ای رسول خدا ! آقا امام حسین (ع ) وقتی این منظره اسفبار را مشاهده فرمود ، دوان دوان آمد خدمت پدر و صدا زد: پدر جان ! بلند شو مادرمان را کشتند ! ! ! (61)

برسر کنم خاک عزای زهرا

یا آنکه گریم از برای زهرا

مانند طفلانش زغم پریشان

خانه به خانه در هوای زهرا

برگو چرا شیر خدا نگرید

چون کودکان از ماجرای زهرا

صاحب عزا شد زینب جگرخون

هرجا چو مرغی بانوای زهرا

زهرا به خاک و ما همه به صد غم

بر سر زنان اندر هوای زهرا

دارم امید ، دیگر ، ستم نبیند

هر دل به غم شد مبتلای زهرا

از حق طلب کن در مدینه روزی

بوسه زنی بر خاک پای زهرا

 

( 3 ) زهرا (س ) و دفاع از علی (ع )

ریسمان و طنابی به گردن آقا علی (ع ) انداختند . علی (ع ) را روی زمین کشاندند . بی بی دو عالم جلو آمد و خود را بین آقا علی (ع ) و آنها انداخت و فرمود: نمی گذارم بروید؛ دست علی (ع ) را گرفت و مانع از رفتن شد . هرکاری کردند که علی (ع ) را از دست زهرا (علیهاالسلام ) بیرون آورند ، دیدند فایده ندارد . آخ بمیرم یک وقت قنفذ ملعون چنان با تازیانه به بازوی بی بی زد که بی بی در اثر آن ضربات غش کرد (که تا بعد از مرگ زهرا (سلام اللّه علیها) همچون بازوبندی در بازوی حضرت باقی بود) بعد آقا علی (ع ) را با زور کشان کشان نزد ابوبکر آوردند در حالی که عمر با شمشیر بالای سر آقا ایستاده بود و خالد بن ولید و ابوعبیده و سالم غلام حذیفه و معاذ و مغیره و اسید بن حضیر و بشیر بن سعد و دیگران اطراف ابوبکر را گرفته بودند و همه مسلح بودند ، عمر از جا بلند شد و رو به ابوبکر (که روی منبر پیغمبر (ص ) را اشغال کرده بود) کرد و گفت : چرا نشسته ای در حالی که با تو مخالفت می کند ، اگر بیعت نمی کند دستور بده تا گردنش را بزنم ! ! ! آقا امام حسن و امام حسین (علیه السلام ) این بچه های علی (ع ) خرد سال هستند ایستاده اند دارند نگاه می کنند که با پدر و مادرشان چکار می کنند تا این حرف را از آن ملعون شنیدند ، شروع به گریه و ناله کردند . بچه قلبش رقیق است ، دارند پدرش را تهدید به قتل می کنند مادرشان را هم که کشتند . چکار کنند رو به قبر جد بزرگوارشان کردند و با ناله و فریاد صدا زدند: یا جداه یا رسول اللّه ! ببین با مادر ما چه کردند ! ببین با پدر ما چه می کنند ! یا جداه ! ما بی یار و یاور را ببین . . . یا جداه ! ببین بدن اهل بیت تو را چطور لرزاند ! ! ! (62)

یا فاطمه بعد از نبی ، غمخانه شد کاشانه ات

چون شمع گریان سوختی ای عالمی پروانه ات

چون خصم دون شد جمله ور ، خود آمدی درپشت در

زین رَه کُند شرمی مگر ، آن دشمن دیوانه ات

با ناله ای خیر النّساء گفتی که ای فضّه بیا

آندم که افتادی زپا ، در آستان خانه ات

گشتی تو قربان علی ، در حفظ جان آن ولی

کردی دفاع مشکلی ، با محسن دُر دانه ات

آزرده و دامن کشان ، رفتی و جسمت درفشان

قبر نهانت یک نشان از مرگ مظلومانه ات

 

( 4 ) نامه عمر

عمر در نامه ای که برای معاویه نوشته بود برخورد خود را با حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) چنین بیان کرد:

به فاطمه که پشت در بود گفتم : اگر علی از خانه برای بیعت بیرون نیاید هیزم زیادی به اینجا می آورم و آتشی برپا می کنم و خانه را با اهلش می سوزانم و یا اینکه علی را برای بیعت به سوی مسجد می کشانم .

آنگاه تازیانه قنفذ را گرفتم و فاطمه را با آن زدم و به خالد بن ولید گفتم : تو و مردان دیگر هیزم بیاورید و به فاطمه گفتم : خانه را به آتش می کشم . . . هماندم دستش را از در بیرون آورد تا مرا از ورود به خانه باز دارد ، من او را دور کرده و با شدّت در را فشار دادم و با تازیانه بر دستهای او زدم ، تا در را رها کند . از شدّت درد تازیانه ، ناله کرد و گریست . ناله او به قدری جانکاه و جگر سوز بود که نزدیک بود دلم نرم شود و از آنجا منصرف گردم ولی به یاد کینه های علی و حرص او بر کشتن مشرکان افتادم . . . با پای خودم لگد بر در زدم ، ولی او همچنان در را محکم نگه داشته بود که باز نشود ، وقتی که لگد بر در زدم صدای ناله فاطمه را شنیدم که گمان کردم این ناله مدینه را زیرورو کرد .

در آن حال فاطمه می گفت : ای پدر جان ! ای رسول خدا ! بنگر که چگونه با حبیبه و دختر تو رفتار می شود آه ای فضه ! بیا و مرا دریاب به خدا فرزندم که در رحم من بود کشته شد .

در عین حال در را فشار دادم در باز شد . وقتی وارد خانه شدم ، فاطمه با همان حال رو بروی من ایستاد ، ولی شدّت خشم من به طوری بود که گویی پرده ای در برابر چشمم افتاده است چنان سیلی روی روپوش به صورتش زدم که به زمین افتاد . . . . (63)

چو فضه دید زهرا رفته از هوش

بغل بگشود وبگرفتش در آغوش

رخی کو طعنه زد برماه گردون

ز سیلی دید آن رخ گشته گلگون

بدید از ظلم ابناء زمانه

سیه بازو شده از تازیانه

عرق بر چهره اش چون دُر نشسته

در و دیوار پهلویش شکسته

بناگه فضه شد اندر تلاطم

ز وحشت کرد دست وپای خودگم

بگفت ای وای محسن کشته گشته

به خون دل تنش آغشته گشته

 

( 5 ) اذان گفتن بلال

یک روز بی بی دو عالم فاطمه زهرا سلام اللّه علیها صدا زد: علی جان ! مدّتی است که من صدای بلال را نشنیده ام . علی جان هر روز بلال اذان می گفت ، بابام پا می شد ، وضو می گرفت : من می رفتم برای او عبا و عصا می آوردم ، علی جان بابام مرده ، چرا بلال اذان نمی گوید ؟ ! (امان از دختر چقدر بابا را دوست است ) .

امیرالمؤ منین (ع ) فرمود: زهرا جان ! همین امروز به مسجد می روم و به بلال می گویم اذان بگوید .

آمد طرف مسجد ، بلال را پیدا کرد . فرمود: بلال ! دختر پیغمبر (ص ) می خواهد برایش اذان بگویی . بلال عرض کرد: من عهد کردم که بعد از پیغمبر بالای مناره نروم و اذان نگویم ، من نمی توانم جای خالی پیغمبر را ببینم امّا چکار کنم می فرمایید دختر پیامبر می خواهد چشم . به فاطمه بفرمایید امروز ظهر اذان می گویم . امیرالمؤ منین (ع ) آمدند منزل و فرمودند: فاطمه جان ! بلال قول داده امروز اذان بگوید .

بی بی صدا زد: فضه بستر من را ببر جلوی در اتاق ، در اتاق را باز بگذار ، من صدای بلال را بشنوم . من یک سؤ الی دارم می گویم سیّدها مادر شما هیجده ساله ، جوان بوده . چرا به فضه می گوید ، بسترم را ببر جلوی در ، چرا خودش نبرد ؟

بگویم آخر سیّدها مادرتان پهلویش شکسته بود . بی بی در بستر افتاده بود . زوال ظهر . بلال رفت بالای ماءذنه صدایش را بلند کرد: اللّه اکبر ، اللّه اکبر ، صدای ناله زهرا بلند شد . صدای بلال بلند شد اشهد ان لا اله الا اللّه صدای ناله بی بی بلندتر شد .

آی مصیبت وقتی شد که بلال گفت : اشهد انّ محمدا رسول اللّه .

. . چطور شد ؟

یک وقت دیدند در منزل باز شد علی (ع ) دارد می دود دیدند دارد می دود به طرف مسجد ، رسید پای مناره داد زد بلال بس است بلال اذان نگو ، گفت : آقا خودت فرمودی اذان بگویم ، حالا چرا نگویم ؟ صدا زد: بلال ! فاطمه غش کرد .

حالا که مجلس حال خوش پیدا کرده بگذار این کلمه را هم بگویم : زهرا جان ! بلال رفته بالای مناره اذان می گوید ، اسم بابایت را به عظمت می برد یاد پدرت می افتی غش می کنی آی من بمیرم برای دختری که چهل منزل سر بریده بابایش را بردند دختر تماشا می کند . آی حسین جان . (64)

الهی رفت از دنیا چو باب تاجدار من

جهان بیت الحزن شد بر من و رفته قرار من

بجای تسلیت امت زده آتش به سامانم

شکسته پهلویم از کین فغان و ناله کارِ من

دلم خون شد زهجران پیمبر رسید سوزم

ببین سوز دل و آه و دو چشم اشکبار من

زمرگ خاتم پیغمبران یا رب کنم شیون

ولی دشمن کند شادی برای شام تار من

زدرد تازیانه بازویم کرده ورم یارب

زضرب سیلی دشمن شده نیلی عذار من

 

( 6 ) بچه ها در آغوش مادر

آقا امیرالمؤ منین (ع ) آمد میان صحن خانه یک مغتسل درست کرد ، بدن فاطمه اش را روی مغتسل گذاشت ، اسماء بنت عمیس آب می ریزد ، علی (ع ) بدن زهرا (سلام اللّه علیها) را غسل می دهد . این چهار تا بچّه ها هم ایستاده اند و مادر مادر می کنند .

اسماء بنت عمیس می گوید: علی (ع ) بدن فاطمه (سلام اللّه علیها) را کفن کرد ، همین که خواست بندهای کفن را ببندد و سر فاطمه (سلام اللّه علیها) را در کفن کند ، وقتی نگاه کردم ، دیدم که این بچه ها دارند بال بال می زنند این بچه های زهرا دارند از مادر ناامید می شوند . آقا امیرالمؤ منین (ع ) فرمود: ای بچه ها بیائید یک دفعه دیگر مادرتان را ببینید .

علی (ع ) می فرماید: به آن خدایی که جان علی در ید قدرت اوست ، تا گفتم : بچّه ها بیایید ، یک دفعه دیگر مادرتان را ببینید دیدم که زهرا بغل خودش را باز کرد و حسین خودش را در بغل گرفت . یا زهرا یا زهرا یا زهرا این آقازاده ها خود را بر بدن مادر انداختند و صدای گریه آنها بلند شد ، با آن ناله های جانسوز و شیون ، صدا می زدند واحسرتاه . . . آه چه حسرت و اندوهی که خاموش شدنی نیست از فقد و نبودن جدّمان رسول اللّه (ص ) و مادرمان زهرا (علیهاالسلام ) ، ای مادر ! وقتی رفتی آنجا و جدّ ما را دیدی به او بگو که بعد از تو ما را بی مادر کردند . ما یتیم شدیم . اینجا صدای شیون آقا امام حسن و امام حسین و ام کلثوم و زینب قلب مادر مهربان را تکان داد . اما نه مختصر ، بلکه به اندازه ای که دستهای زهرا (سلام اللّه علیها) از کفن بیرون آمد و فرزندان خود را مدّتی به سینه چسبانید . . . .

آقا علی (ع ) فرمود: خدا را گواه می گیرم که ناله زهرا از میان کفن بلند شد و دو دستهای خود را به گردن حسنین در آورد و آنها را محکم به سینه خود چسبانید که ناگهان صدای هاتفی را شنیدم که می گفت : یا علی ! آنها را از روی سینه مادر بردار چون که از این منظره ملائکه آسمانها به گریه در آمدند !

جدا کن از تن بیجان مادر کودکانش را

که لرزان عرش رحمن و ملائک جمله گریان شد

حسن بنهاده صورت بر رخ مادر کند افغان

حسین را اشک دیده از فراقش تا به دامان شد

نهاده زینب مظلومه صورت بر کف پایش

سرشک دیده اش جاری تنش چون بیدلرزان شد

بگوید مادرم تاج سرم سویم تماشا کن

ببین در کوچکی اندر برم رخت یتیمان شد

زعمرخویشتن سیرم نخواهم زندگی دیگر

چو می دانم نصیب من غم و اندوه دوران شد(65)

 

( 7 ) هفت نفر دنبال جنازه

ای مردها شما هر روز این وقتها دنبال کسب و کارهایتان بودید شما خواهران هم در منزل بودید مگر امروز چه خبره ؟ این همه زن و مرد آمدید در مجلس حضرت زهرا (علیهاالسلام ) دور هم جمع شدید می خواهبد چه بگویید ؟

می خواهیم بگوییم ما خبر نداشتیم دیشب بدن زهرا را علی مخفیانه دفن کرده ، آمدیم تشییع جنازه فاطمه (سلام اللّه علیها) ، آمدیم بدن زهرا را برداریم . . . دنبال جنازه زهرا (سلام اللّه علیها) باشیم .

آه جنازه زهرا را چند نفر تشییع کردند ؟ ! هفت نفر . سلمان ، ابوذر ، مقداد ، عمّار ، علی ، حسن و حسین (علیه السلام ) جنازه را برداشته اند دارند می برند طرف بقیع ، هی علی صدا می زند:

حسنم آرام گریه کن بابا ، حسینم آرام گریه کن بابا ، مردم نفهمند داریم جنازه زهرا را می بریم . (اما شماها امروز بلند بلند گریه کنید) .

یک وقت علی (ع ) دید از آخر بقیع یک صدای ناله ای می آید ، صدا زد: حسنم بابا برو ببین این کیه ساکتش کن ، مردم خبردار نشوند ، یک وقت برگشت ، صدا زد: بابا خواهرم زینبِ ، آه داره دنبال جنازه مادر می آید ، آه جنازه را آورد ، توی بقیع . قبری کند ، بمیرم ، بدن فاطمه اش را توی قبر خواباند . مرحوم شیخ صدوق ابن بابویه می گوید: علی (ع ) وقتی بدن فاطمه (سلام اللّه علیها) را توی قبر گذاشت نتوانست روی قبر زهرا (سلام اللّه علیها) را بپوشاند ، از میان قبر ، بیرون آمد ، آه یک کنار ایستاد ، دو رکعت نماز خواند . بعد سرش را به طرف آسمان بلند کرد و صدا زد: خدا صبرم بده . خدا ببین بدن فاطمه ام را توی قبر گذاشتم ، خدا صبرم بده . اللّه ، اللّه ، اللّه ، اللّه ، بِگَم . . . روی قبر را پوشاند بچه ها خودشان را روی قبر مادر انداختند ، آه ، مادر ، مادر می کنند . آه ، حسن (ع ) را از روی قبر بر می دارد ، حسین (ع ) خودش را روی قبر می اندازد ، حسین را بلند می کند حسن خودش را روی قبر می اندازه ، اللّه ، اللّه ، اللّه ، اللّه ، یک وقت زینب رسید سر قبر مادر ، مادر مادر می کند اما در عین حال سلمان و مقداد و ابوذر حسن و حسین (علیه السلام ) را بردند ، زینب (علیهاالسلام ) را با هر زبانی بود علی (ع ) ساکتش کرد و با کمال محبت به طرف خانه آورد ، آه ، من بمیرم برای آن بچه هایی که آمدند میان گودال قتلگاه ، آی زن و مرد بمیرم برای آن بچه ای که آمد کنار بدن پاره پاره برای باباش گریه کند ، یک وقت دیدند صدا می زند بابا دارند کتکم می زنند . . . آی حسین . . . (66)

از هجر رویت ای مه من بی قرارم امشب

برروی خاک قبرت سر می گذارم امشب

راحت شدی زدنیا ماندم غریب و تنها

چون مرغ پر شکسته دراین دیارم امشب

از من مکن شکایت جانا به نزد بابت

افزون شود خجالت زان تاجدارم امشب

بیند چو جای سیلی گشته زکینه نیلی

دیگر مگو شکسته ، پهلوی زارم امشب

هرگه روم به خانه گیرد حسین بهانه

از ناله های زینب من دل ندارم امشب

 

( 8 ) گریه بچه های زهرا (س )

شبها که می شد ، امیرمؤ منان علی (ع ) سفره ای در خانه زهرا (علیهاالسلام ) پهن می کرد و هرچه در خانه بود می آورد توی سفره می گذاشت و می آمد سر سفره می نشست ، صدا می زد حسنم بیا بابا ، حسینم بیا بابا ، کلثومم بیا بابا ، زینبم بیا بابا ، بچه های زهرا (علیهاالسلام ) می آمدند و سر سفره می نشستند ، یک وقت می دیدند جای مادر خالی است صدای گریه بچه ها بلند می شد از دور سفره کنار می آمدند . آقا علی (ع ) هر کاری می کرد بچه ها را ساکت کند نمی توانست یک وقت می دیدند خود آقا علی (ع ) سرش را به دیوار می گذاشته ، های ، های ، گریه کند .

گاهی شبها که می شد علی (ع ) هرکاری می کرد بچه ها را ساکت کند نمی شد با سر و پای برهنه می آمد سر قبر زهرا (سلام اللّه علیها) گریه می کرد و صدا می زد: زهراجان ! بلند شو جواب بچه هایت را بده . (67)

بالین تو بنشسته ام با دیده گریان

یافاطمه کار علی شد ناله و افغان

از کودکانت می کند زینب پرستاری

او خانه داری می کند با گریه و زاری

گیرد بهانه گر حسن گاهی حسین تو

کلثوم باشد در عزای شور و شین تو

بر عهد خود زهرا نمودی بس وفاداری

بهر امام و دین حق کردی فداکاری

با سینه مجروح خود کردی مرا یاری

با پهلوی بشکسته ات کردی تو دینداری

برگو چه سازم بعد تو با این یتیمانت

می سوزم از بهر تو و این چشم گریانت

بنما محبت دیده گریان خود واکن

با شوهر مظلوم خود قدری مدارا کن

 

( 9 ) گریه ائمه بر زهرا (س )

در ذیل آیه شریفه وَ اِذَ الْمَوْؤُدَه سُئِلَتْ بِاءَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ در بعضی از تفاسیر نقل شده که او محسن فاطمه (علیهاالسلام ) است .

و مفضّل بن عمر از حضرت صادق (ع ) نقل می کند که آن حضرت فرمودند:

در روز قیامت خدیجه و فاطمه بنت اسد محسن را به روی دست می گیرند و وارد محشر می شوند و خداوند ، اول مطالبه حق او را از ظالمینش می کند .

بعد از نقل این روایت حضرت به قدری گریه کرد که محاسن شریفش تر شد و فرمود: لاقرت عینٌ لا تبکی عند هذا الذکر . یعنی : روشن و بینا نباشد چشمی که از شنیدن این مصیبت گریان نشود .

از اخبار وارده استفاده می شود که مصیبت های وارده بر حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) بر ائمّه هدی (علیهم السلام ) خیلی سخت بوده .

چنانچه نقل شده : یک روز حضرت رضا (ع ) دیدند نور دیده اش حضرت جواد (ع ) (در سنّ طفولیّت ) دستهای خودش را روی زمین گذاشته و متحیّرانه به طرف آسمان نگاه می کند و اشک می ریزد حضرت او را در بر گرفته و سبب گریه اش را سؤ ال نمودند ؟

حضرت جواد (ع ) عرض کرد: یک وقت متوجّه مصایب مادرم زهرا (سلام اللّه علیها) شدم و ناخودآگاه گریه ام گرفت .

و همچنین در کتب اخبار نقل شده که : حضرت باقر (ع ) در مرض موت خود ، متوسّل به زهرا (سلام اللّه علیها) شد و در مصایب وارده بر آن بی بی اشک می ریخت .

و نیز شیخ طوسی (رحمه اللّه علیه ) از ابن عباس نقل می کند که : در مرض رحلت حضرت رسول (ص ) دیدم آن حضرت خیلی متاءثّر بود و اشک می ریخت . وقتی علّت گریه آن حضرت را سؤ ال کردم فرمودند: برای فرزندانم گریه می کنم چون از امت به آنها خیلی جفا می رسد و گویا می بینم دخترم زهرا را که مورد شکنجه واقع شده و صدا می زند یا ابتاه و کسی به داد او نمی رسد .

(68)

حضرت فاطمه و دیده خونبار چرا

آشنا پهلوی او با نوک مسمار چرا

بانویی را که به آغوش نبی جایش بود

بی سبب دوخته بین در و دیوار چرا

کرده دشمن ز جفا صورت او را نیلی

چهره ای را که بود مظهر عفار چرا

باب امید همه عالمیان سوخته شد

آتش کین زده بر قلب ده و چار چرا(69)

 

( 10 ) بیت الاحزان

بعد از رحلت رسول اللّه (ص ) ، چند روزی که بی بی فاطمه (علیهاالسلام ) زنده بود هیچکس او را شاد و خندان و بشاش ندید؛ روز و شب با خاطر غم انگیز با صدای بلند گریه می کرد ، که مردم مدینه از صدای گریه حضرت ناراحت می شدند ، تا اینکه از بزرگان و مشایخ مدینه آمدند و خدمت آقا امیرالمؤ منین (ع ) جمع شدند و گفتند:

یا ابالحسن گریه زهرا ما را اذیّت می کند ، ما ناراحت هستیم به فاطمه بگوئید یا شب گریه کند و روزها را آرام بگیرد ، یا روزها گریه کند و شبها آرام بگیرد .

چون گریه فاطمه از صبح تا شب و از شب تا صبح تمامی ندارد . نه شب خواب راحتی داریم و نه روز آرامش ، از فاطمه خواهش کنید ، یا شب و یا روز گریه کند .

آقا امیرالمؤ منین (ع ) گفته های مردم را به بی بی زهرا (علیهاالسلام ) رسانید ، بی بی فرمود: من بین این مردم خیلی کم هستم و به همین زودیها از میان آنها خواهم رفت و در فراق پدر و از درد و مصیبتهای وارده آنقدر گریه می کنم تا به او ملحق شوم .

آقا امیرالمؤ منین (ع ) در بقیع خانه ای درست کرد و آن را بیت الاحزان نامید و بی بی عالم (علیهاالسلام ) هر روز صبح دست امام حسن و امام حسین (علیه السلام ) را می گرفت و می آمد بقیع توی بیت الاحزان می نشست و از فراق باباش پیغمبر و پهلوی شکسته و صورت سیلی خورده و بازوی کبود شده و محسن سقط شده اش گریه و ناله می کرد . (70)

اشک زهرا ز غمی تلخ حکایت می کرد

با پدر ز اُمّت بی مهر شکایت می کرد

نه ز درد خود و شوهر که پریشانی او

از غم غربت اسلام حکایت می کرد

شهر از گریه او شکوه گذارد زیرا

گریه فاطمه در شهر سرایت می کرد

آه از آن روز بلا خیز که در خانه وحی

خصم را آنچه توان بود جنایت می کرد

 

( 11 ) گریه کنندگان عالم

آقا امام صادق (ع ) فرمود:

پنج نفر در دنیا خیلی زیاد گریه کردند ، که معروف و مشهور شدند به گریه کنندگان دنیا .

اوّل : حضرت آدم (ع ) . دوم : حضرت یعقوب (ع ) . سوم : حضرت یوسف (ع ) . چهارم : حضرت ام الائمّه فاطمه زهرا سلام اللّه علیها . پنجم : حضرت علی بن الحسین زین العابدین (علیه السلام ) .

امّا اوّل : حضرت آدم (ع ) وقتی که از بهشت بیرون آمد ، بقدری گریه کرد ، که بر روی صورتش دو شیار مانند نهر درست شد .

امّا دوم : حضرت یعقوب (ع ) وقتی که حضرت یوسف را گم کرد ، آنقدر گریه کرد که نابینا شد .

امّا سوّم : حضرت یوسف (ع ) است که بعد از مفارقت و جدایی از پدر بقدری گریه کرد که اهل زندان از گریه او اذیّت و ناراحت شدند و به آن حضرت گفتند یا شب گریه کن و روز آرام باش ، یا روز گریه کن و شب ساکت باش .

امّا چهارم : حضرت فاطمه زهرا(علیهاالسلام ) است که بعد از مصیبتهای وارده و وفات و رحلت باباش پیغمبر(ص ) بقدری گریه کرد که مردم مدینه صدایشان درآمد و آمدند محضر مقدس آقا علی (ع ) شکایت کردند که یا علی ، به زهرا بگو: که صدای گریه ات همه ما را اذیت می کند .

بی بی هم به مقبره شهدای اُحد می رفت و آنچه می خواست گریه می کرد بعد به مدینه مشرف می شدند .

پنجم : آقا امام سجّاد (ع ) است که آب می دید ، غذا می دید بیاد باباش امام حسین (ع ) می افتاد . (71)

غمین مباش پسر عم ز آه و زاری من

که آه و زاری من نیست اختیاری من

بسوخت خرمن هستی من ز هجر پدر

خوشم که دیده من کرد آبیاری من

ز سر اشک می رسید از من مهجور

که اشک دیده بود جای آب جاری من

غم زمانه و سیل سرشک و ناله و آه

همیشه نیمه شبها نمود یاری من

دل شکسته و پهلو شکسته ، رخ نیلی

بجای تسلیت این بد بسوگواری من

ز تازیانه ببازو مراست بازوبند

ز امت پدر این بود یادگاری من

دلم ضعیف وملامتگرانم ازچپ وراست

به تیغ طعنه نمک پاش زخم کاری من

 

( 12 ) پیراهن پیغمبر (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم )

بی بی عالم بعد از پدر بزرگوارش هفتاد و پنج روز در این دنیا بود و در این مدت کسی آن حضرت را شاد و خندان ندید تا به شهادت رسید .

آقا امیر المؤ منین (ع ) فرمود: آقا حضرت پیغمبر(ص ) یک پیراهنی داشت که آن حضرت را در همین پیراهن غسل دادم و بعد آن پیراهن را پنهان کردم ، از آن روز به بعد فاطمه سراغ آن پیراهن را می گرفت .

وقتی پیراهن را به او نشان دادم ، یک وقت دیدم آن پیراهن را گرفت و هی بوئید و بعد با صدای بلند گریه کرد و بیهوش شد . (72)

ای فاطمه چو شرح غمت ، بازگو کنم

دیدار خاک پاک تو را آرزو کنم

شمعی به دست گیرم و گردم به کوی تو

با آب دیده کوی تو را شست و شو کنم

سنگین غمی است ، درد علی رنج فاطمه

خود را چگونه با غمشان ، رو برو کنم

 

( 13 ) وصیت

بعد از آن همه مصیبتهایی که بی بی فاطمه (علیهاالسلام ) متحمل شد ، و چهل روز به بستر افتاد (و از درد پهلو و صورت کبود شده از سیلی و بازوی ورم کرده از ضربت تازیانه و سقط شدن فرزندش محسن (ع ) ناله ها داشت ) احساس کرد که شهادتش نزدیک شده .

ام ایمن و اسماء بنت عمیس را صدا زد که بیایند ، وقتی که آمدند ، فرمود: بروید بگوئید آقا امیرالمؤ منین (ع ) بیاید .

آمدند ، آقا را صدا زدند و آقا تشریف آوردند و فرمودند: فاطمه جان در چه حالی هستید ، چه فرمایشی داشتید ؟

بی بی فاطمه (علیهاالسلام ) فرمود: پسر عموی عزیزم دارم می میرم و گمان می کنم به همین زودی ها میخواهم به پدرم ملحق بشوم ، می خواهم درد دل و وصیت بکنم.

آقا علی فرمود: ای فرزند رسول خدا ، ای دختر پیغمبر چه وصیتی دارید ؟ !

صدا زد: یا علی از وقتی که بخانه شما آمدم و باهم معاشرت داشتیم ، آیا تا بحال از من دروغی دیده یا شنیده اید ؟ آیا تا بحال از من خیانتی مشاهده کرده اید ؟ آیا تا بحال با دستورهای شما مخالفتی کرده ام ؟ آیا تابحال از من بدی دیده اید ؟

آقا امیرالمؤ منین (ع ) فرمود: پناه بخدا می برم فاطمه جان شما بهترین زنان عالم هستید از همه جهت ، از نظر خدا پرستی ، نیکوکاری ، تقوی ، بزرگواری ، علم ، عمل . من از شما هیچ بدی ندیدم ، زهرا جان این حرفها چیست که میزنی ؟ ! جدائی از شما و دوری از شما خیلی بر من سخت است .

بخدا قسم دوباره مصیبتهای رسول اللّه را برای من تازه کردی . من نمی توانم دوری شما را ببینم ، خیلی بر من سخت و گران و ناگوار است .

بعد فرمود: انا للّه و انا الیه راجعون . . . چه مصیبت فجیع ودردناک و غم آوری است . بخدا این مصیبت تسلیت ناپذیر و غیر قابل جبران است .

یک وقت آقا امیرالمؤ منین و بی بی فاطمه (علیه السلام ) باهم به گریه افتادند و یک ساعتی کنارهم گریه می کردند . آقا سر بی بی را بسینه چسبانید و فرمود: فاطمه جان هرچه می خواهی بگو ، من در خدمت هستم .

بی بی فرمود: خدا جزای خیرت بدهد . ای پسر عموجان .

یا علی اگر مُردم دختر خواهرم زینب را به مادری بچه هام انتخاب کن ، چون او مثل من برای بچه ها مادری می کند و برای بچه های یتیم مهربان است ، نمی خواهم بچه هام وقتی بی مادر شدند احساس بی مادری کنند .

یا علی نمی خواهم آن کسانیکه به من ظلم و ستم کردند و حق مرا خوردند و پهلویم را سوراخ کردند و شکستند و محسنم را سقط کردند و بر من تازیانه زدند پشت جنازه ام حاضر شوند ، زیرا آنها دشمن من و خدا و رسول خدا(ص ) هستند .

یا علی نگذار احدی از آنها یا اتباع آنها بر من نماز بخوانند و تشییع جنازه ام کنند . . . .

یا علی شب مرا غسل بده و شب کفن کن و شب نماز بر من بخوان و شب دفنم کن . . . در آن وقتی که تمام دیده ها و چشمها بخواب رفته . (73)

از گلستان توحید آتش زبانه می زد

گل گشته بود پرپر بلبل ترانه می زد

در گلشن ولایت یک نو شکفته گل بود

گرمی گذاشت گلچین این گل جوانه می زد

من ایستاده بودم دیدم که مادرم را

قاتل گهی به کوچه گه بین خانه می زد

گاهی به پشت وپهلو گاهی به دست و بازو

گاهی به چشم و صورت گاهی به شانه می زد

گردیده بود قنفذ همدست با مغیره

این با غلاف شمشیر او تازیانه می زد

با چشم خویش دیدم مظلومیِ پدر را

از ناله ای که مادر در آستانه می زد

وقتی که باغ می سوخت صیّاد بی مروّت

مرغ شکسته پر را در آشیانه می زد

مردم به خواب بودند مادر ز هوش می رفت

بابا به صورتش آب ز اشک شبانه می زد

 

( 14 ) مادر من حسنتم

یک روز صدا زد اسماء یکمقدار برایم آب بیاور ، می خواهم وضو بگیرم .

اسماء می گوید: رفتم آب آوردم ، بی بی وضو گرفت (بنا بر روایت غسل کرد) مُشک و عَنبر و عطر آوردم ، بی بی خودش را به بهترین لباسهای نو آراست ، و بهترین عطرها را زد ، بعد فرمود:

ای اسماء ، وقتی که بابام پیغمبر می خواست رحلت کند ، جبرئیل از بهشت برای بابام پیغمبر چهل درهم کافور آورد . پیغمبر آن را سه قسمتش کرد ، یک مقدار خودش و یک مقدار برای امیرالمؤ منین و یک مقدار برای من گذاشت ، آن کافور را هم بیار بالای سرم بگذار که مرا با آن حنوط کنند .

بعد دیدم پاهای مبارک را رو به قبله کرد و خوابید و یک پارچه روی خودش کشید و بعد فرمود: اسماء یک ساعت صبر کن ، بعد از آن مرا صدا بزن ، اگر جوابت را ندادم ، آقا امیر المؤ منین را صدابزن ، چون به پدرم ملحق می شوم .

اسماء می گوید: یک ساعت صبر کردم ، بعد آمدم سر بالین بی بی ، هرچه صدازدم ، فاطمه جان ، صدایی نشنیدم . وقتی پارچه را از روی مبارکش برداشتم ، دیدم مرغ روحش بریاض جنات پرواز کرده است . روی بدن بی بی افتادم آنقدر آن حضرت را بوسه باران کردم . و بعد گفتم : فاطمه جان وقتی پدرت رسول اللّه را ملاقات کردی سلام مرا به او برسان .

در این اثناء آقا امام حسن و امام حسین (علیه السلام ) وارد منزل شدند ، دیدند بستر مادرشان پهن است و مادر خوابیده ، فرمودند: اسماء مادر ما هیچوقت در این موقع نمی خوابید ؟ اسماء گفت : مادر شما نخوابیده مادر شما به ملاقات پروردگار رفته ، بدیدن جدّ شما رفته . یک وقت آقا امام حسن خودش را روی بدن مادر انداخت ، صورت مادرش را می بوسید و می فرمود: ای مادر ، با من آخه حرفی بزن ، مادر من حسنتم . . . مادر ، مادر ، مادر . . . آقا امام حسین خودش را روی پاهای مادر انداخت ، پای مادر را بوسه می زد ، صدا می زد ، ای مادر من حسین توام ، چرا با من حرف نمی زنی ؟ چرا دست روی سرم نمی کشی ؟ مادر دلم داره پاره می شود ، مادر دارم میمیرم آخه با من حرفی بزن . . .

روز عاشورا هم دختر امام حسین ، خودش را روی بدن بی سر باباش حسین (ع ) انداخت صدازد بابا . . . (74)

دیگر نمی آید صدای گریه هایت

شب تا سحرگه اشک می ریزم برایت

رفتی ز دنیا شهیده زهرا (2)

بنشسته بر مزار تو چون گل لاله

دخترک شیرین زبان چار ساله

رفتی ز دنیا شهیده زهرا(2)

بی روی ماهت خانه ام جلوه ندارد

دیگر کسی از گریه ات شکوه ندارد

رفتی ز دنیا شهیده زهرا(2)

فاطمه جان ازمصطفی (ص )شرمنده باشم

تو مرده باشی و ولی من زنده باشم

رفتی ز دنیا شهیده زهرا(2)

شب ها نخوابیدی اگر از درد پهلو

بلکه نیارمیده ای از رنج بازو

رفتی ز دنیا شهیده زهرا(2)

برخیز و زینب را ببین با حال خسته

بر روی سجاده تو غمگین نشسته

رفتی ز دنیا شهیده زهرا(2)

مهدی بیا بحق خون پاک زهرا

این قبر پنهان شده را کن آشکارا

رفتی ز دنیا شهیده زهرا(2)

 

( 15 ) گریه اولاد زهرا سلام الله علیها

وقتی که حضرت زهرا(علیهاالسلام ) بشهادت رسیدند ، در همان وقت آقا امام حسن و امام حسین (علیه السلام ) وارد منزل شدند ، دیدند اسماء بنت عمیس گریبان چاک است و بسر و سینه میزند و از بیت بیرون آمد .

صدا زدند اسماء مادر ما کجاست ؟ اسماء ساکت شد ، اما نمی تواند قرار بگیرد ، طاقت حرف زدن ندارد ، آقازاده ها دویدند توی بیت مادرشان ، دیدند مادرشان خوابیده امام حسین آمد کنار بستر مادرش ، مادر را حرکت می دهد ، صدا می زند ، مادر ، مادر . دید جواب نمی آید ، رو کرد به برادرش امام حسن فرمود: دادش خدا صبرت بدهد ، مثل اینکه ما بی مادر شدیم . . .

امام حسن خودش را روی بدن مادر انداخت ، امام حسین خود را روی پاهای مادر انداخت ، هی مادر مادر می کنند .

اسماء گفت : ای جگر گوشه های رسول اللّه بلند شوید ، بروید پدرتان را خبردار کنید . . . این بچه های زهرا سلام اللّ ه علیها چطور خودشان را به مسجد رساندند ، من نمی دانم ، تا به مسجد رسیدند یک وقت صدای گریه شان بلند شد ، اصحاب پریدند بیرون ، چه خبر است چه شده ؟ چرا گریه می کنید ، مگر جای جدّتان پیغمبر را خالی دیدید ؟ !

یک وقت صدا زدند: نه آخر مادرمان را از دست دادیم . . . .

تا آقا امیرالمؤ منین (ع ) این خبر وحشت اثر را شنید ، برو افتاد و غش کرد . آب آوردند روی صورت علی (ع ) ریختند ، آقا حال آمد صدا زد: زهراجان ، فاطمه جان ،

لِکُلِّ اجْتماعٍ مِنْ خَلیلَینِ فِرْقَهٌ

فَکُلُّ الّذی دُونَ الفِراق قلیلٌ

توی هر گروه و دسته و جمعی دوتا دوست باهم باشند آخرش از هم جدا می شوند و هر مصیبتی که مصیبت نیست ، مصیبت و غم آن موقعی است که بخواهند از هم جدا شوند یا مرگ بین آنها را تفرقه بیندازد . فاطمه جان بعد از وفات پیغمبر متوجّه شدم که هیچ دوستی باقی نمی ماند . . .

خبر شهادت بی بی توی مدینه پخش و منتشر شد ، مردم همه گریه می کردند ، صدای گریه و شیون از همه خانه های مدینه بگوش می رسید ، همه طرف خانه بی بی می آمدند ، زنان بنی هاشم درخانه بی بی جمع شده بودند ، از صدای گریه و شیون مدینه بلرزه درآمده .

مردم فوج فوج دارند می آیند خانه علی (ع ) ، به علی (ع ) تسلیت می گویند ، آقا امیرالمؤ مین (ع ) نشسته ، امام حسن وامام حسین (علیه السلام ) جلوی بابا نشسته اند ، دارند گریه می کنند ، مادر ، مادر می کنند ، مردم از گریه این آقازاده گریه و ناله و فریاد می زدند .

ام کلثوم ، زینب صغری آمده سر قبر رسول اللّه فریاد می زند ، گریه می کند ، ناله می کند ، صدا می زند یا اَبَتاه یا رَسُولَ اللّه امروز مصیبت شما دوباره تازه شده . . . (75)

بابا جون مادر ما از بچه هاش رو میگیره

نمی دونم چی شده دستا شو به پهلو میگیره

از همون روز که درخونمو نو آتیش زدند

به دل مادر ما زخم و زبون و نیش زدند

دیگه اون روز تا حالا از گریه آروم نمیشه

میخوام آرومش کنم جون بابا روم نمی شه

یه روز دیدم گل خون نشسته روی پیرهنش

مگه سینه اش چی شده که خون میآید هی ازتنش

اونکه اون روزا منو بروی زانوش می نشوند

نمی دونم دیشب چرا نمازشو نشسته خوند

اونکه از داغ باباش قد بلندش خمیده

من خودم حالیم میشه چه قدر مصیبت کشیده

یه چیزی میخوام بگم بابا خجالت می کشم

به داداش حرف نزنی هرچی دارم راست میگم

نکنه مرگ داداش کوچولو از ضرب دره

نکنه سینه مادر جای نیش خنجره

نکنه گوشه چشم مادرم نیلی باشه

نکنه تو صورتش کبودی سیلی باشه

یک بخچه بسته داره میگه که توش یک پیراهنه

ببرش به کربلا بگو حسین تنش کنه

نکنه مادر ما داره وصیت میکنه

آخر این روزا منو همش نصیحت میکنه

کربلائی که میگه جای شهیدان منه

اون کجاست که گفتنش قلبم آتیش می زنه

 

( 16 ) هیجان اشک

خاکها را روی قبر زهرا(علیهاالسلام ) ریخت ، بعد مقداری آب روی قبر ریختند ، دیدند آقا امیرالمؤ منین (ع ) کنار قبر بی بی نشسته ، دیگه آقا طاقت نداره بلند بشه ، آخ بمیرم ! یک وقت دیدند آقا علی (ع ) با چشم گریان و دل محزون و بریان آرام آرام اشک می ریزد .

حزن و اندوه نهانش بهیجان درآمده و قطره های اشکش روی صورت افسرده اش روانه شدند . آقا صورت اشک آلوده را روی قبر بی بی گذاشت ، همه اصحاب محرمانه علی (ع ) و بچه های یتیم و بی مادر مخصوصا امام حسین (ع )

اگرچه شش ساله بود ، آقا دستگاه گیرندگیش قوی است ، حافظه کودک تند و تیز است ، دارند نگاه به لبهای باباشون علی (ع ) می کنند که آقا چه می گوید: یک وقت متوجه شدند که آقا می فرماید:

نَفْسی عَلی زَفَراتِها مَحْبُوسَهٌ

یا لَیْتَها خَرَجَتْ مَع الزَّفَراتِ

لاخَیْرَ بَعْدَکِ فِی الْحَیواهِ وَاِنَّما

اَبْکی مَخافَهَ اَنْ تَطُولَ حَیاتِی

چه کنم از غم تو مرغ روح ونفس و جانم در قفسه سینه ام حبس و زندانی شده ، سینه ای که صندوق اسرار و راز است ولی گاهی از ضبط عاجز می شود ، و دلش می خواهد اگر شده با روح و جانش آنها را بیرون بریزد و جان بسر آید (یعنی بغض راه گلویم را گرفته می خواهم گریه کنم ، ناله کنم ، داد بزنم ، فریاد کنم می خواهم جان بدهم از غمت ، دارم می میرم . . . . )

فاطمه جان دیگه بعد از تو خیری توی این دنیا نیست ، دیگه زندگی را نمی خواهم ، دیگه بعد از تو زندگی برایم معنا ندارد ، اگر هم زندگی می کردم چون تو بودی زندگی برایم پُربار بود به عشق تو زنده بودم ، نه خیال کنی از مرگ فراری هستم و ترس دارم ، نه ، بعکس گریه من بخاطر اینستکه می ترسم بعد از تو زندگی من طول بکشد ، (دیگه بعد از تو زندگی بدردم نمی خورد ، ای کاش می مردم . . . )(76)

آن شب که دفن کرد علی (ع ) بی صدا تو را

خون گریه کرد چشم خدا در عزا تو را

در گوش چاه ، گوهر نجوا نمی شکست

ای آشنای درد ، علی داشت تا تو را

ای مادر پدر ! غمش از دست برده بود

همراه خود نداشت اگر مصطفی تو را

ناموس دردهای علی بوده ای چو اشک

پیدا نخواست غیرت شیر خدا تو را

یک عمر در گلوی تو بغض استخوان شکست

در سایه داشت گر چه علی چون هما تو را

خم کرد ای یگانه سپیدار باغ وحی

این هیجده بهار پر از ما جرا تو را

دفن شبانه تو که با خواهش تو بود

فریاد روشنی است ز چندین جفا تو را

 

( 17 ) صبر بر مصائب

آقا امام صادق (ع ) فرمود: وقتی مادر ما فاطمه (علیهاالسلام ) در حال احتضار بود ، چشم باز کرد ، دید آقا امیرالمؤ منین (ع ) کنار بسترش نشسته ، گریه اش گرفت .

حضرت فرمود: زهرا جان سرورم ، عزیزم چرا گریه می کنی ؟ !

بی بی زهرا(علیهاالسلام ) فرمود: گریه ام برای آن مصیبتها و محنتها و جفاهایی است که بعد از من می بینی .

حالا وجود مقدس حضرت علی (ع ) کنار قبر زهرا(علیهاالسلام ) نشسته ، حَرفهای بی بی یادش آمده و گریه می کند و ناله می زند و می فرماید: صَبَرْتُ وَفِی الْعَیْنِ قَذی وَفِی الْحَلْقِ شَجا . . .

فاطمه جان ، چنان در مصائب و سختی های زمان صبر کردم که مثل کسی شدم که در چشمش خاکروبه ریختند و استخوان توی گلویش گیرکرده و راه نفس کشیدنش را گرفته . . .

اگر بزرگواری در هرجای کشور اسلامی باشد و بشنود جمعی بخانه زنی ریختند و خلخال و دست بند از دست و گوشواره از گوشش بکشند و او هر چه استغاثه و فریاد بزند و کمک بخواهد بفریادش نرسند ، لَوْ ماتَ مُؤ مِنٌ دُونَ ذلِکَ اَسفا ما کانَ عِنْدی مَلُوما بَلْ کانَ بارّا مُحْسِنا . . . .

اگر از شنیدن این موضوع جان بده و از غصه بمیره پیش من ملامت نمی شه ، بلکه کار خوب و شایسته ای انجام داده (یعنی من داشتم از غصه زهرا(علیهاالسلام ) دق می کردم ، داشتم می مُردم ، جلوی خودم و بچه هام زن و همسر و مادر بچه ها را کتک زدند ، هرچه داد می زد و فریاد می زد این ناکس های بی دین به کمک نیامدند . )

اگر در حضور چنین شخص با غیرتی سیلی بصورت عیالش بزنند یا او را میان در و دیوار چنان فشار بدهند ، که بچه شش ماهه اش سقط شود ، چی دیگر از او می ماند . . .

وقتی که عیال جوان او را شهید کردند ، در دل شب آن را بخاک بسپارند که کسی نفهمه . . .

آخ بمیرم برایت علی جان ما از شنیدنش داریم دق می کنیم . . . .

آقا امیرالمؤ منین (ع ) کنار قبر عزیزش نشسته نمی تواند آزاد و بلند گریه کند ، مجبور است آرام آرام اشک بریزد . . . (77)

ای دوست از فراق تو جانم بلب رسید

بردامنم خون دل از دیدگان چکید

با مهر همسری چو تو ای فاطمه بدهر

نه گوش کسی شنیده و نه دیده ای بدید

کاشانه ام ز رفتنت ای یار با وفا

ویرانه گشت و قامت سروم ز غم خمید

بینم چو کودکان یتیمت به گردهم

سر گرم ندبه اند شوم از عمر نا امید

با آه آتشین من ای کاش مرغ

جان پر میزدی و از قفس سینه می پرید

تنها نه از غم تو علی ریخت اشک غم

هر کس شیند پیرهن صبر خود درید

 

( 18 ) تشییع جنازه

عمار یاسر می گوید:

ما هفت نفر بودیم که در تشییع جنازه حضرت فاطمه زهرا(علیهاالسلام ) شرکت داشتیم ، وقتی که از دفن بی بی زهرا(علیهاالسلام ) فارق شدیم و به خانه آمدیم ، آفتاب طلوع کرده بود ، در بین راه رفتن به منزل ، ابابکر و عمر با من برخورد کردند و گفتند: کجا بودی و به کجا می روی ، برگرد می خواهیم برویم جنازه زهرا را برداریم .

من گفتم ما حسب وصیّت بی بی جنازه را شب بخاک سپردیم .

عمر خیلی ناراحت شد . آمد جلو و چند سیلی محکمی به صورت من زد .

گفتم : چرا می زنی من که تقصیری نداشتم ، آن بی بی را می کُشید و بعد می خواهید به جنازه اش نماز بخوانید .

بخدا قسم ، اسماء دیشب که آب بدست علی (ع ) می داد تا زهرا (علیهاالسلام ) را غسل بدهد ، گفت : دیدم هنوز از پهلوی زهرا (علیهاالسلام ) خونابه می آید . . . وای ، وای ، وای . . . . (78)

بتاب ای مه تو بر کاشانه من

که تاریک است امشب خانه من

بتاب ای مه که بینم روی نیلی

بشویم در دل شب جای سیلی

بتاب ای مه که تا با قلب خسته

دهم من غسل پهلوی شکسته

بتاب ای مه که شویم من شبانه

ز اشک دیده جای تازیانه

بتاب ای مه که تا کلثوم و زینب

نبینند روی مادر در دل شب

بتاب ای مه حسن مادر ندارد

حسین من کسی بر سر ندارد

Share