ولادت حضرت علی اصغر علیه السلام

سیدمحمود طاهری
حضرت علی اصغر علیه السلام, باب الحوائج

او نیز با آنکه شش ماهه بود، در جمع قافله نور جای داشت. در میان سربدارانی که دست افشان و پای کوبان به ضیافت معشوق خویش می رفتند. غنچه ای بود ناشکفته که پیش از شکوفایی جسم، جان و روحش به شکوفه نشست و مجال قد برافراشتن را از اندام او گرفت و این گونه، نمایش شکوفایی او برای همیشه مکتوم ماند. بهاری بود اسرارآمیز که غارت خزان، زیبایی های پنهانی سرشارش را پیش از به تماشا گذاشتن ربود.
اما برای تو ای شش ماهه سر در گریبان عشق فرو برده و ای مجموعه بهار پنهان به غارت رفته، همان نمایش شش ماهه اسرار آمیزت، شیدایی عاشقانت را در پی داشته است.

شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست[1]

چگونه می شود که شش ماهه ای، این گونه با عظمت از دنیا برود؟!
قصه کودکی مسیح را که شنیده ای، طفلی در گهواره می گوید: «قالَ إِنّی عَبْدُ اللّهِ آتانِیَ الْکِتابَ وَ جَعَلَنی نَبِیًّا؛ همانا من بنده خدایم، او به من کتاب (انجیل) عطا فرمود و مرا به پیامبری برگزید». (مریم: 30)

باری:
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران نیز کنند آنچه مسیحا می کرد[2]

و فرقشان این بود که آن یکی در گاهواره پیامبر شده بود، ولی سال ها بعد به معراج رفت و اما این یکی، در حالی که در قنداقه و بر روی دست پدر بود، به آسمان ها عروج کرد.

عیسی می گفت:
ما را به میزبانی صیاد الفتی است
ور نه به نیم ناله قفس می توان شکست

و این شش ماهه می گفت:
دیگران از مرگ مهلت خواستند
عاشقان گفتند: نی نی زود باد[3]

ای سرباز کوچک! ای شش ماهه! آن روز که چشم گشودی و نقش لبخند را بر لبان پدر آفریدی، تا آن هنگام که خفته بر هودج مواج نسیم شهادت، لغزیدن گرمای دست نوازش گر پدر را بر زیر گلو، به همراه چشمان مرطوب بابا، احساس کردی، فقط شش ماه فاصله بود. چه لبخند زود گذری و چه اشک زود هنگامی! هنوز تازه ای و سرسبز، ای رسول کوچک عشق و ایثار و ای کودک آرمانی لبخند و شکوفه. تو آموختی که می توان کودک بود و آسمانی. شش ماهه بود و ره صد ساله را طی کرد. ای سر فرو برده در آبشخور تقدیر! چه نیکو پذیرای سرنوشت شدی، بدون آنکه حتی به ادراک یک بهار برسی.

ای علی اصغر که روح اکبر داشتی!

تو در جغرافیای محدود خاکی، مجال قد برافراشتن نمی دیدی، پر کشیدی تا در جهانی به پهنای آسمان ها، قد برافرازی.
ای شش ماهه که کودک بودی و شیرخوار، ولی دست را حلقه بر کمرگاه جهان هستی کرده بودی، از کجا دانستی که این تنگنا، عرصه پرواز سیمرغی چون تو نیست؟!

سرِّ خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید[4]

روحی بزرگ در کالبدی کوچک چگونه دوام آورد. باید با کلیدی سه شعبه در قفس را گشود و به پرواز درآمد:

مرغکی در هوس اوج به پرواز آمد
یا که سیمرغ به قاف حرم راز آمد
تو مپندار در آغوش پدر پرپر گشت
بلکه جانی به تن سوخته ای باز آمد[5]

 

پی نوشت:
[1] حافظ
[2] حافظ
[3] مولانا
[4] حافظ
[5] از نگارنده.

Share