درس دوازدهم: خدا را تا چه اندازه مى توان شناخت؟

درسهاى معارف قرآن كريم؛
خداشناسی

يعنى حقيقت ذات الهى با عقل قابل شناختن نيست نه مفاهيم صفات. اصولاً کار عقل، درک مفهوم است. عقل يعنى آن قوه اى که مفاهيم کلى را درک مى کند. مصداق را يا بايد به تجربه حسى يافت يا با تجربه درونى که به اصطلاح ما همان علم حضورى و شهودى است. کار عقل فقط درک مفاهيم کلى است.

«بسم الله الرحمن الرحيم»
موضوع بحث اين است که تا چه اندازه مى توان خدا را شناخت و نسبت به او معرفت پيدا کرد؟ گاهى در بعضى از گفته ها و نوشته ها ديده مى شود که به استناد بعضى از آيات يا روايات مى گويند: خدا به هيچ وجه قابل شناختن نيست و ما فقط مجاز هستيم اسما و اوصافى را که در قرآن کريم براى خداى متعال ذکر شده است، و در دعاهاو مکالماتمان به کار ببريم ولى مفاهيم اينها را درست درک نمى کنيم. فقط مجاز هستيم بگوييم: خدا خالق است، رزاق است، عالم است، حکيم است. مخصوصاً در مورد آنچه مربوط به صفات ذات مى شود مثل علم، قدرت و حيات، فقط حق داريم اين الفاظ را به کار ببريم، ولى نمى فهميم که علم و قدرت خدا يعنى چه؟
از طرف ديگر گاهى در بعضى از سخنان و نوشته ها ديده يا شينده مى شود که حتى ذات الهى قابل شناختن هست که آنها هم براى خودشان دلايلى دارند. در اين زمينه آيا قرآن مدعى است که خدا را به هيچ وجه نمى توان شناخت و مردم فقط يک الفاظى را مجاز هستند به کار ببرند بدون اين که معنايش را بفهمند يا اين که ادعاى قرآن اين نيست؟ اگر اين نيست پس تا چه اندازه قرآن براى بشر امکان معرفت قايل است؟
کسى که در قرآن مرورى بکند و در آياتى که درباره صفات و افعال خدا هست دقت نمايد متوجه مى شود که قرآن مفاهيمى را عرضه مى کند که مردم معناى آنها را مى فهمند و راجع به چيزهايى صحبت مى کند که توقع دارد شنونده آن را درک کند و بپذيرد. اين چنين نيست که خدا فقط يک الفاظى را در مورد خود به کار برد و بگويد شما هم اين الفاظ را به کار ببريد و به معنايش کارى نداشته باشيد مثلاً آنجا که خداوند مى فرمايد: اَلا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللّطيفُ الخَبيرُ (ملک: 14)
وجدان مردم از عقل ايشان سؤال مى کند آيا آن کسى که اين جهان را آفريده است، علم ندارد: الا يعلم من خلق؟ با اين جمله چه مى خواهد بگويد؟ مى خواهد بگويد که شما بايد معتقد بشويد که خدا علم دارد. همان معنايى که از علم مى دانيم منظور است يا اين که يک لفظى را مى خواهد اثبات کند که معنايش را نمى فهميم؟
يعنى شما متعبد هستيد که بگوييد خدا علم دارد، اما معناى اين جمله را نمى توانيد بفهميد؟
جاى ترديد نيست که قرآن صفات و اسمائى را که به خداى متعال نسبت مى دهد و به مردم عرضه مى کند، مى خواهد به مردم بفرمايد خدا را با اين اوصاف بشناسيد يعنى با همان معانى که از اين اوصاف مى فهمد، نه اين که اين الفاظى است بى معنا در مورد خدا. ولى برخى با ديدن آياتى در قرآن و يا رواياتى از اهل بيت عصمت و طهارت(عليهم السلام) پنداشته اند که مفاد آنها اين است که معانى اسما و صفات الهى قابل شناختن براى مردم نيست مثلاً در قرآن داريم: فَلَا نَضْرِبُوا اللّه الامثال (نحل: 74) به مشرکين مى فرمايد: براى خدا مثل نزنيد.
اين مثل زدن، يک نوع توصيف است وصف کردن چيزى است از راه مثل. وقتى خدا مى فرمايد: مثل براى خدا نزنيد يعنى با مثل ها خدا را وصف نکنيد. پس معلوم مى شود که اصلاً خدا را نمى شود وصف کرد. آيه ديگرى داريم: سُبْحَانَ اللّهِ عَمّا يَصِفُون خدا منزه است از آنچه مردم وصف مى کنند يعنى هرصفتى که شما با ذهنيت خود براى خدا بيان کنيد، خدا از آن صفت منزه تر است. در بعضى از روايات آمده است که آنچه را شما در ذهن خود تصور کنيد، با دقيق ترين معانى هم که باشد، باز آفريده شماست و خدا از آن بالاتر است. مرحوم فيض در کتاب محجة البيضاء از امام باقر(عليه السلام) نقل کرده است که فرمود: «کُلَّمَا مَيَّزْتُمُوهُ باَوْهامِکُمْ فى اَدقِّ معانيه، مَخلوقٌ مثلکم مَرْدودٌ اِلَيْکُمْ آنچه را در ذهن با دقيق ترين معانى تصور و توهم کنيد، خدا از آن منزه است و آن پندار شما، مخلوقى مثل شماست.»
بر اساس اين قبيل آيات و روايات چنين تصورى براى بعضى پيش آمده که اوصافى که ما درباره خدا مى گوييم، هيچ کدامش صفت واقعى خدا نيست. خدا را نمى شود وصف کرد. فقط خود خداست که مى تواند خودش را وصف کند. در مقابل کسانى قايل شده اند به اين که حتى ذات خدا هم قابل شناختن است و کاملاً مى شود ذات خدا را شناخت. ظاهراً آن کسانى که گفته اند اوصاف خدا را نمى شود شناخت و اين الفاظى که در مورد اسما و صفات خدا به کار مى بريم، معنايش را نمى فهميم، براى آنها شبهه اى از باب اشتباه مفهوم به مصداق حاصل شده است. توضيح آن که يکى از انواع مغالطات که در موقع استدلال به ذهن انسان مى آيد يا براى ديگرى استدلال غلطى مى کند، از اشتباه مفهوم به مصدق ناشى مى شود يعنى مطلبى را که مربوط به مصداق است، به مفهوم نسبت مى دهند و يا حکمى را که مربوط مفهوم است، به مصداق نسبت مى دهند.
مفهوم، آن معناى کلى است که ما در ذهن درک مى کنيم مثل مفهوم انسان، مفهوم نور، مفهوم حرارت. معنايى را در ذهن تصور مى کنيم که وقتى بخواهيم توضيحش بدهيم، مثلاً مى گوييم: انسان موجود زنده اى است که داراى عقل است (حيوان ناطق). اين معنايى است که با معانى ديگرى قابل تفسير است. اين مفهوم است. مصداق يعنى آن شخصى که اين مفهوم بر او منطبق مى شود. آن فرد خارجى انسان، مصداق است. وقتى مفهوم آتش را تفسير مى کنيم، مى گوييم: آتش يک موجودى است که ذاتاً حرارت دارد. هنگامى که شما آتش را در ذهنتان تصور مى کنيد آيا ذهنتان هم داغ مى شود؟ البته نه زيرا مفهوم حرارت، سوزان نيست. آنچه مى سوزاند، مصداق حرارت است نه مفهوم حرارت. پس اگر کسى استدلال کند که از تصور آتش، ذهن شما گرم مى شود، اين مغالطه است يعنى چيزى را که اثر مصداق بوده، به مفهوم نسبت داده است. آنچه در ذهن است مفهوم آتش است، نه مصداق آتش ولى آنچه مى سوزاند، مصداق آتش است، نه مفهوم. اين گونه مغالطات در بحث ها و استدلالات زياد پيش مى آيد. در منطق فنى است به نام فن مغالطه که در آن انوع مغالطات را دسته بندى کرده اند تا کسى که مى انديشد، توجه داشته باشد که چند جور مغالطه است تا خودش مبتلا نشود و مغالطه ديگران را هم تشخيص بدهد. ظاهراً کسانى که ادعا کرده اند که خدا را نمى شود شناخت و اين اوصاف فقط الفاظى هستند که ما مجاز هستيم درباره خدا به کار ببريم، به چنين مغالطه اى مبتلا شده اند. آنچه را از آيات و روايات مى بايست استفاده شود، اين است که مصداق اوصاف الهى را با مفاهيم ذهنى نمى توان شناخت نه اين که مفاهيم هم وقتى در مورد خدا به کار مى رود، اصلاً معناى خودشان را از دست مى دهند. آيا وقتى مى گوييم: خدا موجود است، به چه معنايى مى گوييم؟ به همان معنايى که در مقابل معدوم به کرا مى رود يا به يک معناى ديگر؟ وقتى مى گوييم خدا عالم است، يعنى همان عالمى که در مقابل جاهل به کار مى رود يا يک معناى ديگرى دارد؟ بدون شک به همان معنا به کار مى بريم. خدا عالم است يعنى همان چيزى که ملازم جاهل نبودن است. پس مفهوم را ما مى فهميم اما مصداق اين علم را نمى توانيم بشناسيم. علم، مصاديق زيادى دارد. آنچه ما از مصاديق علم مى شناسيم، علم هايى محدود است اما علمى که ذاتى و عين ذات خداست، چنين مصداقى از علم را ما نمى توانيم بشناسيم. پس آنچه ما نمى توانيم درک کنيم، حقيقت مصداق اين مفاهيم است نه اين که اصلاً معنا و مفهوم اسما و صفات خدا را درک نمى کنيم. حقيقت معنا جز همان مفهوم ذهنى بيش نيست. آنچه را نمى توانيم درک کنيم، حقيقت مصداق است. فرض بفرماييد يک موج صوتى را در يک فرکانس مخصوصى مى توانيم بشنويم. اگر کمتر از آن باشد، نمى شنويم. بيشتر از آن هم باشد، نمى شنويم. اما مى توانيم موجى را که فرکانسش از اين بيشتر يا موجى که فرکانسش از اين کمتر است، تصور کنيم. يا انوارى که ما مى بينيم، فرکانسشان معين است. اگر بيشتر يا کمتر باشد مانند امواج ماوراى بنفش يا مادون قرمز، درک نمى کنيم. اما بالاخره نور يا موجى وجود دارد که فرکانسش از اينها کمتر يا بيشتر است. مفهومش را درک مى کنيم ولو اين که مصداقش را نمى بينيم و نمى شنويم. آن جا مى گوييم موج، اين جا هم مى گوييم موج. مفاهيم ناشناخته نيست، اما مصداق اين مفهوم براى ما ناشناخته است چون قوه بينايى ما توانايى درک آن را ندارد يا قوه شنوايى ما توانايى شنيدن چنين صوتى را ندارد. مثال ديگر، ما مفهوم علم را درک مى کنيم. مصاديق اين علم در ما محدود است و در شرايط خاصى پديد مى آيد. دانش ما مطلق نيست، راه تحققش هم محدود است. از راه چشم و گوش مى آموزيم. حالا اگر دانشى را فرض کنيم که هيچ حدى ندارد، کسب شدنى هم نيست و عين يک وجود است. مفاهيمى که در اين جا به کار مى بريم، چيست؟ مفهوم دانش، مفهوم کسب نشدنى، مفهوم نا محدود. اينها مفاهيمى است که ما درک مى کنيم اما مصداقش را نمى شناسيم. آنچه از مصاديق دانش درک مى کنيم، مصاديق محدود و متناهى است. پس وقتى مى گوييم: خدا عالم است، مفهوم عالم همان مفهومى است که در مورد خودمان هم به کار مى رود منتهى مصداق علم خدا، علم ذاتى بى نهايت است و مصداق علم هاى ما، علم محدود اکتسابى. مصاديق است که با هم فرق دارند، نه مفهوم. پس اين دو نظر را مى توان به اين صورت به يکديگر نزديک کرد و اگر مراد آنها هم همين باشد، اشتباهى در تعبير و مغالطه اى در استدلال برايشان پيش آمده و مفهوم و مصداق را با هم خلط کرده اند. بايد برايشان توضيح بدهيم که آنچه ناشناختنى است، مصداق آن مفاهيم است. گفتيم صفات خدا عين ذات اوست. پس وقتى ما حقيقت مصداق صفات را نمى توانيم با عقلمان درک کنيم، حقيقت ذات را هم نمى توانيم درک کنيم عقل راهى براى شناختن موصوف به اين صفات که همان ذات الهى است، ندارد و به همين معنا در روايت وارد شده است:«خدا آن چنان که با چشم ها قابل ديدن نيست، با عقل هم قابل شناختن نيست».
يعنى حقيقت ذات الهى با عقل قابل شناختن نيست نه مفاهيم صفات. اصولاً کار عقل، درک مفهوم است. عقل يعنى آن قوه اى که مفاهيم کلى را درک مى کند. مصداق را يا بايد به تجربه حسى يافت يا با تجربه درونى که به اصطلاح ما همان علم حضورى و شهودى است. کار عقل فقط درک مفاهيم کلى است. عقل هيچ وقت يک شىء خاص، مشخص و عينى را نمى شناسد مگر با اوصاف کلى. از اين روى از عقل نبايد توقع داشت که ذات خدا را از آن جهت که يک موجود عينى خارجى و مصداق صفات و اسما مى باشد، بشناسد. عقل هيچ جاى ديگر هم چنين هنرى ندارد. هر جا عقل چيزى درک مى کند، از راه مفاهيم کلى است. پس ذات خدا را چگونه مى توان شناخت؟ اگر بشود شناخت، بايد با دل و علم حضورى شناخت. آيا ذات خدا را از اين راه مى توان شناخت؟ عرض مى کنيم اين شناخت مراتب دارد: از يک مرتبه ضعيفى شروع مى شود که طبق آيه شريفه ميثاق براى همه انسان ها حاصل شده است. اين يک مرتبه ضعيفى از علم حضورى است که گفتيم همه دل ها در عمق خودشان ارتباطى با خدا دارند و خدا را مى يابند. کامل ترش در مؤمنين صالحى پيدا مى شود که در اثر تمرکز و حضور قلب در عبادت و طاعت دلشان با خدا آشناتر مى شود. آن معرفت فطريشان صيقل مى خورد، جلوه گر و تابناک مى شود، قوى تر، روشن تر مى شود بيدارتر و زنده تر مى شود. حتى براى مؤمنين متوسط هم اتفاق مى افتد. ممکن است مؤمنى در نيمه شبى مشغول مناجات و راز و نياز با خدا باشد و خودش و جهان را فراموش کند. دلش آن چنان با خدا آشنا شود و با او انس بگيرد که توجهش از همه چيز قطع بشود. اين همان علم حضورى فطرى است که در اين جا پرده را کنار زده نورش ظاهر، فعال و زنده شده است. از اين بالاتر، معرفت هاى حضورى و شهودى است که براى مؤمنين کامل و اولياى خدا حاصل مى شود آن جايى که امام على(عليه السلام) مى فرمايد: «لَمْ اَعْبُدْ رَبّاً لَمْ اَرَه» و «اَ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَيْسَ لَکَ اَنْ تَتَعَرَّفَ اِلَىَّ فِى کُلِّ شَىْء حَتّى لَاَ اَجْهَلُکَ فِى شَىْء» و نيز آن عباراتى از دعاى عرفه سيدالشهدا سلام الله عليه که عرض مى کند: خدايا تو در همه چيز خودت را به من شناساندى. به هر چه نگاه مى کنم تو را در آن جا مى بينم: «اَنْتَ الّذى تَعَرَّفتَ اِلَىَّ فى کُلِّ شَىْء، فَرَاَيْتُکَ ظاهِراً فى کُلِّ شَىء وَاَنْتَ الظَّاهِرُ لِکُلِّ شَىْء» تويى که بر هر چيزى هويدايى. مگر غير تو ظهورى دارد که تو را روشن کند. آن کسانى که مى خواهند تو را با ديگران بشناسند، گويا پنداشته اند که ديگران نورى و ظهورى دارند که تو ندارى و در پرتو نور ديگران بايد تو را بشناسند. زهى توهم باطل! مگر نورى هست که از تو نباشد. اين يک معرفتى است که براى اولياى خدا پيدا مى شود. مى گويد: هيچ وقت از دل من غايب نبوده اى که تو را جست و جو کنم، مجهول نبوده اى که دنبال شناختت بروم. جز تو چيزى ظاهر نيست مگر آنچه تو او را ظاهر کرده باشى. اين معرفت، خاص آن کسانى است که قدم در وادى توحيد نهاده اند و دل به عشق او سپرده اند.
«اَنتَ الَّذى اَزَلْتَ الاَغْيَاَر عَْن قُلُوبِ اَحِبّائِکَ حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِوَاکَ» تويى آن کسى که اغيار و بيگانگان را از دل هاى دوستانت زدودى تا در دل آنها جز تو کسى باقى نماند.
اين معرفت، معرفت مخصوص اوليا و مؤمنين کامل است. چنين کسانى هستند که مى توانند ذات خدا را در حد دايره وجودى خودشان بشناسند يعنى وقتى خودشان را پرتوى از ذات الهى يافتند، به اندازه ظرفيت اين پرتو، آن ذات را مى يابند به عنوان تشبيه معقول به محسوس ـ (وَلِلّهِ الْمَثَلِ الْاعلى) ـ  فرض کنيد که يک عمود نورى از يک منبع مولد نور مى تابد. اين عمود با يک خط به منبع اتصال دارد اين خطى که به اين چراغ متصل است، اگر شعور داشته باشد و از خودش آگاه باشد، چه را مى يابد؟ اين خطى که متصل به مبدأ نور دهنده است، يافتن خودش مساوى است با يافتن ارتباط و اتصالش با منبع نور. اگر خودش را بيابد، اتصالش را به آن نقطه اى که از آن صادر مى شود، مى يابد. پس ذات آن شىءرا مى يابد اما به اندازه اى که خودش با آن شىء مربوط است. پس به اين صورت هم مى شود بين آن کسانى که مى گويند: ذات خدا قابل شناختن است، با آن کسانى که مى گويند: ذات خدا قابل شناختن نيست، آتشى برقرار نمود يعنى بگوييم اگر منظور از شناختن ذات، شناختى باشد که احاطه بر ذات پيدا کند، چنين چيزى براى غير خدا محال است. ذات خدا نامتناهى است. کدام موجودى مى تواند احاطه بر ذات پيدا کند چنين چيزى براى غير خدا محال است. ذات خدا نامتناهى است. کدام موجودى مى تواند احاطه بر ذات نا متناهى الهى پيدا کند؟ اين جور شناخت، محال است. نه تنها براى من و شما محال است، بلکه براى شريفترين مخلوقات خدا هم محال است. براى ذات مقدس حضرت محمد(صلى الله عليه وآله)و وجود مقدس ولى عصر(عج) هم آن معرفت احاطه کننده، محال است چون آنها مخلوقند و وجودشان محدود است. و نمى توانند احاطه بر ذات نامحدود الهى پيدا کنند. اگر منظور از معرفت ذات، اين باشد که بعضى از انسان ها مى توانند به مقامى برسند که رابطه وجودى خودشان را با خدا بيابند، چنين چيزى ممکن است.
اگر انسان به اين مقام رسيد که وجودش خودش را شعاعى از وجود خدا (برحسب تمثيل ناقص و براى تقريب به ذهن) بيابد، در اين جا علم حضورى به خدا مى يابد چون ارتباط او با ذات خداست. اما چه جور رابطه اى؟ ما رابطه ها را از قبيل روابط مادى مى پنداريم. خيال مى کنيم اگر وجود ما با کسى ارتباط داشته باشد، ارتباطى است از نوع ارتباط يک جسم با جسم ديگر! اين محال است «داخِلٌ فى الاشياء لاکدخول شىء فى شىء» اين جور ارتباط نيست. اما يک جور ارتباطى است که اگر اراده او نباشد، ما هيچيم. به عنوان يک تشبيه ناقص، شبيه آن صورت ذهنى است که شما در ذهن خودتان ايجاد مى کنيد. اين صورت ذهنى چگونه رابطه اى با ذهن شما دارد. يک آفريده ذهنى است که شما در ذهن خودتان ايجاد مى کنيد. اين صورت ذهنى چگونه رابطه اى با ذهن شما دارد. آفريده ذهن شماست اما نمى شود از ذهن هم جدايش کرد. اگر بخواهيد از ذهن جدايش کنيد هيچ مى شود. اصلاً قوامش به همين ارتباط با ذهن است. اين است که فلاسفه بزرگ اسلامى فرموده اند: وجود اشيا، عين ربط است نه چيزى که داراى ربط است.
به هر حال وقتى انسان چنين حالى را در خودش بيابد که دلش پيوسته با خداست. در همان نقطه پيوستگى ـ البته تعبير نقطه، تعبير غلطى است اما لفظ ديگرى نداريم ـ و به همان اندازه، ارتباط خود را با خدا مى يابد اما در يک جلوه بسيار محدودى که همان خودش مى باشد. اما اين که بخواهد احاطه بر ذات الهى پيدا کند، حاشا و کلّا که موجود امکانى بتواند چنين معرفتى به ذات خدا پيدا کند. به عبارت ديگر اگر چه معرفت به کنه ذات خدا محال است، اما «معرفت ذات، بوجه» معرفت از يک دريچه خاص، از يک ديدگاه و در يک رابطه محدود ممکن است. اين هم تنها از راه دل حاصل مى شود. عقل حتى در اين حد هم را ندارد چون عقل فقط کارش درک مفاهيم است. اين جا صحبت از شناخت مصداق است. شناخت خود ذات است پس در پاسخ به اين سؤال که آيا ذات الهى قابل شناختن است؟ مى گوييم به يک معنى آرى به يک معناى ديگر، نه: اگر منظور از شناخت ذات الهى معرفتى است که احاطه به ذات الهى داشته باشد معرفت به کنه ذات الهى ابداً ممکن نيست اما اگر منظور از معرفت ذات، آن معرفت دل و شهود قلبى است براى اولياى خدا و عارفان حقيقى حاصل مى شود، معرفتى محدود در شعاع ارتباط وجودى خود عارف، بله در اين حد ممکن است. و اما آنچه که در روايات ذکر شده که هر چه را شما تصور کنيد، ولو به دقيق ترين معانى، آن هم مخلوقى است مثل شما و نتيجه گرفته شده که شما نمى توانيد خدا را با عقل خودتان و با مفاهيم ذهنى و با مفاهيم درک بکنيد، معنايش اين است که ذات خدا، مصداق اوصاف و اسماى الهى که خود عين ذات باشد، از راه مفهوم شناخته نمى شود چرا که مفهوم ساخته ذهن هاست.
اين مفهوم ابتدا از يک مصاديقى گرفته شده، اما هر کسى به همان اندازه اى که مصداق را شناخته است، مفهوم را مى تواند مرآت و سمبل براى آن مصداق قرار بدهد. اگر کسى اصلاً با ذات خدا آشنا نشده و معرفت حضورى پيدا نکرده است، هر چه بگويد، همه اش مفاهيمى است که حواله به غايب مى دهد. مى داند يک موجودى هست، اما آن را نمى يابد. فراموش نکينم آن روايت امام صادق سلام الله عليهارا که فرمود: «فَمَن زَعَمَ اَنَّهُ يَعبُدُ اللّهَ بالصِّفةِ، فَقَد اَحَالَ عَلَى غائِب» «اِنَّ مَعْرِفةَ عَين الشّاهِدِ قَبْلَ صِفَته وَ معْرِفَةَ صِفَةِ الغائِبِ قَبْلَ عَينِهِ» اگر چيزى را حضوراً بخواهيم بشناسيم اول خودش را مى شناسيم و بعد صفاتش را يعنى از آنچه مى شناسيد، ذهن شما مفاهيمى را انتزاع مى کند، آن مفاهيم انتزاعى و آن اوصاف مرتبه اش متأخر است از شناخت خود ذات اما اگر يک چيزى را غايبانه بخواهيم بشناسيم، اول بايد صفاتش را به صورت مفاهيم کلى، بشناسيم. پس اگر معرفتى حضورى نسبت به خداى متعال ممکن باشد که هست، فقط از راه دل حاصل مى شود.

مطالب تکمیلی:
درس اول : مقدمه معارف
درس دوّم : تقسيم بندى معارف قرآن

درس سوم : خداشناسی
درس چهارم : خداشناسى استدلالى، دليل عقلى بر وجود خدا در قرآن
درس پنجم : خداشناسى فطرى است
درس ششم : توحيد فطرى
درس هفتم : نصاب توحيد/ بخش اول
درس هشتم : نصاب توحيد/ بخش دوم
درس نهم : نصاب توحيد/ بخش سوم
درس دهم : نصاب توحيد/ بخش چهارم
درس يازدهم : توحيد ذاتى، صفاتى، افعالى
درس سيزدهم : نصاب توحيد بخش پنجم
درس چهاردهم : كليات افعال الهى
درس پانزدهم : اصل عليت در قرآن بخش اول
درس شانزدهم : اصل عليت در قرآن بخش دوم
درس هفدهم : دفعى و تدريجى در افعال الهى
----------------------------
منبع : mesbahyazdi.ir

Share