بوسیدن روی ماه/ مادر به توان عشق و ایثار​

بوسیدن روی ماه

عنوان فیلم: بوسیدن روی ماه

فیلم نامه نویس و کارگردان: همایون اسعدیان
نقش آفرینان: شیرین یزدان بخش، رابعه مدنی، مسعود رایگان، شبنم مقدمی، صابر ابر

«همایون اسعدیان» پس از ساخت چندین فیلم حادثه ای و اکشن، توانست با «طلا و مس» اذهان منتقدان و علاقه مندان به سینما را به خود جذب کند؛ و نگاهی متفاوت به جامعه ی روحانیت داشته باشد. این نگاه در «بوسیدن روی ماه» - که یادآور چاپ چهل ویکم رمان «مصطفی مستور» با عنوان «روی ماه خداوند را ببوس» است- هم خودی نشان می دهد. فیلم ساز که به نظر می رسد راه خودش را در عرصه ی فیلم نامه نوشتن و ساخت فیلم ارزشی یافته است، با زبانی ساده و روان، نگاهی متفاوت به دفاع مقدس و خانواده ی شهدا دارد و در پی برقراری یک ارتباط حسی و عاطفی با مخاطبش است.

اسعدیان شخصیت اصلی فیلمش را آرش کمانگیری می داند که در طول یک هفته زمان نمایشی فیلم، درگیر ماجرای بازگشت جنازه ی فرزند شهیدش است و عاقبت با ایثاری دوباره، جانش را در کمان می گذارد و رها می کند. «منوچهر محمدی» هم که به چهره ای شناخته شده در عرصه ی تهیه کنندگی فیلم های دینی تبدیل شده، معتقد است خاکریزهای اخلاقی و امنیت روانی جامعه از بین رفته و باید هنجارهای ارزشی در آثار هنری منعکس شود تا بتواند حضور خودش را در جامعه نشان دهد. لذا بر همین اساس، وی اقدام به تولید این فیلم کرده است.

«بوسیدن روی ماه» فیلمی درباره ی دفاع مقدس است، اما نه با نشان دادن توپ و تانک و ایثار جان رزمندگان و سختی هایی که در زمان جنگ کشیده اند و یا خانواده های شان در شهرها متحمل شدند؛ بلکه فیلمی است در عصر حاضر، در عصری که سال ها از جنگ و خاطرات آن گذشته است و شاید بیشتر جوانان با آن فضا بیگانه شده اند. در عصری که تنها محبت و صمیمت آدم های جنگ و مادران شهدا باقی مانده است.

«احترام سادات» و «فروغ» چهل سال است با هم همسایه هستند و این همسایگی تا آن جا پیش رفته است که زنان همدیگر را خواهر می دانند و فرزندان شان آن ها را خاله می نامند. حتی بخشی از دیوار مشترک بین حیاط دو خانه را برداشته اند که استعاره ای از یکی بودن دل و دیده شان دارد. برخورد صمیمی این دو پیرزن با همدیگر و این که خانه ی یک دیگر را خانه ی خود می دانند، بستری برای اتفاقات بعدی فیلم را پایه ریزی می کند.

این دو زن بیست وچند سال است که هر ماه به ستاد تجسس و تدفین شهدا می روند تا شاید از پیدا شدن جنازه ی پسران مفقودالاثرشان از عملیات تفحص، خبری بشنوند. جنگ برای آنان پایان نیافته و هر روز و هر ساعت در فکر و خیال شان با خود و ناملایمات روزگار در جنگ هستند، تا بازماندگان شان را از جنگ باز پس گیرند.

احترام سادات که قهرمان این فیلم است برخلاف مادران شهیدی که پسرشان را طیب و طاهر و نماز شب خوان معرفی می کنند، پسرش «حسین» را جوانی می داند که به اقتضای جوانیش آهنگ های قبل از انقلاب گوش کرده و همراه با «محمد» پسر فروغ، عاشق یکی از دخترهای همسایه شده اند.

حسین و محمد به دور از شعارهای سیاسی و عقیدتی، دو جوان با تمام ویژگی های مثبت و منفی انسانی تصویر شده اند که چون مادران شان دوستان صمیمی یک دیگر بوده و با هم به جبهه رفته، شهید شده و هر دو با هم مفقودالاثر شده اند. استعاره ای از جوانان اوایل انقلاب که با وجود دل بستگی به جذابیت های پیش از انقلاب و بحث داغ عشق و عاشقی در کوچه ها، همه چیز را رها کردند و دفاع از وطن را واجب ترین کار دانستند.

دو پیرزن هم مثل پسران شان آدم های بسیاری معمولی هستند، با نقاط خوب و بد در زندگی شان. حتی از دید آن ها وقتی کسی دلش بگیرد و مثل فروغ درد بی درمانی داشته باشد و در انتظار مرگ باشد، به جای رفتن به مراسم دعای کمیل و زیارت، می تواند دمی کنار دوست قدیمی اش احترام سادات بنشیند و قلیان بکشد و حتی بگذارد «نگار»، نوه ی دوستش نیز پکی بزند!

نگار هم با وجود این که پدرش جانباز است، در قید و بند ارزش های مورد نظر حاکم بر خانواده ی شهید و جانباز نیست. دختر حجاب درستی ندارد، نماز نمی خواند و مدام سرش در لپ تاپ و تلفن همراهش است؛ و به جای درس خواندن به فکر گفت وگوی تلفنی و حضوری با دوست پسرش است. آن وقت گفتار، پوشش و آرایش نگار از دیدگاه احترام سادات کمی، فقط کمی مورد اعتراض است و با یک تذکر خاتمه می یابد. فروغ هم اصلاً به وضعیت دختر اعتراضی ندارد و تازه او را دوست داشتنی خطاب می کند!

برخلاف اکثر فیلم های از این دست که به ارزش های انقلاب و دفاع مقدس پای بند هستند و آدم هایی مثبت دارند؛ خانواده ی شهدای این فیلم مثل تمام آدم های عادی دیگر در طیف های مختلف خاکستری دیده می شوند و قرار نیست همه خوب خوب و صددرصد مذهبی باشند. حتی گاه موهای سفید احترام سادات مثل نوه اش از زیر روسری بیرون می آید و او تلاشی برای پوشاندن آن ها ندارد!

البته با وجود تمامی این ها احترام سادات پای بند عقایدش است، عقایدی که لازم نیست در مورد آن ها شعار بدهد و یا فیلم بخواهد با درشت نمایی روی آن ها تأکید کند. او روزی پسرش را به جبهه می فرستد و روزهای بسیاری در انتظار بازگشت او می ماند؛ روزی هم گذشتش را دوباره محک می زند و باز بخشش را پیشه اش می کند. وقتی جنازه ی حسین پیدا می شود، پیرزن صدایش را در نمی آورد و آن قدر به ستاد می رود و می آید تا مسئولان را مجاب کند، جسد پسرش را به عنوان جسد محمد به فروغ بدهند؛ چرا که او بیمارتر از وی است و تنها آرزویش در دم مرگ، پیدا شدن اثری از تنها پسرش است. احترام سادات از چند تکه ی استخوان حسینش همراه با پلاک، ساعت و تسبیح او می گذرد، تا دل فروغ را شاد کند. باز هم استعاره ای از مادران قدیمی که برخلاف جوان ترها حاضر هستند برای شاد کردن دل همدیگر پا روی انتظار بیست وچند ساله شان برای رسیدن به تنها اثری از پسرشان بکنند و هر آن چیزی را که از او باقی مانده است، با چشم گریان ببخشند.

با توجه به شخصیت پردازی همسان احترام سادات و فروغ، بعید نبود که اگر جنازه ی محمد هم پیدا می شد، شاید فروغ چنین گذشتی می کرد و علاوه بر ایثار پسرش، استخوان های شهیدش را هم به خاطر دوستش ایثار می کرد. عشق و ایثار در این فیلم آن قدری هست که لحظات اشک انگیزی را هم به دنبال داشته باشد و احساسات مخاطب را برانگیزاند تا بیندیشد، اگر خودش به جای احترام سادات بود، توان انجام چنین بخششی را داشت؟ اگر به جای فروغ بود، آیا شک نمی کرد که دوست قدیمی اش چنین لطفی را در حق او کرده باشد؟

همان طور که نگار از رفت وآمد مادربزرگش می فهمد جنازه متعلق به دایی اش است؛ و پیرزن به عمد دارد چنان کاری می کند. آن وقت، غیرمستقیم اندکی تحت تأثیر رفتار احترام سادات قرار می گیرد و درست وقتی که مخاطب انتظار ندارد او از دنیای خوش خودش بیرون بیاید، به مادر بزرگش می گوید روی ماه دایی اش را ببوسد!

احترام سادات از زمانه به تنگ آمده و دیگر قادر به تنفس هوایی نیست که آدم های ریاکار در آن زندگی می کنند. او همیشه ماسک به چهره دارد و از این که محل شان قدیمی شده و دارند زندگی و تفکرشان را تخریب می کنند، ناراحت است. آن وقت همین احترام سادات پس از این که فروغ به خیال خودش با تابوت پسرش وداع می کند، سر و رویش را مرتب می کند و اشک هایش را پاک می کند و به نزد تابوت حسینش می رود، حسینی که در انتظار آمدن مادر است، مادری که شاید بیشتر از او، به واژه های ایثار آشناست.

اما آنچه در این فیلم، مخاطب را می آزارد، نشان ندادن زمان روانی، لحظات درونی و واگویه های احترام سادات در هنگام وداع با حسین و مهم تر از همه، هنگامی است که جنازه ی پسرش پیدا شده است و او قصد دارد آن را اهدا کند. این لحظات همگی درونی هستند و حتی به مرحله ی کشمکش های فردی و فرافردی نرسیده اند تا به راحتی بتوانند در مدیوم سینما جا بگیرند. چنین احساساتی در قالب داستان بهتر می توانستند خودشان را نشان دهند و پرده از دل دردمند دو پیرزن بردارند، دو پیرزنی که یکی در فکر ایثار است و دیگر در اندیشه ی مرگ.

فیلم شخصیت محور است و شخصیت ها با ذهن خود درگیرند و بر سر دو راهی هایی قرار می گیرند که مجبور به انتخاب هستند. در چنین شرایطی، این تفکرات آن قدرها پناسیل تبدیل شدن به درام و فیلم نامه را ندارد. اوج و فرود دراماتیک آن قدرها که لازم است در آن دیده نمی شود و کار تنها روایتی است که داستان های فرعی اش نیز کمکی به جذاب تر شدن و یا پیچیده تر شدن وضعیت های موجود در فیلم نمی کند. مخاطب با دلهره و تعلیقی روبه رو نیست و همه چیز آن قدر ساده و عادی اتفاق می افتد که شاید نتواند مخاطب گریزپای عصر حاضر را جذب خود کند.

در مقابل این دوستی های قدیمی و گذشتی که بین پیرزن هاست؛ فیلم ساز از طرف دیگر مسئولان نظام، حتی مسئولان خرده پا و جوان آن را، افرادی معرفی می کند که دیگر خیلی پای بند ارزش های دفاع مقدس نیستند و دارند تنها در آن بستر، فرصتی برای ارتقای خود می یابند. «فیض»، جوانی که به تازگی به جای «حاج مصطفوی» مسئول پیگیری پرونده ی شهدای مفقودالاثر شده، بسیار بی حال و حوصله و خونسرد است. او حس و حال احترام سادات را درک نمی کند و کار پیرزن را عملی بچه گانه تلقی می کند. از نظر وی یادگاری هایی که با جسد حسین پیدا شده است، تنها چند شی زنگ زده هستند. او تمام مراجعانش را به کارمند زیردستش ارجاع می دهد. حتی وقتی همسر شهیدی به آن جا می آید و التماس می کند تا از شهادت همسرش مطمئن شود و بتواند جواب خواستگاری برادرشوهرش را بدهد، تهدید به دستگیری می شود. لذا به نظر می رسد حسین و محمد در زمان خودشان با وجود تمام شیطنت های شان، بهتر از این جوان به ظاهر دل سوز نظام، آن هم در عصری که خطر جنگ وجود ندارد، در فکر انقلاب و کشورشان بودند.

اسعدیان در فیلمش همچون تمام فیلم هایی که قرار است ستاد یا بنیادی دیده شود، از «آژانس شیشه ای» گرفته تا «بوسیدن روی ماه»، ساختمان های مربوط به بنیاد شهید را در حال رنگ شدن و ساخت وساز نشان می دهد. تغییری که نشان از جایگزینی تفکرات و تغییرات جدید دارد و گاه این تغییرات علی رغم رنگ و لعاب جدیدشان، تنها ظاهرنمایی است. گچ ها و رنگ هایی که به دیوارها کشیده می شوند، لایه ای دیگر بر روی لایه های خاطرات گذشته می کشند و واقعیت دفاع مقدس را از دیدگان محو می کند.

در چنین شرایطی است که آدم های قدیمی همدیگر را پیدا می کنند و احترام سادات به سراغ همان کارمند بازنشسته و حاج مصطفوی می رود که آدمی از جنس خود او بوده؛ اما حالا جایش میان ماشین های اوراقی است و ورد زبانش این است که باید همراه آن ماشین های اسقاطی، اوراق شود.

اما آنچه قابل توجه می باشد، این است که ساخت چنین فیلمی با تمام محاسن و معایبش در میان انواع طنزهای جوان پسند و فیلم هایی با حضور بازیگرانی مشهور، جای تقدیر دارد. آن هم با وجود پرداختن به دنیای دو پیرزن تنها، به ویژه دو مادر شهید که شاید در جامعه فراموش شده اند و همیشه در حال فداکردن خود و داشته های شان هستند.

 

منبع: پیام زن، آبانماه سال 1391 شماره 248 ، مادر به توان عشق و ایثار.

Share