زندگی نامه شهید آیت الله محمد حسینی بهشتی (قدس سره) به روایت خودش

شهید بهشتی(قدس سره)
من در هامبورگ اقامت داشتم، ولی حوزه ی فعالیتم کل آلمان به خصوص اتریش و یک مقدار کمی هم سوییس و انگلستان بود و با سوئد، هلند، بلژیک، ایتالیا، فرانسه به صورت کتبی ارتباط داشتم.

من محمدحسینی بهشتی، در دوم آبان 1307 در شهر اصفهان، در محله لومبان متولد شدم. منطقه زندگی ما از مناطق بسیار قدیمی شهر است. خانواده ام یک خانواده ی روحانی است و پدرم روحانی بود. ایشان در هفته چند روز در شهر به کار و فعالیت می پرداخت و هفته ای یک شب به یکی از روستاهای نزدیک شهر برای امامت جماعت و کارهای مردم می رفت و سالی چند روز به یکی از روستاهای دور که نزدیک حسین آباد بود و به روستای دورتر از آن که حسن آباد نام داشت، می رفت.

آمد و شد افرادی که از آن روستای دور به خانه ما می آمدند برایم بسیار خاطره انگیز است. پدرم وقتی به آن روستا می رفت، در منزل یک پنبه زن بسیار فقیر سکونت می کرد. آن پیرمرد اتاقی داشت که پدرم در آن زندگی می کرد. نام پیرمرد جمشید بود و دارای محاسن سفید بلند و باریک، چهره روستایی و نورانی بود. پدرم می گفت: ما با جمشید نان و دوغی می خوریم و صفا می کنیم و من سفره ی ساده ی نان و دوغ این جمشید را به هر جلسه ی دیگری ترجیح می دهم. جمشید هر سال دو بار از روستا به شهر و به خانه ما می آمد و من بسیار با او انس داشتم.

تحصیلاتم را در یک مکتب خانه، در سن چهارسالگی، آغاز کردم. خیلی سریع خواندن و نوشتن و خواندن قرآن را یاد گرفتم و در جمع خانواده به عنوان یک نوجوان تیزهوش شناخته شدم و شاید سرعت پیشرفت در یادگیری این برداشت را در خانواده به وجود آورده بود؛ تا این که قرار شد به دبستان بروم. به دبستان دولتی ثروت در آن موقع، که بعدها 15 بهمن نامیده شد. وقتی آن جا رفتم، از من امتحان ورودی گرفتند و گفتند که باید به کلاس ششم برود، ولی از نظر سنی ایراد گرفتند؛ بنابراین در کلاس چهارم پذیرفته شدم و تحصیلات دبستانی را در همان جا به پایان رساندم. آن سال در امتحان ششم ابتدایی شهر، نفر دوم شدم. آن موقع همه ی کلاس های ششم را یک جا امتحان می کردند. از آن ج به دبیرستان سعدی رفتم. سال اول و دوم را در دبیرستان گذراندم. اوایل سال دوم بود که حوادث شهریور 20 پیش آمد. با حوادث شهریور 20 در نوجوان ها برای یادگیری معارف اسلامی علاقه و شوری به وجود آمده بود. دبیرستان سعدی در نزدیکی میدان شاه آن موقع و میدان امام کنونی قرار دارد و نزدیک بازار است، جایی که مدارس بزرگ طلاب هم همان جاست: مدرسه ی صدر، مدرسه ی جده و مدارس دیگر. البته به طور طبیعی بین آن جا و منزل ما حدود چهار یا پنج کیلومتر فاصله بود که معمولاً پیاده می آمدیم و بر می گشتیم. این سبب شد که با بعضی از نوجوان ها که درس های اسلامی هم می خواندند، آشنا شوم. علاوه بر این در خانواده ی خود ما هم طلاب فاضل جوانی بودند. هم کلاسی ای داشتم که او نیز فرزند یک روحانی بود. نوجوان بسیار تیزهوشی بود و پهلوی من می نشست. او در کلاس دوم به جای این که به درس معلم گوش کند، کتاب عربی می خواند. یادم هست و اگر حافظه ام اشتباه نکند، او در آن موقع کتاب معالم الاصول را می خواند که در اصول فقه است. خوب این ها بیشتر در من شوق به وجود می آورد که تحصیلات را نیمه کاره رها کنم و بروم طلبه بشوم. به این ترتیب در سال 1321 تحصیلات دبیرستانی را رها کردم و برای ادامه تحصیل به مدرسه ی صدر اصفهان رفتم. از سال 1321 تا 1325 در اصفهان ادبیات عرب، منطق، کلام و سطح فقه و اصول را با سرعت خواندم که این سرعت و پیشرفت موجب شده بود که حوزه ی آن جا با لطف فراوانی با من برخورد کند، به خصوص که پدر مادرم، مرحوم حاج میرمحمدصادق مدرس خاتون آبادی از علمای برجسته بود و من یک ساله بودم که او فوت شد. به نظر اساتیدم که شاگردهای او بودند، من یادگاری بودم از استادشان. در طی این مدت تدریس هم می کردم. سال 1324 از پدر و مادرم خواستم که اجازه بدهند شب ها هم در حجره ای که در مدرسه داشتم بمانم و به تمام معنا طلبه شبانه روزی باشم، چون از یک نظر، هم فاصله ی منزل تا مدرسه 45 کیلومتری می شد و به این ترتیب هر روز مقداری از وقتم از بین می رفت و هم در خانه ای که بودیم پر جمعیت بود و من اتاقی برای خود نداشتم و نمی توانستم به کارهایم بپردازم، البته در آن موقع فقط یک خواهر داشتم، ولی با عموها و مادربزرگم همه در یک خانه زندگی می کردیم. به این ترتیب خانه ی ما شلوغ بود و اتاق کم. سال 1324 و 1325 را در مدرسه گذراندم و اواخر دوره ی سطح بود که تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به قم بروم. این را بگویم که سال اول و دوم دبیرستان زبان خارجی ما فرانسه بود و در آن دو سال، فرانسه خوانده بودم، ولی در محیط اجتماعی آن روز، آموزش زبان انگلیسی بیشتر بود و در سال آخر دبیرستان در اصفهان بودم که تصمیم گرفتم یک دوره زبان انگلیسی یاد بگیرم. یک دوره کامل ریدر خواندم و نزد یکی از منسوبین و آشنایان که زبان انگلیسی را می دانست، با انگلیسی آشنا شدم. سال 1325 به قم آمدم. حدود شش ماه در قم بقیه ی سطح، مکاسب و کفایه را تکمیل کردم و از اول سال 1326 درس خارج را شروع کردم. برای درس خارج فقه و اصول، نزد استاد عزیزمان مرحوم آیةالله محقق داماد، همچنین استاد و مربی بزرگوارم و رهبرمان امام خمینی و بعد مرحوم آیةالله بروجردی و مدت کمی هم نزد مرحوم آیةالله محمدتقی خوانساری و مرحوم آیةالله حجت کوه کمره ای می رفتم. در آن شش ماهی که بقیه ی سطح را می خواندم، کفایه و مکاسب را هم مقداری نزد آیةالله حاج شیخ مرتضی حائری یزدی و مقداری از کفایه را نزد آیةالله داماد خواندم که بعد همان را به خارج تبدیل کردیم. در اصفهان منظومه ی منطق و کلام را خوانده بودم که در قم ادامه ندادم، چون استاد فلسفه در آن موقع کم بود و من بیشتر به فقه و اصول و مطالعات گوناگون می پرداختم و تدریس می کردم. معمولاً در حوزه ها طلبه هایی که بتوانند تدریس کنند، هم تحصیل می کنند و هم تدریس. من هم در اصفهان و در قم تدریس می کردم. به قم که آمدم به مدرسه ی حجتیه رفتم. مدرسه ای بود که مرحوم آیةالله حجت تازه بنیان گذاری کرده بودند. از سال 1325 در قم بودم و درس می خواندم. در آن سال ها استادمان آیةالله طباطبایی از تبریز به قم آمده بودند. در سال 1327 به فکر افتادم تحصیلات جدید را هم ادامه بدهم، بنابراین با گرفتن دیپلم ادبی به صورت متفرقه و آمدن به دانشکده معقول و منقول آن موقع که حالا الاهیات و معارف اسلامی نام دارد، دوره لیسانس را در فاصله سال های 27 تا 30 گذراندم. سال سوم به تهران آمدم، برای این که بیشتر از درس های جدید استفاده کنم و هم زبان انگلیسی را این جا کامل تر کنم و با یک استاد خارجی که مسلط تر باشد، مقداری پیش ببرم. در سال های 1329 و 1330 در تهران بودم و برای تأمین مخارجم تدریس می کردم و خودکفا بودم. هم کار می کردم و هم تحصیل. سال 1330 لیسانس شدم و برای ادامه تحصیل و تدریس در دبیرستان ها به قم بازگشتم. به عنوان دبیر زبان انگلیسی در دبیرستان حکیم نظامی قم مشغول شدم و آن موقع به طور متوسط روزی سه ساعت کافی بود که صرف تدریس کنم و بقیه ی وقت را صرف تحصیل می کردم. از سال 1330 تا 1335، بیشتر به کار فلسفی پرداختم و نزد استاد علامه طباطبایی برای درس اسفار و شفا می رفتم. اسفار ملاصدرا و شفا ابن سینا را می خواندم و همچنین شب های پنج شنبه و جمعه با عده ای از برادران از جمله مرحوم استاد مطهری و عده ی دیگری جلسات بحث گرم و پرشور و سازنده ای داشتیم. این جلسات، پنج سال طول کشید که ما حصل آن به صورت کتاب روش رئالیسم تنظیم و منتشر شد. در طول این سال ها فعالیت های تبلیغی و اجتماعی داشتیم. سال 1326؛ یعنی یک سال بعد از ورود به قم با مرحوم آقای مطهری و عده ای از برادران، حدود هیجده نفر، برنامه ای را تنظیم کردیم که به دورترین روستاها برای تبلیغ برویم و دو سال این برنامه را اجرا کردیم. در ماه رمضان که هوا گرم بود، با هزینه ی خودمان برای تبلیغ می رفتیم، البته خودمان پول نداشتیم، مرحوم آیةالله بروجردی توسط امام خمینی که آن موقع با ایشان بودند نفری صد تومان در سال 26 و نفری صد و پنجاه تومان در سال 27 به عنوان هزینه ی سفر به ما دادند، چون قرار بود به هر روستایی می رویم، میهمان کسی نباشیم و در آن یک ماه خودمان خرج خوراکمان را بدهیم، بنابراین کرایه ی آمد و رفت و هزینه ی زندگی و یک ماه خرج سفر را با خودمان می بردیم. فعالیت های دیگری هم در داخل حوزه داشتیم که این ها مفصل است و نمی خواهم در این مجال به آن ها اشاره کنم.

سال 1329 و 1330 که تهران بودم، مقارن بود با اوج مبارزات سیاسی اجتماعی نهضت ملی نفت به رهبری مرحوم آیةالله کاشانی و مرحوم دکتر مصدق. من به عنوان یک جوان معمم مشتاق، در تظاهرات و اجتماعات و میتینگ ها شرکت می کردم. سال 1331 در جریان 30 تیر به اصفهان رفته بودم و در اعتصابات 26 تا 30 تیر شرکت داشتم و شاید اولین یا دومین سخنرانی اعتصاب را که در ساختمان تلگراف خانه بود، به عهده ی من گذاشتند.

یادم هست که کار ملت ایران را در زمینه با نفت و استعمار انگلیس با کار ملت مصر و جمال عبدالناصر و مسأله کانال سوئز و انگلیس و فرانسه و این ها، مقایسه می کردم. در آن موقع موضوع سخنرانی اخطاری بود به قوام السلطنة و شاه و این که ملت ایران نمی تواند ببیند نهضت ملی اش در معرض مطامع استعمارگران باشد. به هر حال بعد از کودتای 28 مرداد، در یک جمع بندی به این نتیجه رسیدیم که در آن نهضت، ما کادرهای ساخته شده کم داشتیم، باز این مسأله مفصل است؛ بنابراین تصمیم گرفتیم که یک حرکت فرهنگی ایجاد کنیم و در زیر پوشش آن کادر بسازیم و تصمیم گرفتیم که این حرکت، اصیل، اسلامی و پیشرفته باشد و زمینه ای برای ساخت جوان ها گردد.

سال 1331، دبیرستانی به نام دین و دانش با همکاری دوستان در قم تأسیس کردیم که مسؤولیت اداره ی آن را به عهده داشتم. در ضمن در حوزه هم تدریس می کردم و یک حرکت فرهنگی نو هم در آن جا به وجود آوردیم و رابطه ای هم با جوان های دانشگاهی برقرار کردیم. پیوند میان دانشجو و طلبه و روحانی را پیوندی مبارک یافتیم و معتقد بودیم که این دو قشر آگاه و متعهد باید همیشه دوشادوش یکدیگر بر پایه اسلام اصیل و خالص شرکت کنند و در ضمن، در آن زمان ها، فعالیت های نوشتنی هم در حوزه شروع شده بود. مکتب اسلام، مکتب تشیع، این ها آغاز حرکت هایی بودند که برای تهیه نوشته هایی با زبان نو و برای نسل نو، اما با اندیشه عمیق و اصیل اسلامی و در پاسخ به سؤالات این نسل انجام می گرفت. من مختصری در مکتب اسلام و بعد بیشتر در مکتب تشیع همکاری می کردم. در سال های 1335 تا 1338 دوره ی دکترای فلسفه و معقول را در دانشکده الاهیات گذراندم؛ در حالی که در قم بودم و برای درس و کار به تهران می آمدم. در همان سال 1338 جلسات گفتار ماه در تهران شروع شد. این جلسات برای رساندن پیام اسلام به نسل جست و جوگر، با شیوه ی جدید بود که در هر ماه در کوچه قاین در منزل بزرگی برگزار می شد و در هر جلسه یک نفر سخنرانی می کرد و موضوع سخنرانی قبلاً تعیین می شد تا در مورد آن مطالعه بشود. این سخنرانی ها روی نوار ضبط می شد و بعد، آن ها را به صورت جزوه و کتاب منتشر می کردند. از عمده ی آن ها سه جلد کتاب گفتار ماه و یک جلد به نام گفتار عاشورا منتشر شد. در این جلسات باز هم مرحوم آیةالله مطهری و آیةالله طالقانی و آقایان دیگر شرکت داشتند و جلسات پایه ای خوبی بود. در حقیقت گامی بود در مسیری که بعدها در حسینیه ارشاد انجام گرفت و رشد پیدا کرد.

سال 1339 ما سخت به فکر سامان دادن به حوزه ی علمیه ی قم افتادیم و مدرسین حوزه، جلسات متعددی برای برنامه ریزی نظم حوزه و سازماندهی آن داشتند. در دو تا از این جلسات، بنده هم شرکت داشتم. کار ما در یکی از این جلسات به ثمر رسید. در آن جلسه آقای ربانی شیرازی و مرحوم آقای شهید سعیدی و آقای مشکینی و خیلی دیگر از برادران شرکت داشتند. ما در طول مدت کوتاهی توانستیم یک طرح و برنامه برای تحصیلات علوم اسلامی در مدت هفده سال در حوزه تهیه کنیم و این پایه ای شد برای تشکیل مدارس نمونه ای که نمونه ی معروف ترش مدرسه حقانیه یا مدرسه منتظریه به نام مهدی منتظر است. حقانی سازنده ی آن ساختمان، مردی است که واقعاً عشق و علاقه و سرمایه و همه چیزش را روی ساختن این ساختمان گذاشت. خداوند او را به پاداش خیر مأجور دارد. به این ترتیب مدرسه حقانی تأسیس شد و این برنامه در آن جا اجرا گردید. در این مدارس باز مقداری از وقت ما می گذشت و صرف می شد. سال 1341، انقلاب اسلامی با رهبری امام و رهبری روحانیت و شرکت فعال روحانیت، نقطه ی عطفی در تلاش های انقلابی مردم مسلمان ایران به وجود آورد. من نیز در این جریان ها حضور داشتم تا این که در همان سال ها ما در قم به مناسبت تقویت پیوند دانش آموز و دانشجو و طلبه به ایجاد کانون دانش آموزان قم دست زدیم و مسؤولیت مستقیم این کار را برادر و همکار و دوست عزیزم مرحوم شهید دکتر مفتح بر عهده گرفتند. بسیار جلسات جالبی بود. در هر هفته یکی از ما سخنرانی می کردیم و دوستانی از تهران می آمدند و گاهی مرحوم مطهری و گاهی دیگران از مدرسین قم می آمدند. در یک مسجد طلبه و دانش آموز و دانشجو و فرهنگی همه دور هم می نشستند و این در حقیقت نمونه ی دیگری از تلاش برای پیوند دانشجو و روحانی بود و این بار در مورد مبارزات و رشد و گسترش به فرهنگ مبارزه و اسلام. این تلاش ها و کوشش ها بر رژیم گران آمد و در زمستان سال 42، مرا ناچار کردند که از قم خارج شوم و به تهران بیایم.

سال 42 به تهران آمدم و در ادامه ی کارهایم با گروه های مبارز از نزدیک رابطه برقرار کردم. با جمعیت هیأت های مؤتلفه رابطه ی فعال و سازمان یافته ای داشتم و در همین جمعیت ها بود که به پیشنهاد شورای مرکزی، امام یک گروه چهارنفری به عنوان شورای فقهی و سیاسی تعیین کردند: مرحوم آقای مطهری، بنده، آقای انواری و آقای مولایی. این فعالیت ها ادامه داشتند. در همان سال ها به این فکر افتادیم که با دوستان، کتاب تعلیمات دینی مدارس را که امکانی برای تغییرش فراهم آمده بود، تغییر بدهیم. دور از دخالت دستگاه های جهنمی رژیم، در جلساتی توانستیم این کار را پایه گذاری کنیم. پایه ی برنامه ی جدید و کتاب های جدید تعلیمات دینی با همکاری آقای دکتر باهنر و آقای دکتر غفوری و آقای برقعی و بعضی از دوستان، آقای رضی شیرازی که مدت کمی با ما همکاری داشتند و برخی دیگر مانند مرحوم آقای روزبه که نقش مؤثری داشتند، فراهم شد.

اگر اشتباه نکرده باشم، سال 41 یا اوایل 42، در جشن مبعثی که دانشجویان دانشگاه تهران در امیرآباد در سالن غذاخوری برگزار کرده بودند، از من دعوت کردند تا سخنرانی کنم. در این سخنرانی موضوعی را به عنوان مبارزه با تحریف که یکی از هدف های بعثت است، مطرح کردم. در این سخنرانی طرح یک کار تحقیقاتی اسلامی را ارایه کردم. آن سخنرانی بعدها در مکتب تشیع چاپ شد. مرحوم حنیف نژاد و چندتای دیگر از دانشجویان که از قم آمده بودند و عده ای دیگر از طلاب جوان آن جا بودند. اصرار کردند که این کار تحقیقاتی آغاز بشود. در پاییز همان سال، ما کار تحقیقاتی را با شرکت عده ای از فضلا در زمینه ی حکومت در اسلام آغاز کردیم. ما همواره به مسأله ی سامان دادن به اندیشه ی حکومت اسلامی و مشخص کردن نظام اسلامی علاقه مند بودیم و این را به صورت یک کار تحقیقاتی آغاز کردیم. این کارهای مختلف بود که به حکومت گران آمد و من را مجبور کردند به تهران بیایم. در تهران نیز آن همکاری را با قم ادامه دادم.

بعد از چند ماه، فشار دستگاه کم شد. باز گاهی آمد و شد می کردیم، هم برای مدرسه ی حقانی و هم برای همین جلسات حکومت در اسلام که البته بعدها ساواک این ها را گرفت و دوستان ما را تار و مار کرد. سال 1343 که تهران بودم و سخت مشغول این برنامه های گوناگون، مسلمان های هامبورگ به مناسبت تأسیس مسجد هامبورگ که به دست مرحوم آیةالله بروجردی1 صورت گرفته بود، به مراجع فشار آورده بودند که چون مرحوم محققی به ایران آمده بودند، باید یک روحانی دیگر به آن جا برود. این فشارها متوجه آیةالله میلانی و آیةالله خوانساری شده بود و آیةالله حائری و آیةالله میلانی به بنده اصرار کردند که باید به آن جا بروید. آقایان دیگر هم اصرار می کردند. از طرفی دیگر شاخه ی نظامی هیأت های مؤتلفه تصویب کرده بودند که منصور را اعدام کنند و بعد از اعدام انقلابی منصور، پرونده دنبال شد و اسم بنده هم در آن پرونده بود و لذا دوستان فکر می کردند که به یک صورتی من را از ایران خارج کنند تا در خارج از کشور مشغول فعالیت هایی باشم. وقتی این دعوت پیش آمد، به نظر دوستان رسید که این زمینه ی خوبی است که بنده بروم و آن جا مشغول فعالیت بشوم. البته خودم ترجیح می دادم که در ایران بمانم. می گفتم هر مشکلی پیش بیاید، اشکالی ندارد، ولی دوستان عقیده داشتند که بروم خارج، بهتر است. مشکل من گذرنامه بود که به من نمی دادند، ولی دوستان گفتند از طریق آیةالله خوانساری می شود گذرنامه را گرفت و در آن موقع این گونه کارها از طریق ایشان حل می شد و آیةالله خوانساری اقدام کردند و گذرنامه را گرفتند به این طریق، مشکل گذرنامه حل شد و در پیرو دستور آقایان مراجع، به خصوص آیةالله میلانی، به هامبورگ رفتم. دشواری کار من این بود که از فعالیت هایی که این جا داشتم، دور می شدم و این برای من سنگین بود. تصمیم من این بود که مدت کوتاهی آن جا بمانم و کارها که سامان گرفت، برگردم، ولی در آن جا احساس کردم که دانشجویان واقعاً به یک نوع تشکیلات مثل تشکیلات اسلامی محتاج هستند، چون جوان های عزیز ما از ایران با علاقه به اسلام می گرویدند، ولی کنفدراسیون و سازمان های الحادی چپ و راست، این جوان ها را منحرف و اغوا می کردند. تا این که با همت چندتن از جوان های مسلمانی که در اتحادیه ی دانشجویان مسلمان در اروپا بودند و با برادران عرب و پاکستانی و هندی و آفریقایی و غیره کار می کردند و بعضی از آن ها هم در این سازمان های دانشجویی هم بودند، هسته ی اتحادیه ی انجمن های اسلامی دانشجویان گروه فارسی زبان آن جا را به وجود آوردیم و مرکز اسلامی گروه هامبورگ سامان گرفت. فعالیت هایی برای شناساندن اسلام به اروپایی ها و فعالیت هایی برای شناساندن اسلام انقلابی به نسل جوانمان داشتیم. بیش از پنج سال آن جا بودم و در طی این پنج سال یک بار به حج مشرف شدم. سفری هم به سوریه و لبنان داشتم و بعد به ترکیه رفتم برای بازدید از فعالیت های اسلامی آن جا و تجدید عهد با دوستان و مخصوصاً برادر عزیزمان آقای صدر (امام موسی صدر) که امیدوارم هر جا که هست مورد رحمت خداوند باشد و إن شاءالله به آغوش جامعه مان بازگردد. سال 1348 سفری هم به عراق کردم و خدمت امام رفتم و به هر حال کارهای آن جا سر و سامان گرفت. سال 1349 به ایران آمدم، اما مطمئن بودم که با این آمدن، امکان بازگشتم کم است. یک ضرورت شخصی ایجاب می کرد که حتماً به ایران بیایم. به ایران آمدم و همان طور که پیش بینی می کردم، مانع بازگشتم شدند. در این جا کارهای زیادی داشتم و مجدداً قرار شد کار برنامه ریزی و تهیه ی کتاب ها را دنبال کنم و همچنین فعالیت های علمی را در قم ادامه دادم و در مورد مدرسه ی حقانی فعالیت های گسترده ای را با همکاری آقایان مهدوی کنی، موسوی اردبیلی، مرحوم مفتح و عده ای دیگر از دوستان، انجام دادیم، بعد مسأله ی تشکیل روحانیت مبارز و همکاری با مبارزات، بخشی از وقت ما را گرفت. تا این که در سال 1355 هسته هایی را برای کارهای تشکیلاتی به وجود آوردیم و در سال های 1356 و 1357 روحانیت مبارز شکل گرفت و در همان سال ها درصدد ایجاد تشکیلات گسترده ی مخفی یا نیمه مخفی و نیمه علنی یک حزب و یک تشکیلات سیاسی بودیم. در این فعالیت ها دوستان همیشه همکاری می کردند. سال 56 که مسایل مبارزاتی اوج گرفتند، همه نیروها را متمرکز کردیم در این بخش، و به حمدالله با شرکت فعال همه ی برادران روحانی در راه پیمایی ها، مبارزات به پیروزی رسید. البته این را فراموش کردم بگویم که از سال 50 یک جلسه تفسیر قرآنی را آغاز کردم که در روزهای شنبه به عنوان مکتب قرآن برگزار می شد و مرکزی بود برای تجمع عده ای از جوانان فعال از برادرها و خواهرها. در این اواخر حدود 400 الی 500 نفر شرکت می کردند و جلسات سازنده ای بود.

سال 54 به دلیل تشکیل این جلسات و فعالیت های دیگر که به خارج داشتیم، ساواک مرا دستگیر کرد. چند روزی در کمیته مرکزی بودم، ولی با اقداماتی که قبلاً کرده بودم، توانستم از دست آن ها خلاص شوم، البته قبلاً مکرر ساواک من را خواسته بود، چه قبل از مسافرتم و چه بعد از آن، ولی در آن موقع بازداشت ها موقت و چند ساعته بود. این بار چند روز در کمیته بودم و آزاد شدم، دیگر آن جلسه ی تفسیر را نتوانستیم ادامه بدهیم. تا سال 57، بار دیگر به دلیل فعالیت و نقشی که در برنامه های مبارزاتی و راه پیمایی ها داشتم در روز عاشورا مرا دستگیر کردند و به اوین و بعد به کمیته بردند و باز آزاد شدم و به فعالیت هایم ادامه دادم تا سفر امام به پاریس.

بعد از رفتن امام به پاریس، چند روزی خدمت ایشان رفتم و هسته ی شورای انقلاب با نظر ارشادی که امام داشتند و دستوری که ایشان دادند، تشکیل شد. شورای انقلاب ابتدا هسته ی اصلی اش مرکب بود از آقایان مطهری، هاشمی رفسنجانی، موسوی اردبیلی، باهنر و بنده. بعدها آقایان مهدوی کنی، خامنه ای، طالقانی، بازرگان، دکتر سحابی و عده ای دیگر هم اضافه شدند. تا بازگشت امام به ایران که فکر می کنم از بازگشت امام به ایران به این طرف فراوان در نوشته ها گفته شده که دیگر حاجتی نباشد درباره اش صحبت کنم.

در خاتمه باید بگویم که خانواده ی ما سه فرزند داشت. من و دو خواهرم که هم اکنون هر دو خواهرم در قید حیاتند، ولی پدرم در سال 1341 به رحمت ایزدی پیوست و مادرم هنوز در قید حیات است. مرگ پدر در زندگی ما جز تأثیر عاطفی و بار مسؤولیت برای مادر و خواهرانم تأثیر دیگری نداشت. در واقع تأثیر شکننده ای نداشت، البته از نظر عاطفی چرا، من بسیار ناراحت شدم، ولی چنان نبود که در شیوه ی زندگی من تأثیر بگذارد. آن موقع من ازدواج کرده بودم و فرزند هم داشتم. من در اردیبهشت سال 1331 با یکی از بستگانم ازدواج کردم که او هم از یک خانواده ی روحانی است و ثمره ی ازدواجمان تا امروز، 29 سال زندگی مشترک با سختی ها و آسایش ها و تخلی ها و شادی ها بوده است، چون همسرم همه جا همراه من بود، در خارج همین طور، در این جا همین طور و چهار فرزند: دو پسر و دو دختر.

من در هامبورگ اقامت داشتم، ولی حوزه ی فعالیتم کل آلمان به خصوص اتریش و یک مقدار کمی هم سوییس و انگلستان بود و با سوئد، هلند، بلژیک، ایتالیا، فرانسه به صورت کتبی ارتباط داشتم.

من بنیان گذار این انجمن ها بودم و با آن ها همکاری می کردم و مشاور بودم و در سخنرانی ها، مشورت های تشکیلاتی و سازماندهی شرکت می کردم و مختصر کمک های مالی که از مسجد می شد، برای آن ها می بردم. یک سمینار اسلامی بسیار خوبی برای آن ها در مسجد هامبورگ به طور شبانه روزی تشکیل دادیم. سمینار جالبی بود و نتایج آن هم در چند جزوه در حوزه ها پخش شد.

جزوه های ایمان در زندگی انسان و کدام مسلک در آن موقع پخش می شد که جزوه های مؤثری هم بود.

کتاب هایی که بنده تا کنون نوشته ام، عبارت است از:
1. خدا از دیدگاه قرآن
2. نماز چیست؟
3. بانک داری و قوانین مالی اسلام
4. یک قشر جدید در جامعه ما
5 . روحانیت در اسلام و در میان مسلمین
6 . مبارز پیروز
7. شناخت دین
8 . نقش ایمان در زندگی انسان
9 . کدام مسلک؟!
10. شناخت
11. مالکیت([1])

--------------------------------------------------------------------------------
منبع: ماهنامه یاران شاهد، یادمان هفتم تیر 1385، سال روز شهادت شهید مظلوم آیةالله بهشتی(قدس سره) و یارانش، ص 10 ـ 8 .
به نقل از مجله نامه جامعه  تیر 1386، شماره 34.

Share