شایعاتی درباره شهید سید محمد حسینی بهشتی (قدس سره)

شهید بهشتی
به مناسبت سالگرد شهادت شهید بهشتی تصمیم گرفتیم به سراغ نزدیکان و منتسبان به ایشان برویم. بعد از پرس وجوی بسیار در نهایت به یکی از محافظین ایشان رسیدیم. بعد از پیگیری های فراوان توانستیم با این محافظ شهید بهشتی تماس بگیریم.

به مناسبت سالگرد شهادت شهید بهشتی تصمیم گرفتیم به سراغ نزدیکان و منتسبان به ایشان برویم. بعد از پرس وجوی بسیار در نهایت به یکی از محافظین ایشان رسیدیم. بعد از پیگیری های فراوان توانستیم با این محافظ شهید بهشتی تماس بگیریم.


وی حاضر به مصاحبه با هیچ رسانه ای نبود. بعد از چندین بار تماس تلفنی با وی نتیجتاً قبول کرد که این مصاحبه انجام پذیرد ولی هیچ گونه عکس و اسمی از او برده نشود. به همین دلیل از انتشار نام و عکس وی معذوریم. متن زیر مصاحبه خبرنگار خبرگزاری دفاع مقدس با محافظ شهید بهشتی است که در ادامه می خوانید:
اوایل انقلاب شخصی به نام به نام حاج آقای تهرانی به من پیشنهاد کرد که جذب سپاه پاسداران شوم. چون قبل از انقلاب در تلویزیون کار می کردم، تمایلی به نظامی بودن نداشتم.
 حاج آقا تهرانی گفت: اگر وارد سپاه نشوی به اسلام خیانت کردی. این حرف حاج آقا خیلی روی من اثر گذاشت و در نهایت تصمیم گرفتم که وارد سپاه شوم. پس از جذب، دوره آموزش فشرده پادگان امام حسین (علیه السلام) را طی کردم و سپس به کردستان رفتم. بعد از اتمام مأموریت در کردستان، به تهران بازگشتم و در پادگان امام حسین با آقایی به نام جهرمی آشنا شدم. با کمک وی جذب حفاظت دانشگاه شدم.
بعد از مدتی کار در حفاظت دانشگاه، به عنوان محافظ شهید بهشتی به تیم حفاظتی ایشان معرفی شدم. آنقدر شایعات پیرامون شهید بهشتی زیاد بود که در ابتدا شک داشتم این روحانی که قرار است از او محافظت کنم، نکند روحانی مورد نظر من نباشد. حتی یک بار یکی از نزدیکان شهید بهشتی که فرد متدین و مۆمنی بود از من سۆال کرد خانم شهید بهشتی آلمانیه؟ به او گفتم: «نه بابا لهجه اصفهانی داره ، و... فامیلیشون است این شکی ات را خیلی از مردم داشتند».

دقت بالای شهید بهشتی

روز اول که من در ماشین شهید بهشتی نشستم، یکی از دوستان به نام «عباس دارندی» که او هم از محافظین شهید بهشتی بود، به دکتر گفت: این نیروی جدید ماست. شهید بهشتی به من نگاهی کرد و با لبخند از من سۆالاتی پرسید. افراد دیگر با وجود اینکه خیلی دقیق بودند اسم من را اشتباه صدا می زدند اما شهید بهشتی با دقتی که داشت، از همان ابتدا اسم من را دقیق و درست صدا زد. همان روز انتقادی از شهید بهشتی کردم ولی او آنقدر قشنگ جواب داد که از همان ابتدا شیفته دکتر شدم. 

جلسه با منافقین

شهید بهشتی جلساتی در دادگستری برگزار می کرد که همه افراد بر روی زمین می نشستند و دکتر هم می نشست و با حاضرین گپ می زد. یک روز آقای بادامچیان با عصبانیت آمد تا با این افراد بحث کند. بعد از اینکه از اتاق بیرون آمد به او گفتم: چه اتفاقی افتاده بود؟ گفت: این ها همان کسانی هستند که شما را می کشند، اما حالا اسمشان را عوض کردند. من آقای بادامچیان را قبول داشتم چون انسان صالحی بود. شب موقع رفتن به خانه، زمانی که با دکتر در ماشین نشسته بودیم و من سکوت کرده بودم، شهید بهشتی به من گفت: چطورید؟ گفتم: آقا من خوبم ولی از شما ناراحت هستم. با لبخند گفت: چرا؟ گفتم: من بیکار نبودم که در این شغل بیایم، من برای اسلام آمدم، امام گفتند با این منافقین حتی صحبت نکنید اما شما با این ها جلسه برگزار می کنید و صحبت می کنید. شهید بهشتی با متانت گفت: «اگر دقت کرده باشی این ها ضبط صوت هم به همراه می آورند. گفتم: بله. گفت: سران این ها به این افراد دروغ می گویند، وقتی ما حقیقت را می گوییم و این افراد می روند پیش سران خود، این افراد را منع می کنند که پیش ما نیایند نَه اینکه ما، این افراد را منع کنیم که پیش ما نیایند» . هرچه انتقاد می کردم ایشان خیلی شیرین و جالب پاسخ می دادند.

شهید بهشتی با وجود کار مداوم در طول روز، وقتی شب می شد و قرار می شد برویم خانه، گویا وی خیلی شارژتر بود و راحت تر صحبت می کرد. هرکسی پیش شهید بهشتی می آمد و حرفی را مطرح می کرد، حتماً قانع می شد و بعد با روحیه محضر ایشان را ترک می کرد.
یکی گفت چرا از جاسیگاری بهشتی نمی گویید که از طلاست و برای عَلَم (نخست وزیر زمان طاغوت) بوده است. من هم لبخند می زدم. سپس رو به من کرد که من را با خود همراه کند اما من به او گفتم: این طور نیست.

جاسیگاری طلا

آن زمان همه جا بحث درباره شایعاتی بود که درباره ایشان مطرح می شد. یک روز اتوبوس سوار شدم که برای تحویل پست به منزل ایشان در قلهک بروم. گروهی از افرادی که ضد نظام بودند (مجاهدین خلق، توده ایها، چریک های فدایی و...) بحث می کردند. یکی گفت چرا از جاسیگاری بهشتی نمی گویید که از طلاست و برای عَلَم (نخست وزیر زمان طاغوت) بوده است. من هم لبخند می زدم. سپس رو به من کرد که من را با خود همراه کند اما من به او گفتم: این طور نیست، من محافظ او هستم و الآن هم می خواهم بروم پُست عوض کنم. می توانی با من بیایی. بعضی تعجب می کردند و بعضی هم می آمدند.

لازم بود ژست بگیرم

فردا صبح که می آمدند، من پیش دکتر بهشتی می رفتم و می گفتم فلان فرد آمده و چنین اتفاقی افتاده است. شهید بهشتی می گفت: بگو داخل اتاق بیاید. بعضی از افراد که پیش دکتر می آمدند حتی سلام هم نمی کردند و شروع می کردند به صحبت کردن. دکتر هم با لبخند و خیلی جالب پاسخ می داد، طوری که انسان لذت می برد. بعد از گفت و گوی طرفین، خیلی از افراد شیفته شهید بهشتی می شدند و می گفتند شما در تلویزیون به شکل دیگری هستید و وقتی که روبه رو می شویم شکل دیگری هستید. دکتر در جواب آن ها می گفت: لازم بود در خبرگان، من یک ژستی هم بگیرم؛ چون افرادی آنجا آمده بودند که به شکل دوست بودند ولی در واقع دشمن نظام بودند.
راجع به خانه دکتر یک مطلبی را بگویم و آن اینکه شهید بهشتی به من می گفت در آن زمان در قلهک که بیابانی بود خانه ای 500 متری وجود داشت که 10 هزار تومان فروخته می شد. بعضی در جنوب شهر خانه می خریدند اما ما اینجا آمدیم و کم کم ترقی کرد.
بهترین حرف را در مورد شهید بهشتی، امام خمینی (ره) فرمود: شهید بهشتی مظلوم زیست و مظلوم مُرد. یک روز یکی از افراد گروهکی را با تیر کشته و نزدیکان او به پزشک قانونی رفته بودند. دکتر بدون هماهنگی و پیاده رفت پزشکی قانونی. به آنجا که رسید، فردی به دکتر توهینی کرد و گفت: یزید هم عمامه داشت. محافظین دکتر که خواستند حرکتی انجام دهند، دکتر گفت: آرام باشید. هر توهینی به شهید بهشتی می شد لبخند می زد. شهید بهشتی انسان عجیبی بود.

ایراد کوچک هم نداشت

من سعی داشتم در ریزه کاری ها از شهید بهشتی ایرادی پیدا کنم چون معصوم که نبود و با خودم می گفتم که بالأخره یک ایراد کوچک باید داشته باشد. چهارشنبه ها شهید بهشتی کنفرانس خبری داشت. یک روز در این کنفرانس خبری دو نفر در یک زمان دست بلند کردند تا از شهید بهشتی سؤال کنند، شهید بهشتی جواب فردی که جوان تر بود را داد. با خودم گفتم این یک ضعف کوچک و در یادم نگه داشتم. بعداً از دکتر سؤال کردم: آقای دکتر دو نفر با هم دست بلند کردند ولی شما جواب فردی که جوان تر بود را دادی، چرا؟ گفت: ما در اسلام داریم که اگر دو نفر باهم دست بلند کردند شما اول جواب دست راستی را بدهید. اینجا هم موفق نشدم!

ریگان را هم آقای ریگان صدا می کرد

شهید بهشتی در مواجهه با هر فردی اعم از دوست و دشمن، ادب را رعایت می فرمودند. شهید بهشتی هیچ گاه پشت سر یا جلوی روی بنی صدر، نام او را بدون «آقا» صدا نمی زد. می گفت: آقای بنی صدر و حتی در مورد ریگان هم می گفت: آقای ریگان. کارهای شهید بهشتی حتی دشمن را هم جذب می نمود. 

تصور کردیم شهید شدی

یک روز شهید بهشتی در حالی که خیلی خسته بود، گوشه ای دراز کشید و من هم کنار او نشسته بودم که رسول ملا قلی پور آمد آنجا و عکسی از ما گرفت. من نمی دانستم که عکس گرفته است. به رسول گفتم: عکس نینداز، چون لباس تَن دکتر نیست و رسول هم گفت: نه. بعد از یک سال از آن قضیه و پس از شهادت شهید بهشتی رفتم دفتر حزب. هنوز عده ای تصور می کردند شهید شدم. رسول ملا قلی پور را آنجا دیدم و گفتم: چرا عکس را منتشر کردی؟ گفت: ما تصور می کردیم شهید شدی!
گفت: شهید بهشتی را دیدی؟ گفتم: نه. گفت: چیزی از او نمانده است. حالم خیلی خراب شده بود و از خود بی خود شده بودم. در همین حین دیدم عده ای از مردم پلاکاردها و روزنامه ها و دست نوشته هایی داشتند که نوشته شده شهید دکتر بهشتی

ماجرای روز انفجار

 بعد از آنکه وسایل شهید بهشتی را از منطقه قلهک به خیابان ایران آوردیم. وارد منزل شهید بهشتی شدیم و وسایل را مرتب نمودیم، حتی پُشتی او را نیز مرتب کردیم. بعد از این کار به سمت دفتر حزب راه افتادیم. از آنجایی که خسته شده بودم تصمیم گرفتم استراحت کنم؛ لذا در محلی در نزدیکی ساختمان دفتر حزب بر روی موکتی دراز کشیدم. محافظ شهید باهنر به نام بهرام هم همان جا دراز کشیده بود. در این حین دیدم که آقایان یکی یکی در حال خروج از ساختمان هستند در حالی که هنوز جلسه شروع نشده بود، آقای هاشمی، باهنر، رجایی، عسگراولادی و یکسری از آقایان رفتند. من تعجب کردم و بلند شدم ببینم چه خبر شده است که ناگهان انفجار رخ داد. صدای انفجار برای ما که صد متر از ساختمان فاصله داشتیم کم بود. در ابتدا تصور کردم موتور من که جلوی درب ساختمان بود منفجر شده اما وقتی آمدم بیرون دیدم فضا تاریک شده و سقف به ضخامت 30 تا 40 سانتیمتر فرو ریخته است.
وقتی با این صحنه مواجه شدم از روی فشار و ناراحتی که بر من عارض شده بود متعجب و هاج و واج مانده بودم و بر سَرم می زدم. در این حین دیدم که مردم تکبیرگویان به سرعت در حال آمدن به محل حادثه بودند. من تعدادی را می دیدم زمانی که از زیر آوار خارج می شدند زنده بودند و هرکس هم از زیر آوار خارج می شد تنها این جمله را تکرار می کرد: «دکتر دکتر» .
بعد از مدتی حاج محسن رفیق دوست آمد و به من گفت دکتر کجاست؟ در حالی که محلی را به او نشان می دادم گفتم فکر می کنم اینجاست؛ چون در این محل سخنرانی می کند. وقتی حاج محسن رفیق دوست، توانست شهید بهشتی را پیدا کند پیش من آمد و گفت: شهید بهشتی را دیدی؟ گفتم: نه. گفت: چیزی از او نمانده است. حالم خیلی خراب شده بود و از خود بی خود شده بودم. در همین حین دیدم عده ای از مردم پلاکاردها و روزنامه ها و دست نوشته هایی داشتند که نوشته شده شهید دکتر بهشتی. زمانی که این صحنه را دیدم حالم بدتر شد و حتی حال خانه رفتن هم نداشتم. یعنی نمی توانستم خانه بروم. چون منی که این قدر به دکتر علاقه داشتم حالا زنده ام و دکتر مرده. می خواستم صد سال سیاه بدون دکتر زنده نمانم. حتی شایعه شده بود که من هم شهید شدم.
رفتم منزل شهید مطهری و همسر ایشان را آوردم خانه شهید بهشتی تا همسر دکتر تنها نباشد. بعد از آن هم چون حال مناسبی نداشتم رفتم خانه و بعد متوجه شدم همسر شهید بهشتی به محل انفجار رفته و دنبال جنازه دکتر می گشته است.

Share