شهادت حسین واحدی (1367ش)

16 فروردین
شهید حسین واحدی

شهید حسین واحدی، یکم شهریورماه ۱۳۵۰ش در روستای بهزادکلا چشم به جهان هستی گشود. تحصیلات خویش را در مدرسه شهید بابایی روستای زادگاهش آغاز نمود. حسین، دارای سجایای اخلاقی بسیاری بود تا آن که به سنی رسید که امام (ره) را خوب درک نمود و سخن ایشان را به جان و دل خرید، چرا که فهمیده بود جنگ و دفاع از میهن یعنی چه؟ در آن زمان، برادر بزرگ ترش «آقا محمد» هم به عنوان سرباز در جبهه حق علیه باطل بود که حسین از پدر اذن میدان جنگ طلبید؛ ابتدا پدر مخالفت نمود ولی وی روی عقیده خویش با سرسختی ایستاد و خواهان اجرای سخن امام (ره) گردید تا توانست والدینش را راضی نماید. به عنوان بسیجی راهی جبهه گردید، ابتدا سه ماه در جبهه بود، بعد از سه ماه به مرخصی آمد و دوباره به میدان جنگ رفت ولی در سه ماه دوم لاله‌ای زیبا به جای حسین به منزل برگشت... پدر شهید نقل می‌کند: حسین آقا زمانی که در میدان بود هر از گاه برای ما نامه‌ای می‌نوشت، گاهی هم در نامه‌اش درخواست پول می‌کرد و من مقداری پول می‌فرستادم تا آن که روزی یکی از برادران بزرگوار به نام «رضا محمدی» که می‌خواست به میدان برود، پول را به او دادم تا برای حسین آقای من ببرد؛ رفت ولی بعد از ۴۸ ساعت (یا بیش تر) برگشت. من از زود برگشتنش مشکوک شدم، مثل این که یکی به من می‌گفت: «فلانی! یکی از فرزندانت شهید شده.» به منزلشان رفتم و از او سؤال کردم: چرا برگشتی؟ با آوردن بهانه‌ای گفت: «برایم مأموریتی پیش آمده.» پول را به من برگرداند، ولی در دلم احساسی داشتم.‌‌ همان روز در مراسم جشنی در روستای اطرب دعوت بودم، رفتم، ولی دیدم حالم مساعد نیست، برگشتم. زمانی که به منزل برگشتم، چند دقیقه‌ای دراز کشیدم و به خواب رفتم که در‌‌ همان حال، فرزندم حسین آقا را در خواب دیدم: «جلوی سکوی منزل سایه‌ای پرسه می‌زد، بلند شدم، دیدم فرزندم حسین آقا آمده، گفتم: کجا بودی؟ گفت: به مرخصی آمدم، رفتم به خاله سری بزنم، می‌خواهم بروم، مرخصی‌ام تمام شده. وی را در بغل گرفتم، پرسیدم: پسرم! پول داری؟ گفت: آری. گفتم: پس چرا در نامه می‌نوشتی که پول می‌خواهم؟ گفت: پولی می‌خواستم ولی (از جایی) به دستم رسید.» از بین بستگان، خواهرم حاجیه «زیبر» از ما زود‌تر ماجرای شهادت حسین آقا را فهمیده بود، چون او را برای شناسایی بدن شریفش برده بودند، و فرزندم را شناخته بود. حدود ساعت ۱۰ الی ۱۱ بود که مویه کنان از شهر برگشت. پرسیدم: چه شده؟ چیزی نگفت. یکی از فرزندان کوچکم مریض بود، او را برای معالجه به درمانگاه نکا برده بودم که در آن موقع دامادم را جلوی سپاه دیدم، مقداری مشکوک شدم که وی برای چه به سپاه آمده، گفتم شاید خبری شده و یا اتفاقی افتاده... از قرار معلوم به جز من و همسر و فرزندانم، دیگران از ماجرا مطلع بودند. همسرم مشکوک شده بود ولی مطمئن نبود. تا آن که بعد از صرف ناهار‌‌ همان روز، از بنیاد شهید به منزلم آمدند و گفتند: یکی از دو فرزندت شهید شده؛ من گمان کردم فرزند سربازم (محمد) شهید شده که دیدم می‌گویند: فرزند دوم شما (حسین آقا) شهید شده است... از این که یکی از فرزندانم را در راه امام و انقلاب و اسلام داده بودم در دل احساس شادی می‌کردم. گفتند: عصر بیایید شهید خودتان را تحویل بگیرید. رفتیم تحویل گرفتیم؛ نماز توسط حضرت آیت الله حاج شیخ حسین محمدی لائینی (ره) در سه راه نکاء به همراه جنازه یکی از شهدای تازه آباد برگزار گردید و بعد از آن شهید را با تجلیل فراوان به محل آوردند. زمانی که درب تابوت را برای وداع باز کردیم، دیدم بدن فرزندم قطعه قطعه است، شکمش پاره، دستان و پا‌هایش جدا، یعنی خمپاره به گونه‌ای بر او اصابت کرده که منجر به قطعه قطعه شدن بدنش گردیده بود.

Share