طمع

حرص

اشاره
طمع عبارت است از چشم داشت به ثروت و مکنتی که خود یا مردم دارند; که این نیز یکی از شاخه های دنیا دوستی است و از جمله رذایل و صفات ناهنجار است. هر طمع کاری اعتمادش به خود یا مردم بیشتر از خداست؛ زیرا اگر اعتماد او به خدا بیشتر بود تنها به او چشم می داشت و این خود نوعی شرک پنهان است.

طمع در آیات و روایات
در قرآن کریم در مورد طمع آیات فراوانی آمده است از جمله:
فَیطْمَعَ الَّذِی فِی قَلْبِهِ مَرَضٌ [1]; طمع می کند آنکه دلش بیمار است.
و یا در آیه ای دیگر می فرماید: وَالَّذینَ یکنِزُونَ الذَّهَبَ والفِضَّةَ ولا ینْفِقُونَها فِی سَبیلِ اللهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَاب اَلِیم [2]; و کسانی که زر و سیم را جمع می کنند و آن را در راه خدا انفاق نمی کنند، ایشان را از عذابی دردناک خبر ده.

امیرمؤمنان(علیه السلام) می فرمایند:
ما هَدَمَ الدِّینَ مِثلُ البِدعِ، ولا اَفسَدَ الرَّجُلَ مِثْلُ الطَّمَعِ؛[3] هیچ چیزی مانند بدعت گذاری، دین را نابود نمی کند و چیزی مثل طمع و آزمندی مرد را تباه نمی سازد.
امام صادق(علیه السلام) می فرماید:«من فتع بما رزقه الله فهو من اغنی الناس؛[4] کسی که به آنچه خداوند به او روزی گردانیده قناعت کند از ثروتمندترین انسان‌ها است.
و نیز از امام صادق(علیه السلام) نقل شده: «بپرهیزید و خود را حفظ کنید به نیاز (جلوه دادن) در احتیاجات خود و بدانید کسی که خود را کوچک کند برای مأمور سلطان ظالمی، یا برای کسی که در دین مخالف او است برای رسیدن به دنیا، خداوند او را ساقط و بی ارزش می کند (در نزد جامعه) و دشمن می دارد او را.
از امیرالمؤمنین نقل شده: «من آتی غنیاً فتواضع له لغناه ذهب ثلثا دینه؛[5] کسی که نزد ثروتمندی برود برای ثروتش و به این جهت او را تواضع کند دوسوم دین خویش را از دست داده است.»
مرد را پامال خواری می کند طغیان حرص ***** شمع کوته می شود چون شعله بالا می کشد(واضع لنجانی)
منعمان را حرصِ زر باقی بود روز حساب ***** تشنه آخر تشنه خیزد گر کشد دریا به خواب(سرخوش لاهوری)

علائم طمع
از نشانه های طمع این است که انسان در مقابل ثروتمندان و قدرتمندان تملق می گوید و خود را در برابر آن ها می بازد و گاهی خود را چون برده معرفی می کند و به فرموده امیرالمؤمنین(علیه السلام) «والطَّمَع رِقُّ مؤبَّد؛[6] و به تعبیر دیگر فرموده: «الطّامِعُ فی وِثاق الذُّل؛[7] طمع، بردگی همیشگی است یا طمع کننده در طناب ذلت است.»

حکایت
1- دوای حریص، خاک گور
«سعدی» می گوید: شنیدم بازرگانی صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتکار که شهر به شهر برای تجارت حرکت می کرد. یک شب در جزیره کیش مرا به حجره خود دعوت کرد. به حجره اش رفتم. از آغاز شب تا صبح آرامش نداشت و مکرّر پریشان گویی می کرد و می گفت: «فلان انبارم در ترکستان است و فلان کالایم در هندوستان. این قباله و سندِ فلان زمین است و فلان چیز در گرو فلان جنس است. فلان کس ضامن وام است. در اندیشه ام که به اسکندریه بروم که هوای خوشی دارد، ولی نه دریای مدیترانه طوفانی است. سعدی، سفر دیگری در پیش دارم، اگر آن را انجام دهم، باقیمانده عمر گوشه نشینی می کنم و دیگر به سفر نمی روم«.
پرسیدم: «آن کدام سفر است که بعد از آن ترک سفر می کنی و گوشه نشین می شوی؟»
در پاسخ گفت: «می خواهم گوگرد ایرانی را به چین ببرم; چون شنیده ام این کالا در چین گران بها است و از چین کاسه چینی بخرم و به روم ببرم و در روم حریر خوب رومی بخرم و به هند ببرم و در هند فولاد هندی بخرم و به شهر حَلَب ببرم و در آنجا شیشه و آینه حلبی بخرم و به یمن ببرم و از آنجا لباس یمانی بخرم و به ایران بیاورم، بعد از آن تجارت را ترک می کنم و در دکانی می نشینم.»
او این گونه اندیشه های دیوانه وار را آن قدر به زبان آورد که خسته شد و دیگر تاب گفتار نداشت و در پایان گفت: «ای سعدی، تو هم سخن از آنچه دیده ای و شنیده ای بگو»،
گفتم: «این خبر را داری که در غور، میان هرات و غزنه، بازرگان قافله سالاری گفت:
چشم تنگ مرد دنیا دوست را یا قناعت پرکند یا خاک گور.»[8]

2- یک دنیا حرص
«حضرت عیسی»(علیه السلام) به همراهی مردی سیاحت می کرد. پس از مدتی راه رفتن گرسنه شدند و به دهکده ای رسیدند. عیسی(علیه السلام) به آن مرد گفت: «برو نانی تهیه کن»; و خود مشغول نماز شد.
آن مرد سه عدد نان خرید و بازگشت. مقداری صبر کرد تا نماز عیسی(علیه السلام) پایان پذیرد ولی چون نماز طول کشید یکی از نان ها را خورد. وقتی که نماز حضرت تمام شد، پرسید: «نان‌ها سه عدد بودند؟»
گفت: «نه همین دو تاست». پس از خوردن غذا راه را ادامه دادند و به دسته آهویی برخوردند. عیسی(علیه السلام) یکی از آهوان را پیش خود خواند و آن را ذبح کرد و خوردند. بعد از خوردن غذا، عیسی فرمود: «ای آهو، به اذن خدا زنده شو»; آهو زنده شد و حرکت کرد و رفت. آن مرد در شگفت شد، گفت: «سبحان الله.»
عیسی(علیه السلام) فرمود: «تو را سوگند می دهم به حق آن کسی که این نشانه قدرت را برای تو آشکار کرد، بگو نان سوم چه شد؟»
گفت «دو عدد بیشتر نبوده است!»
باز هم به راه افتادند و نزدیک دهکده بزرگی رسیدند و به سه خشت طلا که افتاده بود برخوردند. آن مرد گفت: «اینجا ثروت بزرگی نهفته است!»
فرمود: «آری، یک خشت طلا برای تو، یکی هم مال من، خشت سوم را مال کسی می دانم که نان سوم را برداشته است»
آن مرد حریص گفت: «من سومین نان را خوردم.»
عیسی(علیه السلام) از او جدا شد و فرمود: «هر سه خشت طلا مال تو است.»
مرد کنار خشت طلا نشسته بود و به فکر استفاده و بردن آن‌ها بود. ناگاه سه نفر از آنجا عبور کردند و او را کنار خشت های طلا دیدند. همسفر عیسی را کشتند و طلاها را برداشتند. پس از مدتی آن سه تن گرسنه شدند و قرار بر این گذاشتند که یکی از آن سه نفر از دهکده مجاور نانی تهیه کند تا بخورند. شخصی که برای آوردن نان رفته بود با خود گفت: «نان‌ها را مسموم می کنم تا آن دو نفر بمیرند و طلاها را خودم تصاحب می کنم.»
آن دو نفر نیز هم پیمان شدند که پس از برگشتن آن شخص او را بکشند و سهم او را بین خود تقسیم کنند. هنگامی که نان را آورد آن دو نفر او را کشته و خود با خاطری آسوده به خوردن نان‌ها مشغول شدند. چیزی نگذشت که آن‌ها بر اثر سم مردند.
حضرت عیسی(علیه السلام) در بازگشت چهار جنازه را بر سر سه خشت طلا دید و فرمود: «دنیا با اهلش این طور می کند.»[9]

پی نوشت:
----------------------------------------
[1] _ احزاب: 32.
[2] _ توبه: 34.
[3] _ بحار الانوار: ج 75، ص 92.
[4] - بحارالانوار: ج 73، ص 171-178.
[5] - نهج البلاغه: رقم 228 از حکم.
[6] - نهج البلاغه: رغم 180-226 از کلمات قصار.
[7]- سوره بقره، آیه 30.
[8] _ کلیات سعدی، گلستان، تصحیح فروغی، چاپ امیر کبیر، ص 109.
[9] _ پند تاریخ: ج 2، ص 124 و انوار النعمانیة: ص 353.

Share