حکایت نجم اسود

انجمن‌ها: 

در کتاب نجم الثاقب روایت است که :

مردی در قریه دقوسا که یکی از قریه های کنار نهر فرات بزرگ است ، ساکن بود . نام آن مرد نجم و لقبش اسود بود و او از اهل خیر و نیکی و صلاح بود . از برای او، زن صالحه ای بود که او را فاطمه می گفتند . او نیز زنی خیر و صالحه بود . این مرد و زن هر دو نابینا گشتند  و مدتی بر این حال صفیقه باقی ماندند . و این در سال 712 بود .

پس در یکی از شبها ، زن دید که دستی بر سر او کشیده شد . و گوینده ای گفت : ((حق تعالی ، کوری تو را زایل گردانیده است و برخیز شوهر خود ابو علی [نجم] را خدمت کن و در خدمت به او کوتاهی مکن .))

زن گفت : (( پس من چشم گشودم و خانه را پر از نور دیدم . دانستم که این حضرت قائم است .

Share