اسوه های تشکیلاتی - شهید حسن باقری

اسوه های تشکیلاتی؛
حسن باقری

بسم الله الرحمن الرحیم
شناسایی نیرو
انسانی بسیار پر جنب و جوش بود و این طور نبود که بسنده بکند به مأموریت و آن پست و مسئولیتی که در اختیار دارد. درباره ی کادر یگان های سازمان رزم سپاه خیلی کار می کرد. برای فرمانده گردان، فرمانده تیپ و فرمانده لشکر تلاش زیادی می کرد. بسیاری از فرمانده لشکرهای فعلی سپاه که در قید حیات هستند و بعضی از فرمانده لــشکرهایی کـه بـه شــــهادت رســـــیدند، این ها انسان هایی بودند که شــهید بـاقــــری، این ها را کشف و معرفی کرد و از فرماندهی کل سپاه، برای این ها حکم گرفت.

 فرمانده واقعی
کنار هم نشسته بودند. سلام نماز را که داد، گفت: «قبول باشه». احمد دلش می خواست بیشتر بـاهـم حـرف بزننـد. نـاهار را کـه خوردنـد، حسـن، ظرف ها را شست. بعد از چایی، کلی حرف زدند و خندیدند. گفت: «حسن! بیا به مسئول اعزام بگیم ما می خوایم با هم باشیم. میای؟»
- باشه؛ این طوری بیش تر با همیم.
- آقاجون! مگه چی میشه؟  ما می خوایم باهم باشیم.
- با کی؟
- اون پسره که اون جا نشسته. لاغره. ریش نداره. مسئول اعزام نگاه کرد و گفت: «نمیشه.»
- چرا؟
- پسرجون! اونی که تو میگی فرمانده هست. حسن باقریه. من که نمی تونم اونو جایی بفرستم. اونه که مـا رو ایـن ور و اون ور مـی فرستـه. معـاون ستـاد عملیات جنوبه.

 نیروی عملیات
اگـر بیـن بسیجـــی هـــا حرفی می شد، می گفت:: «برای این حرف ها به هم تهمت نزنید؛ این تهمت ها فردا باعث تهمت های بزرگتری میشه. اگه از دست هم ناراحت شدید، دورکعت نماز بخوانید، بگویید: خدایا! این بنده ی تو حواسش نبود من گذشتم؛ تو هم ازش بگذر. این طوری مهر و محبت زیاد میشه. اون وقت با این نیروها میشه عملیات کرد.»

 نوکر بسیجی ها
دیدم از بچه های گردان ما نیست ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشد و از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم: «اصلاً تو کی هستی این قدر سین جیم می کنی؟» خیلی آرام جواب داد: «نوکر شما بسیجی ها!»

  ولایت پذیری
تـوپش پـر بـود. هه ش مـی گفـت: « مـن با اینا کار نمی کنم؛ اصلاً هیچ کدومشون رو قبول ندارم؛ هرچی نیروی باتجربه ست، گذاشتن کنار؛ جواب سلام نمیدن به آدم.» آرام که شد حسن بهش گفت: «نمیتونی همچین حرفی بزنی؛ یا بگی حالا کـه آقـای ایکـس شـده فـرمانـده، مـا نیستیم؛ اگه می خــوای خـــدا توفــیق کـارهات رو حفــظ کنه،          هیچ کاری به این کارا نداشته باش؛ اگه گفتن برید کنار، میریم. خدا گفت چرا رفتی؟ میگیم آقای ایکـس مسئـول بـود گفـت بـرو، رفتیـم.» دیگــه عصبانی نبود. چیزی نگفت. پا شد و رفت.

 تقسیم وظایف
کف اتاق توی یکی ازخانه های گلی سوسنگرد نشسته بود. سه نفر به زحمت جا می شدند. نقشه، پهن بود جلوش. هم گوشی بی سیم روی شانه اش بـه تـوپ خـانـه، گـرا  مـی داد و هـم روی نقشـه کـار می کرد. به من سفارش کرد آب یخ به بسیجی ها برسانم؛ به یکی سفارش الوار می داد برای سقف سنگر ها؛ گاهی هم یک تکه نان خالی بر می داشت می خورد. عصر از شناسایی برگشت.
می گفت: «باید بستان رو نگه داریم. اگه این ارتفاع رو نگیریم و آفتاب بزنه، این چند روز عملیات، یعنی هیچ.» با این که خسته بود، دو ساعته چهار تا گردان درست کرد.
خودش هم فرمانده یکی از گردان ها. از سر شب تا صبح حسابی جنگیدند. چهار صبح بود که حسـن را بی حال و نیمه جان بردند عقب. ارتفاع را که گرفتند، خیال همه راحت شد.

 جمع آوری اطلاعات
افسر رده بالای ارتش عراق بود. بیست روز پیش، اسیر شده بود. با هیچ کدام از فرماندهان حرف نمی زد. وقتی حسن آمد، تمام اطلاعاتی را که   می خواستیم، دو ساعته گرفت. بچـه هـا بـه شـوخـــی مـــی گفتنـد:
«جـادوش کـردی؟» فقــــط لبخــنـد  می زد. می گفت:
«به فطرتش برگشت»

 بهانه ای برای خودسازی
حسن بهش گفته بود برود خط؛ ولی تازه بیدار شده بود و خواب آلود حرف می زد. از دستش عصبانی بود. می گفت: «چی بهت بگم؟ اعدامت کنم؟ یا گوشت رو بگیرم بگم آقا برو گم شو؟  چه قدر بگم فلانی برو دنبال فلان کار؟ وقتی نمیرید، خودم مجبورم برم.
 هی باید بگم آقای ایکس برو با آقای ایگرگ هماهنگی کن. تو رو به امام زمان با هم بسازید! تو کوتاه بیا. بذار بگن فلانی کوتاه اومد. اصلاً بابا، ما به بهانـه ی جنگ و گردان و خاکریز با هم رفیق  شدیم تا هم دیگه رو بسازیم.»

 فکر تشکیلاتی
تعداد نفرات هر تیپ، گردان، گروهان و دسته را نوشت. با توپ و تانک غنیمتی هم گردان زرهی درست کرد. ده - دوازده تا گردان شد و بیست تا تیپ.
می گفت: «برای تازه واردهای جنگ هم جزوه ی آموزشی می خواهیم. نیروها باید تشکیلاتی فکر کنند. بسیجی هایی که برمی گردند شهر، باید گروهان و گردان هر مسجد را درست کنند؛ اعزام مجددها هــــم بـــاید برگـــردند بـه یگان های خودشان، مثل مسافری که برمی گردد به خانه ش. این طوری سازمان رزم درست و حسابی داریم.»

 فرمانده همراه
چندتا بسیجی کنار جاده منتظر ماشین بودند. حسن گفت: «ماشینو نگه دار اینا رو سوار کنیم.» بهشون گفت: «اگه الان فرمانده تون رو می دیدید، چی می گفتید؟» یکیشون گفت: «حالا که دستمون نمیرسه، اما اگه می رسید می گفتیم آخه خدا را  خوش میاد تو این گرما پیاده بریم؟ تازه غذاهایی که برامون میارن اصلا خوب نیست و...»
حسن با خنده گفت: «میگم رسیدگی کنن. دیگه؟» آن ها هم می گفتند و می خندیدند. به مقرشان که رسیدیم، پیاده شدند و رفتند.

 "نمیشه" نداریم
«نمیشه» تو کار نیارید! زمین باتلاقی هم که باشه برید فکر کنید چه طور میشه ازش رد شد. هر کاری راهی داره.»

 جلوتر از نیروها
خودش رفته بود سرکشی خط. خاکریز، بالا نیامده، لودر پنچر شده بود. سراغ فرمانده گردان را هم از ستاد لشکر گرفت. خواب بود. «یعنی چی که فرمانده گردان هفت کیلومتر عقب تر از نیروهاشه؟ اگه قراره گردان با بی سیم هدایت بشه، از مقر تیپ این کار رو می کردیم.
وقتی فرمانده تیپ از پشت بی سیم میگه سمت راست فشاره، فرمانده گردان باید با گوشت و خونش بفهمه چی میگه. باز توقع داریم خدا کمک کنه. این جوری نمیشه.فرمانده گردان باید جلوتر از همه باشه.»

 سر ساعت
جلسه داشتیم. بعضی ها دیر رسیدند. باقری را تا آن روز نمی شناختم. دیدم جوانی بعد از خواندن چند آیه شروع کرد به صحبت. فکر کردم اعلام برنامه است. بعد دیدم قرص و محکم گفت: «وقتی به برادرا میگیم ساعت نُه این جا باشن، یعنی نه و یک دقیقه نشه.»

 به یاد بسیجی ها
اوج گرمای اهواز بـود. بلنـد شـد، دریچه ی کولر اتاقش رابست.  گفت: به یاد بسیجی هایی کـه زیـر آفتــاب گــرم می جنگند.

فرمانده عملیات جنوب
از خستگی، هرکس طرفی ولو بود. از خط برگشته بودند و منتظر برگه های مرخصی. حسن، وسط آسایشگاه با صدای بلند گفت: «برادرا! فرمانده عملیات جنوب اومده، می خواد صحبت کنه. همه تو محوطه جمع شید!»
 به هم می گفتند: «این همونیه که بیدارمون کرد. پس کو فرمانده عملیات جنوب؟» بعد از حرف هاش، بچه ها قید مرخصی رفتن را زدند و شدند نیروی احتیاط.

فرمانده بدون نیرو نمی خوام!
تانک های عراقی داشتند بچه ها را محاصره می کردند. وضع، آن قدر خراب بود که نیروها به جای فرمانده لشکر مستقیما به حسن بی سیم می زدند.
«همین الآن راه می افتی، میری طرف نیروهات، یا شهید میشی یا با اونا برمی گردی.» خیلی تند و محکـم مـی گفـت: «اگـه نـری بـاهـات بـرخـورد   می کنم. به هــــمه ی فـــــرمانده ها هم میگی آرپی جی بردارند و مقاومت کنن. فرمــــانده زنــــده ای که نیــروهاش نباشن، نمی خوام.»

بخشی از وصیت نامه ی شهید
‹‹ ... فعلاً انقلاب ما، همچون تير زهرآگيني براي تمام مستکبران درآمده است و ياوري است براي همه ی مستضعفين جهان.
... ما با هيچ دولت و کشوري شوخي نداريم و با تمام مستکبرين جهان سرِ جنگ داريم و در رابطه با اين هدف، جنگ با صدامِ يزيد، فقط مقدمه است...
... در اين موقعيت زماني و مکاني، جنگ ما جنگ کفر است و هر لحظه مسامحه و غفلت، خيانت به پيامبر اکرمصلی الله علیه و آله و امام زمانعجل الله تعالی فرجه الشریف ، و پشت پا زدن به خون شهداست. ملت ما بايد خودش را آماده ی هرگونه فداکاري بکند...
 ... در چنين ميدان وسيع و اين هدف رفيع انساني و الهي، جان دادن و مال دادن و فداکاری، امري بسيار ساده و پيش پاافتاده است و خدا کند که ما توفيق شهادتِ متعالي در راه اسلام را با خلوص نيت پيدا کنيم...
... در مورد درآمدها چيزي به آن صورت ندارم و همين بضاعت مزجاه را هم خمسش را داده ام و بقيه را هم در راه کمک رساندن به جنگجويان و سربازان اسلام با سپاه کفر خرج کنند...
درود بر رهبر کبير انقلاب اسلامي، امام خميني. اللّهم عجّل في فرج مولانا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه
غلامحسين افشردي ساعت 12 شب »

 فرمانده در خط
تیـر بـار عـراقـی هـا همه را کلافه کرده بود. آمــده بـود پشــت خـاکـریــز نقشه را پهن کرده بود و فکر می کرد.کسی باور نمی کرد فـرمـانـده لشـکر آمده باشد خط.

 فرمانده یا خادم؟
یک روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگیــرم، دیــدم تنهــایــــی دستشویی های مقر را می شست. گاهی هم دور از چشـــــم همه، حیـــــاط را آب و جارو می زد.

 غذای فرمانده
عـصــر بـــود کــه از شناسایی آمد. انگار با خاک، حمام کرده بود. از غذا پرسید. نداشتیم. یکی از بچه ها تندی رفت از نزدیکی شهر، چند سیخ کوبیده گرفت.
کباب ها را که دید، داد زد: «این چیـــه؟» زد زیـر بشقـاب و گفــت: «هرچی بسیجی ها خوردند، از همون بیار. نیست؛ نون خشک بیار.»

مشتری های بسیجی
من تو اعزام نیرو بودم. دم وضوخانه، خیلی وقت ها موقع اذان می دیدم آستین هاش را بالا زده و روی صندلیِ کنار در نشسته. می گفت: «بچه ها! مواظب باشید. مشتری های شما همه بسیجی اند. یه وقت تند باهاشون حرف نزنید.»

 نگاه به بسیجی ها
امام صادق(ع)اشاره می کرد، اصحابش می رفتند توی تنور داغ. بسیجی ها هم این جوری اند؛ منطقه ی دشمنه، تاریکه، سی کیلومتر پیاده روی داره، با همه ی موانع؛ اما بسیجی ها میرن. هرجا حـرف بسیجــی هـا بـود، مـی گفت «ایــن هـــا پــدیـده ی جـدیـد خلقتند.»
------------------
بر گرفته شده از کتاب اسوه های تشکیلاتی

Share