ماهی که در بدر درخشید

ماهی که در بدر درخشید

جنگ بدر، یا «بدر کبری» و یا «بدر اولی» نخستین جنگی بود که مسلمانان با مشرکان داشتند. مسلمانان پس از پانزده سال صبوری و بردباری اینک در سال دوّم هجری؛ ماه مبارک رمضان از خدا اذن جهاد دریافته بودند تا از دین و جان خود دفاع کنند و پاسخی در میدان اقدام و عمل به پانزده سال زورگویی و ظلم مشرکان داده باشند.

دو سپاه در کنار چاه های بدر به هم رسیده بودند. از یک طرف مسلمانان با افراد اندک خود - یعنی سیصد و سیزده یا سیصد و چهارده نفر - صف کشیده بودند که برای سواری تنها دو یا سه اسب داشتند. و از طرف دیگر مشرکان، دست کم با نهصد و پنجاه مرد جنگی که ششصد نفر زره پوش و صد اسب داشتند که با غرور و توحّش به طبل جنگ می کوبیدند.

نخستین کسانی که از سپاه کفر به آوردگاه آمدند و همآورد خواستند سه مرد جنگی به نام های عتبه (پدر بزرگ معاویه)؛ شیبه (عموی معاویه) و ولید (دایی معاویه) بودند. این سه تن برای جنگ تن به تن به میدان شتافته بودند که هرکدام حریفی برای نبرد و رزم می خواستند.

از سپاه اسلام نخست سه مجاهد از مسلمانان مدینه (از قبیله انصار) به میدان جهاد روی آوردند که با توهین و تحقیر روبه رو شدند. پهلوانان کفر گفتند که شما در شأن ما نیستید و ما با شما نمی جنگیم و منتظر می مانیم تا از قبیله خودمان قریش مردانی به رزم ما بیایند که همتای ما باشند. سپس فریاد برآوردند که ای محمّد! همتایان ما را به جنگ ما بفرست!

رسول خدا صلی الله علیه و آله به عمویش حمزه و به دو پسر عمویش علی و عبیده گفت که برخیزید تا پاسخ آنها را بدهید.

علی علیه السلام که در این جنگ هم مانند بسیاری از جنگ های دیگر، پرچمدار سپاه بود، به همراه عمویش حمزه و پسر عمویش عبیده به میدان جهاد تاختند تا در برابر آن سه جنگجوی کفر، قد برافراشتند. آنها گفتند آری شما همتایان بزرگواری برای ما هستید.

به این ترتیب سه سردار از بنی هاشم با سه سردار از بنی اُمیه آماده مصاف و نبرد با یکدیگر شدند. از سپاه اسلام عبیده با عتبه؛ و حمزه با شیبه؛ و علی علیه السلام با ولید، تن به تن به جان هم افتادند.

پیش از همه علی علیه السلام ولید را کشت. حمزه و شیبه پس از زد و خورد بسیار که دیگر شمشیرشان کند شده بود، با هم گلاویز شدند. علی علیه السلام که حریف خود را کشته بود، به سوی آن دو خیز برداشت و به عمویش حمزه که از شیبه قدش بلندتر بود، گفت که عموجان سر خود را بدزد و به زیر بیآور!

حمزه تا سر خود را به میان سینه حریفش شیبه فرو برد، علی علیه السلام با ضربتی کاری نصف سر شیبه را به هوا پرانید تا کار این یکی را هم یکسره ساخت. سپس همرزم خود عبیده را دیدند که به دست حریفش عتبه، یک پایش قطع شده بود. دو تایی به سوی عبیده دویدند تا به داد او برسند. پیش از آن که کسی کاری بکند، علی علیه السلام پیش دستی کرد و عتبه را که هنوز رمقی در جان داشت و مثل حریفش وی نیز زخمی بود با ضرب شمشیری به درک فرستاد.[1]

با این پیروزی بزرگ، مسلمانان با آن که شمارشان در مقایسه با کفّار بسیار اندک بود، جرأت و جسارت بیشتری یافتند تا دلیرانه به جهاد پرداختند و خود را فاتح جنگ نابرابر ساختند.

تردیدی در این نیست که نقش شجاعت حضرت علی علیه السلام در این رزم بیش از همه بوده است. با این که بیش از بیست سال از عمر شریفش نمی گذشت، امّا مثل ماه از اوّل تا آخرِ جنگ در میدان جهاد می درخشید. به قولی بیست و هفت و به قولی دیگر سی و پنج تن از سپاهیان کفر را حضرت علی علیه السلام در این جهاد از پا درآورد.[2]

توضیح: پس از وفات پیامبر صلی الله علیه و آله که قدرت و حکومت قرن ها در دستِ دشمنان علی علیه السلام بود. یعنی اسلام و تاریخ اسلام نخست به دست بنی اُمیه و سپس به دست بنی عبّاس افتاد. آنها به ویژه بنی اُمیه تا توانستند نقش علی علیه السلام را در جنگ بدر هم مثل همه فضائل و مناقب مولا علی علیه السلام کم رنگ نشان دادند. و چنان نمودند که پیش از علی عمویش حمزه، راه پیروزی را در جنگِ بدر به روی مسلمانان گشود. خلفای بنی امیه و بنی عبّاس - که تاریخ اسلام به دستور آنها و زیر نظر آنها تدوین شده است - تا آنجا در این تحریف و تنقیصِ نقشِ حضرتِ علی علیه السلام پیش رفته اند که امروز همان خواسته آنها در تاریخِ اسلام شهرت یافته و متداول شده است. حتّی حماسه سرایان شیعی نیز از همین تاریخ متداول و معروف اثر پذیرفته و از تاریخ چنان برداشته اند که خصم می خواسته است. و در نتیجه تنها کشته شدن ولید را به دست علی علیه السلام روایت کرده اند، غافل از این که مولا علی علیه السلام خود در نامه ای که به معاویه در آستانه جنگ صفّین نوشته بود واقع قضیه را چنان که بود روایت کرده است.

ما در اینجا نخست نامه امام علی علیه السلام را روایت می کنیم و سپس جنگ بدر را از زبان یکی از حماسه سرایان شیعی - به همان ترتیبی که در بیشتر تاریخ های رسمی و خلافتی است - حکایت می کنیم تا هر دو روایت را در اینجا داشته باشیم.

امیر مؤمنان علی علیه السلام در نامه اش به معاویه چنین می نویسد:

«... مرا از جنگ می ترسانی و به ضرب و شست تهدید می کنی؟ مگر فراموش کرده ای که من همان ابوالحسنم که پدر بزرگت عُتبه را؛ و عمویت شیبه را؛ و دائی ات ولید را؛ و برادرت حنظله را در جنگ بدر کشته ام. آن شمشیر که خون این گروه را در راه خدای تعالی با آن ریخته ام، هنوز هم در دست من است. و دست و بازوی من به همان قوّت و نیروی خود باقی است...»[3]

با این همه سراینده کتابِ «حمله حیدری» میرزا محمّد رفیع مشهدی شاه جهان آبادی معروف به باذل مشهدی از شاعران قرن یازدهم هجری همان روایت معروف از جنگ بدر را این چنین حکایت می کند:

نخست آن که آهنگ میدان نمود
بزرگ عرب نامور عتبه بود

چو دید آن که هستند اصحاب دین
پیاده ستاده به میدان کین

فرود آمد از اسب آن جنگجو
دو مرد دگر نیز همراه او

یکی شیبه بودی ولید آن دگر
که آن یک برادر بُدش این پسر

حکیم دلاور چو آن حال دید
که دارد سر رزمگه بوالولید

بیامد برش با دل دردمند
روان پر ز مهر و زبان پر ز پند

چنین گفت کای سرور انجمن
چه داری به دل زین پیاده شدن

که بست این چنین چشم و گوش تو را
کدام اهرمن برد هوش تو را

تو را جنگ جستن ز فرهنگ نیست
سپهدار خود از پی جنگ نیست

نظر بر تو دارند یکسر سپاه
نشاید تو را رفت در رزمگاه

که گر از ستمکاری آسمان
رسد چشم زخمی تو را ناگهان

شود بی سر این لشکر نامدار
نماند دگر پای کس استوار

تو بر جای خود ای سپهبد بایست
به میدان کین دیگری را فرست

کنونت چه شد ای یل نامور
که بستی کمر از همه پیشتر

به پاسخ چنین گفت آن رزمجو
که بُد آن چه گفتی سراسر نکو

ولی آن که من دل نهادم به جنگ
نباشد پسندیده اکنون درنگ

میان دلیران بطحا زمین
به این عزم گردیده ام پشت زین

به میدان نمودن رخ از بهر جنگ
بُوَد بازگشتن کنون عار و ننگ

تو عارم روا ای برادر مدار
ندانی که مرگ است بهتر ز عار

حکیمش بفهماند بار دگر
نکرد آن سخن ها در او هم اثر

که از طعن بوجهل دل خسته بود
به خون دست از جان خود شسته بود

پس آن گه در آمد از آن انجمن
به میدان رخ آورد با آن دو تن

ابوجهل را دید در پیش صف
سواره همی گشت نیزه به کف

برآشفت و گفتش تو را شرم نیست
به چشمت درون هیچ آزرم نیست

چه گردی سواره به پیش سپاه
نمی بینی ای ناکس دل سیاه

دو رویه بزرگان آل لوی
به شوکت فزونتر ز فغفور و کی

پیاده ستاده در این دشت کین
تو را اسب می باید و پشت زین

بگفت این و زد بر پی اسب او
ز بالای اسب، او درآمد به رو

پس آشفته با تیغ پرخون به دست
ز خود بی خبر گشته چون پیل مست

نه اندیشه جان نه پروای سر
برادر روانش ز پس با پسر

بیامد باستاد بر دشت کین
مبارز طلب کرد از شاه دین

شه انبیا داد فرمان چنان
کز انصار دین هم سه تن پهلوان

که باشند آگه ز کار نبرد
روند از پی رزم آن هر سه مرد

به فرمانش انصار پاک اعتقاد
به میدان برفتند تازان چو باد

از آن هر سه تن عتبه نامور
ز نامِ نسب جست اوّل خبر

بگفتند انصار دینیم ما
ز مردان یثرب زمینیم ما

که دانیم چون شیر مادر حلال
به خود خون اعدای خسران مآل

به پاسخ چنین گفت آن کینه خواه
شما بازگردید سوی سپاه

مرا با شما جنگ و پیکار نیست
به کس جز بنی عمِّ خود کار نیست

خروشید پس از صف کارزار
که از جنگ ناجنس ما راست عار

فرست ای محمّد به پیکار ما
کسی را که باشد سزاوار ما

رسول خدا چون شنید این ندا
اجابت نمود از کرم خصم را

فرستاد پس فخر آل قریش
برش یک عم و دو پسر عمِّ خویش

چو رفتند آن هر سه تن رزم ساز
به صفِّ خود انصار گشتند باز

بر آیین خود عتبه نام و نسب
بپرسید از آن سروران عرب

چنین داد پاسخ عم مصطفی
منم حمزه شیر رسول خدا

عبیده است آن، این دگر یک علیست
به کین جستن اکنون تو را عذر چیست

بگفت او کنون نیست از جنگ بیم
که هستیم هم رزمِ کفوی کریم

پس آن نامداران پرخاشوَر
کشیدند شمشیرها از کمر

به هم رو نمودند با تیغ تیز
برانگیختند از جهان رستخیز

به نظّاره مردان هر دو سپاه
نظر باز کرده بر آن رزمگاه

شده محو پرخاش آن پر دلان
سر انگشت ها جمله را در دهان

به تحسین آن جانسپاران دین
زبان ملایک پر از آفرین

نبی را به پیش خدای جهان
دو دست دعا جانب آسمان

همی خواست فیروزی اهل دین
بر آن بت پرستان ز جان آفرین

پس آمد سوی عمِّ خیر البشر
بزرگ عرب عتبه نامور

هژبر ژیان ابر شمشیر بار
عمِ مصطفی حمزه نامدار

در آمد علم کرده شمشیر کین
برآورده دست اجل ز آستین

برآویخت با عتبه چون شیر نر
به دستی حسام و به دستی سپر

به کف تیغ ها ابر خونبار گشت
هوا آتشین چون دم مار گشت

ز بس جستن برق تیغ یلان
شده خیره چشم تماشائیان

دم تیغ جستی ز پشت سپر
بدانسان که خیزد ز اخگر شرر

شده گرم میدان به کوشش ز کین
یکی بهر کفر و یکی بهر دین

به چشم یقین مرگ خود دیده فاش
به دفعش در آب و عرق در تلاش

چنین آن دو پر کینه در حرب هم
نمودند بسیار رد ضرب هم

چو ردّ و بدل شد بسی ضربها
به تأیید یزدان عم مصطفی،

درآمد به کردار غرّنده میغ
علم کرده چون شعله برّنده تیغ

ز دل بانگ اللّه اکبر کشید
ز کف شعله تیغ او سر کشید

به گردن بزد عتبه را تیغ تیز
برآورد از جان او رستخیز

بیفکند خوارش به دشت دغا
سر از تن جدا و تن از سر جدا

رسول خدا نیز با پردلان
کشیدند تکبیرها در زمان

بشد عتبه با شور و غوغای خویش
سر خویش را دید در پای خویش

تن کشته در خاک یک دم تپید
روانش همان دم به دوزخ رسید

کمر هرکه بندد به جنگ خدا
در آرد فلک این چنینش ز پا

پس آمد به ناورد شیر خدا
ولید دلاور چو تند اژدها

ز باد جوانی سری پر ز شور
به امّید بازوی خود در غرور

به دستیش تیغ و به دستی سپر
پر از بغض جان و پر از کینه سر

چو شیر خدا بازوی مصطفی
درآرنده عَمرو و مرحب ز پا

به میدان هماورد خود را بدید
ز جا همچو قهر خدا بردمید

بیامد برش تیغ انگیخته
به هم آتش و آب آمیخته

بر او حمله آورد اوّل ولید
به فرقش بیانداخت تیغ آن پلید

هژبر دژم ضرب او کرد رد
پس آمد که خود ضرب بر وی زند

در آمد به تنگش چو قمقام دین
برآورد چون برق صمصام کین

به کف قبضه تیغ کرد استوار
چو برداشت بازوی بی زینهار

قضا گفت بردار اسیر تو من
قدر گفت ای من غلامت بزن

قدم پیش بگذاشت، پس برد دست
ولید آن دم از بیم سر کرد پست

مسلّط بر او گشت ضرغام دین
برآورد از اللّه اکبر طنین

به قدرت بزد آن چنان بر سرش
که تا پا دو پرگاله شد پیکرش

به چپ نیمی افتاد و نیمی به راست
غریو آن دم از هر دو لشکر بخاست

ز بس تیغ تیزش به تندی شکافت
تن او مجال تپیدن نیافت

دگر باره با سیدُ المرسلین
کشیدند تکبیرها اهل دین

از آن نامداران سوم شیبه بود
که سوی عبیده ز کین رو نمود

عبیده درآمد به جنگش دلیر
به ذوق شهادت ز جان گشته سیر

برافراخت تیغ و برانگیخت گرد
برآویخت بی باک با هم نبرد

چو گردید ردّ و بدل ضرب چند
ز مکرِ عدو غافل آن هوشمند

که از حیله او آفت جان شدش
به سر تیغ بنمود بر پا زدش

ببّرید تا استخوان تیغ تیز
شدش استخوان قلم ریزه ریز

درآمد ز پا خوشدل آن نامدار
به راه خدا کرد جان را نثار

چو ابنِ عمِ سیدُ المرسلین
به میدان بغلتید در راه دین،

ملایک گرفتند گرد اندرش
نهادند بر زانوی خود سرش

ولی چون چنان دید شیر خدا
که شیبه درآورد او را ز پا،

رسانید خود را به او ناگهان
رسد چون قضایی که از آسمان

همان تیغ را نیز بر وی کشید
که خون ولید از دمش می چکید

بزد بر کمرگاه و کردش نگون
رسانید از لطف خون را به خون

بسان خیارش به دو نیم کرد
دل مشرکان را پر از بیم کرد

پس آن سرور و حمزه نامور
گرفتند از خاک، آن هر سه سر

ببستند مجروح خود را به پشت
که بُد سست حالش ز زخم درشت

به نزد رسول خدا آمدند
مظفّر ز دشت دغا آمدند

سر مشرکان ظلوم جهول
فکندند در پیش پای رسول

شد از قتل اعدا نبی شادمان
پی شکر هر موی گشتش زبان

ولیکن به سوی عبیده چو دید
به رخ آب چشمش ز رقّت چکید

عبیده چو دیدش چنان اشکبار
بگفت ای فدایت چو من صد هزار

نگه دارد ایزد تو را در امان
نبیند تنت یک سر مو زیان

چه کم می شود ما اگر گم شویم
که محض از برای فدای توایم

کنون باد از لطف یزدان پاک
تو را عمر چندان که ما راست خاک

نمی ترسم از این که مرگم رسید
ولی آه اگر من نباشم شهید

به پاسخ بگفتش نبی یابن عم
از این ره میاور به دل هیچ غم

به راه خدا داده ای نقد جان

شهیدی تو و نیست شکی در آن

عبیده از آن مژده دلشاد گشت
ز فکر غم مرگ آزاد گشت

پس آن گه به حکم رسول إلاه
سوی خیمه بردندش از رزمگاه

 

-------------------------------


[1] ابن شهر آشوب، مناقب آل ابی طالب 3 / 119.40 .

[2] ابن شهر آشوب، مناقب آل ابی طالب 3 / 120.41 .

[3] ابن اعثم کوفی، الفتوح / 490، ترجمه محمّد بن احمد مستوفی هروی. و نیز بنگرید: نهج البلاغه، نامه 64؛ الغدیر 10 / 216.

Share