معرفت نفس؛ معرفتي تجربي

اگر بخواهيم با تمام وجود احساس کنيم که ما اين «تن» نيستيم و «تن»ِ ما در حقيقت ما هيچ دخالتي ندارد، بايد بتوانيم اين موضوع را طوري احساس کنيم که مثل ساير امور تجربي برايمان تجربه شود، بر همين اساس بايد عرض کنم روش  ما در اين بحث تا آخر يك روش «تجربي» است و نه روش استدلالي و انتزاعي، منتها در روش تجربي، يك وقت موضوعِ مورد تجربه، پديده اي مادي است و يك وقت موضوعِ مورد تجربه،  پديده اي غير مادي است. در روش تجربي وقتي موضوعِ مورد تجربه مجرد باشد عملاً وجودِ معلوم نزد عالم حاضر است که به آن علم حضوري مي گويند، پس با اين تعريف تمام علوم حضوري در سلک تجربه، آن هم تجربه درونی قرار مي گيرند. اين كه گفته مي شود در روش هاي عرفاني عقايد انسان يقيني مي شود به جهت آن است که موضوعات در روش عرفاني به صورت علم حضوري، مورد توجه قرار مي گيرند. چون عارفْ نمی خواهد فقط با فكرش از «عالم غيب» آگاهي پيدا كند، او تلاش مي کند از طريق قلبش با حقايق مأنوس شود و آن ها را تجربه کند.

يکي از برکات معرفت نفس اين است که انسان معني «لقاءالله» را كه مطلوب اولياء الهي است و يک عمل تجربي است، مي فهمد و چنانچه انسان ها معناي لقاء الهي را متوجه شدند راه رجوع به حق برايشان پيدا مي شود. هرچند موضوع طوري است که تا راهرو راه را طي  نكند نتيجه نمي گيرد.

در علوم تجربي قاعده اين است كه ما با موضوعِ مورد تجربه ارتباط مستقيم پيدا كنيم و براي اين کار بايد موانعِ ارتباط با موضوع را برطرف نماييم. مثل وقتي که مي خواهيم تجربه کنيم آب در چند درجه به جوش مي آيد، چيزهايي را که مانع ارتباط ما با آبِ خالص مي شود از محيطِ آزمايش خارج مي کنيم و لذا آبي را انتخاب مي کنيم که گچ و نمک نداشته باشد و آب مقطر باشد، آن هم در محلي که فشار هوا در حدّ فشار سطح دريا باشد، تا فشار زياد مانع ظهور خاصيت اصلي آب نگردد. در موضوع معرفت نفس نيز بايد همين قواعد رعايت شود يعني اگر خواستيم خودمان را درست تجربه كنيم، بايد شرايطي را به وجود بياوريم كه «خود»مان در آن شرايط، خالص از هر مانعي مورد تجربه قرار گيرد. اينجاست كه عالمان به نفس ناطقه تجربه ي انسان در خواب را پيش مي كشند، زيرا در آن حالت نفس انسان بدون بدن در صحنه است. البته اگر بتوانيم خود را در «مرگ» تجربه کنيم بسيار بهتر است، ولي در بحثي كه ما داريم «مرگ» و «خواب» چندان فرق نمي كنند. خواب، شرايطي است كه انسان بدون بدن با خودش روبه رو است و مي تواند خود را به خوبي تجربه کند و در نتيجه متوجه مي شود خودِ او بدون همراه داشتن «تن»، باز خودِ اوست.

عرض شد براي شناخت خود، مرگ بهتر از خواب است، چون همان طور كه بعداً روشن مي شود، در مرگ علاوه بر اين که انسان بدون بدن است، هيچ گونه تعلقي هم نسبت به بدن خود ندارد و به همين جهت در درکِ خود به صورتي خالص، بهترين حالت را دارد و انسان در آن شرايط براي خود زلال تر است! ولي با اين همه در خواب هم تمام شرايطِ جدايي از بدن در ميان است مگر اين که نفسِ انسان هنوز تعلق به بدن را در خود دارد و به همين اندازه بايد متوجه بود که در تجربه ي خود نقش اين تعلق ناديده گرفته نشود. در هر حال مي توانيم خود را در خواب نيز تجربه کنيم آن هم بدون بدن و متوجه شويم بدن هيچ نقشي در حقيقت انسان ندارد.

نکته ي اول: انسان يك «تن» دارد و يك «من». كه حقيقت او همان «من يا نفس» اوست، و همه ي ادراكات، مخصوص و مربوط به نفس[1] است.

نکته ي اول متذکر اين مطلب است که انسان بدون هيچ برهان و استدلالي، خود را حس مي كند و دست و پايش را عين خود نمي داند، به خصوص اين مسأله در خواب روشن تر و محسوس تر است؛ زيرا ما در خواب هنگامي كه بدن مان در رختخواب است، خود را در همان جايي كه خواب مي بينيم مي يابيم و نه در رختخواب. مثلاً خواب مي بينيم كه در باغي هستيم و واقعاً هم خود را در آن باغ احساس مي کنيم و حس نمي كنيم خودمان همان گوشت و استخوان ها هستيم كه در رختخواب است. يا وقتي كه خواب مي بينيم در خيابان، ماشيني مي خواهد ما را زير بگيرد، خود را در وسط خيابان حس مي كنيم. خواب مي بينيد داريد از اين طرف خيابان به آن طرف خيابان مي رويد، يك مرتبه يك ماشين پيدا شد که شما را زير بگيرد، مي پريد داخل پياده رو. از ترس اين كه نزديك بود ماشين به شما بزند و بميريد، بيدار مي شويد و خوشحال که الحمدلله نمرده ام. حال چند سؤال برايتان هست: اول اين که چه کسي در خيابان بود؟ عنايت بفرمائيد با توجه به تجربي بودن روش ما قرار شد كه از هيچ فکري غير از احساس خودتان كمك نگيريم. چون احساس خودمان بديهي ترين پديده ي مورد توجه ما است پس نبايد جز از خودمان از چيز ديگري کمک بگيريم. از خودتان بپرسيد؛ آن كسي كه خواب ديد در خيابان است و بعد پريد داخل پياده رو و سپس بيدار شد و خود را در رختخواب يافت، چه کسي بود؟ وقتی از خواب بيدار مي شويد، چه احساسي داريد؟ آيا احساس تان جز اين است كه: خواب ديديد خودتان در خيابان بوديد و براي همين هم ترسيديد؟ در حال حاضر چه احساسي نسبت به خود داريد؟ آيا همين احساسي که در حال حاضر از خودتان داريد همين احساس را نسبت به خودتان در خيابان موقعي که خواب مي ديديد، نداشتيد؟

توجه داشته باشيد با ذهنياتي که به خودتان تحميل کرده ايد موضوع را در حجاب نبريد. درست به خودتان توجه کنيد که در حال حاضر چه احساسي نسبت به خود داريد؟ احساس تان جز اين است كه در حال حاضر در مکاني که قرار گرفته ايد، هستيد و هيچ دليلي نداريد که اين احساس را نفي کنيد؟ مثلاً وقتي سر کلاس هستيد کاملاً احساس مي کنيد خودتان سر کلاس هستيد و وقتي که از کلاس بيرون رفتيد به رفيق تان مي گوييد: خودم سر كلاس بودم، خودم به سخنان معلم گوش  دادم و سپس خودم بيرون آمدم، هنگام خواب ديدن هم همين طور است. فردا صبح كه براي رفيق تان از خوابِ ديشب تعريف  مي كنيد، چه مي گوييد و فعلاً چه احساسي نسبت به هنگامي که خواب مي ديديد در خيابان هستيد، از خودتان داريد؟ مي گوييد: خواب ديدم كه خودم در خيابان بودم. آيا جز اين است كه مي گوييد: خواب ديدم كه نزديک بود ماشين به من بزند؟ و درست همان احساسي را که وقتي در سر کلاس بوديد، نسبت به خودتان داشتيد، همان احساس را وقتي که در خواب در خيابان بوديد، نسبت به خودتان داريد و اين مي رساند که واقعاً خودتان همان هستيد که در خواب در خيابان بود، بدون آن که بدن گوشتي تان همراهتان باشد.

آن بدني که در رختخواب بود مسلّم خودِ شما نبود هر چند شديداً به بدن خود تعلق داريد و وقتي بيدار شديد و ديديد خطري براي بدن تان پيش نيامده خوشحال شديد ولي آيا مي توان گفت: بدنتان مقداري از شماست؟ مي توانيد احساس كنيد مقداري از منِ شما در خيابان بود؟ يا احساس مي کنيد همه ي خودتان در خيابان بود و کاملاً خودتان را در خيابان يافتيد؟ بر اين اساس مي توان نتيجه گرفت كه تنِ انسان هيچ نقشي در حقيقت او ندارد و تماماً هرکس خود را بدون بدن مي تواند احساس کند.

ما نمي خواهيم نتيجه بگيريم بدن از آن جهت که ابزار تن است در ادراكاتي كه انسان دارد نقشي ندارد. بلکه حرف ما اين است که تن انسان در حقيقتِ انسان دخالت ندارد و شما بدون بدن، خودتان، خودتان هستيد. همين طور که مي توانيم بگوئيم درجه حرارتِ آب نقشي در حقيقت آب ندارد، چون حقيقت آب «تر»ي است، حال سي درجه حرارت داشته  باشد يا بيست درجه، در حقيقتِ تريِ آب تفاوتي حاصل نمي شود.

در راستاي آن که تنِ انسان، ابزار نفس انسان است مي گوييم: بالاخره اين دست، دست من و اين پا، پاي من است و آن ها را به «منِ» خود نسبت مي دهيم. اما اگر دست تان قطع شد، هيچ وقت احساس  نمي كنيد يك كمي از «مَن» شما كم شد، پس به راحتي مي توان نتيجه گرفت كه اين ها ابزارهايي هستند در اختيار نفس ولي هيچ نقشي در اين كه من خودم را دست و پاهايم بدانم ندارند و بدون دست و پا، من خودم خودم هستم. در همين راستا اگر همه ي تن انسان هم از نفس او جدا شود هيچ چيزي از حقيقت انسان کاسته نمي گردد و ابداً انسان احساس نمي كند از نفس او چيزي كم شده است. بعداً روشن مي شود که وقتي آدمي مي ميرد مي بيند كه مي ميرد و حقيقت خود را در عالمي ديگر به خوبي احساس مي کند و چيزهايي كه با اين چشم در اين دنيا نمي ديد آنجا مي بيند.

-----------------------------------

[1] - عزيزان توجه داشته باشند كه در محاورات فارسي  زبانان؛ «مَن» و «نفس» و «روح» به يك معني به كار مي رود و در اين نوشتار نيز هر سه واژه به يك معني به كار رفته است.

Share