نیازمندی ما به فلسفه؛نظام ولایت و علم دینی/بخش پنجم

بررسی رویکردهای مختلف تحول در علوم اسلامی/آیت الله میرباقری؛
آیت الله میرباقری

خداوند از ابتدا فاعل متقاضی خلق می کند و کیف حرکتش تابع تقاضایش است. البته حرکت فقط تابع تقاضای او نیست. این طور نیست که من هر تقاضایی کردم امداد بشوم، تقاضای متناسب با حکمت امداد می شود . اگر به فلاسفه بگویید این که خدای متعال حرکت خلق می کند یعنی چه؟ می گویند خداوند هیولا خلق می کند هیولایی که صورتی پذیرفته است. ولی ما می گوییم خداوند فاعل متعلق خلق می کند.

توضیح مفاهیم ولایت، تولی و تصرف
به طور خلاصه باید گفت اگر شما بخواهید یک مرکب را تفسیر کنید که اجزایی دارد و این اجزا با هم وحدتی پیدا کردند و مرکب درست شده است. واضح است مرکب هم وحدت دارد و هم کثرت. این مطلب از اموری است که بدیهی دانسته می شود و ما هم از بدیهیات خود فلاسفه شروع می کنیم. بنا بر این شما در خارج یک وحدت دارید یک کثرت. یک انسان هم یک است و هم واقعا کثرت دارد و یک بسیط نیست، یک درخت هم همین طور، کل جهان هم همین طور است. منتهی یک وحدتِ تدریجی است. این ها دفعتاً، سلول هایی نیستند که با هم پیوند بخورند مثل سلول های بدن انسان که ابتدا به بافت تبدیل می شوند، بعد بافت ها اعضا را تشکیل می هند و بعد کل بدن از مجموع اعضا به وجود می آید و با یک شیبی به وحدت می رسند. کل جهان هم مانند یک بدن دارای یک وحدت و کثرت است. واقعا این عالم یک عالم است و هر موجودی با کل این عالم مرتبط است. در این باره می گویند «کوچک بی نهایت»یعنی کوچکی که متصل به بی نهایت است و بی نهایت ارتباط دارد.
این عالم دارای وحدت و کثرت است یا حد اقل یک وجودی هست که دارای وحدت و کثرت است. حال می خواهیم تعریف کنیم که وحدت و کثرت یعنی چه ؟ با چه چیزی می توان این وحدت و کثرت را توضیح داد؟ آیا می شود با مفاهیم متباینه بگوییم این چیزی که وحدت و کثرت دارد چیست؟ مثلاً انسانِ در خارج، طبق تعریف ارسطویی، انسان هست، طبیعت انسانِ در خارج هست، رنگ هست، وزن هست، حجم هست و خصوصیات دیگر. شما می گویید این انسان دارای این حجم است، دارای این وزن ، دارای این رنگ و دارای این صفت است، دارای خصوصیات اخلاقی است و همین طور می شمارید. این ها که امور متباینی هستند. وزن موجود است، رنگ یک موجود است، حجم یک موجود است، انسان هم یک موجود است، چرا می گویید یک موجود به نام انسان در خارج داریم.
وحدت را چطور تعریف می کنید. اگر شما کثرت را به درون ذات برگردانید و بگویید ذات هایی هستند که با هم متباین و در مرحله ذات با هم مختلف اند، بعد دیگر نمی شود بینشان ارتباط برقرار کرد. چرا؟ چون می گویید ذات سفیدی، ذات حجم، ذات وزن غیر از قند است. پس قند نمی تواند سفید باشد. نمی توانید ربط برقرار کنید. چرا؟ چون قند یک ذات است، سفیدی هم یک ذات، یک امر دیگری این ها را به هم ربط می دهد. می گویند آن ذات سوم است.
پس با حد اولیه که ذوات متباینه باشند نمی توان وحدت را تعریف کرد، هنگامی می توان وحدت بین کثرات را تعریف کرد که یک امر حقیقی را ربط بین دو ذات قرار بدهیم. بگویید این ها در هویت شان به هم مرتبط هستند و الا با هویت ها مستقل هرچه تلاش کنید نمی توانید ربط برقرار کرد. اصالت ربط هگل مربوط به همین جاست. چون می خواست وحدت را تعریف کند نتیجه اش ربط مطلق شده است. نباید ربط یک امر سومی در مقابل دو شیء دیگر شود، اگر ربط امر سوم شد سه چیز وجود خواهد داشت، چرا می گویید ربط. اشکالی که در ماهیت های نسبی ارسطوست همین است. این ماهیت سوم که نمی تواند دو ماهیت دیگر را به هم ربط بدهد، خودش هم یک ذات سومی است. لذا حتما باید ربط یک امر حقیقی باشد. نمی توان با ذوات متباینه وحدت تعریف کرد. اگر تباین را وحدت مطلق کردید، وحدت درست نمی شود. اگر این وحدت را هم در حدی به هم تنیدید که تغایر از بین رفت، کثرت درست نمی شود. اصالت ذات یا ناچار است اشیاء را با ذوات مستقله از هم ببیند یا مجبور است این ذات ها را به حدی در هم مندرج کند که همه (انسان، حجم، رنگ، وزن و قد) یک یک چیز بشوند. و گرنه نه حجم است نه رنگ است و نه وزن و نه قد بلکه یک چیز دیگر است. در غیر این صورت اگر این ها را ذات های مستقل ببیند، وحدت شان را اعتباری خواهد بود چون دیگر وحدتی نیست. آن گاه باید از «ربط» استفاده کرد. مرکب عبارت است از کثرت های متقّوِم به هم، نه کثرت های متباین، نه یک امر بسیط و نه کثرات متباین، کثرات متقوم. این تقوم و ارتباط در خود کثرت واقع شده است. کثرت متقوم مرکب را تفسیر می کند.
قدم بعدی این است که شما در عالم تغییر هم دارید. این مرکب در حال تغییر است. این هسته خرما یک نخل می شود. تغییر را چطور تعریف می کنید. درست است که یک هسته خرما یک امر بسیط نیست و عواملی مرکب است. چطور تغییر می کنند؟ چطور همان هسته خرما با تغییر به نخل تبدیل شد؟ این وحدت و کثرت زمانی را چطور تفسیر می کنید که همان هسته خرما شده نخل؟ همان تخم مرغ جوجه شده، همان طفل آدم شصت ساله شده است. این ها را چطور تفسیر می کنید. حرکت چطور واقع می شود.؟ می خواهیم بدانیم آیا حرکت جوهری برای تفسیر کافی است؟ چطور یک تخم مرغ به جوجه و بعد به یک مرغ کامل و رسیده تبدیل می شود؟ تفسیرش کنید این مرکب چطور تغییر می کند.
عده ای برای این که بتوانند رابطه زمانی حال و آینده را در تغییر بیان کنند هیولا را فرض کردند. کسانی که با فلسفه آشنا هستند می دانند یکی از مقاصد فرض هیولا این است که بتوان با آن رابطه گذشته و آینده را برقرار کرد. تخم مرغ از بین رفت و یک مرغ خلق شد. می گویند ماده اش (هیولا) یکی است. چرا می گویند ماده اش یکی است؟ چون صور را متباین می بینند. می گویند صورت تخم مرغ غیر از مرغ است. بله، تخم مرغ و مرغ متباین هستند. ولی یک ماده مشترکه وجود داشته که آن ماده، یک وقت صورت تخم مرغی به خود گرفته و در وقت دیگری صورت مرغی به خود گرفته. یک زمانی هسته خرما بود حالا یک نخل است ولی ماده همان ماده است. عامل وحدت آن ماده است.
می گوییم آن ماده هم چیزی در عرض صورت است. چیزی که به نام ماده ارائه شده، غیر از صورت و متباین با آن است. می گویند ماده هیچ فعلیتی ندارد در نه عرض هسته، نه در عرض نخل. «فعلیتُها أنّها لا فعلیه لها». این یک تناقض است. این جمله به قول امروزی ها پارادوکسیکال است. یک پارادوکس (تنافض) در آن هست. چرا به این تناقض مبتلا شدند؟ چون همین که برایش فعلیتی فرض کنند، یک چیزی در عرض صورت خواهد شد. همان طور که صور با هم متباین هستند ماده هم با بقیه متباین می شود. دیگر وحدت زمانی تعریف نمی شود. می گویند این آب کوزه که بخار شد، ماده اش با بخار (یا هوا به تعبیر طبیعیات قدیم) یکی است فقط قبلا صورتش آب بود حالا هواست ماده اش همین ماده است. حرکت را این طور تفسیر می کنند. آیا شما این نظر را به عنوان تفسیر حرکت می پذیرید؟ تفسیر حرکت عرَضی آسان تر است چون عامل وحدت، جوهر است. این سیب رنگش عوض شد. چرا می گویید همان سیب رنگش عوض شد؟ می گوید جوهرش همان جوهر است عرَض اش تغییر کرده است.
به حرکت جوهری که می رسند می گوید اول هسته بود، بعد درخت خرما شد. تخم مرغ بود، مرغ شد. ماهیت جوهر عوض شد. این حرکت، در اعراض نیست. این را چه کار می کنید؟ می گویند در این جا هیولا مایه وحدت است. هیولی و قوه مایه وحدت است، این نگرش، نگرشی کلی نگری است ولی سوال این است که آیا حرکت را می شود این طور تعریف کرد؟ یعنی یک جنبه بالقوه دارید این جنبه بالقوه یک صورت رویش می آید، بعد آن صورت می رود و صورت دوم می آید. صورت تخم مرغ می رود، صورت مرغ می آید. صورت مرغ می رود، صورت خاک می آید. این همان است؟ این تفسیر برای حرکت، یعنی حرکت به فعلیت و قوه تعریف کردن. آثار فعلی برای صورت است. جنبه اثرپذیری و حرکت پذیری برای قوه است. به تعبیر دیگر صور اشیا حرکت پذیر نیستند. فقط ماده شان حرکت پذیر است. ماده است که قبلا صورت تخم مرغی داشت و حالا مرغ شد. و الا صورت تخم مرغ و مرغ متباین اند. آن صورت می رود و یک صورت دیگر خلق می شود.
افرادی مثل حضرت آقای مصباح و دیگران که این هیولا را انکار کردند وحدت را با «وحدت اتصالی» درست می کنند. یعنی وجودات به هم متصل اند. می دانید یعنی چه؟ مثل این که شما یک قطار دارید 50 واگن دارد، این همان قطار است. می گویم این همانی برای چیست؟ برای وحدت اتصالی اش است. حالا شما واقعا قبول می کنید که رابطه ما با کودکی مان یک وحدت اتصالی است؟ مثل یک دیوار آجری که به هم وصل است، می گوید این طرف با آن طرف همان دیوار است نمی گوید همان آجر است. آیا واقعا ارتباط ما با گذشته مان این گونه است؟ ما یک وحدت اتصالی با گذشته ما داریم؟ آیا این نظر انکار حرکت نیست؟
ما می گوییم حرکت باید فاعل باشد. فاعل می تواند حرکت کند نه قابل. آنها می گویند صورت که فعلیت است نمی تواند حرکت کند؛ فعلیت، فعلیت و تغییر دیگر را نمی پذیرد. یا هست یا نیست. می گویند قابل است که حرکت می کند، قبلا یک صورت را قبول کرده حالا یک صورت دیگر را قبول می کند. قابل دارد حرکت می کند. قابلی که حرکت می کند چه فرقی کرده است؟ هیچ. قبلا قابل بوده، الان هم قابل است. پس چرا می گویید حرکت کرده؟ صورت که حرکت نمی کند قابل هم که الی الابد قابل است. ما معتقدیم حرکت به فاعلیت تعریف می شود. یعنی تا شما فاعل را تعریف نکنید حرکت تعریف نمی شود. فاعل چیست؟ فاعل آن چیزی است که صورتش تابع اراده اش است. تعیناتش به اراده اش برمی گردد. ما هم قبول داریم، تعیین حرکت بردار نیست.ولی قابل محض هم قابل تصویر نیست. موجودی که خلق شده فاعل است. این فاعل اولا تعینش تابع تغییر است. می تواند تعیناتش را تغییر بدهد لذا می تواند حرکت کند. قابل محض هم نیست که بگویید قبول محض می کند. هیچ فعلیتی ندارد نه، فاعل است. این فاعلی هم که خلق شده اگر فاعل غیر متعلِق بود باز حرکت نمی کند. فاعل غیر متعلق حرکت به سمتی ندارد لذا حضرت حق حرکت نمی کند.
موضوعِ حرکت فاعل متعلق است. در عرفان عشق مبنای حرکت است. فاعل متعلق، متعلق به فاعل بالاتر است. حرکت چیست؟ فاعل متعلق از آن فاعل بالاتر تقاضای توسعه می کند. تقاضای توسعه می کند یعنی چی؟ یعنی از فاعل بالاتر می خواهد که آن هم فاعلیت کند- بالاتر بودن هم کیفیت نیست. تعلق به کیفیت حرکت را تفسیر نمی کند. – یعنی از او تقاضا می کند که او یک فعلی انجام بدهد و با فعل خودش فاعلیت این را توسعه بدهد. متناسب با تقاضای این فاعل، فاعل بالاتر امدادش می کند و او توسعه می دهد. توسعه داد یعنی چه؟ یعنی یک فاعل تبعی برایش خلق می کند، یک فاعلی که متعلق به و مسخر اوست. اگر مسخر نباشد توسعه واقع نمی شود. اراده این می تواند در آن نافذ شود. پس این تقاضا می کند او هم خلق می کند. شروع از فاعل بالاتر است که فاعل متعلق به خودش را آفرید. بعد این تولی پیدا می کند و برایش خلق فاعل می کند. این فاعلی که برایش خلق می کنند فاعل تبعی او و مسخر او می شود. یعنی چشم و گوش و زبان او و در یک کلمه مسخَّر او می شود. قدم بعد این است که در این فاعل تصرف می کند. از این جایی که تصرف می کند ملحق به خودش شده، ادامه وجودی پیدا می کند، پیکره متصل یا غیر متصل او می شود. پس این فرایند حرکت است. موضوع حرکت فاعل متعلق به فاعل بالاتر است. حرکت از خلق فاعل متحرک شروع می شود و همین که فاعل متحرک خلق می شود تقاضای توسعه فاعلیت می کند. متناسب با خلقی که برایش می شود او را به خودش ملحق می کند و بسط وجودی پیدا می کند. این تفسیر کلی حرکت است.
لذا به نظر ما در حرکت ولایت، تولی و تصرف وجود دارد. فاعل خالق دارید که این خالق ولی هم هست. این ولایتی که این جا می بینید به معنی ربوبیت است. او فاعلِ خالقِ رب است. حرکت از خالق رب شروع می شود. اگر رب نباشد حرکت قطع می شود. فاعلی که رب است چه خلق می کند؟ یک فاعل متعلق به خودش. نه کیفیت، کیفیت خلق نمی کند. کیفیت حرکت بردار نیست. اسمش را وجود بگذارید یا ماهیت فرقی نمی کند. کیفیت حرکت نمی کند. فاعل متعلق به خودش را خلق می کند که می تواند از او تقاضا کند درون خودش را تغییر بدهد در بیرون خودش تصرف کند. فاعل یعنی این. همه موجودات متحرکت فاعل هستند. همه هم شعور نسبی و اراده دارند. البته اراده سطوحی دارد. در یک جا ادراک شهودی اش کافی است و در یک جاهایی هم ادراک حصولی لازم است که به تعبیر عده ای باید برای تصرفات خودش علم درست کند. پس حرکت به ولایت، تولی و تصرف به این معنا تعریف می شود.
به عنوان یک قاعده کلی، بر اساس دستگاه فاعلیت هر جا خصلت وجود دارد، خصلت ظهور اراده است. ما خصلت ذاتی نداریم. آب خنک است، مرطوب است، آتش گرم است، همه این ها غلط است. در اصل خصلت ظهور اراده است. منتهی ظهور کدام اراده؟ یک جا اراده خود این فاعل است، یک جا اراده فاعل بالاتر است که در این جا ظهور می کند. این فاعل مسخر است و اراده او ظهور پیدا می کند. لذا ما می گوییم این تکنولوژی و این ماشین که نزد شماست، تجسد نظام اراده های انسانی است. لذا اراده است و با شما کار دارد و روی شما اثر می گذارد. تکنولوژی خنثی نیست، تجسد اراده هاست. خصلت ظهور اراده است. حالا یا ظهور خودش است یا ظهور اراده غیر در اوست. اگر مسخر غیر باشد فاعل تبعی غیر می شود. اراده غیر در او ظهور پیدا می کند. در هر صورت حرکت به فاعلیت تعریف می شود، نه به قابلیت. فاعل متحرک همان فاعل متحرک است، که چون فاعل است می تواند تقاضای توسعه کند. وقتی تقاضای توسعه کرد می تواند در مسیر توسعه خودش تصرف کند. برایش خلق می کنند و تصرف می کند.
ما می گوییم تخم مرغی یک فاعل است. این طور نیست که تخم مرغ یک صورت فعلیه دارد که کیفیتش اصل باشد. اگر کیفیت اصل شد، حرکت قطع می شود. تخم مرغی ترکیبی از یک صورت و یک هیولا نیست. نه صورت محض و کیفیت ثابت دارد چون کیفیت ثابت قابل خلق نیست و نه هیولاست، یک فاعل است. منتهی فاعلی است که در نظام فاعلیت تعریف می شود. در نظام فاعلیت روابطش با فاعل های دیگر شکل می گیرد و تعین پیدا می کند. تعین اش، تعین در رابطه است. این فاعل با فاعل های دیگر مقابل می شود و یک نسبیتی ایجاد می شود. این نسبیت فعلیت او می شود. این نسبیت چیست؟ نسبیت ذاتی است؟ اگر نسبیت ذاتی بود قابل تغییر نبود. این نسبیت به معنی ظهور اراده هاست. لذا اراده ها می توانند آن را تغییر بدهند. لذا ما تعین داریم اما نه تعین کیفیتی. تعیین کیفیتی با حرکت نمی سازد. بالاخره این فاعل متعین شده. یک شیء آدم شده است، آن شیء درخت شده است و ... . این فاعل متعین، فاعل متعین است. تعینش به روابطش با نظام فاعلیت است. روابط باعث تعین می شود. شیء با فاعل های برتر، مادون و هم عرض رابطه هایی برقرار می کند. مثلا در نظام اجتماعی رئیس جمهور می شود. رئیس جمهور یک اراده ای است که با اراده های دیگر رابطه برقرار کرده است. جایش که عوض شد خاصیتش هم عوض می شود. الان رئیس جمهور است فردا یک آدم عادی می شود که امضایش دیگر اثر ندارد. این ها قرارداد نیست. این خاصیتی که دارد برای جایگاه و نسبیتش است، وقتی این نسبیت و روابطش عوض شد، خودش هم به نسبت تغییر می کند. پس تعین شیء به کیفیت نیست. تعین کیفیتی حرکت بردار نیست. تعین شیء به تعین فاعل و تعین فاعلیت هاست. فاعل در متن خود تعین ذاتی ندارد، می شود در آن تغییرات ایجاد کرد روابطش را عوض کرد. روابطش را با ولیش و با مادونش و این روابط تعین درست می کنند. تعین، تعین فاعلیتی است. لذا وقتی فاعلها اراده شان تغییر کرد این آقایی که رئیس جمهور بود در دور دیگر رئیس جمهور نیست. یعنی نسبت اراده ها با او تغییر می کند. لذا حرکت جز به فاعل متعلق تعریف نمی شود. نظام ممکنات نظام فاعل های متعلق به رحمت حق اند.
توحید افعالی به معنی جبر محض نیست؟ معنی کردن توحید به جبر خلاف همه ادیان الهی است. اختیار با توحید چطور می سازد؟ اگر توحید افعالی را با جبر محض تعریف کنید، صواب، عقاب و همه چیز نفی می شود. آیا در جبر محض اصلا ادراک پیدا می شود؟ اگر در مقابل خدای متعال مجبور محض هستیم اصلا کمال یعنی چه؟ ربوبیت یعنی چه؟ اگر من مجبورم چرا می گویید او رب من است؟ برای منی که جبر محض هستم چه فرقی می کند؟ هیچ تصرفی، فاعلیتی، اختیاری درکی ندارم. برای من فرقی نخواهد کرد چه باشم و کجا باشم. طرف دیگر ربوبیت اختیار است. بدون اختیار، ربوبیت بی معناست. این سوال مشترک است و فقط متوجه ما نیست متوجه همه هست. و همه باید توضیح بدهند که نسبت اختیار با توحید چه می شود؟ ما می گوییم خدای متعال فاعل مختار خلق کرده، به او اراده داده است. هر وقت هم بخواهد از او سلب می کند. اراده خلق فرموده نه جبر. اسمش را نمی گذاریم اراده، واقعا اراده است لذا مسئولیت دارد لذا از همه عالم عهد توحید گرفته شده است. این روایت که اعتباری نیست. بعضی این روایت را جبری عنوان می کنند. نه، اختیار وجود داشته و با اختیار میثاق توحید گرفته اند. میثاق توحید از همه عوالم خلقت گرفته شد، حتی از جمادات پس آن جا هم اختیار و آگاهی است. اصلا معنی رب العالمین همین است. اگر عالم ادارک نداشته باشد که رب یعنی چه؟ چرا می گویید رب این موجود است؟ موجودی را که نه شعور دارد و نه اختیار دارد رشد می دهد. رشد می دهد یعنی چه؟ اگر آن را رشد نمی داد چه اتفاقی برایش می افتاد؟ چرا می گویید رب آن است؟ چه تفاوتی برایش می کند که هسته خرما شود یا درخت خرما؟ نه اختیار دارد نه آگاهی. حرکت به اختیار و آگاهی تعریف می شود.
پس به نظر ما مفهوم مرکزی را باید این گونه ارائه کرد و به وسیله آن کل متغیر را تفسیر نمود. سپس این مفهوم کل متغیر قابلیت دارد که با آن منطق بسازیم، مدل تعریف کل متغیر، عوامل، ابعاد و اوصاف بسازیم، نسبت کیفی این اوصاف و اولویت تعریف کنیم. بعد با آن فلسفه ریاضی بسازیم و نسبت کمی تعریف کنیم. آن گاه روش تولید معادله بدهیم. به نظر ما این دستگاه فلسفه می تواند این کارها را انجام دهد و ما فلسفه را برای این منظور می خواهیم.
جمع بندی
لازم است بحث را همین جا جمع کنیم. تلقی ما این است که دورنمایی از بحث ارائه شد که اصلا این فلسفه چیست؟ ما که می گوییم فلسفه نظام ولایت یعنی چه. و این که فلسفه، اصالت وجود و ماهیت نیست یعنی چه. بعضی ها می گویند منظور ما این است که نه اصالت با وجود است و نه با ماهیت، بلکه اصالت با ولایت امیرالمومنین است. یعنی حرف ما را به صورت طنز مطرح می کنند.
ما می گوییم موجود متحرک یک موجود سه بعدی است. این ابعاد یک واقعیت است که حرکت را برای شان میسور می کند. موجود متحرک اولا بدون فاعل بالاترِ حرکت واقع نمی شود. آن حرکت درون جوش، دیالتیکی و تکامل ذاتی که از فلسفه هگل به دست می آید و مارکسیست ها و بعد گروهک ها هم می گفتند کاملا بی معناست. حرکت نه درون جوش است، نه عامل حرکت تضاد و جنگ است. عامل حرکت از تعلق به فاعل بیرونی پیدا می شود عاملش هم عشق است نه تضاد. حرکت در تعلق به فاعل بالاتر است و ارتباط با بیرون است آن هم ارتباط عشق نه تضاد. ارتباط تضاد با حرکت نیست. فاعل بالاتر ولی است. ما خالق رب را ولی می نامیم. تولی هم از جانب این مخلوق متولی است، فعلی را که در تولی به فاعل بالاتر انجام می دهد- که در این فعل هم اراده او حاضر است و هم اراده پایینی، هردو اراده با هم هستند- تصرف می نامیم، تا امداد نشود نمی تواند تصرف کند. این ترکیب حرکت را نتیجه می دهد.
در درون نظام متحرک سطوحی وجود دارد. یک مرتبه اش نسبت به مادون ولایت پیدا می کند که طریق ولایت آن فاعل برتر است. یعنی شما در درونش هم که بیایید ولایت، تولی و تصرف است. یعنی ما می گوییم نبی اکرم در درون نظام آفرینش ولی کل است. لذا این فلسفه، فلسفه نظام سیاسی ماست. یعنی می گوییم حرکت به ولایت و تولی پیدا می شود جامعه هم همین طور است. جامعه چیزی جز تولی و ولایت نیست. شر از اختیار است چون ما اختیار را تعریف می کنیم شر را هم تعریف می کنیم. اگر (کسی با) اختیار استکبار بر او(خداوند) کرد امداد می شود و از ربوبیت بیرون نمی رود، تعلق به ربوبیت دارد. ولی تعلقش استکباری است. در این جریان استکبار امداد حضرت حق، حق است فعل این ها باطل است.
نکته اش را عرض کنم من «و مَکَروا و مَکَرَ الله»(آل عمران/54) را این طور می فهمم که شیطان می خواهد با خدا مکر کند. نیرنگ می زند. خدای متعال هم با او مکر می کند. خدای متعال او را در نقشه خودش امدادش می کند. وقتی شیطان را در نقشه خودش امداد می کند او با پای خودش در آن نقشه بازی می کند. مثل این دستگاه های عظیم اطلاعاتی که وقتی می خواهند یک جمع اطلاعاتی را کنترل بکنند آن ها را نظارت و کمک می کنند. آن ها خیال می کنند دارند دستگاه اطلاعاتی را دور می زنند در حالی که در نقشه او بازی می کنند، می شود «و مَکَروا و مَکَرَ الله». خدای متعال دستگاه شیطان را هم امداد می کند. امداد الهی همیشه حق است. ولی آن دستگاه همیشه باطل است.
اصل حرکت از تقاضا شروع می شود. فاعل اگر تقاضا نداشته باشد فاعل متحرک نیست. متحرک امداد و فاعلیت او را نسبت به خودش تقاضا می کند که امدادش کنند و با امداد توسعه اش بدهند. فاعل برتر برای او فاعل تبعی خلق می کند. من گرسنه ام می شود به من غذا می دهند. شب ماه رمضان التماس می کنم معرفت بده می دهند. آن جا که تقاضا می کنم آیا به آن علم دارم؟ حتما دارم منتهی تقاضا سطوحی دارد و علم هم سطوحی دارد. علم مقدم بر اراده نیست. علم و اراده یک جا آفریده می شوند. یک علمی است که انتخاب او متاخر از اراده است. من یک نقشه می کشم برای آن که آن اراده خودم را محقق کنم. این علمی را که شما به آن علم می گویید - که دانش بشری است - متاخر از اراده و تابع اراده است. یک علم هم که فاعلیت متوقف بر اوست، همراه با فاعلیت خلق می شود. اصلا فاعل غیر عالم وجود ندارد. یک علم هم متاخر از فاعلیت است.
آن علمی که متاخر از فاعلیت است این دانشی است که ما داریم مثل این شبکه برق رسانی که این مصرف کننده ها را به منبع مولد متصل می کند. این شبکه نباشد هیچ انرژی به مصرف کننده نمی رسد و به نور، به حرکت و به صوت تبدیل نمی شود. علم ما به اصطلاح شریان جریان اراده ماست. این دانش نباشد این اراده ها به سرچشمه های مصرف نمی رسد. این علم متاخر از فاعلیت است. یک علمی است که توام با فاعلیت است با هم خلق شدند. متقوم با هم خلق شدند. که این تمنا همیشه هم هست الان هم آن تمنای اولیه است. الان هم من یک تمنای مستمر دارم. یعنی ارتباط من با حضرت حق و تقاضای من و فقر من که قطع نمی شود.
همه موجودات فاعلیت و تکلیف دارند، تفاوت آن ها در درجات فاعلیت و درجات تکلیف است. بین همه موجودات به همین علت است که می توانند تخلف کنند شما در روایت می بینید که در بین جمادات فلان سنگ سبقت گرفت لذا عقیق شد، فلان میوه تخلف کرده و تلخ شد.
خداوند از ابتدا فاعل متقاضی خلق می کند و کیف حرکتش تابع تقاضایش است. البته حرکت فقط تابع تقاضای او نیست. این طور نیست که من هر تقاضایی کردم امداد بشوم، تقاضای متناسب با حکمت امداد می شود . اگر به فلاسفه بگویید این که خدای متعال حرکت خلق می کند یعنی چه؟ می گویند خداوند هیولا خلق می کند هیولایی که صورتی پذیرفته است. ولی ما می گوییم خداوند فاعل متعلق خلق می کند. فاعل متعلق دارای قدرت تقاضا و تصرف است، می تواند خودش را تغییر بدهد و تقاضاهایش را عوض کند. در باره کثرت هم به نظر ما که فاعل های محوری در این نظام، اسمای حسنای الهی هستند.مگر همه کسانی که با الفبا می نویسند یک حرف می نویسند؟ همه اش الفباست، در ترکیب آن باید دقت کرد. مگر اگزیستانسیالیست ها می گویند ما فاعلی هستیم که با تولی به ولایت الله توسعه پیدا می کنیم؟ آیا از نظر آن ها فاعلیت حق و باطل پیدا می کند و به شیطنت و عبودیت تقسیم می شود؟ این حرف ها را نمی زنند آن ها فقط می گویند در انسان هویت تابع اراده است. این حرف فی الجمله حرف درستی است. اما این حرف را در کدام دستگاه منحل می کنید؟ اگر به در دستگاه اگزیستانسیالیست ها ببرید به پوچی و نسبیت محض منتهی خواهد شد.
***************************************
منبع: 
برگرفته از پایگاه اطلاع رسانی آیت الله میرباقری

Share