شهید بهشتی (قدس سره) به روایت همسر شهید

از آینه ی خاطرات همسر شهید مظلوم آیةالله بهشتی(قدس سره)؛عزت الشریعة مدرس مطلق رحمةالله علیها:
شهید بهشتی و همسرش
همیشه به جوان ها می گفت: ببینید امام چه می گویند، همان کار را بکنید، ما باید راهی را برویم که امام می روند. باید همیشه پشتیبان ایشان باشیم و یک دقیقه هم از ایشان غفلت نکنیم.

او حتی یک ریال از دادگستری حقوق نگرفت و از آن جا پشیزی به خانه نیاورد. می گفت: وقتی این همه آدم مستضعف داریم، روا نیست که من از دادگستری حقوق بگیرم. شما باید بدانید که زندگی تان با همین حقوق بازنشستگی من می گذرد. او ماهی 5500 تومان حقوق می گرفت که خرج خانواده، پسر خانواده، داماد و خرج های دیگر را با همان می داد. یک شب لامپ خانه سوخته بود و من به مغازه های اطراف سر زدم، ولی پیدا نکردم. به دادگستری زنگ زدم و گفتم: آقا! از فروشگاه آن جا لامپ بخرید و بیاورید جواب داد: هرگز! خدا نکند که من چنین کاری بکنم. شما عجالتاً شمع روشن کنید تا ببینم چه می کنم. خیلی احتیاط می کرد. او از دروغ و غیبت و صفات رذیله نفرت داشت. در جامعه و خانواده الگوی به تمام معنا بود. ما کوچک ترین چیزی از ایشان ندیدیم که ناراحتمان کند. می گفت: حاضر نیستم به خاطر موقعیت اجتماعی خودم و حرف مردم، از آسودگی خانواده بزنم. اگر کسی از من توقع دارد که گذشت و ایثار کنم، از حق خودم می گذرم، اما مراعات خواست خانواده در حد مقدورات، خلاف شرع نیست.

منزلمان را با سلیقه خودش و کم ترین هزینه ساخت. به جای این که از سنگ استفاده کند، به کارگران گفت که دیوارها را با سیمان قرمز و سفید و به صورت متناوب به شکل لوزی درست کنند که از دور بسیار زیباتر از سنگ بود، به همین دلیل خیلی ها می گفتند که این ها خانه شان تشریفاتی است؛ در حالی که در واقع مصالحی که به کار برده بودیم سیمان ساده بود. آقای بهشتی آدم بسیار با سلیقه و با ذوقی بود و توانست با حداقل هزینه، زیباترین نماها را طراحی و اجرا کند. او همین سلیقه را در رنگ آمیزی خانه هم به کار می برد.

اصرار عجیبی داشت که من درس بخوانم و برایم وقت می گذاشت و در یادگیری درس ها کمکم می کرد تا آماده شرکت در امتحانات بشوم. به علی رضا گفت که به من رانندگی یاد بدهد. نوبت به امتحان کتبی رانندگی هم که رسید، تست های چهارجوابی را با من کار کرد که قبول بشوم.

او همیشه به بچه ها توصیه می کرد که با اهل فن مشورت کنند. موقعی که محمدرضا می خواست به دانشگاه برود به او توصیه کرد که با بعضی از دوستان پزشک مشورت کند. همیشه سعی می کرد بچه ها را طوری تربیت کند که خودشان راهشان را انتخاب کنند.

اغلب پول هایی را که صرف کمک به مبارزان کشور و تشکل های دانشجویی می کرد، از درآمد خودش بود، در حالی که حق تصرف در وجوهات و خمس را داشت، اما هیچ وقت برای چنین اموری، آن ها را صرف نمی کرد و هرگز برای مصارف شخصی یا خانوادگی، دست به این پول ها نزد.

در منزل همیشه به دنبال بحث های مفید و کتاب و مطالعه بود. اصلاً حساب این نبود که دور هم جمع بشوند و دروغی بگویند و غیبتی بکنند، یا شوخی های بی معنا بکنند، حتی حاضر نمی شد کوچک ترین حرفی را که پشت سر دشمنش هم زده می شد، بشنود. به محض این که کسی غیبت می کرد، اخم می کرد و می گفت: حرف دیگری نیست بزنیم؟ اگر حرفی ندارید، بروید دنبال کاری یا مطالعه کنید. من حاضر نیستم در حضورم حرف کسی زده شود. به جای غیبت از خدا بخواهید به راه راست هدایتش کند. با این که همه به او دشنام می دادند و علیه او حرف می زدند، هرگز قلب و وجدانش قبول نکرد پشت سر آن ها حرف بزند.

در قم پای درس امام می رفت. البته درس های دیگر را هم می رفت، ولی علاقه خاصی به امام داشت. در عاشورایی که امام را دستگیر و بعد هم تبعید کردند، موقعی که می خواست از خانه بیرون برود، گفت: شاید شب برنگردم. گفتم: چرا؟ گفت: اگر امام را بگیرند و بدانم که دیگر این جا نیستند و نمی توانند کار کنند، من هم نمی توانم تحمل کنم. از آن زمان به بعد حتی یک ساعت هم راحت نبود و دائماً به امام فکر می کرد. زمانی که حضرت امام(قدس سره) در ترکیه و نجف بودند، به صورت مخفیانه از سوی امام، برایش نامه می آمد. دو بار هم برای دیدن امام به نجف رفت. موقعی هم که در اروپا بودیم، همیشه به جوان ها می گفت: ببینید امام چه می گویند، همان کار را بکنید، ما باید راهی را برویم که امام می روند. باید همیشه پشتیبان ایشان باشیم و یک دقیقه هم از ایشان غفلت نکنیم.

در اولین نماز جماعتی که به امامت آقای بهشتی در مسجد هامبورگ خوانده شد، سه هزار نفر شرکت کردند که برای همه عجیب بود. اول اسم آن جا مسجد ایرانیان بود که آقای بهشتی آن را به مرکز اسلامی هامبورگ تبدیل کرد و از آن پس از همه ملیت ها به آن جا می آمدند.

آقای بهشتی از قبل از انقلاب دنباله رو امام بود. همه هم این را خوب می دانستند و او را خوب می شناختند. چهره شاخصی بود. پنهان نبود که بعد پیدا شود، ولی وقتی سیل تهمت های ناروا بر سرش ریخت، خیلی ها باورشان شد. هر وقت هم می گفتم: آقا! بروید در رادیو و تلویزیون جواب تهمت ها را بدهید، می گفت: چرا بروم و خاطر مردم را از رادیو و تلویزیون تلخ کنم؟ چه بگویم؟ من درد دلم را با خدا می کنم. خدا خودش همه کارها را درست می کند. پس از شهادت او، دوست و دشمن گریه کردند. خیلی ها آمدند و از من خواستند اگر او را در خواب دیدم، حلالیّت بطلبم. من که او را می شناسم، می دانم همه را بخشیده است. او برای تعریف و تکذیب کسی کار نمی کرد، برای خدا کار می کرد و از هیچ کس نه گلایه ای داشت و نه انتظاری.

هفته ها می گذشت و او به خاطر سخنرانی و حل و فصل مسایل مردم به نقاط مختلف سفر می کرد. وقتی به او می گفتم: مواظب خودتان باشید می گفت: خانم! من که یک جان بیشتر ندارم و آن هم باید در راه خدا صرف شود. شما مرا از مرگ می ترسانید؟!. می گفتم: نه والله! این مردم هستند که دائماً تلفن می زنند و می گویند اگر خاری به پای آقا برود، شما مسؤولید.

همیشه دلش می خواست بین مردم و با مردم باشد. هیچ وقت نخواست زندگی راحتی داشته باشد. تا زمانی که از دنیا رفت، لحظه ای از فکر بیچاره ها و ضعفا غافل نبود. هر چه فکر می کنم، می بینم چه موجود نمونه و عزیزی را از دست دادم. قدرش را ندانستیم. نه تنها برای من و بچه ها حیف شد که برای مردم هم حیف شد.

قبل از شهادت آقای بهشتی، امام خواب دیده بودند و به ایشان هم هشدار داده بودند. نیمه شعبان بود که می خواستیم برای دیدن مادر آقا به اصفهان برویم. آن روز آقای بهشتی به دیدن حضرت امام رفت. موقعی که برگشت، خیلی ناراحت بود. علت را پرسیدم، گفت: امام گفته اند به این سفر نرو و بیشتر مراقب خودت باش. هرچه پرسیدم خواب امام چه بود، به من جواب نداد. تا روز ختم او که خانم امام به منزل ما آمدند و من درباره خواب امام سؤال کردم. ایشان گفتند: امام خواب دیده بودند که عبایشان سوخته است و به آقای بهشتی گفته بودند: شما عبای من هستید، مراقب خود باشید.

مهم ترین ویژگی آقای بهشتی این بود که از مرگ نمی ترسید و همیشه به ما می گفت: از مرگ نترسید و مرا هم نترسانید. من از مرگ نمی ترسم و اگر شهادت نصیب من شود، با افتخار به زیر خاک خواهم رفت. او همیشه پیشتاز بود. در انقلاب و روزهای تظاهرات هم جلوتر از همه، بلندگو را به دست می گرفت و ما هرچه اصرار می کردیم که: آقا! تیر می زنند!. می گفت: بزنند، من نمی توانم ببینم که مردم کشته می شوند و خودم در خانه بنشینم. باید همراه این مردم باشم. اگر شهید شدم با مردم بشوم، اگر نشدم با مردم باشم. او از سن 18 سالگی و از زمان آیةالله کاشانی، در همه تظاهرات شرکت می کرد و هرگز هم فکر نکرد که می ترسم و از خانه بیرون نمی روم. او همه جا پیشتاز بود.([1])

سوتیتر
* همیشه به جوان ها می گفت: ببینید امام چه می گویند، همان کار را بکنید، ما باید راهی را برویم که امام می روند. باید همیشه پشتیبان ایشان باشیم و یک دقیقه هم از ایشان غفلت نکنیم.
* در اولین نماز جماعتی که به امامت آقای بهشتی در مسجد هامبورگ خوانده شد، سه هزار نفر شرکت کردند که برای همه عجیب بود.
* او برای تعریف و تکذیب کسی کار نمی کرد، برای خدا کار می کرد و از هیچ کس نه گلایه ای داشت و نه انتظاری.
* قبل از شهادت آقای بهشتی، امام خواب دیده بودند و به ایشان هم هشدار داده بودند.

 

----------------------------------------------------
منبع: ماهنامه یاران شاهد، یادمان هفتم تیر 1385، سال روز شهادت شهید مظلوم آیةالله بهشتی(قدس سره) و یارانش، ص 70 و 71 .
به نقل از مجله نامه جامعه،  تیر 1386، شماره 34.

Share