زیان ها و آثار تکبر و انواع آن

کبر و تکبر
دلیل آنکه تکبر مانع ورود انسان به بهشت می شود آن است که تکبر میان بنده و اخلاق تمام مؤمنان که درهای ورود به بهشت است، حایل می شود و تکبر و عزیز دانستن نفس تمام آن درها را می بندد. 

تکبر سبب تمام اخلاق بد

دلیل آنکه تکبر مانع ورود انسان به بهشت می شود آن است که تکبر میان بنده و اخلاق تمام مؤمنان که درهای ورود به بهشت است، حایل می شود و تکبر و عزیز دانستن نفس تمام آن درها را می بندد، زیرا متکبر نمی تواند برای مؤمنان دوست بدارد آنچه را برای خود دوست می دارد و در این حالت نوعی عزت است.

پیشنهادی: کبر و تکبـــر - تعریف تکبــــر و تفاوت آن با عجب

تکبر

دلیل آنکه تکبر مانع ورود انسان به بهشت می شود آن است که تکبر میان بنده و اخلاق تمام مؤمنان که درهای ورود به بهشت است، حایل می شود و تکبر و عزیز دانستن نفس تمام آن درها را می بندد. 

متکبر نمی تواند تواضع کند که اصل اخلاق پرهیزکاران است و در آن عزت است، و بر فرو خوردن خشم که در آن عزت است، قادر نیست و نیز قادر بر ترک کینه نیست، در حالی که عزت در آن است و نمی تواند بر راستگویی مداومت کند که عزت در آن است و بر ترک حسد قادر نیست و در آن عزت است و نمی تواند خشم را رها کند و در آن عزت است و بر خیراندیشی دقیق قادر نیست که در آن عزت است و بر پذیرش نصیحت قادر نیست که در آن عزت است و از تحقیر مردم و غیبت کردن آنها در امان نیست، در حالی که عزت در آن است و طولانی کردن سخن موردی ندارد [...] پس هیچ خوی نکوهیده ای نیست، جز اینکه صاحب عزت و تکبر برای حفظ عزت خود مجبور به آن است و هیچ خوی ستوده ای نیست، جز آنکه از بیم از دست رفتن غرورش از انجام آن عاجز است، از این روست که هر کس به اندازه ی سنگینی ذره ای، تکبر در دلش باشد، وارد بهشت نمی شود».[راه روشن، ص 325]

کبر مانع کسب حسنات

کبر از اعظم رذیله است و آفت آن بسیار، و غائله آن بی شمار است. چه بسیارند از خواص و عوام که به واسطه این مرض به هلاکت رسیده اند و بسی بزرگان ایام، که به این سبب گرفتار دام شقاوت گشته اند. اعظم حجابی است آدمی را از وصول به مرتبه فیوضات، و بزرگ تر پرده ای است از برای انسان از مشاهده جمال سعادات. زیرا که: این صفت، مانع می گردد از کسب اخلاق حسنه. چون به واسطه این صفت، آدمی بر خود بزرگی می بیند، که او را از تواضع و حلم، و قبول نصیحت، و ترک حسد و غیبت و امثال اینها منع می کند. بلکه خلق بدی نیست، مگر اینکه صاحب تکبر محتاج به آن است به جهت محافظت عزت و بزرگی خود و هیچ صفت نیکی نیست، مگر اینکه از آن عاجز است، به سبب بیم فوت برتری خود و از این جهت آیات و اخبار در مذمت و انکار بر آن خارج از حیز شمار و تذکار است.[ معراج السعاده، ص 284]

حقیر شمردن دیگران

کبر باعث حقیر شمردن دیگری و برتری برآن گردد، مانند: مضایقه دادن از هم نشینی با او، یا هم خوراکی با او، یا امتناع در پهلو نشستن با او، یا رفاقت او، و انتظار سلام کردن و توقع ایستادن او، و پیش افتادن از او در راه رفتن، و تقدم بر او در نشستن، و بی التفاتی با او در سخن گفتن، و به حقارت با او تکلم کردن، و پند و موعظه او را بی وقع دانستن، و امثال اینها.

و از جمله آثار کبر خرامان و دامن کشان راه رفتن و بعضی از این افعال گاهی از حسد و کینه و ریا نسبت به بعضی صادر می شود، اگر چه آدمی خود را از او بالاتر هم نداند.[ معراج السعاده، ص 283]

«سید امام ابوالقاسم حکیم»[ حکیم سمرقندی از حکمای قرن سوم و چهارم هجری] گوید: «هر که را اندازه ی وی برتر داری، کبر کاشته باشی اندر دل وی. و هر که را از اندازه ی وی فروتر داری، کینه کاشته باشی اندر دل وی».[مرتع الصالحین، ص 167]

پیروی از بزرگان متکبر

هان بترسید! بترسید از پیروی مهتران و بزرگانتان که به گوهر خود نازیدند و نژاد خویش را برتر دیدند و نسبت آن عیب را بر پروردگار خود پسندیدند و بر نعمت خدا در حق خویش انکار ورزیدند، به ستیزیدن برابر قضای او و بر آغالیدن[یعنی: شورش کردن] بر نعمت های او. پس آنان پایه های عصبیت هستند و ستون های فتنه و شمشیرهای نازش جاهلیت.[ نهج البلاغه، خطبه ی 192، ص 213]

کبر، گناه نابخشودنی

حکما گفته اند: «معصیتی که به تکبر و نخوت باشد، در او به غیر عذاب و خذلان[یعنی: خواری] نیست و لهذا چون معصیت آدم به شهوت بود، مغفور گشت و به درجه ی اجتبا[یعنی: انتخاب شدن] رسید و معصیت ابلیس چون از کبر و نخوت بود، ملعون شد و در درکه ی ابتلا بماند. آدم را از اکل شجره نهی کردند، مترجمی نشد و از آن شجره تناول کرد و در مقام عذر «ربنا ظلمنا»[«خدایا ما به خود ظلم کردیم».] گفت و از روی تواضع، به ذنب خود اعتراف آورد [...] و ابلیس مخالفت امر کرد و آدم را به فرمان الهی سجده نیاورد.[ینبوع الاسرار، ص 158]

پیشنهادی: عُجب و تکبــر

پستی و خواری نزد مردم

«عمر و بن شیبه» گوید: «در مکه میان صفا و مروه بودم. پس مردی را سوار بر استری دیدم که در برابرش غلامانی بودند و مردم را دور می کردند. گفت: پس از مدتی برگشته و وارد بغداد شدم. روزی کنار پل بودم که مردی با موی بلند و سر و پای برهنه دیدم و در او می اندیشیدم. پس به من گفت: تو را چه شده که به من می نگری؟ به او گفتم: تو را شبیه مردی یافتم که او را در مکه با این اوصاف دیدم. گفت: من همانم. گفتم: خدا با تو چه کرد؟ گفت: من در جایی که مردم تواضع می کنند، بلند پروازی کردم، پس خدا در جایی که مردم بلند پروازی می کنند مرا خوار ساخت».[ راه روشن، ص 322]

انواع کبر

بدان که تکبر به سه قسم است: اول آنکه: تکبر بر خدا کند، همچنان که نمرود و فرعون کردند. و این بدترین انواع تکبر، بلکه اعظم افراد کفر است. و سبب این، محض جهل و طغیان است و به این قسم خدای تعالی اشاره فرموده که: «به درستی که کسانی که تکبر و گردن کشی از بندگی من می نمایند، زود باشد که داخل جهنم شوند، در حالتی که ذلیل و خوار باشند».

دوم آنکه: بر پیغمبران خدا تکبر و خود را از آن بالاتر داند که انقیاد و اطاعت ایشان را کند، مانند «ابوجهل» و امثال اینها. و ایشان کسانی بودند که می گفتند: «آیا اینها را خدا منت گذارد و پیغمبر کرد در میان ما؟» و می گفتند: «آیا ما ایمان بیاوریم از برای دو آدمی مانند ما؟» و می گفتند: «نیستید شما مگر بشری مانند ما» و این قسم نیز نزدیک تکبر به خدا است.

سوم آنکه: اینکه تکبر بر بندگان خدا نماید، که خود را از ایشان را در جنب خود پست و حقیر شمارد. و این قسمت اگر چه در شناعت از قسم اول کمتر باشد، اما این نیز از مهلکات عظیمه است. بلکه بسا باشد که منجر به مخالفت خدا شود. زیرا که صاحب آن، گاه است حق را از کسی می شنود که خود را از او بالاتر می داند و به این جهت استنکاف از قبول و پیروی آن می کند. بلکه چون عظمت و تکبر و برتری و تجبر[معراج السعاده، ص 287] مختص ذات پاک خداوند - علی اعلی - است پس هر بنده ای که تکبر نماید در صفتی از صفات خدا با او منازعه نموده است.[ معراج السعاده، ص 287]

تکبر ظاهری و باطنی

باید دانست که تکبر به ظاهری و باطنی تقسیم می شود: تکبر باطنی، خوبی است در نفس و تکبر ظاهری، اعمالی است که از اندام ها صادر می شود و نامیدن خوی باطنی به تکبر سزاوارتر است. اما اعمال بدنی؛ نتایج آن خوی باطنی است و خوی تکبر سبب آن اعمال است. از این رو هرگاه اثر خوی باطنی در اندام ها ظاهر می شود گویند: تکبر کرد و هر گاه ظاهر نشود گویند: در نفس او تکبر است.[ راه روشن، ص 323]

و «سید امام ابوالقاسم حکیم سمرقندی» رحمه الله گفته است که: «کبر بر سه نوع است: برترش آن است که از فروتر از خود پند نپذیرد. و میانه ترش آن است که خویش را [بر] دیگران فضل بیند و ازین کمترش آن است که چون محنی[محن یعنی: رنج و سختی] رسد خویشتن مر عافیت را اهل بیند».[مرتع الصالحین، ص 166]

تکبر بر جایگاه و مقام

در حکایت است: شتر خراسی [خراس یعنی: آسیاب] با شتر کاروانی مناظره کرد. شتر خراسی گفت: «خدای عزوجل با من فضل بسیار کرده است که مرا بر یک جای می دارد، و شما را در تکاپوی و رنج در افکنده است!» شتر کاروانی گفت: «حال خویش مرا بر گوی تا تو را چون می دارند که تو این همه شکر می کنی؟» شتر خراسی گفت: «من در یک روز ده خراس بکنم، و خداوند من، مرا چشم باز بندد، و در آن خراس می گرداند، تا آن گه که روغن از کتان بیرون آید» گفت: «چند بارکشی؟» گفت: «آسیا سنگی می کشم، و جوالی[جوال: کیسه] پر ریگ این هر دو بارکشیدن من باشد» گفت «چه خوری؟» گفت: «کنجاره[کنجاره: نوعی دانه ی روغنی] و کاه و پندانه»[یعنی: پنبه دانه] شتر کاروانی را خنده آمد؛ گفت: «ای بی چاره! که خبر نداری از آن تماشاهای ما و صحراهای پر گیاه، و مرغزارهای[مرغزار: چمنزار] خوش. و هر روز جایی دیگر، و شهرهای دیگر دیدن، و در صحراهایی دیگر تماشا کردن، و بر مراد خویش رفتن، و خوردن و آشامیدن و تو چنین بر من افسوس می کنی، با این همه رنج و بند که در پیش داری! اما تو معذوری که از راحت جهان جز خراس نصیب تو نیامده است.» قومی از مردمان سخنی چند به تقلید از مقلدی دیگر فرا گرفتند، و آن را اصلی ساختند، و می پندارند که به جز از این هیچ کاری دیگر نیست، اگر ایشان از قدم تقلید مقلدان بیرون آمدندی، بدانستندی که به جز از آنکه ایشان در آنند، کارهایی دیگر است. و به جز از آن خراس جهانی دیگر است.[روضة المذنبین، صص 148-149]

فخر فروشی

و اما افتخار؛ مباهات بود به چیزهای خارجی که در معرض آفات و اصناف زوال باشد، و به بقا و ثبات آن وثوقی نتواند بود، چه اگر فخر و مال کنند، از غصب آن ایمن نباشند و اگر به نسب کنند، و صادق ترین این نوع آن گاه بود که شخصی از پدران او به فضل موسوم بوده باشد، پس چون تقدیر کنند که آن پدر فاضل او حاضر آید و گوید: «این شرف که تو دعوی می کنی بر سبیل استبداد، مراست نه تو را. تو را به نفس خویش چه فضیلت است که بدان مفاخرت توانی کرد» از جواب او عاجز آید.[ اخلاق ناصری، ص 177]

و افتخار نیز چنین است، زیرا فخر عبارت از مباهات به چیزهایی است خارج از ماست و هر کس بدان چه خارج از اوست مباهات کند، البته به چیزی مباهات کرده است که مالک آن نیست و چگونه مالک توان شد چیزی را که در هر ساعت و لحظه ای در معرض آفات و زوال است و در هیچ وقتی از اوقات به آن وثوقی نداریم؟ و صحیح ترین و صادق ترین امثال درباره ی آن، چیزی است که خدای تعالی گفته در قرآن که از این امثال بسیار است و همچنین در اخبار مرویه از پیامبر صلی الله علیه و آله.[ تهذیب الاخلاق، ص 237]

فخر به جاه و مال و دانش

حکیمی را از پیشینگان پرسیدند: «به چه فخر کنی؟» گفت: «به آنکه پیوسته علم آموزم.» این سخن در پیش «ابوسلیمان منطقی» گفتند و او را گفتند: «تو به چه فخر کنی؟» گفت: «به آنکه در توحید، آن گویم که دانم و از آنچه ندانم، خاموش باشم». پس «ابوالنفیس» را گفتند: «تو به چه فخر کنی؟» گفت: «به آنکه چشم از لذات دنیا فرا کرده ام و بر آنچه بعد از دنیا خواهد بود، از کرامت و قربت اطلاع یافته ام». حکیمی دیگر را گفتند: «تو به چه فخر کنی؟» گفت: «به آنکه به قدر طاقت از هیولا می گریزم و با نیکوترین اشتیاقی به صورت می پیوندم». از «بو زکریا» پرسیدند که: «تو به چه فخر می کنی؟» گفت: به آنکه فکر بر تحصیل علوم مسلط کرده ام و به علم، بر عمل استعانت می کنم و به آرزو و شوقی که مرا هست، به آن کس [که] مرا به این حال انگیخته گردانیده و اهل این فضیلت و کمال کرده.» پس این سخن ها در بین «نوشجانی» گفتند و او حکیمی متواضع بود. او را از این سخن های نیکو خوش آمد. او را گفتند: «و تو به چه فخر می کنی؟» گفت: «مرا سخن از کجا رسید؟» گفتند: «ما [را] از فضل و علم، به فرط تواضع خود مرحوم مگردان». گفت: «چون دست از من نمی دارید، من در دنیا فخر به آن کنم که به دنیا و اهل دنیا هرگز فخر نکرده ام و در آخرت فخر به آن کنم که هرگز در دنیا فخر نکرده ام.» [اخلاق محتشمی، ص 296]

از بنده ی یکی از فیلسوفان حکایت کرده اند که یکی از سروران زمانش بر وی فخر می فروخت. آن بنده وی را گفت: «اگر به سبب اسب خود بر من افتخار می کنی، بدان که حسن و فراهت[یعنی : شادمانی] اسب راست نه تو را؛ و اگر به جامه [فاخر] و آلات خویش افتخار می کنی، حسن آنها راست نه تو را؛ و اگر به پدران خویش افتخار می کنی، فضل در ایشان است نه در تو. پس چون محاسن و فضایل از تو بیرون است و تو از آنها عاری هستی، حال اگر این فضایل را بر خداوندان آنها بر گردانیم، در حالی که هرگز از آنها بیرون نرفته تا به رد کردن آنها حاجت افتد، پس تو که باشی؟»[ تهذیب الاخلاق، ص 238]

پیشنهادی: احادیث تكـــبر و خود بزرگ بینی

فخر به پدران

«عقبه بن بشیر اسدی» به امام باقر علیه السلام گفت: «من دارای حسب (خاندان) بزرگ و در میان قوم خود عزیزم» امام به او فرمود: «به حسب خود بر ما منت می نهی؟ خدا به وسیله ایمان مقام کسی را که مردم او را پست می شمردند در صورتی که مؤمن باشد بالا برده است، و آنکه مردم او را شریف می خواندند به سبب کفر، در صورتی که کافر باشد، پست و زبون ساخته است. پس کسی را بر کسی برتری نیست جز به وسیله تقوا».

«رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: آفت حسب، (شرافت خانوادگی) به خود بالیدن و خود پسندی است».

[امام صادق علیه السلام] فرمود: «مردی به حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و عرض کرد: ای رسول خدا! من فلان پسر فلانم و تا نه تن از پدران خود را برشمرد. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: تو دهمین آنانی در دوزخ».[جامع السعاده، ص 443]

دیگری گفته است: اگر تو فخر کردی به پدران خود که اشرف و بزرگان اند راست گفتی، لیکن بد فرزندی که از ایشان متولد شده ای.

جایی که بزرگ بایدت بود
فرزندی کس نداردت سود

چون شیر به خود سپه شکن باش
فرزند خصال[یعنی: عادات] خویشتن باش[معراج السعاده، ص 276]

کسانی که بر پدران خود فخر کردند، در شهرهای خود، مانند درم ها باشند که به مهر بعضی از پادشاهان زده باشند، تا که در آن مملکت روان باشند و رعیت به آن با یکدیگر معاملت می کنند. چون از آن مملکت بیرون شدند و به طرفی از اطراف افتند، نه بهره[نه بهره: بی بهره] باشند و روایی[رواء: آبرو] نیابند و ناسره[ناسره: نادرست] شمرند. همچنین اهل فخر به پدران، چون به شهرهای دور شوند و با کسان معاشرت کنند که نه فضل پدران ایشان بشناسند، از فخرخالی باز مانند و از شرف عاری شوند. پس متحیر بمانند، گویی فخر ایشان از ایشان بدزدیدند، یا شرف در منزلگاه بازگذاشتند.[ اخلاق محتشمی، ص 305]

حکیمی مردی را گفت - که به شرفی ناز می کرد - که: «به جان من که تو اولی که آن اول را آخری نیست». یعنی: پدران تو که از سلف نیک اند و تو خلف بد ایشان را.[اخلاق محتشمی، ص 306]

تفاخر به لباس

یکی از بزرگان گوید: همان طور که نمی خواهی ثروتمندان تو را در لباس های پست ببینند، نخواه که فقیران تو را در لباس های گران بها ببینند.[راه روشن، ص 321]

فخر مال

از حکیمی پرسیدند که: «چرا توانگران تکبر کنند و عالمان تکبر نکنند؟» گفت: «زیرا که عالمان دانند که آن، لایق ایشان نیست و آن علم که ایشان به آن متمیزند، نهایت ایشان به آن علم، با خدا بود و خدا بزرگ تر از آن است که با او بزرگی کنند و مفاخرت و به جود، نورد[نورد: نبرد] کنند و به مال، مباهات کنند. پس چون کار ایشان با کسی است که از این شوایب و نقصان ها منزه باشد، ایشان از این معایب اجتناب نمایند.[اخلاق محتشمی، ص 306]

مباهات به زبان

افتخار یا مباهات به زبان به واسطه چیزی است که آن را کمال خود می پندارد. مباهات غالبا به اموری است که بیرون از ذات مباهات کننده است و از اقسام تکبر به شمار می رود - چنان که به آن اشاره شد - پس هر چه در ذم تکبر وارد شده بر ذم فخر فروشی نیز دلالت می کند، و انگیزه های آن همان اسباب و عوامل تکبر است و گفته شد که هیچ یک از این عوامل و انگیزه ها صلاحیت آن را ندارد که منشأ افتخار قرار گیرد. بنابراین افتخار ناشی از جهل محض و سفاهت است. حضرت سجاد علیه السلام فرمود: «عجب است که متکبر بر خود بالنده که دیروز نطفه ای بود و فردا مرداری می شود».[جامع السعاده، ص 442]

تکبر به لباس

فقیهی کهن جامه ای تنگ دست
در ایوان قاضی به صف برنشست

نگه کرد قاضی در او تیز تیز
معرف گرفت آستینش که خیز

ندانی که برتر مقام تو نیست
فروتر نشین یا برو یا بایست

نه هر کس سزاوار باشد به صدر
کرامت به فضل است و رتبت به قدر [...]

فقیهان طریق جدل ساختند
لم و لا اسلم در انداختند

گشادند برهم در فتنه باز
به لا و نعم کرده گردن دراز

تو گفتی خروسان شاطر به جنگ
فتادند درهم به منقار و چنگ

یکی بی خود از خشمناکی چو مست
یکی بر زمین می زند هر دو دست

فتادند در عقده ای پیچ پیچ
که در حل آن ره نبردند هیچ

کهن جامه ای در صف آخرین
به غرش درآمد چو شیر عرین

بگفت ای صنادید[یعنی: دلاور مردان] شرع رسول
به ابلاغ تنزیل و فقه و اصول

دلایل قوی باید و معنوی
نه رگ های گردن به حجت قوی

مرا نیز چوگان لعب است و گوی
بگفتند اگر نیک دانی بگوی

به کلک فصات بیانی که داشت
به دل ها چو نقش نگین برنگاشت

سر از کوی صحبت به معنی کشید
قلم در سر حرف دعوی کشید

بگفتندش از هر کنار آفرین
که بر عقل و طبعت هزار آفرین

سمند سخن تا به جایی براند
که قاضی چو خر در وحل[یعنی: گل و لای] باز ماند

برون آمد از طاق و دستار خویش
به اکرام و لطفش فرستاد پیش

که هیهات قدر تو نشناختیم
به شکر قدومت نپرداختیم

دریغ آیدم با چنین مایه ای
که بینم تو را در چنین پایه ای

معرف به دلداری آمد برش
که دستار قاضی نهد بر سرش

به دست و زبان منع کردش که دور
منه بر سرم پای بند غرور

چو مولام خوانند و صدر کبیر
نمایند مردم به چشمم حقیر

تفاوت کند هرگز آب زلال
گرش کوزه زرین بود یا سفال؟

خرد باید اندر سر مرد و مغز
نیاید مرا چون تو دستار نغز

کس از سر بزرگی نباشد به چیز
کدو سر بزرگ است و بی مغز نیز

میفراز گردن به دستار و ریش
که دستار پنبه ست و سبلت حشیش

به صورت کسانی که مردم وشند
چو صورت همان به که دم در کشتند

به قدر هنر جست باید محل
بلندی و نحسی مکن چون زحل

نی بوریا را بلندی نکوست
که خاصیت نی شکر خود در اوست

بدین عقل و همت نخوانم کست
و گر می روی صد غلام از پست [...][بوستان، ص 119]

 

منبع: کتاب گنجینه ی 69-68 .

Share