داستان شنیدنی هالو و حجت الاسلام شفتی - حجت الاسلام عالی

دریافت ویدئو
موضوع: 
در این کلیپ کوتاه و دلنشین، با داستان شنیدنی حجت الاسلام شفتی و هالو در کلام دلنشین حجت الاسلام و المسلمین مسعود عالی به مدت 12 دقیقه با ما همراه شوید.

داستان شنیدنی هالو و حجت الاسلام شفتی - حجت الاسلام عالی

در این کلیپ کوتاه و تاثیرگذار با داستان شنیدنی هالو و حجت الاسلام شفتی در کلام دلنشین حجت الاسلام و المسلمین مسعود عالی به مدت 12 دقیقه با ما همراه شوید.

داستان شنیدنی هالو و حجت الاسلام شفتی

داستان شنیدنی هالو و حجت الاسلام شفتی

در مسیر مسافرتم به بیت الله الحرام، چون به نزدیکی کربلا رسیدم، آن بسته ای را که تمامی پول و مخارج سفر به باقی اثاثیه و لوازم من در آن بود، دزد برد و در کربلا هیچ آشنایی نداشتم که از او پول قرض کنم. تصور آن که با آن همه دارایی تا آنجا رسیده باشم و از حج محروم شوم، بی اندازه مرا غمگین و افسرده کرده بود.

حیران و سرگردان مانده بودم که به ذهنم رسید شب را به مسجد کوفه بروم. در بین راه که تنها از غم و غصه سرم را پایین انداخته بودم، دیدم سواری با کمال هیبت و اوصافی که وجود مبارک حضرت ولی عصر علیه السلام بدان توصیف شده است، در برابرم پیدا شد و فرمود:
«چرا این چنین افسرده حالی؟» عرض کردم :«مسافرم و در طول مسیر خسته شده ام». فرمودند: «اگر علتی غیر از این دارد، بگو!» عاقبت با اصرار ایشان، شرح حالم را عرض کردم.

در آن حال صدا زدند:«هالو! هالو! هالو!» به ناگاه دیدم که شخصی با لباس نمدی، در قیافه حمال ها و کشیکچی های بازار اصفهان، ظاهر شد. در نزدیکی حجره ی ما در بازار اصفهان یک کشیکچی به نام هالو بود. در آن لحظه که آن شخص حاضر شد، خوب نگاه کردم، دیدم همان هالوی اصفهان است. امام عصر علیه السلام به او فرمودند:
« اثاثیه ای را که دزد از او برده است، به او برسان! و او را به مکه ببر!» و به ناگاه ناپدید شدند.

در آن هنگام هالو به من گفت:
« در فلان ساعت از شب به فلان جا بیا تا اثاثیه ات را به تو برسانم!» وقتی آن جا حاضر شدم، او هم تشریف آورد و بسته ی پول و اثاثیه ام را به دستم داد و فرمود: درست نگاه کن و ببین اموال و اثاثیه ات تمام است؟!

بسته را باز کردم و دیدم چیزی از آنها کم نشده است. فرمود: « برو اثاثیه خود را به کسی بسپار! و فلان زمان، در فلان مکان حاضر باش تا تو را به مکه برسانم!».

من سر موعد حاضر شدم و او هم حاضر شد. فرمود:« پشت سر من بیا!» به دنبال او راه افتادم. مقدار کمی از مسافت که طی شد، به ناگاه دیدم در مکه هستم. فرمود:« بعد از اعمال حج، در فلان مکان حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقای خود بگو: با شخصی دیگر از راه نزدیکتر آمده ام، تا متوجه نشوند.»

پس از اعمال حج در موعد مقرر حاضر شدم و جناب هالو مرا به همان طریق به کربلا باز گردانید. آن جناب در مسیر رفت و برگشت به ملایمت با من سخن می گفت، اما هر وقت می خواستم بپرسم که آیا شما همان هالوی اصفهان هستید، هیبت او مانع از پرسیدن می شد.

... در میان راه از او پرسیدم :«چرا امام زمان علیه السلام سه مرتبه تو را صدا زدند تا تو حاضر شدی؟»

پاسخ داد:« در مرتبه نخست که صدایم زدند، در بازار اصفهان بودم، در مرتبه دوم در میانه ی راه بودم و در مرتبه سوم در نزد شما و ایشان حاضر بودم».

هنگامی که به کربلا رسیدیم، رو به من کرد و فرمود: آیا حق محبت من به گردن تو ثابت شد. گفتم: بله
فرمود: تقاضایی دارم که به وقتش از تو خواهم خواست تا برایم انجام بدهی! و آن گاه از من جدا شد.

... به اصفهان آمدم و برای دید و بازدید زیارت در خانه نشستم. روز اول، دیدم جناب هالو وارد شد. خواستم از جای خویش برخیزم و به خاطر مقامی که از او دیده ام، او را اکرام و احترام نمایم که با اشاره از من خواست در جایم بنشینم و چیزی نگویم. آن گاه به قهوه خانه رفت و پیش خادم ها نشست و در آن جا مانند خدمتکاران چای خورد و ...

 بعد از آن، وقتی خواست برود، نزد من آمد و آهسته فرمود:«آن تقاضایی که از تو داشتم ،این است که روز 5شنبه، 2 ساعت به ظهر مانده، به منزلم بیایی تا کارم را به تو بگویم! آن گاه آدرس منزلش را داد و تأکید فرمود سر ساعتی که گفتم، به این آدرس بیا! نه زودتر و نه دیرتر».

در روز موعود، با خود گفتم:« چه خوب است ساعتی زودتر بروم تا فرصتی بیابم در کنار هالو بنشینم و احوال امام زمانم  را از او بپرسم. شاید به برکت همنشینی با هالو من هم آدم بشوم!».

به آدرسی که فرموده بود، رفتم؛ اما هر چه گشتم، خانه او را پیدا نکردم. ساعتی گذشت تا آن که رأس ساعتی که فرموده بود، به ناگاه خانه اش را یافتم. آمدم در بزنم، دیدم در باز شد و سید بزرگواری غرق نور، عمامه ی سبزی به سر و شالی مشکی به کمر، از خانه ی هالو خارج شد. به ناگاه دیدم هالو نیز به دنبال او رسید آن سید نورانی از خانه خارج و با تواضع و احترام فوق العاده ای به دنبال آن جناب روان شد. در آن هنگام شنیدم که هالو خطاب به آن بزرگوارمی گفت:
«سیدی و مولای! خوش آمدی! لطف فرمودید به خانه ی این حقیر تشریف آوردید!!» هالو تا انتهای کوچه او را بدرقه کرد و بازگشت. در هاله ای از تعجب و حیرت پرسیدم:« هالو او که بود؟!» پاسخ داد: وای بر تو! مولای خود را نشناختی؟! او حجت بن الحسن علیه السلام بود که در آخرین روز عمرم لطف فرموده، به دیدارم آمده بود.

... اما از تو می خواهم که فردا صبح به ابتدای بازار بروی و حمال ها و کشیکچی ها را با خود به این خانه بیاوری! در این خانه باز خواهد بود و وقتی به آن وارد می شوید، من از دنیا رفته ام. کفنم را همراه هشت تومان پول آماده کرده ام و در گوشه  ی اتاق گذاشته ام. آن را بردار و با کمک دیگران بدنم را غسل بده و کفن کن و در قبرستان تخت فولاد به خاک بسپار!!

... صبح جمعه، غریبانه جنازه ی او را برداشتیم و پس از غسل و کفن، در گوشه ای از قبرستان تخت فولاد به خاک سپردیم. وقتی خاک ها را روی بدن مطهرش ریختند، غرق اشک و آه فریاد زدم: مردم! هیچ کدام از شما او را نشناختید! او یکی از اولیا حق و امام عصر علیه السلام بود.

آن گاه سراغ همسفران مکه ام رفتم و همه را جمع کرده، به خانه ی آیت الله روضاتی بردم و خطاب  به آن جناب گفتم:«آقا! همه ی همسفرانم شاهدند که در طول سفر حج از آنها جدا شدم...

عاقبت امام عصر علیه السلام مرا نجات داد و کسی که به دستور حضرت، اموال و اثاثیه ام را به من باز گرداند و مرا به مسجدالحرام و از آنجا دوباره به کربلا رسانید، جناب هالو بود؛ همو که او را غریبانه به خاک سپردیم.»

داستان شنیدنی هالو و حجت الاسلام شفتی

جهت دانلود و تماشای فیلم و سریال های بیشتر در موضوعات مختلف و متنوع (از قبیل فیلم سینمایی - سریال تلویزیونی - انیمیشن و کارتون - سخنرانی - تلاوت قرآن و...) می توانید با کلیک روی بنر فوق به سایت فیلم و انیمیشن ضیاءالصالحین مراجعه نمایید.

Share