فیش روضه شب چهارم محرم الحرام

حبیب بن مظاهر؛
حبیب بن مظاهر

به مناسبت فرارسیدن ایام سوگواری حضرت اباعبدالله(ع)، روضه های مکتوبی متناسب با موضوع هر شب از دهه اول ماه محرم منتشر خواهد شد. این روضه ها برگرفته از کتاب «هجرت و مجاهدت» (منزل سوم سلوک عاشورایی) از مرحوم آیت الله آقا مجتبی تهرانی(ره) می باشند.

فیش روضه شب چهارم محرم الحرام: حبیب بن مظاهر

امام حسین(ع) نامة می نویسد به کوفه: «بِسمِ اللَهِ الرَحمنِ الرَحِیمِ مِنَ الحُسَینِ بنِ عَلِیٍ إِلَى الرَجُلِ الفَقِیه حَبیبِ بِنِ مَظَاهِرِ الأسَدی»؛ نامه ای است از حسین به حبیب. چقدر هم از او تجلیل می کند! «أما بَعد، فَإنَا قَد نَزَلنا کَربَلا»؛ ما وارد کربلا شدیم. «وَ أنتَ تَعلَمُ قِرابَتَنَا مِن رَسُولِ الله»؛ تو پیوند من با پیغمبر را می دانی. «فَإن اَرَدتَ نُصرَتَنَا فَأقدِم إلَینا عَاجِلاً»؛ اگر می خواهی مرا یاری کنی، زود بیا. همان گونه که من هجرت کردم، تو هم باید هجرت کنی. تو هم باید از کوفه به کربلا بیایی.

حبیب نشسته بود و با همسرش داشتند صبحانه می خوردند که قاصد آمد و نامه را داد و رفت. حبیب نامه را گرفت و خواند. همسرش سؤال کرد نامه از کیست؟ گفت این نامه از حسین پسر پیغمبر است. همسرش گفت چه نوشته است؟ حبیب گفت هیچی! آمده کربلا، من را هم دعوت کرده که بروم و به او کمک کنم. همسرش پرسید می روی یا نه؟ حبیب گفت نه، من نمی توانم بروم!

حبیب به قول معروف تقیه می کرد، برای اینکه مبادا یک وقت قبیله اش بفهمند و نگذارند که او برود. همسرش سؤال کرد نمی روی؟ حبیب گفت نه، من پیر شده ام و کر و فری ندارم؛ چه  طور با او راه بیفتم؟ همسرش گفت حسین پسر پیغمبر تو را دعوت کرده، آن وقت تو نمی خواهی دعوت او را اجابت کنی؟! جواب خدا را چگونه می توانی بدهی؟! حبیب گفت می دانی اگر من بروم آن وقت عبیدالله چه کار می کند؟ خانة مرا خراب می کند و تو را به اسارت می گیرد و می برد. شروع کرد همة این عواقب و ضربه های دنیایی را برای او بیان کرد.

همسرش گفت تو برو، بگذار خانه را خراب کند، بگذار مرا به اسارت بگیرد. حبیب باز هم گفت نه، من نمی روم. اینجا بود که همسرش بلند شد، روسری خودش را انداخت روی سر حبیب و به حبیب گفت نمی روی؟! پس مثل خانم ها در خانه بنشین! بعد گفت خدایا، کاش من مَرد بودم و می توانستم بروم کربلا تا حسین را یاری کنم! ای کاش من این هجرت را می کردم! حبیب گفت نه، این حرف هایی که زدم، برای این بود که می خواستم ببینم تو چه می گویی. من آن چنان هجرتی کنم که تا قیامِ قیامت نامم در تاریخ ثبت شود.

حبیب از خانه بیرون آمد؛ در بازار «مسلم بن  عوسجه» را دید. با یکدیگر قرار گذاشتند و با هم به سمت کربلا حرکت کردند. اصحاب حسین(علیه السلام) دیدند دو نفر دارند به سمت خیمه های حسین(علیه السلام) می آیند. همه تعجب کردند! چون هر روز، هزارهزار نفر به لشکر عمرسعد می پیوستند، و این عجیب بود این دو نفر به سمت خیام حسین(علیه السلام) می آمدند. این دو پیرمرد که آمدند، اصحاب به استقبال آنها رفتند؛ دیدند حبیب است و مسلم بن  عوسجه. وقتی خبر به خیام حسین(علیه السلام) رسید که این دو نفر آمده اند حسین(علیه السلام) را یاری کنند، زینب(سلام الله علیها) کسی را فرستاد و گفت برو سلام مرا به حبیب برسان. نوشته اند که وقتی سلامِ زینب(سلام الله علیها) را به حبیب رساندند، حبیب خاک های کربلا را بلند می کرد و روی سر خود می ریخت و می گفت من که باشم که دخترِ امیرِ عرب به من سلام برساند! یعنی این خانم ها این قدر احساس غربت می کردند.

Share