فردوسی و معاد اندیشی

علی ابوالحسنی منذر
حکیم ابوالقاسم فردوسی(گنجینه تصاویر ضیاءالصالحین)

خصوصیت دیگر فردوسی، مرگ آگاهی، معاد اندیشی و عبرت گیری از حوادث روزگار است، که این امر را نیز بایستی از جلوه های بارز تابش قرآن و احادیث پیشوایان معصوم علیه السلام بر ذهن و دل استاد طوس، و بازتاب آن از روزن شاهنامه، شمرد. 
قرآن کریم، جابه جا گوشزد می کند که در سرگذشت اقوام پیشین، به چشم «عبرت» بنگرید: «وَلَقَدْ کانَ فی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لاُولی الاَلْباب»(1) و افسوس می خورد که چرا برخی انسانها از فرجام عبرت انگیز پیشینیان «حکمت» نمی اندوزند؟! «وَلَقَدْ جاءَهُمْ منَ الاَنْباء ما فیه مُزْدَجَرٌ حکْمَةٌ بالغَةٌ فَما تُغْن النُّذُر»(2) فردوسی نیز، به تأسّی از این بینش، فریاد برمی دارد:
کجا آن سروتاج شاهنشهان؟!
کجا آن دلاور گرامی مهان؟!
کجا آن حکیمان و دانندگان؟!
همان رنج بردار خوانندگان؟!
کجا آن بتان پر از طرم و شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم...؟!
زخاکیّ و، باید شدن زیر خاک
همه جای ترس است و تیمار و باک...
تو چنگ فزونی زدی در جهان
گذشتند بر تو بسی همرهان
جهان سر بسر حکمت و عبرت است
چرا بهر من زو همه غفلت است!(3)
عبرت، اسم مصدر از باب «اعتبار» بوده و در معنی، میوه درخت آن است. ماده (ع. ب. ر) مشتقات گوناگونی دارد و لغت نویسان، مشتقات این ماده را همراه با معانی آنها آورده اند. توجه به این مشتقات (= عبور، مِعبَر، عابر، عَبْرُالکتاب، تعبیر الدّراهم، تعبیر الرُّؤیا) و دقّت در معانی آنها، 
مفهوم عبرت و اعتبار را روشن می سازد.(4) 
از این لغات، که با عبرت و اعتبار همریشه اند، در می یابیم که: اعتبار، به معنی مرور بر حوادث و رخدادهای تاریخی، سبک سنگین کردن وقایع، و دقت در کنُهِ ذات و علل پیدایش و تأمّل در حدّ تأثیر و تأثّر آنها، برای کشف ریشه ها و درک اصول حاکم بر آن حوادث است. اعتبار، نگریستن به حوادث امّا گذشتن از سطح ظاهر و غور در علل و اسبابِ (دور و نزدیک، مستقیم و غیرمستقیم، و مرئی و نامرئیِ) آنهاست. 
براین اساس، اعتبار، چیزی جز همان تفکّر عمیق و نافذ (به مفهوم سیر از ظاهر به باطن اشیا و پدیده ها، و رسوخ در کُنهِ آنها) نبوده و بیجهت نیست که قرآن کریم، عبرت بینی و عبرت گیری از طبیعت وتاریخ را، ویژگی بارز صاحبان فکر و بصیرت شمرده است: «انَّ فی ذلکَ لَعِبْرَةٌ لاولی الاَبْصار». (5) 
صحنه های طبیعت وتاریخ، البته در تیررس نگاه همگان بوده و (به تعبیر امام کاظم علیه السلام ) در هر پدیده نیز عبرتی نهفته است. (6) امّا فقط صاحبان بینش اند که چشم تیزبینشان تنها «برسطح حوادث نمی لغزد»، بلکه همچون غوّاصی چیره دست «از سطح به اعماق می رود» و دستهای پشت پرده طبیعت و تاریخ و سنتهای جاری در آن را می کاود و می یابد. تو گویی، اینان بر نهرِ جاریِ «حوادث» پلی از نظر زده اند و چونان عابری که از راهی می گذرد یا کشتی ای که امواج دریا را می شکافد و پیش می رود، «عرض و طول و عمق» حوادث را با «گام اندیشه» طی می کنند. 
آری صاحبان بینش، از آنچه می بینند هرگز بسادگی نمی گذرند بلکه حوادث گوناگون را، دانه به دانه، همچون نقّاد زر بر ترازوی نقد و تحقیق نهاده و با «محک اندیشه» به «سنجش عیار» آنها می پردازند. از همین روست که این گونه کسان، و تنها این گونه کسان، بر پرده حوادث آنچه را که از چشم دیگران مخفی است می بینند و به اصول و سنُنی که جهان، جلوه گاه و بستر جریان آنهاست پی می برند و این امر، که خود حاصل نوعی بصیرت است، برای آنان شعور و آگاهیهای تازه می آورد: «مَنِ اعْتَبَرَ أبْصَرَ وَ مَنْ أبْصَرَ فَهِمَ وَ مَن فَهِمَ عَلِم».(7) 
فسوسا که غالب آدمیان، چشمشان تنها بر سطح حوادث می لغزد و از این همه صحنه های عبرت زا و شگفت بهره ای نمی برند:«مَاأکْثَرَ الْعِبَر وَ أقَلَّ الإعتْبار».(8) 
در کتاب شریف الهی (قرآن) و نیز در تعالیم پیشوایان دینی سلام اللّه علیهم اجمعین بر غور و تأمّل در احوال و آثار پیشینیان، و دقّت در رموز انحطاط و پیشرفت آنان برای عبرت گیری از سرنوشت ایشان، تأکید بسیار رفته است. اسلام، پیروان خویش را کرارا به تفکر (در آثار صنع و قدرت حق) فراخوانده و غور در تاریخ را نیز از مصادیق آشکار این تفکر شمرده است. اهتمام بدین امر در اسلام، تا آنجاست که تأمّل در احوال گذشتگان برای رهیابی به حقایق غیبی، کافی دانسته شده است: کَفی بما سَلَفَ تَفَکُّراً».(9) 
بخشی عظیم از قرآن به شرح جهاد انبیا با عوامل تباهی و ستم، و نیز بیان رمز پیروزیِ اندک امّا مؤمن و مصمم آنان بر انبوه دشمنان مقتدر خویش، اختصاص دارد، و همچنین حکایتگرِ فرجامِ سوء کسانی است که، چون پیامبران با چراغ روشنگر وحی به سراغشان آمدند کبر و غرور ورزیده از پذیرش حق سرباز زدند و در نتیجه، آتش خشم حق، صاعقه وار، بر خرمن وجودشان زد و عبرت روزگارشان ساخت. 
اشارات مکرّر قرآن بدین نکات، از آنروست که منکرانْ دست از لجاج و انکار حقایق بردارند، و مؤمنان نیز به پیروزی خویش دلگرم و امیدوار باشند: 
«یَا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا إنْ تَنْصُرُوا اللّه َ یَنْصُرْکُمْ وَ یُثَبِّتْ اَقْدامَکُمْ وَالَّذینَ کَفَروا فَتَعْساً لَهُمْ وَ أَضلَّ أَعْمالَهُمْ ذَلکَ باَنَّهُمْ کَرهُوا مَا أَنْزَلَ اللّه ُ فَأَحبَْطَ أَعْمالَهُمْ أَفَلَمْ یَسیرُوا فی الأَرْض فَیَنْظُروا کَیْفَ کَانَ عاقبَةُ الّذینَ مِنْ قَبْلهمْ دَمّراللّه ُ عَلَیْهمْ و لِلْکَافرینَ أَمثالها ذلکَ بأَنّ اللّه َ مَولی الّذینَ آمَنُوا وَ اَنَّ الْکافرینَ، لا مَولی لَهُمْ...» سوره محمد(ص): آیات 7-13. و نیز ر.ک، یوسف: 108-111، نحل: 36، انعام: 10-11، روم 8-9، نمل: 67-69 و فاطر: 42 و 44). 
از دیدگاه قرآن، تاریخْ جلوه گاه قدرت مطلقه الهی، و مظهر و مَجلایِ اراده و سنن جاوید اوست، به گونه ای که هر کس در احوال و آثار پیشینیان غور کند بدان سنن راه خواهد یافت: «قَدْ خَلَتْ منْ قَبْلکُمْ سُنَن فَسیروُا فی الاَرْض فَانْظُرُوا کَیْفَ کَانَ عاقبَةُ الْمُکَذّبِین» (آل عمران: 137 و نیز غافر: 82-85). از همین روی مکرّر به پیامبر فرمان می دهد که داستانِ اُمم پیشین را بر منکران و مُجرمان بازگوی، تا در آن بیندیشند و از آن عبرت گیرند: «فَاقْصُص الْقَصصَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّروُن» (اعراف: 176). 
گذشته از قرآن، در کلام رسول خدا(ص) نیز همه جا دعوت به عبرت و اعتبار شده است: حضرتش غافلترین فرد را کسی می دانست که از تبدّل احوال روزگار پند نگیرد.(10) نیز تفکّرِ لحظه ای را از عبادتِ شبی برتر می شمرد، و تفکّر وی چنان بود که بر خانه های مخروب و ویران گذر می کرد و از بانیان و ساکنان آن که اینک در خانه تنگ گور خفته بودند سراغ می گرفت. (11) عبرت گرفتن از گردش روزگار را مقامی رفیع می شمرد که جز صافی دلانِ صاحب بصیرت را توفیق دستیابی بدان نیست.(12) 
جانشینان راستین رسول(ص) نیز که امامان معصوم علیه السلام اند در این زمینه به راه قرآن و پیامبر گرامی اسلام رفته اند و در این میان، بویژه نهج البلاغه مولا علیه السلام سراسر «نامه عبرت و فکرت» است. خُطَب و کلمات مولا، پراست از یادآوری اخبار گذشتگان و آنچه از مصائب دهر و بلیّات روزگار بر آنان گذشته است، و سختیها و بدبختیهایی که چشیده اند، و دشواریهایی که در جمع مال و کسب جاه کشیده اند ولی در لحظه مرگ هیچ یک به کارشان نیامده است... 
مولای متقیان علی علیه السلام این گونه اشارات را دستمایه تذکار حقایقی می کند که آدمی در زندگی غالبا آنها را نادیده می گیرد، و برخلاف آنها عمل می کند؛ غافل از آنکه نجات و تباهی جاوید وی را همان حقایق رقم می زنند: 
أوَلَیسَ لکم فی آثار الأوّلین مُزدَجَر، و فی آبائکم الماضین تبصرة و مُعتبَرة إن کنتم تعقلون؟! أوَلَم تَرَوْا إلی الماضین منکم لایرجعون، وإلی الخلف الباقین لایَبْقَون؟!... ألا فاذکروا هاذم اللذات و منغّض الشهوات... و استعینوااللّه علی أداء واجب حقّه... 
آیا در آثار بجا مانده از پیشینیان و نیز در پدران شما که از جهان رفته اند چنانچه بنگرید و بیندیشید مایه های بینایی و عبرت و پرهیز نیست؟! آیا نمی بینید که رفتگانتان باز نمی گردند و فرزندانتان جاودان نمی زیند؟! 
آیا نمی بینید که اهل دنیا، در طول شب وروز حالات گوناگون دارند و احوال دگرگون می یابند؟ یکی مرده ای است که بر وی مویه می کنند؛ دیگری مصیبت زده ای است که در مجلس عزا به وی تسلیت می گویند؛ سومی گرفتار انواع بلیّات است؛ چهارمی به عیادت مریض رفته است؛ پنجمی مُشرِف به موت است و قالب تهی می کند؛ شمشی در پی دنیا بوده، و مرگ نیز در پی اوست؛ و هفتمی شخص غافلی است که مرگ از وی غافل نیست! آینده نیز به گذشته خواهد پیوست. 
هان! پس زمانی که شتابان به سوی اعمال ناشایست خیز برمی دارید، مرگ را که بر هم زننده لذّات، ویرانگر شهوات و پاره کننده رشته آمال و آرزوهاست به یاد آورید و از خدای متعال، برای ادای حقوق واجب وی، و شکر نعمت بیشمارش، یاری طلبید... (13) این همه تأکید بر غور در احوال و آثار رفتگان، از آنروست که به تعبیر مولا علیه السلام ، هر کس از گذشته عبرت گیرد پاسِ فرصتهای حال و آینده را خواهد داشت: «وَلَو اْعْتَبرْتَ بما مَضی حَفظْتَ ما بَقی»(14)، و در غیر این صورت، خود عبرت آیندگان خواهد شد: «واتَّعِظوا بِمَنْ کانَ قبلکُمْ، قَبْلَ أنْ یتّعِظَ بِکُمْ مَنْ بَعْدَکُم»(15) 
بابی که قرآن مجید در لزوم عبرت گیری از تاریخ گشود و بزرگان این دین نیز با تذکارها و توصیه های مکرّر خویش بر آن مُهر تأکید زدند، سبب شد که اندیشمندان مسلمان با چشم عبرت بین به تاریخ بنگرند و از سرگذشت پیشینیان، گذشته از «انبان تجربه»، «کرسی وعظ» و «زنگ بیدار باش» بسازند. 
از قصیده مشهور خاقانی (هان ای دل عبرت بین، از دیده نظر کن هان!) که بگذریم، ابوالفضل بیهقی تاریخنگار شهیر عصر غزنوی با تلنگرهای محکمی که در جایْ جایِ تاریخ گرانسنگش به ذهن و دل خواننده می زند، همین رسم قرآنی را به کار گرفته است. حتی عناوینی که بسیاری از نویسندگان مسلمان بر آثار تاریخی یا شبه تاریخی خویش نهادند حاکی از همین نوع نگاه و بینش بود؛ بینشی که در بررسی «لُبّ» و «لَباب» تاریخ، به دنبال «تذکره» و «تجربه» و «عبرت» و «نصیحت» است و اوراق تاریخ را «مرآة» و آینه حقایق می خواهد.(16) 
شاهنامه نیز در حوزه تأثیر همین فرهنگ چشم بر جهان گشوده و سراینده دانشور آن، با ابیات عبرت انگیزش در فراز و فرود داستانها، همه جا بر همین نمط مشی کرده است. فی المثل، مولای متقیان علی علیه السلام می فرماید: خدای متعال فرشته ای دارد که هر روز خطاب به آدمیان بانگ برمی دارد، بزایید برای مردن، جمع کنید برای نابود شدن، و بسازید برای ویران شدن: 
إنَّ لِلّهِ مَلَکاً یُنادی فی کُلِّ یَومٍ لِدُوا لِلْمَوتِ وَاجْمَعُوا لِلْفَناءِ وَابْنُوا لِلْخَرابِ!(17) 
شاهنامه نیز کرارا تذکر می دهد:
جهان را چنین است ساز و نهاد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
زمادر همه مرگ را زاده ایم
بَرینیم و گردن ورا داده ایم
زمادر همه مرگ را زاده ایم
همه بنده ایم ار چه آزاده ایم
زمادر همه مرگ را زاده ایم
بناکام گردن بدو داده ایم
که جز مرگ را کس زمادر نزاد
زدهقان و تازیّ و رومی نژاد (18)
که دقیقا برگرفته از همان تعبیر لِدوا للموت در کلام مولا علیه السلام است. 
استاد طوس، براستی حکیمی عبرت بین، مرگ آگاه و معاد اندیش است:
کنون ای خردمند روشن روان
بجز نام یزدان مگردان زبان
که اویست بر نیک و بد رهنمای
و زویست گردونِ گَردان به جای همی بگذرد بر تو ایّام تو
سرایی جز این باشد آرام تو (19)
بسا رنجها کز جهان دیده اند
زبهر بزرگی پسندیده اند
سرانجام بستر جز از خاک نیست
از او بهره زهر است و تریاک نیست
چودانی که ایدر(20)نمانی دراز
به تارَک چرا بر نهی تاج آز؟!
همان آز را زیر خاک آوری
سرش را سر اندر مَغاک (21) آوری!
تو را زین جهان شادمانی بس است
کجا رنج تو بهر دیگر کس است
تو رنجیّ و، آسان دگر کس خورد
سوی گور و تابوت تو ننگرد!
بر او نیز شادی سرآید همی
سرش زیر گرد اندر آید همی
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن
بترس از خدا و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس(22)
از احمد غزالی، عارف و واعظ مشهور، نقل کرده اند که «روزی... در مجلس وعظ روی با حاضران کرد و گفت: ای مسلمانان، هر چه در این چهل، سال من از سر چوب پاره (=منبر) با شما می گویم، فردوسی آن را در یک بیت گفته است. اگر بدان کار کنید، از گفته های دیگران مستغنی توانید بود:
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن(23)
از روزن شاهنامه که بنگریم، استاد را می بینیم که بر قلّه ای رفیع از «فکر و ذکر و نظر» ایستاده، دوربین تاریخ در دست دارد، و ناظرِ «سنت استوار و فراگیرِ هستی» یعنی آمد و رفت مستمرّ آدمیان، و زوال تدریجی یا دفعی قدرتها ومکنتهاست. شاهنامه، از سر تا به بُن، نَفَسِ گرمِ حکیمی را با خود، و در خود، دارد که از مَنْظرِ تاریخ، شاهان و شاهکان بسیاری را دیده و نگریسته است که نخست، چون غنچه ای شکفته و باز شده اند و سپس، چونان گلی که سُموم خزان دیده باشد، پژمرده و پرپر گشته اند و در اوج شکوه وناز و نعمت، ناگهان منزل به دیگران سپرده ورخت به سرای خاموشان برده اند.
چنین است رسم سرای سپنج
نمانی در او جاودانه، مرنج!
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگ آوران زیر خفتان و ترگ اگر شاه باشی و گر زرد هشت
نهالی زخاک است و بالین زخشت (24)
چنین است کردار این چرخ پیر
چه با اردوان وچه با اردشیر
اگر تا ستاره برآرد بلند
سپارد هم آخر به خاک نژند (25)
حکیم طوس، همچون دیده بانی دقیق برفراز کوهسار، این همه را بدقت می بیند و بشیوایی گزارش می کند و جایْ جایْ نیز هشدار می دهد که: هان ای مردمان! از حرص و آز بکاهید و عمر به غفلت مگذرانید که نوبت شمایان نیز، دیر یا زود، فراخواهد رسید:
آیا دانشی مرد بسیار هوش
همه چادر آزمندی مپوش
که تخت و کُلَه چون تو بسیار دید
چنین داستان چند خواهی شنید...
چه جویی از این تیره خاک نژند
که هم بازگردانَدَت مستمند (26)
که گر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خاک است بالین تو!(27)
دکتر قدمعلی سرّامی، شاهنامه پژوه معاصر، سخنی زیبا دارد: «شاهنامه چون تسبیحی است که گرداننده به هنگام گذراندن هر یک از دانه هایش خود را ناگزیر از استرجاع می بیند. سرگذشت تسلسل رنج آدمیزاد از خشت تا خشت است. داستان شاهانی است که یکی پس از دیگری بر تخت می نشینند و بر تخته تابوت می افتند... 
کوتاه سخن آنکه، شاهنامه داستان کوچ غریبانه انسان از خاک تا خاک است و فردوسی فاخته اندیشمند واندیشناکی است که بر کاخ بلند نظم خویش نشسته و کوتاهترین پرسش ما آدمیان را فریاد می کند: کو... کو... کو... کو...؟».(28)
الا ای خریدار مغز سخن
دلت بر گسل زین سرای کهن!
کجا چون من و چون تو بسیار دید
نخواهد همی با کسی آرمید
اگر شهر یاریّ و گر پیشکار
تو ناپایداریّ و او پایدار
چه با رنج باشی، چه با تاج و تخت
ببایَدَتْ بستن به فرجام رخت
اگر زآهنی، چرخ بگدازدت
چوگشتی کهن نیز ننوازدت
چو سروِ دل آرای گردد به خم
خروشان شود نرگسان دژم
همان چهره ارغوان، زعفران
سبک مردم شاد گردد گران اگر شهریاری،اگر زیردست
بجز خاک تیره نیابی نشست
کجا آن بزرگان با تاج و تخت
کجا آن سواران پیروز بخت
کجا آن خردمند کُندآوران
کجا آن سرافراز جنگی سران
کجا آن گزیده نیاکان ما
کجا آن دلیران و پاکان ما
همه خاک دارند بالین و خشت
خُنُک آن که جز تخم نیکی نکِشت (29)
جام شاهنامه، از تذکار مرگ و اشارت به بیقراری و ناپایداری نعمتها و مکنتهای جهان آکنده و سرشار است. از دیدگاه شاهنامه، مرگ این مظهر قهر حق و در عین حال لطف آن فرجام محتوم همه آدمیان است؛ و این شیر تیز چنگال زمانی که حمله آوَرَد، شاه و گدا، پیروبرنا، و جاهل و دانا نمی شناسد و همگان را شکار می کند. هژبر جهانسوز و اژدهای تیزچنگ را نیز توان رستن از دام قضای الهی نیست.
به دریا نهنگ و به هامون پلنگ
همان شیر جنگاور تیز چنگ
ابا پشّه و مور در چنگ مرگ
یکی باشد، ایدر بُدن نیست برگ (30)
آری، جام شاهنامه از یاد مرگ، سرشار است؛ امّا هرگز نبایدفردوسی را به اعتبار مرگ آگاهی و مرگ اندیشی، آن سان که برخی شاهنامه پژوهان معاصر توهّم کرده اند، دچار «یأس فلسفی»! و شاهنامه اش را «پیشتاز ادبیات پوچی» (به معنی نیهیلیستی آن)! شمرد.(31) حکیم موحّد و معادْ باوری چون استاد طوس را از رده نیست انگارانِ خودبنیادی چون آلبرکامو یا بودلر شمردن و مشمول حکمی واحد ساختن، کاری سخت نابجاست. 
از منظر نگاه فردوسی (و اصولاً در بینش اسلامی، بلکه شرقی) چنین نیست که چون به واقعیت این جهان فانی و ناپایدار پی بردیم، قطع امید کنیم و بیندیشیم حال که چنین است پس باید هر چه زودتر از این جهان رخت بست و در صورت امکان، با انتحار و خودکشی به صحنه خنده آور آن خاتمه دارد. اصولاً، این نوعی اصالت دادن به دنیا و مادیات است که چون به بی اعتباری و ناپایداری آن پی بردیم، همه چیز را تمام شده پنداریم و زندگی را پوچ و بیهدف انگاریم. اندیشه ای که ابدیّت و جاودانگی را در جهان دیگر می جوید، هرگز جهان فانی و تمتعات مادّی را مقصد عالی حیات نمی پندارد و همواره چشم به افقی برتر از جهان گذران دارد. 
بدبینی فردوسی، «درام» نومیدی و یأس روح ناتوانی نیست که در خفقان بند هستی محصور مانده، هیچ روزنه امیدی نمی بیند و آرامش خویش را در انهدام کامل خود می جوید. 
«پوچی» و «عبث» (ابسوردیته و نیهیلیسم) میوه تلخ و شومی است که از درخت «اومانیسم» (=اصالت بشر سلطنت مطلقه نفس امّاره نوعیِ بشر) سرمی زند. 
وقتی که «جهان غیب» انکار گردید و به طرق گوناگون مورد بی اعتنایی قرار گرفت یا توجیه مادی گشت؛ وقتی که هستی، محدود به بخشِ صرفا محسوس جهان (عالَمِ شهادت) شمرده شده؛ وقتی که نفس امّاره و طبع بهیمی بشر، سلطان کاینات تلقی شد و همه چیز در خدمت شکم وشهوت و غرایز پست حیوانی درآمد؛ وقتی که علم، دیگر نه در پی کشف حقیقت و راز وجود، بلکه صرفا وسیله ای جهت کسب و افزایش قدرت گردید، آن هم قدرت مادّی برای سلطه بر طبیعت خاکی و بلع حریصانه آن (سخن مشهور بیکن)؛ و وقتی که مرگ پایان همه چیز انگاشته شد، طبعا در چنین فضایی این سؤال عمیق و جدّی مطرح می شود که: 
خوب، آخرش چه؟! بر فرض که چند صباحی، رفاه و راحت و تمتّعی حاصل گشت و شکم و شهوت آدمی (با هزار زحمت) به مراد خود رسید، بعد از آن، مرگ (این هاذِمِ لذّات) خواهد آمد و طومار همه چیز را درهم خواهد پیچید.پس چه ارج و ارزشی دارد این حیات زودگذر و عیش آسیب پذیرِ چند روزه؟! که در قیاس با «ابدیت»، حتی لحظه ای هم نیست بلکه کالعدم است. (32) 
چنین است که اندیشمندانِ «اومانیست» عصر ما همچون آلبرکامو و کافکا و اوژن یونسکو، به اَشکال مختلف، سخن از پوچی حیات و دلهره بشر می رانند، و خاصّه آلبرکامو با رمان «طاعون» و طرح مجدّد افسانه یونانی «سیزیف»، هر گونه تلاش متعهدانه و آرمانخواهانه را در زندگی بشر، بیوجه و بی معنی دانسته جدّیترین و منطقیترین کار را در جهان، «خودکشی» می شمرد و آمار انتحار نیز در اروپا و آمریکا حتی در میان اقشار مرفّه سیر تصاعدی طی می کند. طبیعی هم هست: در کویری خشک و عبوس و خالی از هر گونه هدف و غایت معقول (= جهان منهای خدا) انسان به چه چیز دل خوش تواند کرد؟ به دور بسته تولید برای مصرف و مصرف برای تولیدش؟! به دویدنهای مکرّر و بی حاصلش؟! به نوشِ زودگذر و نیش آگینش؟! 
امّا آیا انسانی نیز که در پرتو تعالیم وحیْ جهان را به گونه دیگری می بیند، کشتی زندگیش به گرداب پوچی و دیوار محال (ابسوردیته) برخورد می کند و سرش به سنگ نیهیلیسم (نیست انگاری) می خورد؟! 
پیداست که نه! انسان خداباوری چون استاد طوس، که عمیقا با فرهنگ شیعی و دیدِ کلانِ کلانِ آن آشناست، تاریخ را (با همه نشیب و فرازها و تلخی و شیرینیهایش) در مجموعْ طرحی حساب شده بر پایه مشیّت خداوند مهربان و حکیم می داند که طومار آن بتدریج باز می شود و سرنوشتِ خوشِ محتوم خویش را باز می یابد، و مرگ را نه پایان همه چیز، بلکه اوّل عشق و آغاز دفتر می شناسد، و رنجها و سختیهای زندگی را (به شرط ایمان واخلاص در عمل) عین خیر و لطف و مرحمت حق دیده و مایه تطهیر جان آدمی از آلودگیها و آبدیده شدن جوهر وجود او، و بالنتیجه بالارفتن مقام معنوی و نیل به ساحت قرب الهی وبهشت جاوید حق تلقی می کند و می کوشد که آن را پلّکانِ کمالِ بی انتهای خویش سازد. 
براساس همین بینش متعالی بود که دختر رشید امیرمؤمنان علیه السلام ، به رغم آن همه مصائب سخت که در سفر کربلا و کوفه و شام دید، در کاخ ابن زیاد زبان به شکر حق گشود و نغمه «ما رأیت إلّا جمیلاً» سرداد و سالار شهیدان حسین بن علی علیه السلام نیز، خفته در بستر خون، فرمود: الهی رضاً بقضائک، صبراً علی بلائک، تسلیماً لأمرک، لامعبود سواک...! 
فرزندان فکری این دو بزرگوار کجا، و امثال آلبرکومار و بودلر کجا؟! «هذا عَذبٌ فرات و هذا ملح أُجاج»!(33) 
بنابراین، بدبینی فردوسی، نه «یأس» صادق هدایت است و نه «تنگنای بیزاری» (spleen) 
بودلر و نه فرضیه «بیهودگی محض» (absurde)کامو(34) ؛ بلکه از آنجا که در بینش اسلامیِ فردوسی، مرگ صرفا نردبان انتقال آدمی از جهان فانی و پست به جهان باقی و برتر بوده و آنان که در طول عمر توشه نیکی اندوخته اند در آن جهان جای در بهشت جاودان دارند، مرگ اندیشی استاد طوس، عینِ هدفداری و هدفمندی است. 
فسانه و باد بودن گیتی نیز، آنجا و از آن نظر است که دنیا اصل و اساس قرار گرفته و چسبیدن به آن مایه اعراض از اُخری و عُقبی گردد. وگرنه از زاویه ای دیگر، جهانْ جلوگاه جلال و جمال حق، و کشتراز آخرت است، و لذا شایسته صد تمجید و تحسین:
برآن آفرین، کافرین آفرید
مکان و زمان و زمین آفرید
هم آرام ازویست و هم کام از وی
هم انجام از ویست و فرجام از وی
سپهر و زمان و زمین کرده است
کم و بیش گیتی برآورده است
زخاشاکِ ناچیز تا عرش راست
سراسر به هستیّ یزدان گو است
جز او را مخوان کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان (35)
آری، استاد طوس به تأسی از مولای خویش امیرمؤمنان علی علیه السلام با یاد مرگ اُنس دارد و خواننده را نیز، در فراز و فرود داستانها، همه جا به فکر مرگ و آمادگی برای طی کردن راهی که پس از این جهان پیش پای آدمی گشوده می شود، می خواند. باشد که دلی بیدار شود، و دستی به نیکی برآید...
چه جویی همی زین سرای سپنج
کز آغاز رنج است و فرجام رنج
بریزی به خاک ار همه زآهنی
اگر دین پرستی، ور آهِرمَنی
تو تا زنده ای سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای (36)
سرانجام با خاک باشیم جفت
دو رخ را به چادر بباید نهفت
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهانِ جهان را به بد نسپریم (37)
اگر تخت یابی اگر تاج و گنج
وگر چند پوینده باشی به رنج
سرانجام جای تو خاک است و خشت
جز از تخم نیکی نبایدت کشت (38)
دل گسستن از مهر جهان، و دوری جستن از آز و آمال دور و دراز دنیوی، نتیجه ای است که فردوسی از طرح بی ثباتی و بی وفایی دنیا و دنیاوی می گیرد. راجع به فریدون گوید:
ورابُد جهان سالیان پانصد
نیفکند یک روز بنیاد بد
جهان چون بر او بر نماند ای پسر
تو نیز آز مپرست و اندُه مخور
یکی پند و نیز: گویم تو را من درست
دل از مهر گیتی ببایدت شست
چنین است کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمند چو شادان نشیند کسی با کلاه
به خمّ کمندش رباید زگاه
چرا مهر باید همی بر جهان
چو باید خرامید با همرهان؟!(39)
دعوت به نیکی و نیکنامی، و پرهیز از بدی و مردم آزاری، و در یک کلام: پرستش حق و خدمت به خلق، نتیجه دیگری است که فردوسی از بی اعتباری دنیا و ناپایداری مکنتهای آن می گیرد؛ و این، خلاف منطق پوچگرایانی چون کامو و کافکا و صادق هدایت است. پس از شرح مرگ و دفن گشتاسب می گوید:
یکی دخمه کردند از شیز و عاج
برآویختند از برِگاه، تاج
همین بودش از رنج وز گنجْ بهر
بدید از پس نوش و تریاک، زهر
اگر بودن این است، شادی چراست؟
شد از مرگ، درویش با شاه راست
بخور هرچ برزیّ و، بد را مکوش
به مرد خردمند بسپار گوش
گذر کرد همراه و، ما ماندیم
زکار گذشته بسی خواندیم
به منزل رسید آنک پوینده بود
رهی یافت آن کس که جوینده بود
نگیرد تو را دست جز نیکوی
گر از پیر دانا سخن بشنوی
پس از شرح قتل و دفن رستم نیز توصیه می کند:
تو تا زنده ای سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای
جز این موارد، در جایْ جای شاهنامه می خوانیم:
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به کی نیکی بود یادگار
نه ایدر همی ماند خواهی دراز
به کار ستوده درنگی مساز
دل اندر سرای سپنجی مبند
سپنجی نباشد همه سودمند
چنین است کیهان ناپایدار
بر او تخم بد تا توانی مکار
بکوشیّ و آری زهر گونه چیز
نه مردم،نه آن چیز، ماند بنیز
سرانجام با خاک باشیم جفت
دو رخ را به چادر بباید نهفت بیا تا همه دست نیکی بریم
جهانِ جهان را به بد نسپریم
بکوشیم بر نیکنامی به تن
کزین، نام یا بیم بر انجمن
...........................................
چنین است کردار چرخ بلند
گهی زو فراز آید و گه نشیب
گهی شادمانی وگاهی نهیب
بی آزاری و مردمی بهتر است
که را کردگار جهان یاور است
زخاک آمد و خاک شد یزد گرد
چه جویی تو زین بر شده هفت گرد؟
چو از گردش او نیابی رها
پرستیدن او نیارد بها
به یزدان گرای و بدو کن پناه
خداوندِ گردنده خورشید و ماه
کسی کو بود پاک و یزدان پرست
نیازد به کردار بد هیچ دست
که گر چند بد کردن آسان بود
به فرجام زو جان هراسان بود
اگر بد، دل سنگ خارا شود
نماند نهان، آشکارا شود
ندارد نگه راز مردم، زبان
همان به که نیکی کنی در جهان چو بیرنج باشی و پاکیزه رای
از او بهره یابی به هر دو سرای (40)
صحنه ای که فردوسی از مویه و شیون یاران اسکندر مقدونی بر سر تابوت زرّین وی ترسیم می کند، بسیار تکان دهنده و عبرت انگیز است. خاصّه، طنز و تعریضی که در خلال سخنان ملال انگیز آن جماعت نهفته، حرص و فزونخواهی آن جهان خوار جوانمرگ را آماج تیرهای ملامت ساخته است. بنگرید:
حکیم اَرْسْطالیس پیش اندرون
جهانی بر او دیدگان پر زخون
بر آن تنگ صندوق بنهاد دست
چنین گفت کای شاه یزدان پرست
کجا آن هُش و دانش و رای تو
که این تنگ تابوت شد جای تو؟!
به روزجوانی، بر این مایه سال
چرا خاک را برگزیدی نهال؟!
حکیمان رو می شدند انجمن
یکی گفت کای پیل رویینه تن!
زپایت که افگند و جانت که خَست؟!
کجا آن همه حزم و رای و نشست؟! دگر گفت چندین نهفتی تو زر
کنون زرّ دارد تنت را به بر!
دگر گفت کز دست تو کس نرست
چرا سودی ای شاه با مرگ دست؟!
دگر گفت کآسودی از درد و رنج
هم از جستن پادشاهی و گنج! دگر
گفت چون پیش داور شوی
همان برکه کِشتی، همان بدروی...
دگر گفت کز مرگ چون تو نرست
به بیشی سزد گر نیازیم دست...
دگر گفت دیبا بپوشیده ای
نپوشیده را نیز رخ دیده ای
کنون سر زدیبا برآور که تاج
همی جویدت یاره و تخت عاج!...
دگر گفت پرسنده پرسد کنون
چه یاد آیدت پاسخ رهنمون
که خون بزرگان چرا ریختی
بسختی به گنج اندر آویختی؟!
خنک آن کسی کز بزرگان بمرد
زگیتی جز از نیکنامی نبرد...
فردوسی سپس به مویه مام اسکندر بر سر جنازه فرزند اشاره کرده و آن صحنه جانگداز را برای وارد ساختن تلنگری محکم به روان خواننده مغتنم می شمرد و هشدار می دهد:
نهفتد صندوق او را به خاک
ندارد جهان از چنین ترس و باک...
همه نیکوی باید و مردمی
جوانمردی و خوردن و خرّمی
جز اینت نبینم همی بهره ای
اگر کهتر آیی و گر شهره ای
اگر ماند ایدر ز تو نام زشت
بدانجا نیابی تو خرّم بهشت
آنگاه، در ادامه، خود نیز با ابیاتی سوزناک در بیوفایی دنیا و بی ثباتی نعمتهای آن، به جمع مویه گران می پیوندد و در فرجام، از میانه غوغا، نَقْبی به «شاهراه سعادت» می زند که همان پناه جستن در سایه لطف یزدان، و فرمان بردن از آفریننده جهان است:
به یزدان گرای و به یزدان پناه
براندازه زو هرچ باید بخواه
جز او را مخوان کردگار سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
فردوسی، گذشته از داستان اسکندر، شکوه کم نظیر دستگاه خسرو پرویز، و شوکت جهانگیر وی رانیز، در کنار فرجام خونین و فجیع وی نهاده و از آن دستمایه ای جهت عبرت گیری از بیوفایی روزگار و ناپایداری مکنتهای جهان ساخته است. بدین منظور، پیش از آنکه آن همه قدرت و شکوه را با قلم سحّار خویش به تصویر کشد، نخست ذهن خواننده را با پرخاشی تند به آز و آزمندان برای تفکر و عبرت آماده می سازد، سپس ابعاد آن قدرت و شکوه را به گستردگی باز می نماید و دست آخر، زنگ بیدار باش را بلند و پرتوان به صدا در آورده تشنگان قدرت و خفتگان غفلت را بیم و تحذیر می دهد. 
سخنش را، در 3 بخش، مرور می کنیم: پیش پرده؛ گزارش؛ بیدار باش. 1. پیش پرده
کنون از بزرگی خسرو سخن
بگویم کنم تازه روز کهن
بر آن سان بزرگی کس اندر جهان
ندارد به یاد از کهان و مهان
هر آن کس که او دفتر شاه خواند
زگیتیش دامن بباید فشاند...
مبادا که گستاخ باشی به دهر
که از پایْ زهرش فزون است زهر
مسا ایچ با آز و با کینه دست
زمنزل مکن جایگاه نشست
سرای سپنج است با راه ورو
تو گردی کهن دیگر آرند نو
یکی اندر آید دگر بگذرد
زمانی به منزل چمد،گر (41) چرد
چو برخیزد آواز طبل رحیل
به خاک اندر آید سر مور و پیل2. گزارش:
زپرویز، چون داستانی شگفت
زمن بشنوی، یاد باید گرفت
که چندان سزاواری و دستگاه
بزرگی واورنگ و فرّ و سپاه
کز آن بیشتر نشنوی در جهان
اگر چندپرسی زدانا مهان
زتوران، و زهند، و زچین و روم
زهر کشوری کان بُد آباد بوم
همی باژ بردند نزدیک شاه
به رخشنده روز و شبان سیاه
غلام و پرستنده از هر دری
زدرّ و زیاقوت و هر گوهری
زدینار و گنجش کرانه نبود
چنو خسرو اندر زمانه نبود
زشاهین، وز باز و پرّان عقاب
زشیر و پلنگ و نهنگ اندر آب
همه برگزیدند پیمان اوی
چو خورشید روشن بدی جان اوی
نخستین که بنهاد گنج عروس
زچین و زبرطاس، وزروم و روس
دگر گنج پر درّ خوشاب بود
که بالاش یک تیر پرتاب بود
که خضرا نهادند نامش ردان
همان تازیان نامور بخردان
دگر گنج باد آورش خواندند
شمارش بکردند و در ماندند
دگر آنک نامش همی بشنوی
تو گویی همه دیبه خسروی
دگر نامور گنج افراسیاب
که کس را نبودی به خشکی و آب
دگر گنج کش خواندی سوخته
کز آن گنج بُد کشور افروخته
دگر آنک آنک بُد شادورد بزرگ
که گویند رامشگران سترگ
به زر سرخ گوهر بر او بافته
به زر اندرون رشته ها تافته
زرامشگران سرکش و باربد
که هرگز نگشتی به آواز بد
به مشکوی زرّین ده و دو هزار
کنیزک به کردار خرّم بهار
دگر پیل بُد دو هزار و دویست
که گفتی از آن بر زمین جای نیست...
دگر اسب جنگی ده و شش هزار
دو صد بارگی کان نَبُد در شمار
ده و دوهزار اشتر بارکش
عماری کش و گامزن شست و شش
که هرگز کس اندر جهان آن ندید
نه از پیر سرکاردانان شنید!3. بیدار باش:
چنویی به دست یکی پیشکار
تبه شد، تو تیمار و تنگی مدارا
تو بیرنجی از کارها برگزین
چو خواهی که یابی به داد آفرین
که نیک و بد اندر جهان بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد
اگر تخت یابی اگر تاج و گنج
و گر چند پوینده باشی به رنج
سرانجام جای تو خاک است و خشت
جز از تخم نیکی نبایدت کشت (42)
این هشدار ونتیجه گیری را، شاعر، در دو جای دیگر از زندگینامه خسرو پرویز نیز تکرار می کند. یک جا، در پایان قصه شورش مردم بر ضد خسرو، که به گریختن شبانه خسرو به باغ منتهی شد (43) ودیگر، پس از شرح قتل فجیع وی به دست نزدیکان:
اگر گنج داری وگر گُرم (44) و رنج
نمانی همی در سرای سپنج
بی آزاری و راستی برگزین
چو خواهی که یابی به دادآفرین
بدینگونه، می بینیم که نگاه استاد طوس به مرگ، نگاهی عمیق بوده و باید گفت که دقیقا مُلهَم از بینش اسلامی است. فردوسی، به رغم ظاهر بینان، مرگ را «آخر خط» و «پایان همه چیز» نمی داند و در چشم او مرگ هر چند مظهر قهر الهی است در عین حال چون نیک بنگری جز نشانی از لطف او نیست. دلیل روشن این امر آن است که اوّلاً، هیچ پیر کهنسالی در خزانِ ضعف دیده و دست و پا و گوش به «ماندن» راضی نیست و هر چه می گذرد، مرگ را جز مَخلَصی از آن همه رنج و شکنج نمی شناسد. ولاجرم از خدا، آرزوی مرگ می کند:
اگر خود بمانی به گیتی دراز
ز رنج تن آید به رفتن نیاز
هر آن گه که سال اندر آمد به شست
بباید کشیدن زبیشیت دست
زهفتاد برنگذرد بس کسی
ز دوران چرخ آزمودم بسی
وگر بگذرد آن همه بَتَّری است
بر آن زندگانی بباید گریست (45)
در ثانی، بسیط زمین، گنجایش همه نسلهای بشر را یکجا و در زمان واحد ندارد:
اگر مرگ بر ما نکردی کمین
زبس جانور، تنگ بودی زمین
ثالثا و مهمتر از همه، مرگ، در دقیق نظر، جز گذر از جهان فانی و گذرا (دنیا) به نشئه باقی و ابدی (آخرت) نیست و آنان که در این سرای سپنج، همه تخم نیکی کِشته و بذر راستی افشانده اند، از مرگ چه باک دارند؟ مگر نه اینکه با آن، گذشته از نام نیک در دنیا، بهشت جاودان می یابند و رضایت رحمان؟! 
مرگ، نزد مردان حقّ، مَخلَصی است از این خاکدان که هر نوشش آلوده صد نیش است، و پروازی بدان جهان که نیکان را تا جاودان همه عیشِ بی تشویش و نوشِ بی نیش است. بر پایه همین تلقّی حکیمانه از مرگ است که در چشم استاد طوس، مرگ (حتی آنجا که چونان تند بادی از کویر، ترنجِ نارسیده ای چون «سهراب» را بر خاک هلاکت می افکند و بانگ مویه و پرخاشِ بسیار کسان را برمی انگیزد (در تحلیل نهایی، چیزی جز «عدل و داد» نیست! 
استاد طوس، داستان «پر آب چشمِ»سهراب را که با آن «قوّت صورت و مضمون»، بیشترین خواننده را در طول تاریخ داشته است بهترین فرصت برای طرح این معنی شمرده است.(46) 
سهراب فرزند رستم قهرمانی شجاع، مغرور و بی هماورد است که در اوج نشاط و جوانی، آن هم به دست پدر خویش، در خاک و خون می غلطد. در داستان سوزناک رزم او با پدر، می بینیم که دست تقدیر، همه راهها، تلاشها و تمهیداتی را که می توانست به نجات سهراب انجامد (نجاتی که تنها، در گرو شناخت پدر توسط فرزند بود!) بی اثر و خنثی می سازد و آن گُردِ بیهمال را که حتی، در لحظاتی، پشت جهان پهلوان را نیز به خاک آورد راست به کام مرگ می کشد: «العبد یدبّر واللّه یقدّر» و «تقدیری یضحک بتدبیرک». به قول خواجوی کرمانی:
گفتم از قیدش به دانایی برون آیم ولیک
آن چنان تدبیر کردم، وین چنین تقدیر بود!
سهراب، حاصل ازدواج رستم و تهمینه (دختر شاه سمنگان) بود که دور از چشم پدر، به سرعت بالیده و بزرگ شده بود. پدرش، رستم، احتمال نمی داد که فرزندش از تهمینه، اگر هم پسر باشد، بدین زودی ببالد و بَرومند شود و پای در میدان رزم با جنگاوران یکه تاز ایرانی نهد و پشتشان را به خاک رساند. از این روی به رغم همه قرائن، در طول جنگی دراز و تن بتن، فرزند خویش را نشناخت جز آن زمان که دشنه را بر پهلوی وی کاشت! مادرش، تهمینه، برادر خویش و دایی سهراب (ژنده رزم) را همراه وی به جنگ با ایرانیان گسیل داشت تا رستم را به فرزند نشان دهد، و شگفتا که ژنده رزم نیز در تصادفی نامیمون، ناشناخته، به دست رستم به قتل رسید! 
از آن سوی، تیر اصرار سهراب نیز، که از هجیر (سردار اسیر ایرانی در سپاه افراسیاب) خواهان معرّفی رستم بود، بر سنگ نشست. چه، هجیر، به علت هراس از احتمال قتل رستم به دست سهراب، مصلحت سیاسی ایران را در این معرّفی نمی دید. 
چنانکه خود رستم هم که به رزم با فرزند خویش برآمد، روی همین مصلحت، هیچگاه آن رازِ سر به مُهر را نگشود و حتی رستم بودن خویش را که سهراب، این اواخر، اندکی از آن، بوبرده بود انکار کرد! 
هومان و بارمان تورانی نیز، که از سوی افراسیاب با سهراب همراه شده بودند تا به سنگ وی شیشه عمر رستم را بشکنند، عذرشان پیشاپیش خواسته بود! چه، اساسا مأمور بودند که مانع شناسایی پدر و فرزند (ودر نتیجه، پیوستن سهراب به سپاه ایران) شوند، ولذا با انکارشان که این پهلوان، رستم نیست آخرین فروغ امید سهراب به شناخت پدر را خاموش ساختند. 
بدین ترتیب با قضای الهی، نه تنها سعی دوست در نجات سهراب باطل بود، بلکه گویی همگان (از دوست تا دشمن) دست در دست یکدیگر نهاده بودند تا هر چه زودتر، آن سروِ مغرور را از پای دراندازند و پدر را به داغ فرزند بنشانند! 
این چنین است که هیولای مرگ، در هاله ای از راز و رُعب، چنگ و دندان می نماید و از آنجا که این پدیده مرموز، بر هم زننده لذّات و ویرانگر بنای حیات است و در این این راه پیر و برنا نیز نمی شناسد، در نگاهِ بَدْوی جلوه ای از ظلم و بیداد یافته و پرخاشِ سطحی نگران را برمی انگیزد. امّا حکیم طوس، از مسئله تحلیلی دیگر دارد. او با تذکار نکاتی چون: 
1. دنیا، جای رفتن و به اصطلاح «دارِ مَمَرّ» است نه جای درنگ و «دارِ مَقَرّ» (47)؛ 
2. آنان که در سرای سپنج، دل از نور ایمان آکنده و پرستش یزدان پیشه کرده اند، از این رفتن نه تنها زیان نخواهند کرد. که جایگاه بهتری نیز که همان جوار رحمت حق است خواهند یافت؛ 
3. حال که همه باید از این جهان برویم دیر و زودی این سفر، و به دیگر تعبیر پیر و جوان بودن اشخاص هنگام مرگ چندان فرقی نمی کند، و چنین نیست که مرگ پیران داد باشد و مرگ جوانان ظلم و بیداد؛ 
بحق نتیجه می گیرد که مرگ، برخلاف پندار سطحی نگران، داد است و بیداد نیست:
به رفتن مگر بهتر آیدش جای
چو آرام گیرد به دیگر سرای...
در این جای رفتن، نه جای درنگ
بر اسپ قضاگر کشد مرگ تنگ
چنان دادن که داد است و بیداد نیست
چو داد آمدش، جای فریاد نیست
و به مخاطب آگاه شاهنامه نیز خاطر نشان می کند: لب از هر گونه اعتراض فرو بندد و توشه آخرت را آماده سازد! 
آری مرگ، با همه ترسناکی و شکنندگی، داد است و نه بیداد؛ چرا که مرگ در چشم انسانی که مبدأ و معادی هدفمند برای هستی قائل است مرحله ای از سیر تکاملی انسان و مایه انتقال وی از این سیّاره رنج به «جایگاه بهتر»ی است که «جهان آخرت» نام دارد. فردوسی به این معنی در جای دیگر نیز اشاره دارد: ستاره شناسان، عمر منوچهر (نواده فریدون) را در 120 سالگی رو به پایان دیدند و روز مرگش را نزدیک،
بدادند زآن روز تلخ آگهی
که شد تیره آن تخت شاهنشهی
گهِ رفتن آمد به دیگر سرای
مگر نزد یزدان به آیدْتْ جای (48)
و اصولاً اگر دعوت به نیکویی هم می کند، بر پایه ایمان به معاد و حشر و نشر بشر در روز رستاخیز در پیشگاه عدل الهی است:
تو چندان که گویی سخنگوی باش
خردمند باش و جهانجوی باش
چو رفتی سر و کار با ایزد است
اگر نیک باشدْتْ جای، اربد است
نگر تا چه کاری؟ همان بدروی
سخن هر چه گویی، همان بشنوی
درشتی ز کس نشنود نرمگوی
بجز نیکویی در زمانه مجوی (49)
سخن را با ذکر مقدمه داستان رستم و سهراب به پایان می بریم:
کنون رزم سهراب و رستم شنو
دگرها شنیدستی، این هم شنو
یکی داستان است پر آب چشم
دل نازک از رستم آید به خشم
اگر تند بادی برآید زکنج
به خاک افکند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر؟
هنرمند دانیمش ار بی هنر؟
اگر مرگ داد است بیداد چیست؟!
زداد این همه بانگ و فریاد چیست؟!
از این راز، جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر تو را راه نیست
همه تا درِ آز رفته فراز
به کس برنشد این در راز باز
به رفتن، مگر بهتر آیدش جای
چو آرام یابد، به دیگر سرای...
اگر آتشی گاهِ افروختن
بسوزد، عجب نیست از سوختن
بسوزد چو در سوزش آید درست
چو شاخ نو از بیخ کهنه بِرُست
دَمِ مرگ چون آتش هولناک
ندارد زبُرنا و فرتوت باک جوان را چه باید به گیتی طرب
که بی مرگ راهست پیری سبب
در این جای رفتن، نه جای درنگ
براسب قضا گر کشد مرگ تنگ
چنان دان که داد است و بیداد نیست
چو داد آمدش جای فریاد نیست
جوانی و پیری به نزدیک مرگ
یکی دان چو اندر بُدَن نیست برگ
دل از نور ایمان گر آکنده ای
تو را خامُشی به، که تو بنده ای
پرستش بر اندیشه کن با نیاز
همان کار روز پسین را بساز
برِ کارِ یزدان تو را راز نیست
اگر جانْت با دیو انباز نیست
به گیتی در آن کوش چون بگذری
سرانجام اسلام با خود بری (50)
از بیت آخر، مصرع «سرانجام اسلام با خود بری»، در برخی از نسخه های شاهنامه (که مصححان شاهنامه چاپ مسکو نیز همان را در متن آورده اند) چنین آمده است: «سرانجام نیکی برِ خود بری». ولی ما ضبط سه نسخه خطی کهن (نسخه لنینگراد مورخ 733 ق و نسخه اوّل و دوم انستیتوی خاورشناسی روسیه مورخ 849 و حدود 850) را برگزیده ایم که نسخه های چاپی تورنرماکان و ژول مول و فوللرس و بروخیم نیز همان را در متن آورده اند. 
تعبیر «سرانجام اسلام با خود بری»، می تواند برگرفته از آیاتی چون آیه 132 بقره (وصیت حضرت ابراهیم علیه السلام به فرزندان خویش: «إنَّ اللّه َ اصْطَفی لَکُمُ الدّین فَلَا تَمُوتُنّ إلّا وَ اَنْتُمْ مُسْلمُون») و 102 آل عمران (سفارش اکید قرآن به مؤمنان: «یا اَیُّهَا الَّذین آمَنُوا اتَّقُوا اللّه َ حَقَّ تُقاته وَلاتَمُوتُنَّ إلّا وَ انْتُم مُسْلمُونَ») و دیگر آیات باشد که اسلام را کلید دروازه سعادت جاوید شمرده اند. 
ضمنا، چنانچه نسخه بدل «نیکی» هم درست باشد، باز (به گواه ابیات دیباچه شاهنامه که بررسی آن در بخش نهم خواهد آمد و نیز دیگر قسمتهای شاهنامه) مقصود فردوسی از نیکی، چیزی جز همان عمل به دستورات خداوند متعال بر مبنای اسلام و تشیّع نیست.
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبیّ و علی گیر جای
گرت زین بد آید گناه من است
چنین است و این دین و راه من است...
نگر تا نداری به بازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان
همه نیکیت باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بُوی همنورد (51)

منبع : مجله هنر دینی، شماره 17, 18 , ابوالحسنی منذر، علی
------------------------------------------
پی نوشت:
1 یوسف: 111. 
2 قمر: 4-5. 
3 شاهنامه فردوسی، براساس چاپ مسکو، همان، 3/252 و 105. 
4 «عبور» به معنی گذشتن و رفتن از جانبی به جانب دیگر، و «عابر» همان رهنورد است. «عَبْرُ الکتاب» به مفهوم آرام و بیصدا کتاب خواندن و در مطاوی آن اندیشیدن، و «مِعْبَر» پُلی است که بر روی آب می زنند یا کشتی ای که در دریا می افکنند. «عُبْر» به ابر تیزرو و نیز عقاب و کیفر (عاقبت امر) گویند و «عَبْر یا تَعبیرُ الدّراهم»، سبک سنگین کردن سکه های پول برای تعیین دقیق وزن و جنس آنهاست. و بالأخره «تعبیرُ الرُّءیْا» به معنی پرده برداری از باطن رؤیا، و خبر دادن از حقایقی است که آنچه در خواب آمده بواقع نمادِ رمزیِ آنهاست. 
ر.ک، مقائیس اللغه، القاموس المحیط، تاج المصادر، مختار الصحاح، لسان العرب، المصباح المنیر، و دیگر معاجم اصیل و کهن در ذیل ماده «عبر». 
5 آل عمران، 13، و نیز ر.ک، حشر: 2 و یوسف 111. 
6 ما من شیء تراه عینک إلّا و فیه موعظة (بحار الانوار، 71/324). 
7 از سخنان امیرمؤمنان(ع) در: نهج البلاغه، تحقیق صبحی صالح، حکمت 208، ص 506. 
از رسول خدا(ص) نیز روایت شده که فرمود: «رحم اللّه امرءاً تفکر و اعتبر و اعتبر فأبصر...» (مدینة البلاغة فی خطب النبی...، شیخ موسی زنجانی، مراجعه شیخ ابراهیم انصاری، انتشارات کعبه، 1363 ش، 2/46، به نقل از ارشاد مفید). 
8 نهج البلاغه، همان، حکمت 297، ص 528. 
9 وسائل الشیعه، شیخ حرّ عاملی، تصحیح و مقدمه شیخ عبدالرحیم ربّانی شیرازی، کتاب جهادالنفس، باب 4، حدیث 18، 11/240. 
10 أغفل النّاس من لم یتّعظ بتغیّر الدنیا من حال إلی حال (معانی الأخبار، شیخ صدوق، تصحیح علی اکبر غفاری، دارالمعرفة، بیروت، 1399 ق، ص 195). 
11 بحارالأنوار، 71/325 324. 
12 مصباح الشریعة، منسوب به امام صادق(ع) (مؤسسة الأعلمی للمطبوعات، بیروت، 1400) باب 97: فی العبرة، ص 201. 
13 نهج البلاغه، همان، خطبه 99، صص 145-144. و نیز ر.ک، خطبه 83 ص 110 و خ 111 ص 164 و خ 132 ص 190 و خ 188 ص 279-278 و خ قاصعه صص 291-290 و 298-296 و خ 221 صص 340-338 و رساله 31 وصیت امام(ع) به فرزندش صص 394-392 و نیز صفحات 492 و 538، و بسیاری صفحات دیگر. 
14 همان: ص 423. 
15 همان: ص 76. 
16 نظیر: تجارب الاُمم و تعاقب الهمم نوشته ابوعلی مسکویه (که مؤلف حکیم آن سعی کرده است تاریخ را به منزله درس عبرتی تلقی کند و حوادث را به دیده اعتبار و انتقاد بنگرد)، تجارب السلف (هندوشاه نخجوانی)، تجارب الملوک (ترجمه فارسی با برنامه)، (العبر و دیوان المبتدء والخبر (ابن خلدون)، روضة أولی الألباب فی تواریخ الأکابر و الأنساب (بناکتی)، لبّ التواریخ (سیفی قروینی)، تذکره لباب الألباب (محمد عوفی)، مرآة الجنان و عبرة الیَقظان (یافعی)، مرآة الزمان (سبط ابن جوزی)، مرآة الأدوار (مصلح الدین لاری)، مرآة القاسان (عبدالرحیم ضرّابی کاشانی)، نصیحة الملوک (غزالی) و نیز: تذکرة الشعراء (سمرقندی)، تذکرة الأولیاء (محرابی)، تذکره نصرآبادی، تذکره بزم آرا (سید علی بن محمود حسینی)، تذکره میخانه (ملا عبدالنبی فخرالزمانی قزوینی)، تذکره هفت اقلیم (امین احد رازی)، تذکره آتشکده (آذر بیگدلی)، تذکره شوشتر (سید عبداللّه شوشتری)، تذکره حزین لاهیجی، تذکرة الملوک، تذکره آل داود و... 
17 نهج البلاغه، کلمات قصار، شماره 123. 
18 شاهنامه، همان، 1/223 و 2/38 و 4/16 و 209 و 7/409 و نیز ر.ک، 8/293 و 379 و 9/157. 
19 همان: 4/208 (آغاز داستان رستم و خاقان چین). 
20 ایدر: اینجا. 
21 مغاک: گودال. 
22 شاهنامه، همان، 3/202. 
23 مرزبان نامه، مرزبان بن رستم بن شروین، اصلاح سعدالدین وراوینی، تصحیح محمد روشن (چاپ دوم، نشر نو، تهران 1367) 1/142 143؛ تصحیح و تحشیه محمد قزوینی (طبع لیدن، بی تا) صص 77-78. توجه دارید واعظ و عارف نامداری یک سطر شاهنامه را عصاره چهل سال مواعظ خویش بر سر منبر می داند که تراجم نگاران، وی را با اوصاف عجیبی چون عارف محقّق، سلطان العلماء، محقّق علامه، ملک الأبدال، شیخ الاسلام، صاحب کرامات و اشارات، جامع علوم قالی و مراتب حالی، نادره عصر و شیخ المشایخ ستوده اند . ر.ک، مجموعه آثار فارسی احمد غزالی، احمد مجاهد (انتشارات دانشگاه تهران، 1358 ش) صص 1-2. 
24 همان: 5/379 (پس از مرگ کیکاوس). 
25 همان: 7/135 (پس از شکست و دستگیری اردوان و فروپاشی سلسله اشکانیان به دست اردشیر بابکان). 
26 همان: 3/202 (آغاز رفتن گیو در پی کیخسرو). 
27 همان 2/36 35 (قتل نوذر به دست افراسیاب). 
28 از رنگ گل تارنج خار؛ شکل شناسی قصه های شاهنامه قدمعی سرّامی، همان ص 603. 
29 شاهنامه، همان، 7/185 186 (پایان پادشاهی اردشیر). 
30 همان: 6/330. و نیز ر.ک، 1/56 و 102 و 112 و 4/209 و 2/241 و 7/7 و 2/26 27. 
برای مشاهده حجم وسیع این گونه ابیات در شاهنامه، مطالعه فصل یازدهم از کتاب ارزشمند جاذبه های فکری فردوسیتألیف دکتر احمد رنجبر مفید و مغتنم است. 
31 از رنگ گل تا رنج خار، همان، ص 605 و 607. 
از دیگر اشتباهات فاحش آقای سرّامی «پیامبر خدا» شمردن مزدک! (همان: ص 528) و اسطوره پنداشتن ماجراهایی چون داستان هابیل و قابیل و نیز یوسف(ع) است! (ص 71). 
32 تازه، این برای کسانی است که در طول زندگی نوعا خوش بوده و «وجه غالب» زندگیشان را عیش و رفاه و لذت تشکیل می دهد (فی المثل، ارثی از پدر برایشان مانده است و، کار پردرآمدی دارند و همسر سازگاری و، باغ و ویلای دلگشایی و...) والّا آنها که زندگیشان نوعا از لذت و رفاه خالی بوده و عمرشان عملاً به «دویدنها و عَرَق ریختنهای مدام و کم حاصل یا بیحاصل...» می گذرد، حسابشان یکسره پاک است. بگذریم که آن زندگیهای بظاهر آسوده نیز، خالی از دهها گونه رنج و درد (از رنج زادن گرفته تا درد پیری و غم یاران و...) نیست.
زندگی چیست؟ خون دل خوردن
اوّلش رنج و آخرش مردن!
یا به قول فردوسی:
چه جویی همی زین سرای سپنج
کز آغاز رنج است و فرجام رنج
شاهنامه، همان، 6/337. و نیز: به آغاز گنج است و، فرجام رنج/پس از رنج، رفتن ز جای سپنج (98/1). 
33 1. جالب این است که خود آقای سرّامی نیز، که شاهنامه را «پیشتاز ادبیات پوچی» و فردوسی را گرفتار «یأس فلسفی» خوانده اند، در صفحه 609 کتاب خویش اعتراف دارند که: «فردوسی در موارد متعدد به مخاطب اثر خویش پیشنهاد می کند راه نیکی و نیکوکاری پیش گیرد و کار خود را به خدا واگذارد و مط مئن باشد که خوبی او بی پاداش نخواهد ماند»! 
2. برای آشنایی با نیهیلیسم و ادبیات پوچی در غرب و مبانی فکری و فلسفی آن، ر.ک، فلسفه پوچی: ده مقاله فلسفی وادبی، آلبرکوما، ترجمه محمدتقی غیاثی (انتشارات پیام، تهران 1356)؛ تعهد کامو: مقاله هایی از آلبرکامو در زمینه های ادبی و اجتماعی، گزیده و ترجمه مصطفی رحیمی (انتشارات آگاه، تهران 1362)؛ آسیا در برابر غرب، داریوش شایگان، همان، فصل ششم، صص 123-129؛ ادیان و مکتبهای فلسفی هند، داریوش شایگان (مؤسسه انتشارات امیرکبیر، تهران 1362) 1/9 10؛ سرمایه تاراج رفته، مهندس محمدعلی سادات (انتشارات هدی، تهران، بی تا) صص 98 109. 
3. شاهنامه، همان: 7/193 (پس از مرگ اردشیر). 
34 همان: 6/337 338 (پس از قتل رستم). 
35 همان: 7/192 (پس از مرگ اردشیر). 
36 همان، 9/237. 
37 همان: 1/79 و 105 و 2/245. 
38 ر.ک، همان: 1/251 و 2/261 و 6/64 و 7/192 و 240 و 284 و 8/153. راوندی در راحة الصدور می نویسد: «نام نیک، مطلوب جهانیان است. در شاهنامه، که شاهِ نامه ها و سردفتر کتابهاست، مگر بیشتر از هزار بیت، مدح نیکونامی ودوستکامی هست». آنگاه ابیات زیر را از شاهنامه مثال می زند:
زخورشید، وز باد، وز آب و خاک
نگردد تبه نام و گفتار پاک
همان نام کوشم که مانَد (نه ننگ)
بدین مرکز خشک و پرگار تنگ
پس از مرگ نفرین بود بر کسی
کزو نام زشتی بماند بسی
اگر ماند ایدر زتو نام زشت
نه خوش روز یابی، نه خرّم بهشت
زگیتی ستایش بماند بس است
که تاج و کمر بهر دیگر کس است
ترانام باید که ماند دراز
نمانی همی کار چندین مساز
چنین گفت موبد که مُردن به نام
به از زنده دشمن بدو شاد کام زتو نام باید که ماند بلند
نگر دل نداری زغم دردمند
ر.ک، راحة الصدور و آیة السرور در تاریخ آل سلجوق، محمد بن علی بن سلیمان راوندی، تصحیح دکتر محمد اقبال (چ 2، موسسه انتشارات امیرکبیر، تهران 1364) صص 59 60. 90 گر، به معنای «یا» ست. 
40 شاهنامه، همان 9/235 237. 
41 همان، 9/249. 
42 گُرم: غم و اندوه. 
43 ر.ک، شاهنامه، همان، 5/87، 5/240 و... 
44 آقای دکتر اصغر دادبه، پیرامون تحلیلفردوسی از مرگ در مقدمه داستان رستم و سهراب، بحثی در کیهان فرهنگی (سال 3، ش 6، شهریور 1365، صص 52-50)دارند که مطالعه آن سودمند است. 
45 از زبان سام گوید:
که گیتی سپنجی است پر آی و رو
کهن شد یکی، دیگر آرند نو (1/245)
46 شاهنامه، همان، 1/247. 
47 همان: 3/7. 
48 همان، 2/169 170. 
49 شاهنامه، همان: 1/20. 

Share

دیدگاه‌ها

لذت بردم . در حد عالی بود .