داستان هایی از زندگانی امام موسی کاظم(سلام الله علیه)/ بخش چهارم

امام موسی کاظم علیه السلام,شهادت امام موسی کاظم,گنجینه تصاویر ضیاءالصالحین

ارزش کار و کشاورزی
یکی از اصحاب و راویان حدیث ، به نام علی فرزند ابوحمزه بطائنی حکایت کند:
روزی از روزها جهت دیدار و ملاقات حضرت ابوالحسن ، امام موسی کاظم علیه السلام حرکت کردم ، حضرت را در زمین کشاورزی ، در حالتی یافتم که مشغول کار و تلاش بود و عرق از بدن مبارکش سرازیر گشته بود.
بسیار تعجّب کردم و اظهار داشتم : یاابن رسول اللّه ! من فدای شما گردم ، مردم کجا هستند تا مشاهده کنند، که شما این چنین در این گرمای سوزان مشغول کار هستی و تلاش و فعّالیّت می نمائی .
امام علیه السلام لب به سخن گشود و فرمود: ای علی! آن هائی که از من بهتر و برتر بوده اند، به طور مرتّب کوشش و تلاش داشته اند و هر کدام به نوعی کار می کرده اند.
عرض کردم : منظور شما چه کسانی هستند؟
حضرت در پاسخ فرمود: منظورم رسول اللّه ، امیرالمؤمنین و دیگر پدرانم صلوات اللّه علیهم اجمعین می باشند، که با دست خود کار و تلاش ‍ می کرده اند.
سپس امام موسی کاظم علیه السلام ضمن فرمایشات خود افزود:
و این نوع کار و تلاشی را که من مشغول انجام آن هستم و تو مشاهده می کنی ، پیامبران مُرسل الهی و نیز پیامبران غیر مرسل همه شان به آن اشتغال داشته اند و به وسیله آن تلاش و امرار معاش می کرده اند.
و همچنین بندگان صالح خداوند متعال همه در تلاش و کوشش ‍ می باشند.(45)
خرید همسر به عنوان مادر
هشام بن احمر - که یکی از اصحاب امام موسی کاظم علیه السلام است ، حکایت کند:
روزی در محضر مبارک آن حضرت بودم ، به من فرمود: ای هشام ! آیا خبر داری که از شهرهای مغرب کسی آمده باشد؟
عرض کردم : خیر، بی اطّلاع هستم .
فرمود: بلی ، همین امروز عدّه ای آمده اند، بیا تا با یکدیگر برویم و سری به آن ها بزنیم .
پس سوار مَرکب های خود شدیم و حرکت کردیم تا به نزد مردی از اهالی مغرب رسیدیم ، که تعدادی کنیز و غلام جهت فروش آورده بود و آن ها را جهت فروش بر ما عرضه کرد.
کنیزان نُه نفر بودند، که همه آن ها را حضرت دید و نپسندید و سپس اظهار داشت : به این ها نیازی نیست و ما برای اینها نیامده ایم ؛ اگر کنیزی دیگر داری ، ارائه نما؟
مرد مغربی گفت : غیر از این ها دیگر ندارم .
امام علیه السلام فرمود: چرا، آنچه که داری در معرض قرار بده ؛ و در خفاء نگه ندار.
مرد مغربی گفت : به خدا قسم دیگر کنیزی ندارم ، مگر یک نفر که مریض ‍ حال است .
امام علیه السلام فرمود: چرا او را عرضه نمی کنی ؟
و سپس اظهار نمود: او را هم بیاور.
ولیکن مرد مغربی قبول نکرد؛ و ما بازگشتیم .
فردای آن روز، حضرت به من فرمود: ای هشام ! نزد آن مرد مغربی کنیز فروش برو و آن کنیز مریض را - که نشان نداد - به هر قیمتی که بود، خریداری کن و بیاور.
هشام گوید: نزد همان شخص رفتم و تقاضای خرید آن کنیز مریض را نمودم ؛ و او مبلغی را مطرح کرد، که من نیز به همان مبلغ آن کنیز را خریداری کردم .
بعد از آن که معامله تمام شد، مرد مغربی گفت : آن شخصیّتی که دیروز همراه تو بود، کیست ؟
گفتم : یک نفر از بنی هاشم می باشد، گفت : از چه خانواده ای ؟
پاسخ دادم : از پاکان و پرهیزکاران است .
گفت : بیش از این توضیح بده ؟
اظهار داشتم : بیش از این اطّلاعی ندارم .
آن گاه مغربی گفت : این کنیز جریانی دارد، که مهمّ است :
وقتی او را از دورترین نقاط مغرب خریدم ، زنی از اهل کتاب ، نزد من آمد و گفت : این کنیز را برای چه منظور خریده ای ؟
گفتم : او را برای خودم خریداری کرده ام .
زن اهل کتاب گفت : سزاوار نیست چنین کنیزی نزد شخصی چون تو و ما باشد؛ بلکه این کنیز باید نزد بهترین انسان های روی زمین باشد و در خدمت او قرار گیرد؛ زیرا که به همین زودی نوزادی از او به دنیا می آید، که شرق و غرب جهان را در سیطره ولایت خود قرار می دهد.
هشام گوید: سپس کنیز را نزد امام موسی کاظم علیه السلام آوردم که بعد از مدّتی روزی حضرت علی بن موسی الرّضا علیه السلام از او تولّد یافت .(46)
معرّفی جانشین خود
زکریّا بن آدم - که یکی از بزرگان شیعه و مورد توجّه خاصّ ائمّه اطهار علیهم السلام بوده است - به نقل از گفتار بعضی دوستانش حکایت نماید:
روزی در مدینه منوّره کنار قبر مطهّر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به همراه بعضی افراد نشسته بودیم ، که ناگهان متوجّه شدیم امام موسی کاظم سلام اللّه علیه دست فرزندش ، حضرت رضا علیه السلام را گرفته و به سمت ما می آمد، چون وارد مجلس ما گردید و فرمود: آیا می دانید من چه کسی هستم ؟
عرض کردیم : یاابن رسول اللّه ! شما موسی ، فرزند جعفر بن محمّد علیهما السلام هستی .
حضرت فرمود: این فرزند را می شناسید؟
گفتیم : بلی ، او علی، پسر موسی ، پسر جعفر صادق - صلوات اللّه علیهم می باشد.
آن گاه امام علیه السلام افزود: تمامی شما گواه و شاهد باشید، که من او را وکیل خود در زمان حیاتم ؛ و نیز وصی و جانشین خود پس از آن که از دنیا بروم ، قرار دادم .(47)
همچنین علی بن جعفر حکایت کند:
روزی در محضر برادرم امام موسی بن جعفر علیه السلام بودم و او را حجّت خداوند متعال پس از پدرم ، در روی زمین می دانستم .
ناگهان فرزندش ، علی علیه السلام وارد شد و برادرم فرمود: این فرزندم ، علی صاحب و پیشوای تو خواهد بود؛ و همان طور که من جانشین پدرم هستم ، او نیز جانشین من می باشد، خداوند تو را ثابت قدم و پایدار نگه دارد.
من گریان شدم و با خود گفتم : برادرم با این سخنان ، خبر از مرگ و رحلت خود می دهد.
ناگاه امام علیه السلام اظهار نمود: برادرم علی! مقدّرات الهی باید انجام پذیرد، همانا حضرت رسول ، امیرالمؤمنین ، فاطمه ، حسن و حسین (صلوات اللّه علیهم اجمعین ) الگوی تمام انسان ها بوده و هستند و من نیز تابع و پیرو ایشان خواهم بود.
علی بن جعفر افزود: این سخنان را برادرم ، امام موسی کاظم علیه السلام سه روز پیش از آن که هارون الرّشید در دوّمین مرحله او را به بغداد احضار نماید، بیان فرمود.(48)
هلاکت سگ خلیفه به وسیله خرما
راویان حدیث و تاریخ ‌نویسان آورده اند:
در آن زمانی که حضرت ابوالحسن ، امام موسی کاظم صلوات اللّه علیه را از بصره به زندان بغداد منتقل کردند، حضرت به طور دائم مورد انواع شکنجه های روحی و جسمی قرار می گرفت .
و پس از مدّتی در اختیار سندی بن شاهک یهودی با بدترین و شدیدترین وضعیّت قرار گرفت .
تا آن که در نهایت هارون الرّشید با توجّه به فضائل و مناقب ؛ و نیز موقعیّت اجتماعی امام علیه السلام ، از روی حسادت و ترس ، به فکر مسموم کردن و قتل آن حضرت افتاد.
به همین جهت مقداری رطب و خرمای تازه را تهیّه کرده و یکی از آن ها را به وسیله نخ و سوزن درون آن را به طوری آغشته به زهر کرد، که یقین کرد خورنده خرما، سالم نمی ماند؛ و سپس در طَبَقی سینی و یا بشقاب گذاشت و روی خرماها را پوشاند.
پس از آن ، به یکی از مأمورین خود دستور داد تا طبق خرما را نزد حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام برده و بگوید: امیرالمؤمنین ، هارون الرّشید مقداری از آن ها را تناول کرده ؛ و نیز این مقدار را برای شما فرستاده است تا میل نمائید.
و افزود: مواظب باش که تمامی خرماها را میل کند و کسی دیگر حقّ خوردن از آن ها را ندارد.
هنگامی که مأمور هارون ، خرماها را نزد امام کاظم علیه السلام آورد و پیام خلیفه را به حضرتش رسانید، حضرت یکی از خرماها را - که آغشته به زهر بود - برداشته و در دست گرفت ؛ و با دست دیگر مشغول خوردن بقیّه گردید.
در همین اثناء، سگ مخصوص هارون الرّشید - که هارون بیش از هر چیز و هرکس به آن علاقه مند بود و آن را به انواع جواهرات و زیورآلات زینت کرده بود - خود را رهانید و از جایگاه مخصوص خود بیرون شد و مستقیم داخل زندان امام علیه السلام گردید؛ و خواست که نزدیک آن حضرت برود و آن خرمای زهرآلود را دهن بزند و بخورد.
حضرت آن خرمای مسموم را که در دست خویش گرفته بود، در حضور غلام خلیفه ، نزد آن سگ انداخت و سگ هم سریع آن را خورد؛ و چندان زمانی نگذشت که سگ روی زمین افتاد و با سر و صدا، شروع به نالیدن کرد و مُرد.
سپس امام علیه السلام به ناچار باقیمانده خرماها را میل نمود؛ و بعد از آن ، مأمور خلیفه ، نزد هارون بازگشت و گفت : تمامی خرماها را آن شخص ‍ زندانی خورد.
هارون سؤال کرد: او را در چه حالتی دیدی ؟
پاسخ داد: در وضعیّتی خوب ، بدون آن که تغییری در بدن و جسم او ظاهر گردد.
و چون خبر مسموم شدن و مردن سگ به هارون رسید بسیار غمگین و اندوهناک شد و بر بالین لاشه سگ مرده آمد و بسیار افسوس ‍ خورد.
سپس بازگشت و مأموری را که خرماها را نزد امام موسی کاظم علیهما السلام آورده بود، احضار کرد و شمشیر برهنه خود را دست گرفت و او را مخاطب قرار داد و گفت : چنانچه حقیقت را بیان نکنی تو را به قتل می رسانم .
مأمور گفت : من رطب ها را نزد موسی بن جعفر علیه السلام بردم و پیام شما را نیز به او رساندم و سپس بالای سر او ایستادم تا مشغول خوردن آن خرماها شد.
در همین بین ، که ناگهان سگ شما فرا رسید و خواست نزدیک آن شخص ‍ زندانی برود و از دستش خرمائی بگیرد.
و زندانی ناچار شد و خرمائی را که در دست داشت ، نزد سگ انداخت و سگ آن را خورد و درجا افتاد؛ و موسی بن جعفر علیه السلام بقیّه خرماها را میل نمود.
هارون الرّشید با شنیدن این خبر بسیار افسرده خاطر گشت و گفت : بهترین رطب را برای او تهیّه کردیم ، ولی حیف که به هدف خود نرسیدیم و بلکه سگ از دست ما رفت .
و سپس افزود: هر چه تلاش می کنیم تا از وجود موسی بن جعفر نجات یابیم ، ممکن نمی شود.
و در پایان با تهدید به غلام گفت : مواظب باش که این خبر در بین افراد منتشر نگردد.(49)
خبر از شهادت در دوّمین مرحله
مرحوم کلینی ، علاّمه طبرسی و علاّمه مجلسی و دیگر بزرگان ، به نقل از ابوخالد زبالی حکایت کنند:
در آن زمانی که مهدی عبّاسی ، امام موسی کاظم علیه السلام را از مدینه به عراق احضار کرد، من در یکی از کاروان سراها به نام زباله بودم ، که حضرت به همراه تعدادی از مأمورین خلیفه وارد کاروانسرا شد؛ و چون آن بزرگوار مرا دید خوشحال گردید و فرمود: مقداری لوازم ، برایش تهیّه و فراهم کنم .
عرض کردم : مولای من ! چرا شما را در این وضعیّت می بینم ؟!
این همه مأمور، شما را به کجا می برند؟
و سپس افزودم : من از این طاغوت مهدی عبّاسی می ترسم و شما را در امان نمی بینم .
حضرت فرمود: ای ابوخالد! در این سفر به من آسیبی نخواهد رسید، ناراحت نباش ، در فلان ماه و تاریخ ، نزدیک غروب آفتاب منتظر من باش ، که ان شاءاللّه مراجعت می نمایم .
ابوخالد گوید: بعد از آن که مأمورین حکومتی حضرت را بردند، من مرتّب در حال محاسبه ایّام و ساعات بودم ، که چه موقع زمان وعده حضرت فرا می رسد و مراجعت می فرماید.
پس چون آن روزی که امام علیه السلام وعده داده بود، فرا رسید، من تا غروب آفتاب منتظر قدوم مبارک آن حضرت نشستم ؛ ولی آن بزرگوار نیامد، تا هنگامی که هوا تاریک شد، ناگهان دیدم از آن دور یک سیاهی پدیدار گشت .
چون جلو رفتم ، امام موسی کاظم علیه السلام را سوار بر قاطر دیدم ، بر حضرتش سلام کردم و از این که صحیح و سالم مراجعت فرموده است ، بسیار خوشحال و مسرور گشتم .
آن گاه حضرت به من خطاب کرد و فرمود: ای ابوخالد! آیا هنوز هم ، در شکّ و تردید هستی ؟
گفتم : الحمدللّه ، که از شرّ این ستمگر ظالم نجات یافتی .
فرمود: آری ، لیکن مرحله ای دیگر مرا احضار خواهند کرد و در آن مرحله نجات نمی یابم ؛ و آنان به هدف شوم خود خواهند رسید.(50)
خروج از زندان و طی الارض
مرحوم شیخ صدوق و دیگر بزرگان آورده اند:
پس از آن که چون هارون الرّشید حضرت ابوالحسن ، امام موسی کاظم علیه السلام را از زندان بصره به بغداد منتقل کرد، تحویل شخصی به نام سندی بن شاهک یهودی داده شد.
و در زندان بغداد، حضرت بسیار تحت کنترل و فشار بود؛ و زیر انواع شکنجه های روحی و جسمی قرار گرفت ، تا جائی که حتّی دست و پا و گردن آن امام مظلوم علیه السلام را نیز به وسیله غل و زنجیر بستند.
امام حسن عسکری علیه السلام در این باره فرموده است :
جدّم ، حضرت موسی بن جعفر علیه السلام سه روز پیش از شهادتش ، زندان بان خود - مسیّب - را طلبید و اظهار نمود:
من امشب به مدینه جدّم ، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم می روم تا با آن حضرت تجدید عهد و میثاق نمایم و آثار امامت را تحویل امام بعد از خودم دهم .
مسیّب عرض کرد: ای مولای من ! شما در میان این غل و زنجیر و آن همه مأمورین اطراف زندان ، چگونه قصد چنین کاری را داری ؟
و من چگونه زنجیرها و درب های زندان را باز کنم ، در حالی که کلید قفل ها نزد من نیست ؟!
امام علیه السلام فرمود: ای مسیّب ! ایمان و اعتقاد تو نسبت به خداوند متعال و همچنین نسبت به ما اهل بیت عصمت و طهارت سُست است .
و سپس حضرت افزود: همین که مقدار یک سوّم از شب سپری گردید، منتظر باش که چگونه خارج خواهم شد.
مسیّب گوید: من آن شب را سعی کردم که بیدار بمانم و متوجّه حرکات امام موسی کاظم علیه السلام باشم ؛ ولی خسته شدم و خواب چشمانم را فرا گرفت ؛ و لحظه ای در حال نشسته ، خوابم برد.
ناگهان متوجّه شدم که حضرت با پای مبارکش مرا حرکت می دهد، پس ‍ سریع از جای خود برخاستم ؛ و هر چه نگاه کردم اثری از دیوار و ساختمان و زندان ندیدم ، بلکه خود را به همراه حضرت در زمینی هموار مشاهده نمودم .
و چون گمان کردم که آن حضرت مرا نیز به همراه خود از آن ساختمان ها بیرون آورده است ، گفتم : یاابن رسول اللّه ! مرا نیز از شرّ این ظالم نجات بده .
حضرت اظهار نمود: آیا می ترسی تو را به جهت من از بین ببرند و بکُشند؟
و سپس افزود: ای مسیّب ! در همین حالی که هستی ، آرام باش ، من پس از مدّتی کوتاه باز می گردم .
مسیّب با تعجّب سؤال کرد: یاابن رسول اللّه ! غل و زنجیری که بر دست و پای شما بود، چگونه گشودی ؟!
امام علیه السلام فرمود: خداوند متعال به جهت ما اهل بیت ، آهن را برای حضرت داود علیه السلام ملایم و نرم کرد؛ و این کار برای ما نیز بسیار سهل و ساده است .
آن گاه حضرت از نظرم ناپدید گشت و با ناپدید شدنش دیوارها و ساختمان زندان با همان حالت قبل نمایان گردید.
و چون ساعتی گذشت ناگهان دیدم دیوارها و ساختمان زندان به حرکت درآمد و در همین حالت ، مولا و سرورم حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام را دیدم که به زندان بازگشته است و همانند قبل غل و زنجیر بر دست و پای مبارک حضرت بسته می باشد.
از دیدن این معجزه ، بسیار تعجّب کردم و به سجده افتادم .
بعد از آن امام علیه السلام به من فرمود: ای مسیّب ! برخیز و بنشین ؛ و ایمان خود را تقویت و کامل گردان ، و سپس افزود: من سه روز دیگر از این دنیا و محنت های آن خلاص خواهم شد و به سوی خداوند متعال و مهربان رهسپار می گردم .(51)
دستور خواب تا هنگام شهادت
اکثر محدّثین و مورّخین در کتاب های مختلفی آورده اند:
هنگامی که مأمورین حکومتی خواستند امام موسی بن جعفر علیه السلام را از مدینه منوّره به سوی عراق حرکت دهند، حضرت به فرزند خود، حضرت رضا علیه السلام دستور فرمود تا زمانی که خبر قتل و شهادت پدرش را نیاورده اند، هر شب رختخواب خود را جلوی اتاق آن حضرت پهن نماید و در آن بخوابد.
خادم آن حضرت گوید: من هر شب رختخواب حضرت علی بن موسی الّرضا علیهما السلام را جلوی اتاق امام موسی کاظم علیه السلام پهن می کردم و حضرت رضا سلام اللّه علیه می آمد و می خوابید.
و مدّت چهار سال به همین منوال سپری شد، تا آن که شبی از شب ها وقتی رختخواب را پهن کردم ، حضرت نیامد و تمام اهل منزل وحشت زده ؛ و غمگین شدیم و همگی در فکر فرو رفتیم که حضرت رضا علیه السلام کجا رفته ؛ و چه شده است ؟
چون صبح شد متوجّه شدیم که حضرت علی بن موسی الّرضا علیه السلام آمد و مستقیما نزد امّ احمد - یکی از همسران امام موسی کاظم علیه السلام رفت و فرمود: ای امّ احمد! آنچه پدرم نزد تو به ودیعه نهاده است ، تحویل من بده .
در این هنگام ، امّ احمد فریادی کشید و گریه کنان بر سر و صورت خود زد و گفت : مولا و سرورم شهید گشته است .
امام رضا علیه السلام فرمود: آرام باش و تا زمانی که خبر شهادت پدرم منتشر نشده است سکوت نما.
پس ، امّ احمد آرامش خود را حفظ کرد؛ و آن گاه صندوقچه ای را به همراه دو هزار دینار آورد و تحویل امام رضا علیه السلام داد و گفت : پدرت ، امام موسی کاظم علیه السلام این ها را به عنوان ودیعه نزد من نهاد و فرمود:
تا هنگامی که خبر شهادت مرا نشنیده ای ، از این اشیاء خوب مراقبت و نگه داری کن ؛ و چون خبر قتل مرا شنیدی ، فرزندم رضا - سلام اللّه علیه - نزد تو می آید و آن ها را مطالبه می نماید، پس همه را تحویل او بده ؛ و بدان که او بعد از من امام و حجّت خداوند متعال بر تمامی خلق می باشد.(52)
همچنین مرحوم شیخ صدوق و طبری و دیگر بزرگان ضمن حدیثی طولانی از حضرت ابومحمّد امام حسن عسکری علیه السلام آورده اند:
امام موسی کاظم علیه السلام سه شب مانده به آخر عمر شریفش ، به زندان بان خود - مسیّب - فرمود:
من سه روز دیگر به سوی پروردگار خود رحلت خواهم کرد و این شخص ‍ پلید و پست - سندی بن شاهک - ادّعا می کند که مراسم تجهیز کفن و دفن مرا انجام می دهد.
و سپس افزود: ای مسیّب ! بدان و آگاه باش که چنین کاری امکان پذیر نیست ؛ بلکه فرزندم ، علی بن موسی الرّضا علیه السلام مرا تجهیز و تدفین می نماید.
و چون جنازه ام به قبرستان قریش منتقل گردید، درون قبر، لَحَدی برایم درست کنید؛ و هنگامی که درون لَحَد قرار گرفتم ، سعی کنید که قبرم را مرتفع نگردانید؛ و نیز از خاک قبر من جهت تبرّک استفاده نکنید؛ چون خوردن تمام خاک ها حرام است ، مگر تربت شریف جدّم ، امام حسین علیه السلام که خداوند تبارک و تعالی برای شیعیان و دوستان ، در آن تربت ، شفا قرار داده است .
مسیّب در ادامه روایت گوید: چون روز سوّم فرا رسید و لحظات شهادت حضرتش نزدیک شد، فرزند بزرگوارش حضرت علی بن موسی الرّضا علیه السلام - که از قبل او را می شناختم - حضور یافت و من شاهد حضور آن حضرت تا پایان مراسم بودم .(53)
و چون حضرت ابوالحسن ، امام موسی بن جعفر علیهما السلام در همان زندان بغداد به شهادت رسید - که بعد از مدّت ها، آن زندان تبدیل به مسجدی شد، که در بغداد در محلّ دروازه کوفه موجود می باشد - توسّط فرزندش امام علی بن موسی الرّضا علیهما السلام تجهیز شد و در قبرستان قریش ، در اتاقی که خود امام موسی کاظم علیه السلام خریداری کرده بود، دفن گردید.(54)
در سوگ و عزای هفتمین ستاره ولایت                   
سر شب تا به سحر گوشه زندان چه کنم                 دل آشفته چو گیسوی پریشان چه کنم        
گاه پروانه صفت سوختم از هجر رضا                       گاه چون شمع مرا سینه سوزان چه کنم                
آرزویم به جهان دیدن روی پسر است                      سوختم ، سوختم از آتش هجران چه کنم               
کنج زندان ، بلا گشته ز هجران رضا                        تیره تر روز من از شام غریبان چه کنم                     
نه رفیقی به جز از دانه زنجیر مرا                           نه انیسی به جز از ناله و افغان چه کنم                  
به خدا دوری معصومه و هجران رضا                       می کُشد عاقبتم گوشه زندان چه کنم   
از وطن کرده مرا دور، جفای هارون                          من دل خسته سرگشته و حیران چه کنم
گلی از خار ندید، این همه آزار که من                      دیدم از طعنه این مردم نادان چه کنم   
سرنگون کاش شود خانه هارون پلید                       که چنین کرد مرا بی سر و سامان چه کنم 
هر کجا مرغ اسیری است ، ز خود شاد کنید             تا نمرده است ، ز کنج قفس آزاد کنید  
مُرد اگر کنج قفس ، طایر بشکسته پری                   یاد از مردن زندانی بغداد کنید     
چون به زندان ، به ملاقاتی محبوس روید                   از عزیز دل زهرا و علی یاد کنید  
کُند و زنجیر گشائید، ز پایش دم مرگ                       زین ستمکاری هارون ، همه فریاد کنید
چار حمّال ، اگر نعش غریبی ببرند                           خاطر موسی جعفر، همه امداد کنید
تا دم مرگ ، مناجات و دعا کارش بود                        گوش بر زمزمه آن شه عبّاد کنید
پسرش نیست ، که تا گریه کند بر پدرش                   پس شما گریه بر آن کشته بیداد کنید                    
نگذارید که معصومه خبردار شود                             رحم بر حال دل دختر ناشاد کنید(55)
 پنج درس آموزنده ارزشمند
1 شخصی به نام مرازم گوید:
روزی جهت زیارت و ملاقات امام موسی کاظم علیه السلام به سوی مدینه طیّبه حرکت کردم و در مسافرخانه ای منزل گرفتم ، در این میان چشمم به زنی افتاد که مرا جلب توجّه نمود، خواستم با او رابطه زناشوئی برقرار کنم ؛ ولی او نپذیرفت که با من ازدواج نماید.
سپس به دنبال کار خویش رفتم ؛ و چون شب فرا رسید به مسافرخانه بازگشتم و دقّ الباب کردم ، پس از لحظه ای همان زن درب را گشود و من سریع دست خود را بر سینه اش نهادم ؛ ولی او با سرعت از من دور شد.
فردای آن شب ، چون بر مولایم امام کاظم علیه السلام وارد شدم ، حضرت فرمود: ای مرازم ! کسی که در خلوت خلافی مرتکب شود و تقوای الهی نداشته باشد، شیعه و دوست ما نیست .(56)
2 در روایات آمده است بر این که شخصی به نام امیّة بن علی قیسی به همراه دوستش حمّاد بن عیسی بر حضرت ابوالحسن ، امام موسی کاظم علیه السلام وارد شد تا برای مسافرت ، از حضرتش خداحافظی نمایند.
امیّه گوید: همین که به محضر مبارک آن حضرت رسیدیم ، بدون آن که سخنی گفته باشیم ، امام علیه السلام فرمود: مسافرت خود را به تاءخیر بیندازید و فردا حرکت کنید.
وقتی از منزل آن حضرت بیرون آمدیم ، حمّاد گفت : من حتما همین امروز می روم ؛ ولی من گفتم : چون حضرت فرموده است که نروید، من مخالفت دستور امام خود را نمی کنم .
سپس حمّاد حرکت کرد و رفت و چون از شهر مدینه خارج گردید، باران شدیدی بارید و سیلاب عظیمی به راه افتاد و حمّاد در سیلاب غرق شد و مُرد؛ و در همان محلّ به نام سیّاله دفن گردید.(57)
3 روزی حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام ، یکی از خادمان خود را به بازار فرستاد تا برایش تخم مرغ خریداری نماید.
غلام بعد از خرید، با یکی دو عدد از آن تخم مرغ ها با بعضی از افراد قماربازی کرد؛ و سپس آن ها را برای حضرت آورد.
بعد از آن که تخم مرغ ها پخته شد و امام علیه السلام مقداری از آن ها را تناول نمود، یکی از غلامان گفت : با بعضی از آن ها قماربازی و برد و باخت شده است .
حضرت با شنیدن این سخن ، فوراً طشتی را درخواست نمود و آنچه خورده بود، در آن استفراغ کرد.(58)
4 روزی هارون الرّشید طبقی از سرگین الاغ تهیّه کرد و سرپوشی بر آن نهاد؛ و آن را توسّط یکی از افراد مورد اطمینان خود برای حضرت ابوالحسن ، امام موسی کاظم علیهما السلام فرستاد با این گمان که حضرت را مورد تحقیر و توهین قرار دهد.
هنگامی که آن شخص طبق را نزد حضرت آورد و سرپوش را برداشت ، دید خرماهای تازه و گوارائی در آن قرار دارد.
پس ، حضرت تعدادی از آن رطب ها را تناول نمود و سپس چند دانه به کسی که طبق را آورده بود، داد و او نیز آن ها را خورد، بعد از آن باقی مانده آن ها را برای هارون فرستاد.
وقتی مأمور، طبق را نزد هارون آورد و جریان را تعریف کرد، هارون یکی از آن خرماها را برداشت و چون در دهان خود نهاد، تبدیل به سرگین الاغ گشت .(59)
5 یونس بن عبدالرّحمان - که یکی از یاران صدیق و از وکلای امام صادق ، امام کاظم و امام رضا علیهم السلام بود - روزی به مجلس پُر فیض حضرت ابوالحسن ، امام موسی بن جعفر علیهما السلام وارد شد.
امام علیه السلام پس از مذاکراتی ، ضمن موعظه هائی گوناگون به او فرمود: ای یونس ! با مردم مدارا کن ؛ و هرکسی را به اندازه معرفت و شعورش با وی صحبت کن .
یونس اظهار داشت : ای مولایم ! مردم مرا به عنوان بی دین و زندیق خطاب می کنند.
امام علیه السلام فرمود: گفتار مردم نباید در روحیّه و افکار تو تاءثیر بگذارد، چنانچه در دستان تو جواهرات باشد و مردم بگویند که سنگ ریزه است ؛ و یا آن که در دست هایت سنگ ریزه باشد و بگویند که جواهرات در دست دارد، این گفتار هیچ گونه سود و یا زیانی برای تو نخواهد داشت .(60)
 مدح و مناجات امام هفتم
هفتم امام شیعیان ، موسی بن جعفر             زندانی آل نبی، سبط پیمبر
در کنج زندان ، با حی سبحان                        نالید و هر دم ، گفتا به افغان
إ نّا فتحنا لک فتحاً مبینا                                گفتا خدایا کُنج این زندان فکارم
از زهر هارون رفته از کف اختیارم                     در کنج زندان ، با حی سبحان
نالید و هر دم ، گفتا به افغان                         إنّا فتحنا لک فتحاً مبینا
جرمم بود حقّگوئی و ترویج دینم                     هستم رضا در راه حقّ گر این چنینم
در کنج زندان ، با حی سبحان                       نالید و هر دم ، گفتا به افغان
إ نّا فتحنا لک فتحاً مبینا                               پایم اگر در بند و زنجیر خسان است
در راه حقّ این شیوه آزادگان است                 در کنج زندان ، با حی سبحان
نالید و هر دم ، گفتا به افغان                        إنّا فتحنا لک فتحاً مبینا
یاربّ نجاتم دِه ، از این زندان هارون                 از ظلم و جور آن لعین ، گشته دلم خون
در کنج زندان ، با حی سبحان                      نالید و هر دم ، گفتا به افغان
إنّا فتحنا لک فتحاً مبینا(61)
 

منبع : کتاب چهل داستان و چهل حدیث نوشته عبدالله صالحی( به نقل از سایت آوینی)
-------------------------------------------------
پی نوشت:
 45- عوالی اللئالی : ج 3، ص 200، ح 22.
46- اختصاص شیخ مفید: ص 197، خرایج و جرایح : ج 2، ص 653، ح 6، اصول کافی : ج 1، ص 406، ح 1، عیون اخبارالرّضا علیه السلام : ج 1، ص 17، ح 4، بحارالا نوار:
ج 48، ص 33 و ص 69؟ ح 92.
47- کفایة الا ثر: ص 268.
48- إ ثبات الهداة : ج 4، ص 241، ح 54.
49- عیون المعجزات : ص 105، بحارالا نوار: ج 48، ص 223، س 1، ضمن حدیث 25، به نقل از عیون اءخبارالرّضا علیه السلام .
50- اصول کافی : ج 1، ص 476، ح 3، إ علام الوری طبرسی : ج 2، ص ‍ 23، إ ثبات الهداة : ج 4، ص 223، بحارالا نوار: ج 48، ص 71، ح 96 و ص ‍ 72، ح 99، با مختصر بفاوت .
51- عیون اءخبارالرّضا علیه السلام : ج 1، ص 100، ح 6، هدایة الکبری : ص 265، عیون المعجزات : ص 107، مناقب ابن شهرآشوب : ج 4، ص ‍ 303 با تفاوت در بعضی عبارتها.
52- مدینة المعاجز: ج 7، ص 33، ح 30، إ ثبات الهداة : ج 4، ص 249، ح 10.
53- تلخیص از دلائل الا مامة : ص 213، ح 216، عیون اءخبارالرّضا علیه السلام : ج 1، ص 100، ح 6.
54- تاج الموالید: 123، کشف الغمّة : ج 2، ص 234، دلائل الا مامة : ص ‍ 306، ص 6.
55- اشعار از شاعر محترم : آقای خوشدل تهرانی .
56- بصائرالدّرجات : ج 5، ب 11، ص 67، بحار: ج 48، ص 45، ح 26.
57- بحارالا نوار: ج 48، ص 48، ح 38 به نقل از خرایج مرحوم راوندی .
58- کافی : ج 5، ص 123، ح 3.
59- إ ثبات الهداة : ج 3، ص 205، ح 104.
60- بحارالا نوار: ج 2، ص 66، ح 6.
61- اشعار از شاعر محترم : آقای علی رحیمی  

Share