جلسه اول؛ ضرورت نظام فکری/بخش اول

سلسله جلسات تبیین و توضیح نظام فکری در منطق توحید / آیت الله میرباقری؛
آیت الله میرباقری

متن زیر جلسه اول سخنرانی جناب حجت الاسلام و المسلمین میرباقری؛ رئیس فرهنگستان علوم اسلامی قم است که به تاریخ 10 اردیبهشت 83 در میان جمعی از طلاب و علاقه مندان در باب «نظام فکری و نهضت نرم افزاری» ارائه شده است. ایشان در این جلسات به کلیاتی در باره مقوله نظام فکری و نحوه مهندسی آن پرداخته، سپس به نقش نظام فکری در نهضت نرم افزاری اشاره می کنند. ایشان در این جلسه در ابتدا به ضرورت نظام فکری در مقیاس فردی و اجتماعی اشاره می کنند و در توضیح این مسئله به ارتباط توسعه های مختلف با یکدیگر و... پرداخته و مقایسه این مسئله را در توسعه تمدن مادی بیان می کنند.
ضرورت ابتدایی نظام فکری در فرد و جامعه
موضوع بحث، نظام فکری و نهضت نرم افزاری است. باید مفهوم این دو واژه و نسبت بین این دو روشن گردد، به این معنا که آیا اصولاً نهضت نرم افزاری و نظام فکری، دو پدیده ضروری محسوب می شوند یا خیر و اگر ضرورت دارند، مفهوم هر یک چیست و سازوکار دست یابی به یک نظام فکری منسجم و هم چنین حرکت به سمت یک نهضت نرم افزاری همه جانبه، چگونه فراهم می شود؟
به اختصار باید گفت: مسلماً اندیشه انسان، واسطه بین ایمان و اعتقاد، با عمل او است، چنان چه در جامعه، فرهنگ واسطه بین سیاست و اقتصاد است؛ یعنی آنچه رابطه میان سیاست واقتصاد را هماهنگ می کند، فرهنگ آن جامعه است. در مورد انسان باید بگوییم همه ما یا نیازمند یک منظومه هماهنگ اندیشه هستیم تا بدین وسیله، تفکرات متعدد و آگاهی های مختلف در ذهن ما حول یک محور و به تبع یک مقصد و هدف، هماهنگ شود و یا اساساً چنین ضرورتی وجود ندارد. به عبارت دیگر از دو حال خارج نیست؛ یا تفکر فرد، به صورت یک نظام هماهنگ، بر مبنایی قابل طرح و با هدف یکسان شکل می گیرد، طوری که هر حوزه ای از حوزه های اندیشه او به منزله بُعد و مکمل سایر حوزه های اندیشه او است، یا اینکه فرد درعرصه های مختلف، به صورت جزیره های مستقل و بخش های متفاوت می اندیشد و حوزه های مختلف فکر او متفاوت و متغایر هستند. مسلماً باید گفت فرض دوم قابلیت تصور ندارد. در جامعه نیز به صورت طبیعی همین سؤال مطرح می شود. اگر ما فرض کنیم که جامعه دارای واقعیت و حقیقتی برای انسان ها و افراد است، آیا می توان تصور کرد که فرهنگ یک جامعه در ابعاد مختلف، متفاوت و متغایر باشد؛ طوری که فرهنگ اجتماعی از مبانی، اخلاق و عادات متفاوتی تبعیت کند یا اینکه لازم است مجموعه فرهنگ جامعه نیز دارای انسجام و وحدت باشد؟
1- ضرورت نظام فکری لازمه حقیقی بودن جامع
اگر بخواهیم این بحث را به شکلی عمیق پی گیری کنیم، با یک سلسله مباحث بنیادین مواجه می شویم که آنها نیز در حد خود نیاز به بحث و بررسی دارند. یکی از آن ها، بحث جامعه است. در رابطه با جامعه این سؤال جدی مطرح است که آیا واقعاً جامعه دارای وجود و پیکره حقیقی است، یا دارای وحدتی اعتباری بوده است؟ یعنی وحدت آن از اعتبار بین افراد حاصل می شود. اگر جامعه را اعتباری بدانیم، طبیعی است که بحث از نظام هماهنگ اندیشه درجامعه و هم چنین یک نظام فرهنگی، جایی ندارد؛ یعنی اگر در جامعه شناسی ما، جامعه از حقیقت و اصالت برخوردار نباشد، طبیعتاً بحث از نظام فکری اجتماعی بی معنا خواهد بود؛ ولی چنانچه ما برای جامعه وحدت و انسجام حقیقی قایل شویم و بپذیریم که جامعه، علاوه بر افراد، ترکیب حقیقی نیز دارد و واقعیتی است که یکی از ابعاد آن فرهنگ است، آن وقت این سؤال مطرح می شود که آیا فرهنگ اجتماعی باید از یک نظام و انسجام واحدی برخوردار باشد یا اینکه فرهنگ جامعه را می توان فرهنگ بخشی دانست و هر حوزه را مستقل از سایر حوزه ها تلقی کرد؟ فرض کنید بخشی از فرهنگ یک جامعه مربوط به معارف دینی است، کما اینکه بخشی از تفکرات و فرهنگ جامعه، فرهنگ تخصصی و فرهنگ علوم است که در این فرض می تواند مستقل از فرهنگ معارف دینی شکل گیرد. هم چنین با این بیان، سایر عرصه های فرهنگی که در یک جامعه وجود دارند، می توانند جدای از همدیگر و به صورت جزیره های مستقلی باشند و با یکدیگر هیچ تعاملی برقرار نکنند.
بنابراین وقتی بحث می کنیم که برای جامعه، یک نظام فکری منسجم لازم است و باید یک نظام فرهنگی واحد، هماهنگ و همسان در جامعه به وجود آید؛ فرض ما این است که جامعه دارای یک واقعیت و حقیقت مشخص است. لذا پس از اذعان به پیش فرض حاضر، این سؤال مطرح می شود که آیا جامعه ای که دارای یک وحدت حقیقی است، می تواند دارای فرهنگ بخشی باشد؛ به طوری که بخش های مختلف آن، ارتباط و تعاملی با هم دیگر نداشته باشند و هماهنگی و وحدت روشی میان آنها ملاحظه نشود یا اینکه لازم است بخش های مختلف تفکرات اجتماعی به سمت وحدت و هماهنگی حرکت کنند؟
طبیعتاً درباره فرد نیز این سؤال قابل طرح است که آیا ممکن است ابعاد مختلف اطلاعات و دانش های یک فرد، از هم جدا شوند و ارتباط و پیوند بین آنها دیده نشود و تعامل بین آنها برقرار نگردد؟ این سؤال جایگاه بسیار مهمی در بحث دارد.
2- عدم اعتقاد به ضرورت منظومه معرفتی در فرهنگ گذشته
در یک دوره ای به دلیل حاکم بودن اندیشه ای خاص، اعتقاد بر این بوده که لازم نیست همه بخش های مختلف اندیشه یک انسان، به مثابه اعضای یک ارگانیسم زنده به همدیگر مرتبط شوند؛ به گونه ای که منظومه منسجمی از تفکر در انسان فراهم گردد؛ چرا که قائل بودند ممکن است یک انسان اطلاعات متفاوتی داشته باشد و هر یک از این اطلاعات، مربوط به حوزه های مختلفی بوده و از مبنای خاصی هم برخوردار باشند و به سمت اهداف و غایات خاص خود نیز، جهت گیری کند.
ـ تناقض در عمل، لازمه دیدگاه فوق
اما این تفکر، چیزی نیست که امروزه بتواند در انسان شناسی و هم چنین در تحلیل اندیشه های انسان، مورد قبول دنیای علم واقع شود؛ یعنی اگرچه ممکن است انسان ادراکات مختلفی داشته باشد، ولی چون «یک» انسان موضوع مطالعه است و طبیعتاً دستگاه ادراکی او واحد و منسجم است، ادراکات متفاوت و متناقض درون او، به تناقض در رفتار ختم می شود. چنان چه اگر حوزه های مختلف تفکر انسان هماهنگ نباشند و جدا و متباین از یکدیگر شکل گیرند قاعدتاً رفتار انسان هم به صورت جدا از هم ملاحظه می شود؛ یعنی انسان در صورتی می تواند رفتار خود را در عرصه های مختلف هماهنگ کند که در حوزه اندیشه نسبت و تعامل بین ادراکات خود را ملاحظه کرده باشد. به عنوان مثال اگر در زمینه ای مانند الگوی خوراک، پوشاک یا رفتار سیاسی دارای معرفت دینی خاصی باشیم که ناظر به بخشی از رفتارهای ما باشد و آن را تحت تأثیر قرار دهد و این معرفت با تفکر علمی ای که در باب رفتار معیشتی خود داریم، هماهنگ نباشد؛ چه خواهد شد؟ به اعتقاد ما این امر یقیناً به تشتت در عمل منجر خواهد شد و انسان نخواهد توانست در موضع گیری خود نسبت به موضوع واحد، هماهنگ عمل کند.
 فرض کنید در رفتار اقتصادی انسان و جامعه از منظر معرفت دینی، ربا حرام است و از بزرگ ترین معصیت ها است، ولی فرهنگ علمی حاکم بر سامان دهی اقتصادی یک کشور، فرهنگ و تفکری است که بهره و زمان را در اقتصاد می داند تا جایی که نمی تواند از سود پول در زمان، چشم پوشی کند. در این فرض دو تفکر دینی و علمی در عمل متناقض می شوند؛ یعنی شما در سامان دهی رفتار خود مجبور می شوید یا توصیه ها و اندیشه های علمی را مورد توجه قرار دهید و به ناچار ارزش های دینی و احکامی را که از آموزه های وحیانی بر می خیزد ، نادیده بگیرید، یا اینکه تفکر علمی را فدای ارزش های دینی نمایید. بنابراین، نوعی تناقض در رفتار فرد پیدا می شود؛ زیرا آن فرد، انسان متدینی است که می خواهد به اندیشه های دینی و معرفت های شخصی خود ملتزم باشد، اما وقتی وارد تعامل با نظام اقتصادی جامعه می شود، با الگوهای علمی خاصی مواجه می شود که درون آنها ربا وجود دارد. بنابراین فرد باید ابتدا این تناقض را برای خود حل کند و موضع فکری خود را هماهنگ کند تا رفتارش نیز هماهنگ شود و از تشتت رهایی یابد.
این مسأله فقط در بحث ربا مطرح نیست، بلکه در الگوی خوراک، پوشاک و مسکن نیز وجود دارد. در واقع اگر اندیشه انسان نسبت به ابعاد گوناگون همه رفتارهایی که از خود نشان می دهد هماهنگ نباشد، طبیعی است که دچار تشتت و تناقض در عمل می شود. مسلماً باید پذیرفت، بسیاری از تشتت هایی که در جامعه ما وجود دارد، ناشی از این است که سامانه فرهنگی جامعه، مبتنی بر نظام منسجم فکری و فرهنگی نیست.
3- وجود هماهنگی حداقلی بین علوم، قبل از رنسانس
البته هماهنگی علوم گاهی به صورت جزئی دیده می شود؛ یعنی اگر همه ادوار تاریخ علم را بررسی کنید مشاهده خواهید کرد که یک هماهنگی اجمالی بین نظام علوم وجود داشته است. شما در طبقه بندی علوم مربوط به دوره یونان باستان، مشاهده می کنید که علوم را به عملی و نظری تقسیم کرده و در متن علوم عملی و نظری هم به طبقه بندی پرداخته اند. بنابراین ملاحظه علوم به صورت یک مجموعه، از گذشته وجود داشته است، ولی این ملاحظه صرفاً یک ملاحظه حداقلی بوده است؛ یعنی آنان هیچ گاه دنبال این نبوده اند که همه اطلاعاتی را که در ابعاد مختلف جامعه علمی وجود داشته، به صورت اجزای یک منظومه ملاحظه کرده و نسبتی بین آنها برقرار کنند تا مؤید و مکمل همدیگر باشند، بلکه تنها رابطه ای جزئی بین علوم می دیده اند و علوم را شامل و مشمول و به یک معنی، طبقه بندی می کرده اند و این گونه نبوده است که علوم را به صورتی طبقه بندی کنند تا وحدت روش در آن ایجاد شود و اطلاعات علمی دربخش های مختلف به صورت بُعد همدیگر و نه به صورت اجزای جدا از هم ملاحظه شوند.
4- رنسانس، سرآغاز ایجاد هماهنگی حداکثری بین علوم
سرآغاز پیدایش این اندیشه (هماهنگی حداکثری علوم) از رنسانس و بخصوص پس از پیدایش نظریه نسبیت است. تا وقتی که اندیشه انتزاعی، حاکم است و فرهنگ حاکم بر پژوهش و تحقیق، فرهنگِ انتزاع می باشد و ذات امور را نسبت به هم منفصل می بیند، طبیعی است که ملاحظه ارتباط بین آنها به صورت یک نظام هماهنگ میسر نمی شود. از وقتی که اندیشه نسبیت شکل گرفته است، اشیاء به صورت موضوعات به هم مرتبط ـ که روابط و ارتباطات آنها، نسبیت آنها را تعریف می کند ـ شناخته شده اند و انسجام و ارتباط بین امور به طور دقیق مورد ملاحظه قرار گرفته، سپس به سمت قاعده مند کردن آن ارتباط، حرکت شده است تا جایی که جامعه بشری توسعه هماهنگ و پایدار را دنبال می کند.
- ملاحظه بُعدی توسعه اجتماعی در عصر جدید
در این مرحله، ابعاد توسعه(روابط مختلفی که در آن محقق می شوند) به صورت بُعد هم دیگر ملاحظه می شوند؛ یعنی توسعه، بخشی دیده نمی شود، بلکه امر توسعه، واحد منسجمی است که دارای ابعاد است. فرض کنید اگر توسعه را به توسعه سیاسی و فرهنگی و اقتصادی تقسیم کنیم، این طور نیست که توسعه سیاسی، فرهنگی و اقتصادی به صورت اجزای یک توسعه ملاحظه شوند؛ به طوری که در ایجاد توسعه سه جزء از هم جدا ایجاد کنند؛ یعنی توسعه سیاسی جدای از توسعه فرهنگی و توسعه فرهنگی جدای از توسعه اقتصادی، بلکه در توسعه سیاسی، توسعه فرهنگی ملاحظه می شود و در توسعه فرهنگی هم توسعه سیاسی و در هر دو، توسعه اقتصادی مورد لحاظ است. چنان چه وقتی شما ابعاد جسمی را ملاحظه می کنید، ابعاد در یکدیگر حضور دارند. شما در جسم، طول جدای از عرض و ارتفاع ندارید چنان که عرض جدای از طول و ارتفاع ندارید. در هر نقطه ای از جسم، این سه بُعد به صورت در هم تنیده وجود دارند. در جامعه هم، سیاست و فرهنگ و اقتصاد به صورت سه بُعد وجود دارند. هر کجا توسعه سیاسی است به نحوی توسعه اقتصادی و توسعه فرهنگی هم حضور دارد و بالعکس. بنابراین امروزه در مطالعات توسعه، توسعه اجتماعی به صورت بُعدی ملاحظه می شود نه به صورت بخشی و به گونه ای که برنامه ریزی توسعه سیاسی به صورت یک بخش جدا و ممتاز از توسعه اقتصادی و فرهنگی و یا توسعه فرهنگی جدای از این دو ملاحظه شود، بلکه آنها به صورت بُعد همدیگر ملاحظه می شوند و انسان امروزی به دنبال هماهنگ سازی همه ابعاد توسعه بر محور مبنا و فرهنگ واحد است.

ادامه دارد...

Share