درس چهارم : خداشناسى استدلالى، دليل عقلى بر وجود خدا در قرآن

درسهاى معارف قرآن كريم؛
خداشناسی

قرآن کريم، موضوع وجود خدا را به صورت «؛ مسأله»؛ مطرح نکرده و مستقيماً در صدد استدلال براى آن برنيامده است لازمه اش اين نيست که بطور غير مستقيم و ضمنى هم به دليل آن اشاره اى نکرده باشد و حتّى نتوان از مطالب قرآنى، مقدمات هم براى استدلال به دست آورد.

بسم الله الرحمن الرحيم
 خداشناسى استدلالى، دليل عقلى بر وجود خدا در قرآن

نخستين مسأله اى که در بخش خداشناسى، در قرآن مطرح مى شود اين است که آيا در قرآن کريم براى اثبات وجود خدا استدلال شده است يا نه؟ بسيارى از مفسّرين به خصوص کسانى که قدم در علم کلام نهاده اند آيه هاى زيادى از قرآن را ناظر به اثبات وجود خدا دانسته، مفاد آنها را به صورت برهان هايى درآورده اند که بازگشت بيشتر آنها به «برهان نظم»؛ است. ـ در برابر ايشان ـ دسته ديگرى از مفسّرين معتقدند که قرآن کريم وجود خدا را بى نياز از استدلال دانسته و در صدد اثبات آن برنيامده است و براهان هايى که دسته اول ادّعا کرده اند يا در مقام اثبات توحيد و نفى شرک است يااين که اساساً به صورت برهان در قرآن نيامده، و اين مفسّرين هستند که پاره اى از بيانات قرآنى را با ضميمه کردن مقدّمات ديگرى به صورت برهان درآورده اند.
البته داورى صحيح و مستند در اين مورد، در گرو بررسى دقيق و فراگيرى است که با اين بحث فشرده سازگار نيست. آنچه را به عنوان وجه جمع يا نزديک کردن اين دو قول مى توان گفت اين است که ممکن است قرآن کريم مستقيماً در صدد اثبات وجود خدا بر نيامده باشد يا به اين جهت که وجود خدا را نزديک به بديهى و بى نياز از استدلال دانسته و يا به اين جهت که با منکر قابل توجّهى مواجه نبوده وطرح آن را که ممکن است موجب وسوسه شود خلاف حکمت دانسته است ولى به هر حال مى توان از بيانات قرآنى استدلال هايى را براى اين مطلب به دست آورد و حتّى بعيد نيست که خود قرآن هم به طور غير مستقيم به اين استدلال ها توجّه داشته باشد. مثلاً منافاتى ندارد که آيه اى مستقيماً در صدد اثبات يگانگى خدا باشد ولى بطور غير مستقيم، اصل وجود خدا را هم ثابت کند يا آيه اى در مقام احتجاج با مشرکين يا منکرين نبوّت پيغمبر اسلام(صلى الله عليه و آله) باشد ولى ضمناً مطلبى را بيان کند که اثبات کننده وجود خدا هم باشد.
براى نمونه، آيه (35) از سوره «طور»؛ را در نظر مى گيريم که در مقام احتجاج با کفّارى است که از ايمان به پيغمبر اکرم(صلى الله عليه و آله) سر باز مى زدند و سؤالاتى را به صورت «استفهام انکارى»؛ مطرح مى کند و از جمله مى فرمايد «اَمْ خُلقوا مِن غيرِ شىء اَمْ هُم الخالِقون».
بدون شک اين آيه صريحاً در مقام اثبات وجود خدا نيست ولى ضمناً مى توان برهانى براى اين مطلب از آن، استنباط کرد به اين صورت که انسان يا بايد بدون آفريننده و خود به خود به وجود آمده باشد و يا بايد خودش آفريننده خودش باشد و يا بايد آفريننده ديگرى داشته باشد. بطلان فرض اول و دوم روشن است و هيچ عاقلى نمى تواند آنها را بپذيرد، پس ناچار فرض سوم صحيح است و آن اين که «آفريننده»؛ دارد.
اين استنباط، منوط به اين است که مصداق «شىء»؛ در آيه شريفه، «آفريننده»؛ باشد؛ يعنى آيا اين کافران بدون چيزى که آفريننده ايشان باشد، آفريده شده اند يا خودشان آفريننده خويشند؟ بديهى است که هيچ کدام از اين دو فرض، صحيح نيست و پاسخ هر دو سؤال، منفى است، پس بايد معتقد به وجود خداى آفريننده باشند. ولى دو احتمال ديگر نيز درباره مصداق «شىء»؛ وجود دارد: يکى آن که منظور از «شىء»؛ ماده قبلى باشد: يعنى آيا ايشان بدون مادّه قبلى آفريده شده اند؟ ديگر آن که منظور از آن «هدف و غايت»؛ باشد: يعنى آيا ايشان بى هدف آفريده شده اند؟ ولى ظاهراً هيچ کدام از اين دو احتمال با ذيل آيه، سازگار نيست يعنى مناسب با اين سؤال که «آيا ايشان آفريننده خويشند؟»؛ اين نيست که «آيا ايشان بدون مادّه قبلى يا بدون هدف آفريده شده اند؟»؛ بلکه همسنگ چنان سؤالى اين است که «آيا ايشان بدون آفريننده، آفريده شده اند يا خودشان خود را آفريده اند؟»؛ و شايد نکته اين که سؤالها عيناً به همين صورت طرح نشده و مثلاً گفته نشده «اليس لهم خالق ام هم الخالقون»؛ اين باشد که روى مخلوق بودن ايشان تکيه شود «خُلِقوا»؛ تا بطلان هر دو فرض روشن تر باشد.
بنابر اين، اگر مى بينيم قرآن کريم، موضوع وجود خدا را به صورت «؛ مسأله»؛ مطرح نکرده و مستقيماً در صدد استدلال براى آن برنيامده است لازمه اش اين نيست که بطور غير مستقيم و ضمنى هم به دليل آن اشاره اى نکرده باشد و حتّى نتوان از مطالب قرآنى، مقدمات هم براى استدلال به دست آورد.
نکته اى که بايد به آن توجه داشت اين است که براهان هايى عقلى ـ خواه در ـ قرآن باشد يا در سخنان فلاسفه و متکلّمين ـ وجود خدا را بوسيله مفاهيم ذهنى اثبات مى کند و نتيجه آنها معرفتى حصولى و کلّى است. مثلاً برهان حرکت، وجود کسى رابه عنوان «محرک»؛ براى جهان اثبات مى کند؛ و برهان نظم، وجود خدا را به عنوان «ناظم جهان»؛ و براهان هايى ديگر به عنوان «خالق»؛ و «صانع»؛ و «واجب الوجود»؛ و «کامل مطلق». سپس براهين توحيد اثبات مى کند که اين «عنوانهاى کلّى»؛ جز يک «مصداق»؛ ندارند يعنى «خدا يکى است»؛ و براهان هاى صفات هم صفت هاى کماليه را براى او اثبات، و صفات نقص را از او نفى مى کنند و حاصل همه آنها اين است که «موجودى وجود دارد که داراى علم و قدرت و حيات است و زمان و مکان و ساير محدوديت ها را ندارد و او آفريننده جهان و انسان است»؛ و اين معرفتى است به يک عنوان کلى منحصر در فرد واحد، و معرفتى است غايبانه به «موجودى»؛ و به «او»[1].
در اين جا اين سؤال مطرح مى شود که آيا قرآن کريم درباره معرفت شهودى و شخصى نسبت به خداى متعال سخنى دارد يا نه؟ شايد بتوانيم پاسخ مثبت اين سؤال را از آيه فطرت و آيه ميثاق به دست آوريم.
خداشناسى فطرى
پيش از ورود در بحث پيرامون آيه فطرت و ميثاق، خوب است توضيحى درباره کلمه «فطرت»؛ بدهيم: واژه «فطرت»؛ که در فارسى به «سرشت»؛ ترجمه مى شود «مصدر نوعى»؛ است و دلالت بر نوع خلقت و آفرينش مى کند، ولى معمولاً در مورد انسان بکار مى رود، و چيزى را «فطرى»؛ مى گويند که نوع خلقت انسان اقتضاى آن را داشته باشد و خدادادى و غيراکتسابى و کمابيش مشترک بين همه افراد انسان باشد و از اين رو شامل همه بينشها و گرايشهاى خدادادى انسان مى شود:
واژه «فطرى»؛ داراى اصطلاحات متعدّدى در منطق و فلسفه مى باشد و آنچه با بحث فعلى ما تناسب دارد سه اصطلاح است:
1. آن که «خداجويى»؛ يکى از «خواسته هاى فطرى»؛ انسان است و شاهدش اين است که انسان ها در طول تاريخ به رغم اختلافات نژادى و جغرافيايى و فرهنگى و... در جستجوى خدا بوده اند و همواره نوعى دين و اعتقاد به خداى جهان آفرين، در ميان بشر وجود داشته است؛
2. آن که «خداشناسى»؛ يک «شناخت فطرى»؛ است. و منظور از «خداشناسى فطرى»؛ يکى از دو نوع شناخت حصولى و حضورى مى باشد:
الف) منظور از خداشناسى فطرى حصولى اين است که عقل انسان براى تصديق به وجود خدا، نيازى به تلاش و کوشش ندارد بلکه به آسانى درک مى کند که وجود انسان و همه پديده هاى جهان «نيازمند»؛ است پس «خداى بى نيازى»؛ وجود دارد که نياز وجودى آنها را رفع مى کند؛
ب) منظور از خداشناسى فطرى حضورى، اين است که «دل»؛ انسان ارتباط عميقى با آفريننده خود دارد و هنگامى که انسان به عمق دل خود، توجّه نمايد چنين رابطه اى را خواهد يافت ولى بيشتر مردم به خصوص در اوقات عادى زندگى که سرگرم امور دنيا هستند توجّهى به اين رابطه قلبى ندارند و تنها هنگامى که توجّهشان از همه چيز برداشته شود و اميدشان از همه اسباب قطع گردد مى توانند به اين رابطه قلبى، توجّه نمايند؛
3ـ آن که «خداپرستى»؛ يک «گرايش فطرى»؛ است و انسان به حسب فطرت خود خواستار پرستش خدا و کرنش و خضوع و تسليم در برابر او است؛
روشن است که تعبير «فطرى»؛ به اصطلاح اول و سوم، به معناى نوعى «ميل و گرايش باطنى»؛ است و به طور مستقيم ربطى به «شناخت»؛ ندارد ولى به اصطلاح دوم، به معناى نوعى «شناخت»؛ است يا شناخت حصولى عقلى، و يا شناخت حضورى و شهودى. امّا شناخت عقلى، در واقع از راه دليل و برهان، حاصل مى شود، نهايت اين است که چون دليلش خيلى واضح است «فطرى»؛ ناميده مى شود. و اما شناخت فطرى حضورى همان شناختى است که در صدد بيان آن هستيم.

معنايى که براى فطرى بودن معرفت خدا بيان شد در واقع، از رابطه وجودى انسان با آفريننده هستى بخش، حکايت مى کند و چنين شناختى از آفريده اى که آمادگى درک آن را داشته باشد جداشدنى نيست و از اين رو تعبير «فطرى»؛ در مورد آن کاملاً صدق مى کند. چنين شهودى نه تنها به اصل «وجود»؛ آفريننده تعلق مى گيرد، بلکه به همه شؤون رابطه اى که ذکر شد ـ و از جمله «ربوبيت»؛ ـ نيز تعلق مى گيرد

اکنون به بررسى آيه فطرت و آيه ميثاق مى پردازيم:
آيه فطرت
در آيه (30) از سوره «روم»؛ مى فرمايد: فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنِيفاً فَطَر اللّه الّتى فَطَر النّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللّه ذلِکَ الدِّينُ الْقَيِّم وَلَکِنَّ اَکْثَرَ النّاسَ لايَعْلَمُون؛ روى خود را درست به سوى دين بدار (کاملاً متوجّه دين باش)؛ سرشت خدايى که مردم را بر آن سرشته است؛ آفرينش خدا تغيير نمى کند. اين است، دين استوار، ولى بيشتر مردم نمى دانند.
در اين آيه، نخست امر به توجّه کامل به «دين»؛ شده و سپس اشاره شده به اين که اين کار، موافق و مقتضاى سرشتى است که خداى متعال انسانها را بر آن سرشته است و قابل تغيير و تبديل نيست، و اضافه شده که دين استوار همين است و در پايان، اين نکته خاطر نشان شده که بيشتر مردم از اين مطلب، آگاه نيستند.
سخن در اين است که اين «امر فطرى»؛ چيست؟ آيا خداشناسى است يا خداپرستى و يا چيز ديگرى؟
اگر منظور از اين «امر فطرى»؛ همان شناخت حضورى و قلبى ناآگاهانه باشد درست منطبق بر همان مطلبى مى شود که اشاره کرديم و در تأييد آن روايت هايى[2]؛ است که مفاد اين آيه را، همان مفاد آيه ميثاق مى دانند ـ که توضيحش خواهد آمد ـ ولى اگر منظور از آن، «شناخت عقلى»؛ باشد چندان ارتباطى با اين بحث پيدا نمى کند. امّا اين احتمال، مؤيّدى ندارد.
براى آيه شريفه دو تفسير ديگر هم شده است: يکى آن که منظور اين است که کليّات عقايد و احکام دين مانند توحيد و رسيدگى به محرومان و اقامه عدل و قسط در جامعه و ديگر مسائل اساسى اسلام، موافق فطرت آدمى است و با خواست ها و بينش ها و گرايش هاى انسانى هماهنگ مى باشد؛ بر حسب اين تفسير، خداشناسى و خداپرستى جزئى از فطرتى است که در آيه شريفه ذکر شده است.
تفسير ديگرى که نزديک به اين تفسير مى باشد اين است که حقيقت دين عبارت است از تسليم و خضوع در برابر خداى متعال که در شکلهاى گوناگون عبادات و اطاعت از دستورات و قوانين الهى، تجلّى مى کند چنان که لفظ «اسلام»؛ دلالت بر اين معنى دارد: اِنَّ الدّين عند الله الاسلام و منظور از فطرى بودن دين اين است که «گرايش»؛ به خداپرستى و خضوع در برابر پروردگار، گرايشى است که ريشه در فطرت انسان دارد و هر انسانى بالفطره خواهان تعلّق و نزديکى به «کامل مطلق»؛ است و پرستش هاى انحرافى و شرک آميز در اثر تلقينات و تربيتهاى غلط و يا در اثر جهل و خطاى در تطبيق، پديد مى آيد: کُلُّ مُولُود يُولَدُ عَلى الفِطرَةِ...».
بر حسب اين تفسير، آيه شريفه به طور مستقيم بيانگر ناظر به «خداشناسى»؛ نيست ولى مى توان گفت که لازمه فطرى بودن «خداپرستى»؛ وجود نوعى شناخت فطرى نسبت به خداى متعال است، زيرا بايد انسان خدا را بشناسد تا او را بپرستد، و در صورتى که گرايش به خداپرستى امرى فطرى باشد شناخت او هم فطرى خواهد بود.
در «کافى»؛ از امام باقر(علیه السلام) روايت کرده است که در تفسير آيه شريفه فرموده:؛ فَطَرَهُمْ عَلى الْمَعْرِفَةِ بِهِ»[3]؛ خدا انسان را بر معرفت خودش سرشته است.
آيه ميثاق:
در آيه (172) از سوره اعراف مى فرمايد:« وَ اِذا اَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنِى آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرَّيَتَهُمْ وَ اَشْهَدَهُمْ عَلى اَنْفُسِهِمْ اَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلى شُهِدْنا اَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَة اِنّا کُنّا عَنْ هذا غافِلِينْ. اَوْ تَقُولُوا اِنَّما اَشْرَکَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ وَ کُنّا ذُرِّيَةً مِنْ بَعْدِهِمْ اَفَتُهْلِکُنا بِما فَعَلَ المُبْطِلُونْ؛ و هنگامى که پروردگارت از پشتهاى آدمى زادگان فرزندانشان را گرفت و ايشان را بر خودشان شاهد قرار داد: آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند: چرا، شهادت داديم. (و خدا اين کار را انجام داد) تا روز قيامت نگوييد که ما از اين مطلب غافل بوديم، يا نگوييد که پدران ما قبلاً شرک ورزيدند و ما نسلى بوديم بعد از ايشان (و دنباله رو آنان) پس آيا ما را به واسطه کارهاى باطل گرايان، تباه مى سازى؟
اين آيه از آيه هاى مشکل قرآنى ـ از نظر تفسير ـ است و از جهات مختلفى جاى بحث گسترده دارد ولى پرداختن به همه آنها ما را از هدفى که در اين جا داريم، دور مى کند. آنچه به روشنى از اين آيه شريفه به دست مى آيد اين است که هر انسانى، نوعى معرفت به خداى يگانه پيدا کرده که مى توان از کيفيّت حصول آن به اين صورت تعبير کرد که خدا به ايشان فرمود «الست بربّکم»؛ و ايشان پاسخ دادند «بلى شهدنا»؛ و اين گفتگو به گونه اى واقع شده که، جاى عذر و ادّعاى خطا در تطبيق، باقى نگذاشته است و از اين رو هيچ کس در روز قيامت نمى تواند بگويد که با ربوبيّت الهى آشنا نبوده، و يا پيروى از پدران و پيشينيان را بهانه شرک و کجروى قرار دهد.
به نظر مى رسد که چنين گفتگوى حضورى و عذر براندازى که خطاى در تطبيق را هم نفى مى کند جز با علم حضورى و شهود قلبى، حاصل نمى شود و مؤيّد آن روايت هاى زيادى است که مشتمل بر تعبيرهاى «رؤيت»؛ و «معاينه»؛ مى باشد. چنان که امام باقر(عليه السلام) در روايتى که از کافى در ذيل آيه فطرت نقل شد مى فرمايد: «فَعَرَّفَهُمْ وَ اَراهُمْ نَفْسَهُ وَ لَوْ لا ذلِکَ لَمْ يَعْرِفْ اَحَدٌ رَبَّه[4]؛ خدا خودش را به ايشان شناساند و اگر اين کار انجام نمى گرفت هيچ کس پروردگارش را نمى شناخت. و در تفسير على بن ابراهيم قمى از «ابن مسکان»؛ نقل شده که به حضرت صادق(عليه السلام) گفتم: «قلت»؛ معاينة کان هذا؟ قال: نعم[5]»؛ آيا عياناً خدا را مشاهده کردند؟ فرمود: آرى. و در کتاب «محاسن برقى»؛ از زراره از حضرت صادق(عليه السلام) نقل شده که فرمود: وَ لَوْ لا ذلِکَ لَْم يَدْرِ اَحَدٌ مِنْ خالِقِهِ وِ رازِقِهِ[6]؛ اگر اين صحنه نبود هيچ کس نمى دانست که چه کسى آفريننده و روزى دهنده اوست.
از اين عبارت استفاده مى شود که معرفتى که در آيه شريف به آن اشاره شده معرفتى شخصى است، نه شناختى کلّى که از راه مفهوم هاى انتزاعى و عنوانهاى عقلى، به دست آيد و معرفت شخصى درباره خداى متعال جز از راه علم حضورى و شهودى، امکان ندارد. و اگر منظور، معرفت کلّى و نتيجه استدلال عقلى بود مى بايست چنين گفته شود وَلَوْ لا ذلِکَ لَمْ يَعْلَمْ اَحَدٌ اِنَّ لَهُ خالِقاً؛ هيچ کس نمى دانست که «خالقى»؛ دارد نه اين که چه کسى خالق او است (دقت شود).
حاصل آن که از اين آيه شريف استفاده مى شود که خداشناسى فطرى به معناى علم حضورى و شهودى نسبت به خداى متعال براى همه انسانها وجود دارد. نهايت اين است که اين معرفت، نيمه آگاهانه است و عموم مردم در حالات عادى زندگى، توجّهى به آن ندارند و همين معرفت نيمه آگاهانه است که در اثر قطع دلبستگى هاى مادّى و تقويت توجّهات قلبى، به سرحدّ آگاهى مى رسد و در اولياى خدا به پايه اى مى رسد که مى گويند: الغيرک من الظهور ما ليس لک و لَمْ اَعْبُدْ رَبَّاً لَمْ اَرَهُ»؛ و شايد هدف بسيارى از آيه هاى قرآن، توجه دادن به همين معرفت فطرى و آشنا کردن هر چه بيشتر دل با خدا باشد. مثلاً در آيه (95) از سوره انعام بعد از توجّه دادن به پديده زندگانى، مى فرمايد: «ذلِکُمْ اللّهُ فَانّى تُؤْفَکُونْ» گويا تأمّل در پديده هاى زنده، دل را آماده مى کند که دست خدا را در طبيعت ببيند و حضور او را بيابد. و همچنين پس از تذکر دادن تعدادى از آيات الهى در آيه (102) از همين سوره مى فرمايد: ذلِکُمْ اللّهُ رَبَّکُمْ لا اِلَهَ الّا هُو».
توحيد فطرى
معنايى که براى فطرى بودن معرفت خدا بيان شد در واقع، از رابطه وجودى انسان با آفريننده هستى بخش، حکايت مى کند و چنين شناختى از آفريده اى که آمادگى درک آن را داشته باشد جداشدنى نيست و از اين رو تعبير «فطرى»؛ در مورد آن کاملاً صدق مى کند. چنين شهودى نه تنها به اصل «وجود»؛ آفريننده تعلق مى گيرد، بلکه به همه شؤون رابطه اى که ذکر شد ـ و از جمله «ربوبيت»؛ ـ نيز تعلق مى گيرد، چنان که استعمال کلمه «ربّ»؛ در آيه ميثاق، شاهد آن است، يعنى در اين شهود هم وجود خدا و هم ربوبيّت او ثابت مى شود. و اگر چنين رابطه وجوديى بين انسان و موجود ديگرى وجود مى داشت مورد شهود قرار مى گرفت پس اين معرفت به «وحدت و يگانگى خدا»؛ نيز تعلّق مى گيرد، و به همين جهت است که عذرى براى شرک، باقى نمى گذارد: اَوْ تَقُولُوا اِنَّما اشرک...».
و چون الوهيت و معبوديت، تنها سزاوار کسى است که خالق و ربّ باشد ثابت مى شود که جز «اللّه»؛ که مورد شهود فطرى مى باشد هيچ کس شايسته پرستش و عبادت نيست و بدين ترتيب مى توان گفت که توحيد در خالقيت و ربوبيت و الوهيت، امرى فطرى است. حضرت صادق(عليه السلام) به حسب چند روايت که در کافى از ايشان نقل شده در تفسير آيه فطرت فرمودند: «فَطَرَهُمْ عَلى التَّوْحِيد»[7]. و شايد آيه (60) از سوره «يس»؛ نيز اشاره به همين معنى باشد که مى فرمايد: اَلَمْ اَعْهَدْ اِلَيْکُمْ يا بَني آدَمَ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ اِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُبِينْ. وَ اَنْ ااعْبُدُوني هَذا صِراط مُسْتَقِيم؛ مگر به شما سفارش نکردم اى آدمى زادگان که پرستش شيطان نکنيد زيرا که او دشمن آشکارى است براى شما، واين که مرا پرستش کنيد و راه راست همين است. به اين تقريب که راه راست همان است که فطرت انسانى نشان مى دهد و آن پرستش خداى يگانه است و پرستش هر معبود ديگرى کجروى و انحراف از مسير مستقيم فطرت مى باشد.

مطالب تکمیلی:
درس اول : مقدمه معارف
درس دوّم : تقسيم بندى معارف قرآن
درس سوم : خداشناسی
درس پنجم : خداشناسى فطرى است
درس ششم : توحيد فطرى
درس هفتم : نصاب توحيد
درس هشتم : نصاب توحيد

--------------------------------------
پی نوشت:
1. در روايتى که قبلاً از تحف العقول نقل کرديم (... و معرفة صفة الغائب قبل عينه) دقت شود. ر.ک: ص
2. کافى: ج 2، ص 12 (ط دارالکتب الاسلاميه).
3. کافى، ج 2، ص 13 (ط دارالکتب الاسلاميه).
4. کافى: ج 2، ص 13
5. تفسير الميزان، ج 8، ص 340
6. تفسير الميزان، ج 8، ص 345
7. ر.ک: کافى، ج 2، ص 12 و 13. و تفسير الميزان، ج ، ص 195.
------------------------------------
منبع : mesbahyazdi.ir

Share