غریوِ غیرت

غریوِ غیرت

چند روز از هجرت پیامبر نگذشته بود که ابو واقد نامه ای را که آن حضرت به علی علیه السلام نوشته بود، در مکه به خدمت علی علیه السلام آورد. رسول خدا صلی الله علیه و آله در آن نامه از علی خواسته بود که از مکه به سوی او بار سفر بربندد و بیش از این حضرتش را که چشم به راه او بود، منتظر نگذارد.

علی علیه السلام زنان و هرکس از مسلمانان را که ناتوان و درمانده بودند فوری گرد هم آورد تا مکه را به سوی رسول اللّه ترک گویند.

از زنان مادرش فاطمه بنت اسد، فاطمه دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله و فاطمه دختر زبیر بن عبدالمطّلب و از مردان ایمن پسر اُمّ ایمن و ابوواقد - همان که نامه رسول خدا صلی الله علیه و آله را آورده بود - همراه خود ساخت تا از مکه خارج شدند.

در راه ابوواقد را دید که مرکب زنان را به تندی و خشونت می راند. از او خواست که با زنان مدارا کند و سخت نگیرد. ابوواقد پوزش خواست و گفت که می ترسد سواران به جستجوی آنان از پشت برسند و آنان را از هجرت بازدارند.

علی علیه السلام گفت: خویشتن دار باش و نترس که سواران کفّار نمی توانند آسیبی به ما برسانند. و سپس خود زمام کاروان را به دست گرفت که همه را با آرامش و آهستگی پیش می برد و با خود چنین می خواند:

جز خدا نیست کسی پس دل قوی دار و نترس هرچه پیش آید تو را پروردگارت کافی است[1]

به آرامی و با اطمینان پیش می رفتند تا به جایی که ضجنان نامیده می شد، رسیدند و آن جا بود که ناگهان دیدند هشت سوارِ نقاب دار از سوی مکه به تاخت در تعقیب آنها می آیند. علی علیه السلام به ایمن و ابوواقد گفت که شتر کاروان را بنشانند و خود پیش رفت تا زنان را از شتر پیاده کرد و سپس با شمشیر کشیده به سوی مهاجمان یورش برد.

سواران نقابدار به علی علیه السلام گفتند: چگونه پنداشتی که می توانی زنان را نجات بدهی و با خود ببری؟! برگرد...!

علی علیه السلام گفت: و اگر برنگردم؟

سواران گفتند: به زور بازت می گردانیم...

اسب سواران به زنان نزدیک می شدند که علی علیه السلام در مقابلشان قد برافراشت و خود را میان زنان و سواران انداخت.

یکی از آنها که حکم فرماندهی هم داشت و جناح نامیده می شد به روی علی علیه السلام شمشیر کشید که حضرتش حمله وی را دفع کرد و چنان شمشیری به دوشش زد که تا کتف اسبش رسید و کارش را در دم یکسره ساخت و سپس به هفت سوار دیگر حمله کرد، در حالی که می گفت:

خَلُّوا سَبیلَ الجاهِدِ المُجاهِدِ آلَیتُ لاأَعْبُدَ غَیرَ الْواحِدِ[2]

سواران که اینک آن ضرب و شست را از حیدر کرّار دیده بودند، فرار را بر قرار ترجیح دادند و در همان حال فرار به علی علیه السلام گفتند که مواظب خود باش که سواران دیگر از راه می رسند.

حضرت علی علیه السلام در پاسخ گفت: من می روم که در مدینه به پسر عمویم رسول خدا صلی الله علیه و آله بپیوندم. هرکس که می خواهد خون و گوشتش به هم درآمیزد و با شمشیرم کشته شود، خود را به من برساند تا جزای خود را ببیند!

سپس به دو همراه خویش: ایمن و ابوواقد رو کرد و گفت که کاروان را در مسیرش پیش برند.

سپس به راه افتادند تا به منزل ضجنان رسیدند. یک شبانه روز را در آنجا توقّف کردند تا درماندگان دیگر از گروه مسلمانان هم خود را به آنها رسانیدند که در میان آنها ام ایمن کنیز رسول اللّه صلی الله علیه و آله هم بود.

آن شب را تا سحر با عبادت و استراحت سپری کردند تا صبح دمید و روز دیگر از راه رسید و کاروان هم زمان با طلوع خورشید به راه افتاد تا منزل به منزل پیش رفت و در قبا که نزدیک مدینه بود، علی علیه السلام به رسول خدا صلی الله علیه و آله رسید...[3]

و خدا می داند که پیامبرش از دیدن آنها به ویژه پسر عمویش علی علیه السلام چه قدر شاکر و خوش حال بود.

دیدار یار غائب دانی چه لطف دارد؟
آبی که در بیابان بر تشنه ای ببارد

 


-----------------------------

[1] متن شعری که مولا علی علیه السلام می خواند چنین ثبت شده است:لَیسَ اِلاَّ اللّه فَارْفَع ظَنَّکا / یکفیک رَبُّ النّاسِ ما أَهَمَّکا

[2] راه را باز کنید، برای کسی که در راه خدا می کوشد و می جنگد، که من سوگند خورده ام جز خدای یکتا، کس یا چیزی را نپرستم.

[3] شیخ طوسی، الامالی / 469 - 471.

Share