3. جزوه فطرت جلسه سوم

جزوه فطرت جلسه سوم

بسم الله الرحمن الرحیم

به خاطر سؤال بعضی از دوستان، بحث توجه و تفکر و فرق آن ها را دوباره تکرار می کنیم تا مطلب، کاملاً واضح شود.

تمرکز ـ تفکر ـ تعقل ـ توجه

تمرکز، معنای عامّی دارد. وقتی حرکت های مختلف را بر یک نقطه خاص جهت دهیم، بر آن نقطه، تمرکز داده ایم. یا اگر یک سطل را در نظر بگیریم که 4 یا 5 سوراخ دارد، آب در خروج از سطل به آن ها پخش می شود. اگر همه سوراخ ها را بگیریم و آب فقط از یکی از آن ها بیرون بیاید، آب را به آن یک سوراخ تمرکز داده ایم. و نیز اشعه خورشید که توسط عدسی متمرکز می شود.

در تفکر، ذهنمان را که به جهات مختلف همچون شنیدنی ها و دیدنی ها و تخیلات و انواع و اقسام چیزهای مختلف حرکت می کرد، به سوی یک چیز حرکت داده و بر روی آن شی واحد تمرکز دادیم؛ حرکت های پراکنده آن را جمع کردیم و از یک معلوم به سوی یک مجهول مشخص؛ اینجا داریم تفکر می کنیم. وقتی ذهن را تمرکز دادیم به این مجهول، می توانیم آن مجهول را قوی تر دریابیم.

خود ذهن و فکر، یکی از ابعاد 75 گانه عقل است[جلسه قبل]. بعد اگر خود عقل را بر چیزی تمرکز دهیم، تعقل است. یک وقت هم هست که خود حقیقت خودمان را در خودمان، تمرکز می­دهیم، این توجه است.

در خود تمرکز، قدرت و خاصیتی است و اثرو نمود آن حرکت ها که تمرکز داده ایم، چندین برابر می شود. مثل عدسی که دراثر تمرکز اشعه، تخته را می سوزاند. یا اینکه وقتی مسأله ای را نمی فهمیم، اگر همه حرکات ذهن را برآن تمرکز دهیم، قدرت آن بیشتر می شودو می تواند مجهول را دریابد. تمرکز چنین قدرتی دارد و این روشن است.

اما نکته مهم و قابل دقت، در بحث توجه این است که: وجه یعنی حقیقت انسان؛ توجه این است که حقیقت انسان در خودش توجه پیدا کند.

بین تفکر و تعقل، با توجه فرق است. در تفکر یا تعقل، یک تفکر کننده است، یک فکر و یک مجهول. اما در توجه، البته توجه بر خود و به فطرت خود، توجه کننده خودش است، خود توجه هم خودش است و توجه شونده هم خودش است. اینجاست که مطلب خیلی دقیق است. اگر کسی بتواند چنین وضعیتی را در خود پیدا کند؛ وقتی تمرکز کرده، اثر آن در تفکر و ... این همه آثار دارد؛ حال اگر حقیقت انسان، خودش در خودش تمرکز پیدا کند، چه می شود؟! چه چیزهایی را شناخت پیدا می کند. آثار این کار، آن قدر زیاد است که فقط می توان گفت که انسان، تولد جدیدی پیدا می کند!

اما در توجه مشکلاتی است که تا آن ها رفع نشود، توجه حاصل نمی شود.

شاید در تفکر بتوان با تمرین، این کار را انجام داد. مثلاً بعضی از مرتاضان با تمرکز ذهن، اراده را بالا می برند و در اثر آن، می توانند در چیزهایی تصرف کنند و کارهای شگفت انگیز انجام دهند و خدا را هم نشناسند. این خیلی مشکل نیست؛ اما توجه به خود، برای هیچ احدی ممکن نیست. فقط از یک راه ممکن است و آن هم این است که با قوانین قرآن و مسیر الهی می توان به آن رسید. آنقدر ظریف است که اشتباهات کوچک هم نمی گذارد به آن برسد.

یکی از موانع مهم که مانع می شود توجه به حقیقت خود بکنیم، تمام اعمالی است که مطابق دین و قوانین آفرینش ما انجام نشده است.

بلا تشبیه مانند پارچه ای که گِلی شده است و آن گل هم خشک شده، پارچه دیگر امکان باز و بسته شدن ندارد. باید گل را شست و بعد پارچه را باز و بسته کرد. این فطرت، در اثر اعمال، آنقدر خشک شده که دیگر حتی حرکتی برای توجه خودش به خودش ندارد.

راه، فقط از این جاست و تمام. اگر روی این، کار شد و به تدریج تمیز شد و آمادگی برای توجه به خود پیدا کردیم، کم کم آماده شناخت جدیدی می شویم، که مخصوص فطرت است؛ نه ذهن و نه حتی عقل قدرت رسیدن به آن را ندارد. هرچند که قرآن، عظمت زیادی برای عقل قائل است. [1]  [2]

عقل با ابزار (حواس پنجگانه) به شناخت می رسد. هر کدام از حواس، صورت هایی را به نفس منتقل می کند که بعد از آن عقل به تحلیل و بررسی آنها پرداخته و به شناخت می­رسد.

ذهن مثل معده است که لقمه های مختلف را به آن می دهیم و معده لقمه ها را سیال می کند. ذهن یا فکر، لقمه ها را از حواس پنجگانه می گیرد و روی آن ها کار می کند و فعل و انفعالاتی انجام می دهد و آن صورت های فرد فرد را به یک مفهوم کلی تبدیل می کند که آن مفهوم برای انسان، محکم می شود. (البته علم ذهنی نه علم در همه ابعادش).

پس هر کدام از این ابزار شناخت ناقص شد، همان اندازه از رسیدن به حقایق، محروم هستیم.

مثال: فرض کنید سه نفر را در اتاقی روی صندلی بنشانیم. اولی کَر و کور مادرزاد، دیگری کور مادرزاد، سومی یک فرد سالم. از هر سه­ی اینها بپرسیم که عالم، چه جور جایی است؟ فرد اول که فقط سه حس از حواس پنچگانه را دارد، تصویری از عالم می دهد که فقط سه بُعد دارد. تصویر فرد دوم از عالم، چهار بعد دارد؛ و فرد سوم به پنج بعد عالم اشاره دارد. هر کدام از این ها محال است شناخت بیشتری از عالم به ما بدهند. یعنی شناخت ما به وسیله همان ابزار است. انسان ابزار شناخت دیگری هم دارد که اگر آن ابزار پرورش پیدا کند، چیزهای دیگری را هم از این عالم می بیند. اگر حس ششم در انسان باشد، باز هم بیشتر می بیند و همینطور اگرحس هفتم و ... باشد. مثلاً اگر تعداد حس ها به 10 بُعد برسد، بازهم انسان وسیعتر از این است. انسان، همان منبع شناخت است. اگر خود منبع شناخت، خود را از ابزار شناخت جدا کند و بیرون بیاید، آزاد از ابزار به شناخت میرسد و وضعیت زندگی و اهداف و ... کلاً بر این اساس تفاوت خواهد کرد.

خداوند این فطرت را برای همه انسان ها، سالم و نورانی و پاک در لحظه­ی پا گذاشتن به این عالم داده بود. مثل دستگاهی که از یک کارخانه مجهز بیرون آمده، اول سالم است، هنگامی که کار می کند، به نقص هایی می افتد.[3]

دوران اولیه زندگی انسان، در جهل مرکب و تاریکی مطلق است و نیاز به مراقبه دارد. اگر این دوران را گذراند و خودش به خودش رسید، دیگر حلّ است. این دوره بسیار حساس است. آقایی که در دوره کودکی با دستگاهی بازی کرده و چیزی به چشمش پرت شده و چشمش کور شده و دیگر چشم سالم ندارد، حالا وقتی می گویی شما یک عضوی داشتی با این خصوصیات، هرچه از این چشم برایش صحبت کنی، یک چیز خیالی است. حتی داشتن این چشم هم یادش نمی آید؛ در حالیکه با همین چشم با آن دستگاه، بازی کرده است و چشمش درآمده است. اما هر چه می گویی، فقط یک مُشت خیالات در ذهن او می آید. چون این حواس ظاهری ما محسوس است. وقتی در کودکی بر اثر بی مراقبتی داشتم از پنجره می افتادم و نزدیک بود فلج بشوم و در 20 سالگی هم مثل 3 سالگی باشم و در گوشه اتاق بیفتم! و حتی چیزی نمی­فهمیدم ،کسی آمده و مرا برداشته تا از پنجره نیفتم. این یک چیز محسوس است. اگر مادر هم نباشد، دیگران (زن همسایه و ...) مراقبند.

اما مسأله فطرت، با وجود اینکه اهمیّتش از همه این ها بیشتر بود، اما چون یک چیز نامرئی است، متأسفانه مورد مراقبت قرار نگرفته و از همان لحظه که ما هر کاری را بر خلاف فطرت انجام دادیم، آن را از بین بردیم. ممکن است خیلی هم با علاقه سراغ آن کار می رفتیم، اما در حقیقت علیه خودمان بود. محسوسات در اثر مراقبه سالم مانده، اما قسمتی را که حساس تر است اینچنین چه بدانیم و چه ندانیم، چه در اثر لـج و چه ناآگاهی، در هر حال از بین بردیم. به هر شکلی، در هر حال در نظام خلقت اثرش را می گذارد.

وقتی من در کودکی فُحش می گفتم و همه خوششان می آمد، همان مادر یا خواهر، با اینکه من با چاقو به فطرتم می زدم و باید مراقبم می شدند، اما تشویق کرده و حتی فحش یادم دادند تا جلوی دیگران بگویم و دیگران بخندند؛ همان روزی که حسودی دو تا اسباب­بازی برادرم را می کردم، من که نمی فهمیدم؛ همینکه این فعل بر خلاف فطرت از من سر می زد، آن ها باید جلوی آن را می گرفتند. همینطور چشم و گوش و زبان و ... همه را چاقو گرفتم و بر فطرتم زدم تا اینکه وقتی بزرگ شدم، دیگر الآن فطرتی باقی نمانده!

حالا وقتی به من می گویند که تو فطرتی داری که اگر سالم بود با آن می توانستی خدا را ببینی، می گویم کافر شده ای! می گویند که تو در یک روزگی و یک ماهگی خدا را می دیدی. می گویم که یادم نمی آید. مگر شیر خوردنت یادت هست؟[4]

اگر خدا برای دیدن یک ستون این همه ابزار در بدن من گذاشته که آن را ببینم، آیا دیدن خدا، اهمیتش به اندازه دیدن ستون نیست؟!

اگر فقط به ترجمه آنچه که هر روز می گوییم توجه کنیم، می فهمیم. اگر می گوییم «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه»، یعنی مشاهده می کنم« لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه» را. پس کو؟!!

اگر این فطرت کور نشده بود، با آن ابزار می دیدی، نه دیدن این چشم. شهود یعنی ارتباط مستقیم برقرار کردن.[5] مثل اینکه به من می گویند فلان چیز تلخ است. نخور؛ من توجه نمی کنم و می خورم. آنگاه می گویند: دیدی تلخ است؟ یعنی به حقیقتش رسیدی و در جانِ وجودت لمس کردی ؟ (این شهود است)

این شهود یک معنای وسیعتر از مشاهده با چشم است. خداوند بیش از همه و مهمتر از همه این اعضا، این فطرت را به ما داده بود. انسان حقیقتی دارد که آن حقیقت، در این جسم اتصال پیدا کرده است. و این است که حضرت علی (ع) می فرماید: «اتزعم انّک جِرمٌ صغیر و فیکَ اِنطوی العالم الاکبر» ؛«خیال می کنی که تو تکه گوشت و استخوان هستی؛ در حالیکه در تو عالم اکبر، پیچیده و پنهان شده است.»[6]

خداوند در قرآن می فرماید: «فَإِذا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی...» (سوره ص آیه 72 و سوره حجر آیه 29)

«زمانی که تسویه کردم او را و دمیدم در او روح خودم را ...»[7] تسویه: یعنی اجزای آن چیز را طوری منظم در ارتباط با هم قرار دهیم تا قابلیت پیدا کند که یک حقیقت، یک نیرو و یک حقیقت لطیف به آن القا شود.[8]

اگر همان مثال رادیو را در نظر بگیریم، قبل از ساخت، رادیو به صورت هزاران قطعه در انبار موجود بود. مهندس، آن قطعات را طوری دقیق به هم ارتباط می دهد و می سازد تا اینکه همین ابزار بی خاصیت، وقتی آخرین پیچش را بست و باتری را گذاشت و روشن کرد، همه این القائات و امواج الکترومغناطیسی در اثر آن نظم دقیق، در آن برقرار می­شود. وقتی رادیو به حدّی رسید که سخن گفت، می گوییم این رادیو «تسویه» شده است. اگر یک سیمش قطع بشود، با یک قوطی فرقی ندارد.

یا اگر یک آهنربا را در نظر بگیریم، وقتی ذرّات و اتم های آن در یک نظم خاصی در کنار هم قرار گیرند (قبلاً فقط یک تکه آهن بود) به محض اینکه چنین نظمی ایجاد شد، آناً میدان مغناطیسی در اطراف آن به وجود می آید.

« فَإِذا سَوَّیْتُهُ ... » «وقتی من آن انسان را تسویه کردم، یعنی اجزای مادّی را (سلول و ذرات او را) طوری در یک نظم فوق العاده تنظیم کردم، آخرین جزءکه تمام شد، روح الـهی در آن القا شد.»

آیا آهنربا را فُوت کردیم که قوه مغناطیسی حاصل شد؟! در اثر چه، ظهور پیدا کرد؟ حتی لحظه ای هم زمان نبرد. اصلاً بلافاصله نظم همان و ظهور و حضور قوه مغناطیسی، همان. این جرم انسان و نظم آن چنانی همان و روح خدایی در او بروز کردن، همان.

پس ما اگر فرض کنیم که جسم یک میله آهنی است، این ماده­ی ماست. قوه آهنربایی در همین آهن است؛ اما غیر از این آهن است. در باطن آن است، اما نه باطن مثل 10 مداد در داخل یک کیف. باطن انسان حتی دقیق تر از وجود قوه مغناطیسی در آهنرباست. نه در خود جِرمش، در نظم حاکم بر آن. من اگر این میله آهنی باشم، یک نظمی در من حاکم است که آن نظم تسویه شده است. یعنی طوری حساب شده است که قابلیت پیدا کرده که حقیقت من در من ظهور پیدا کند. پس حقیقت من، غیر این جسم است. این همان فطرت است. وقتی من دیوار را می بینم، خیال می کنم چشمم دارد می بیند. در حالیکه من دارم می بینم. اما آنقدر از خودم بیگانه ام که خیال می کنم چشمم دارد می بیند.[9]

[مثالی برای اثبات این سخن] فرض کنید که دارید اخبار گوش می کنید. یک لحظه اتفاق سختی در کوچه می افتد که تمام حقیقتِ توجه تو، به کوچه می رود. بعد که به حال خود برمی گردی از تو می پرسند که در این مدت اخبار چه گفت؟ هیچ نمی دانی. هر چند که جسم اینجا بوده و گوش می شنیده. بنابراین این ها همه ابزار مادی است و آنکه می­شنود، منم.

کوهی را در نظر می گیریم که من به آن نگاه می کنم. تصویر این کوه در چشم من یک میلیمتر است. پس باید کوه را کوچک ببینم. خود کوه هم که 1000 متر فاصله دارد. پس تسویه از مرکز بینایی در مغز، به نفس القا می کند که به آن اندازه از کوه در من به وجود آید. بدون اینکه مغزم متلاشی شود. یعنی کوه در مقیاس حقیقی­اش در نزد فطرت است. تازه روزی بود که اینکه چشمت می بیند، آن را هم نمی دانستی. حتی نمی دانستی که من گرسنه ام و گریه می کنم. حتی بودنت را هم نمی دانستی که هستی. تازه به اینجا رسیدی. باز هم همان نوزادی هستی که نمی دانی چه هستی.

من را باید من بشناسم. غیر از من، نمی تواند من را بشناسد و من هم که هنوز در لای گِل است و در حرکات زندگی ام آن را داغون کرده ام![10]

نفس مثل نور است؛ نور، خودش، خودش را نشان می دهد. همه­ی تفکر و حرف زدن و دیدن را با این ابزار می بینیم.[11] اما اینها نمی توانند من را ببینند. من را باید من ببیند.

راهش این است که آن کارهایی که انجام داده ایم، اصلاح کنیم.

اما آیا خود سرانه؟! این که بدتر است…[12]

غیر از قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) هیچ جایی از عالم خلقت وجود ندارد، منحصراً داروها و روش طبابت در اختیار قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) است. آیا سالم کردن این من، ممکن است؟ بله!

مثال آن همان آهن پوسیده است که وقتی در داخل کوره قرار گرفت و حرارت دید و ذوب شد، آهنِ اولیه و براق می شود. بعضی از مخلوقات مانند این است. فطرت هم این گونه است. خداوند می توانسته کاری کند که این طور نباشد و مانند چوب باشد که هرچه در کوره بگذاری نابودتر می شود و پوسیدگی آن قابل برگشت نیست. اما چون می دانست گرفتار این برهه می شوی، تو را هم طوری آفرید که وقتی به خودت رسیدی، دیگر هیچ بهانه ای نداری و می توانی برگردی و آن را به مرحله اولیه بازگردانی (توبه).[13]شاید این چشم، دوباره درست نشود؛ ولی فطرت را می توانی به آن وضع اولیه برگردانی و بتوانی بگویی «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه».

خداوند در سوره کهف آیه­ی 110می فرماید: «فَمَن کاَنَ یَرْجُواْ لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَ لَا یُشْرِکْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدَا»[14]

امید در این دنیا مطرح است که یک عده ممکن است نبینند و گرنه در قیامت که همه می بینند.[15] پس می­توان به فطرت رسید ولی ما که هنوز به آن نرسیده ایم . آثار آن این گونه است، به خود فطرت برسیم چه می شود؟!!

 

پی نوشت:


1- و شما خواننده عزیز اگر در آیات قرآن تتبع و تفحص نموده و در آنها به دقت تدبر نمایى، خواهى دید که بشر را شاید بیش از سیصد مورد" به تفکر"" تذکر" و یا" تعقل" دعوت نموده و یا به رسول گرامى خود یادآور مى‏ شود که با چه دلیلى حق را اثبات و یا باطل را ابطال کند.[ترجمه المیزان، ج‏5، ص: 415]

2- جاى هیچ شکّ و تردید نیست که کتاب و سنّت‏- به بحار الانوار، ج 1، باب 1( فضل العقل وذمّ الجهل)، ص 81 رجوع شود.- در مورد عقل و عظمت آن سخنها دارند و آن را ستوده ‏اند، و هیچ عاقلى، خواه از انبیاء و اولیاء علیهم السلام تبعیّت داشته باشد، یا نداشته باشد؛ نمى‏تواند به بزرگى آن اقرار نکند.

و اگر در برخى از کلمات معصومین علیهم السلام، و یا اهل معرفت و کمال، فرمایشاتى دیده شود که عقل را در شناخت پروردگار کنار زده ‏اند، علّتى دارد که خود بیان فرموده ‏اند. به شمارى از آنها اشاره مى کنیم: 

1- «ألْعَقْلُ آلَةٌ أُعْطیناها لِمَعْرِفَةِ العُبُودِیَّةِ، لا لِمَعْرِفَةِ الرُّبُوبِیَّةِ.»: (عقل، وسیله اى است که براى شناخت عبودیّت و بندگى به ما عطا شده، نه براى شناخت ربوبیّت.)[اثنى عشریّة، ص  197] .

2- «وَلا تُقَدِّرْ عَظَمَةَ اللَّهِ سُبْحانَهُ عَلى قَدْرِ عَقْلِکَ، فَتَکُونَ مِنَ الهالِکینَ.»: (و هرگز عظمت خداوند سبحان را به اندازه عقلت مسنج، تا از هلاک شوندگان نگردى.). [نهج البلاغه، خطبه 91، ص 125].

3- «لَمْ یُطْلِع الْعُقُولَ عَلى تَحْدیدِ صِفَتِهِ، وَلَمْ یَحْجُبْها عَنْ واجِبِ مَعْرِفَتِهِ.»: [خداوند] عقلها را بر تعیین وصفش مطّلع نساخته، و [در عین حال‏] آنها را از اندازه لازم و واجب شناختش محجوب ننموده.) [نهج البلاغه، خطبه 49، ص 88].

4- «قَدْ یَئِسَتْ مِنِ اسْتِنْباطِ الإِحاطَةِ بِهِ، طوامِحُ الْعُقُولِ.»: «همانا عقلهاى کامل از درک احاطه به او [خدا] مأیوس گشته‏ اند.). [بحار الانوار، ج 4، ص 222، روایت 2].

5- «فَمَنْ ساوى‏ رَبَّنا بشَىْ ءٍ فَقَدْ عَدَلَ بَهِ ... لأَنَّهُ اللَّهُ الَّذى لَمْ یتَناهَ فِى الْعُقُولِ فَیَکُونَ فى مَهَبِّ فِکَرِها مُکَیَّفاً، وَفى حَواصِلِ رَوِیّاتِ هِمَمِ النُّفُوسِ مَحْدُوداً مُصَرَّفاً.»: (پس کسى که پروردگار ما را با چیزى مساوى قرار دهد از او عدول کرده ... زیرا او خدایى است که در عقلها منتهى نگردیده (عقلها او را درک نمى کنند) تا در محلّ جریان اندیشه هایشان اندازه گرفته شود، و در حوصله اندیشه‏ هاى [ناشى از] عزم نفوس، محدود و متغیّر باشد.). [بحار الانوار، ج 4، ص 277، روایت 16].!

"از کلمات فوق معلوم شد که عقل در شناسایى حضرت حق سبحانه عاجز مى باشد و تنها راهنماى به او و عبودیت او که غرض غایى خلقت است مى باشد، زیرا او را جز به او نمى توان شناخت؛ چنانکه در دعاى ابو حمزه ثمالى مى خوانیم: «بِکَ عَرَفْتُکَ.»: (تو را به خودت شناختم.- نیز در حدیث آمده: «إِعْرِفُوا اللَّهَ بِاللَّهِ.»: (خداوند را به خود او بشناسید.- اصول کافى، ج 1، ص 85، روایت 1. همچنین در دعاى صباح است: «یا مَنْ دَلَّ على ذاتِهِ بِذاتِهِ!»: (اى خدایى که خود بر ذات خویش رهنمون شدى!) علاوه بر این، عقل مخلوق است، و مخلوق محتاج.

و فقیر. چگونه مى شود با احتیاج و فقرش، غنىّ على الاطلاق را بشناسد؟!.

اینجاست که معناى کلام حقّ (سبحانه) در شب معراج با رسولش صلى الله علیه و آله در باره عاملین به رضایش مفهوم مى شود، که مى فرماید: «وَلَأَسْتَغْرِقَنَّ عَقْلَهُ بِمَعْرِفَتى، وَلَأَقُومَنَّ لَهُ مَقامَ عَقْلِهِ.»: (و هر آینه عقل او را غرقه معرفت و شناختم نموده و خود به جاى عقلش قرار مى گیرم.)(وافى، ج 3، ابواب المواعظ، باب مواعظ اللَّه سبحانه، ص 40.)  یعنى: عقل هم در حقّ فانى مى شود، و خدا جاى عقل مى نشیند و شناخت خداوند سبحان به خود او میسّر مى شود.[جمال آفتاب، ج‏5، مقدمه ص: 11-14]

3- قَالَ رَسُولُ اللَّهِ (صلى الله علیه و آله): کُلُّ مَوْلُودٍ یُولَدُ عَلَى الْفِطْرَةِ یَعْنِی عَلَى الْمَعْرِفَةِ بِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ خَالِقُهُ فَذَلِکَ قَوْلُهُ- وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَیَقُولُنَّ اللَّه‏ .[التوحید للصدوق، ص: 331]!؛ "رسول خدا (صلى الله علیه و آله) فرمود که هر فرزندى متولد مى‏ شود بر فطرت یعنى بر معرفت باینکه خداى عز و جل آفریننده او است و این معنى قول آن جناب است که وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ یعنى و هر آینه اگر از کافران بپرسى که کى آسمانها و زمین را آفریده البته خواهند گفت که خدا آنها را آفریده‏ است.

4- و فی التوحید، بإسناده عن عمر قال: قال رسول الله صلى الله علیه و آله: لا تضربوا أطفالکم على بکائهم- فإن بکاءهم أربعة أشهر شهادة أن لا إله إلا الله، و أربعة أشهر الصلاة على النبی و أربعة أشهر الدعاء لوالدیه.؛ و در توحید به سند خود از عمر روایت کرده که گفت: رسول خدا (صلى الله علیه و آله) فرمود: کودک را به خاطر اینکه مى‏ گرید مزنید زیرا گریه طفل تا چهار ماه گواهى شهادت به لا اله الا اللَّه است، و تا چهار ماه دیگر صلوات بر پیغمبر است، و تا چهار ماه دیگر دعا به جان پدر و مادر است.

این حدیث مضمون لطیفى دارد، و معنایش این است که طفل تا چهار ماه احدى را نمى ‏شناسد، تنها و تنها حاجتش را احساس مى کند، و با گریه رفع آن حاجت را مى‏ خواهد، و معلوم است که برآورنده حاجتش خدا است، پس او به درگاه خالقش تضرع مى‏ کند، و به وحدانیت او شهادت مى‏ دهد.

و در چهار ماه دوم پدر و مادرش را مى ‏شناسد، و مى‏ فهمد که این دو واسطه میان او و رافع حاجاتش هستند، البته تنها این مقدار را درک مى‏ کند که واسطه‏ اند، نه اینکه شخص آن دو را بشناسد، تکرار مى‏ کنم که در چهار ماهه دوم این قدر مى‏ فهمد که بین او و خدا که رافع حاجاتش مى‏باشد واسطه ‏اى هست، ولى نمى‏ داند که آن واسطه که رحمت و فیض را مى‏ گیرد و به خلق مى ‏رساند پیغمبر است، پس گریه ‏اش در چهار ماهه دوم در حقیقت درخواست رحمت است از پروردگارش براى پیغمبر، تا بوسیله پیغمبر به او نیز برسد.

و در چهار ماهه سوم پدر و مادر را بشخصه و با خصوصیاتى که دارند مى‏ شناسد، و از دیگران تمیز مى‏ دهد، پس گریه‏ اش دعا است به جان آن دو، مى‏ خواهد رحمت خدا از مسیر آن دو به وى برسد، پس حدیث شریف لطیف‏ترین اشارتها را در کیفیت جریان فیض از مجراى واسطه ‏ها بیان مى‏ کند- دقت بفرمایید-.[ترجمه المیزان، ج‏16، ص: 281]

5- بدان که از براى شهادت مراتبى است که ما به بعض مراتب آن اکتفا مى‏ کنیم به حسب مناسبت این اوراق.

اول، شهادت قولیّه است. و آن معلوم است. و این شهادت قولیّه اگر مشفوع با شهادت قلبیه نشود، و لو به بعض مراتب نازله آن، شهادت نخواهد بود، بلکه خدعه و نفاق خواهد بود. دوم، شهادت فعلیّه است. و آن چنان است که انسان به حسب عملهاى جوارحى شهادت دهد، مثلا، در طرز اعمال و جریان افعال خود حقیقت لا مؤثّر فی الوجود الاّ اللّه را داخل کند، و چنانچه لازمه شهادت قولیّه‏ اش آن است که کسى را مؤثّر نداند، نقشه اعمالش نیز چنان باشد، پس، دست احتیاج خود را جز در محضر مقدس حق جلّ و علا دراز نکند و چشم امید خود را به موجودى از موجودات باز ننماید، و پیش بندگان ضعیف اظهار غنا و استغنا کند و از ضعف و ذلت و عجز کناره گیرد. و این مطلب در احادیث شریفه بسیار است، چنانچه در روایت کافى شریف است که «عزّ مؤمن استغناء اوست از مردم.» و اظهار نعمت و غنى نمودن خود یکى از مستحبّات شرعیّه است و طلب حوائج از مردم از مکروهات است. بالجمله، انسان باید لطیفه الهیّه لا مؤثّر فی الوجود الاّ اللّه را در مملکت ظاهر خود اجرا کند.

سوم، شهادت قلبیّه است. و آن سرچشمه شهادات افعالیّه و اقوالیّه است، و تا آن نباشد، این‏ها صورت نگیرد و حقیقت پیدا نکند. و آن، چنان است که توحید فعلى حق در قلب تجلّى کند و قلب به سرّ باطنى خود در یابد حقیقت این لطیفه را و از دیگر موجودات منقطع و منفصل شود. چهارم، شهادت ذاتیه است، و مقصود شهادت وجودیّه است. و آن در کمّل اولیاء تحقق یابد. و در نظر اولیاء در جمیع موجودات به یک معنى این شهادت هست. و شاید آیه شریفه‏ شَهِدَ اللّه انّهُ لا الاّ هُوَ و الْمَلائِکةُ و اولوا الْعِلْم. اشاره به شهادت ذاتیّه باشد، زیرا که حق تعالى در مقام احدیّت جمع شهادت ذاتیّه به وحدانیّت خود دهد، زیرا که صرف وجود احدیّت ذاتیّه دارد و در طلوع یوم القیمة ظهور به وحدانیّت تامّه کند. و این احدیّت اول در مرآت جمع، و پس از آن در مرآت تفصیل ظهور کند، و لهذا فرموده: وَ المَلائِکَةُ و اولوُا الْعِلْم‏. و در اینجا مقاماتى از معارف است که از عهده این اوراق خارج است.[ آداب الصلاة، امام خمینی (رحمه الله)، ص: 131]

6- الوافی، ج‏2، ص: 319

7- ترجمه آیه: پس وقتى آن را درست کردم و از روح خود در آن دمیدم، پیش او به سجده درافتید.[سوره­ حجر آیه ­ی 29]

8- " تسویة" به معناى این است که چیزى را به گونه‏ اى معتدل و مستقیم کنى که خود قائم به امر خود باشد، به طورى که هر جزء آن در جایى و به نحوى باشد که باید باشد. و تسویه انسان نیز این است که هر عضو آن در جایى قرار گیرد که باید قرار بگیرد، و در غیر آنجا غلط است، و به حالى و وصفى هم قرار بگیرد که غیر آن سزاوار نیست.

و معناى آیه این مى‏ شود: وقتى من ترکیب آن را تعدیل نموده و صنع بدنش را تمام کردم، و سپس روح بزرگ منسوب به خود را که من میان آن و بدن او ارتباط برقرار کرده ایجاد نمودم، شما براى سجده بر او به زمین بیفتید.[ترجمه المیزان، ج‏12، ص: 228]

9- احساس وجود خدا در انسان هست؛ یعنى در فطرت و خلقت هر کسى یک احساس و تمایلى وجود دارد که خود به خود او را به سوى خدا مى‏ کشاند؛ از این جهت مَثَل خدا و انسان مَثَل مغناطیس و آهن است.[مجموعه ‏آثاراستاد شهید مطهرى، ج‏4، ص: 40]

10- وَ لَا تَکُونُواْ کاَلَّذِینَ نَسُواْ اللَّهَ فَأَنسَئهُمْ أَنفُسَهُمْأُوْلَئکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ.[سوره حشر آیه ­ی 19]؛ و چون کسانى مباشید که خدا را فراموش کردند و او [نیز] آنان را دچار خودفراموشى کرد آنان همان نافرمانانند.

آیه شریفه مورد بحث به حسب لب معنا، به منزله تاکیدى براى مضمون آیه قبلى است، گویا فرموده: براى روز حساب و جزاء عمل صالح از پیش بفرستید، عملى که جانهایتان با آن زنده شود، و زنهار زندگى خود را در آن روز فراموش مکنید. و چون سبب فراموش کردن نفس فراموش کردن خدا است، زیرا وقتى انسان خدا را فراموش کرد اسماى حسنى و صفات علیاى او را که صفات ذاتى انسان ارتباط مستقیم با آن دارد نیز فراموش مى‏ کند، یعنى فقر و حاجت ذاتى خود را از یاد مى‏ برد، قهرا انسان نفس خود را مستقل در هستى مى‏ پندارد، و به خیالش چنین مى ‏رسد که حیات و قدرت و علم، و سایر کمالاتى که در خود سراغ دارد از خودش است، و نیز سایر اسباب طبیعى عالم را صاحب استقلال در تاثیر مى‏ پندارد، و خیال مى‏ کند که این خود آنهایند که یا تاثیر مى‏ کنند و یا متاثر مى‏ شوند.

حاصل اینکه: علت فراموش کردن خویش فراموش کردن خدا است. و چون چنین بود آیه شریفه نهى از فراموشى خویشتن را به نهى از فراموش کردن خداى تعالى مبدل کرد، چون انقطاع مسبب به انقطاع سببش بلیغ‏تر و مؤکدتر است، و به این هم اکتفاء نکرد که از فراموش کردن خدا نهیى کلى کند، و مثلا بفرماید:"و لا تنسوا اللَّه فینسیکم انفسکم- زنهار خدا را فراموش نکنید، که اگر بکنید خدا خود شما را از یادتان مى‏ برد" بلکه مطلب را به بیانى اداء کرد! "که نظیر اعطاى حکم به وسیله مثال باشد، و در نتیجه مؤثرتر واقع شود، و به قبول طرف نزدیک‏تر باشد، لذا ایشان را نهى کرد از اینکه از کسانى باشند که خدا را فراموش کردند.[ترجمه المیزان، ج‏19، ص: 378]

11- هر چند طبق اعتقاد بسیارى از عوام ممکن است تعقل و تفکر و حب و بغض و خوف و امثال اینها را به قلب نسبت داد، به این پندار که در خلقت آدمى، این عضو است که مسئول درک است، هم چنان که طبق همین پندار، شنیدن را به گوش، و دیدن را به چشم، و چشیدن را به زبان، نسبت می دهیم، و لیکن مدرک واقعى خود انسان است، (و این اعضاء، آلت و ابزار درک هستند) چون درک خود یکى از مصادیق کسب و اکتساب است، که جز به خود انسان نسبت داده نمى‏ شود.[ترجمه تفسیر المیزان، ج‏2، ص: 335]

12- قال علی بن الحسین‏ (علیهماالسلام): هَلَکَ مَنْ لَیْسَ لَهُ حَکِیمٌ یُرْشِدُهُ- وَ ذَلَّ مَنْ لَیْسَ لَهُ سَفِیهٌ یَعْضُدُه‏‏.[کشف الغمة فی معرفة الأئمة، ج‏2، ص: 113]؛ هلاک شده کسى که حکیمى ندارد که راهنمائیش کند و خوار است کسى که نادانى ندارد که کمکش کند.

13-عَنْ جَابِرٍ عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ علیه السلام قَالَ سَمِعْتُهُ یَقُولُ التَّائِبُ مِنَ الذَّنْبِ کَمَنْ لَا ذَنْبَ لَه‏؛ جابر گوید: شنیدم حضرت باقر علیه السّلام مى فرمود: توبه ‏کننده از گناه همانند کسى است که گناه ندارد.[اصول کافى-ترجمه مصطفوى، ج‏4، ص: 168]

14- ترجمه آیه: پس هر کس به لقاى پروردگار خود امید دارد باید به کار شایسته بپردازد، و هیچ کس را در پرستش پروردگارش شریک نسازد.»

15- یَأَیُّهَا الْانسَنُ إِنَّکَ کاَدِحٌ إِلىَ‏ رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ [سوره انشقاق آیه ­ی 6]؛ اى انسان، حقّاً که تو به سوى پروردگار خود بسختى در تلاشى، و او را ملاقات خواهى کرد.

پدیدآورنده: 
Share