خاطرات پیامکی شهید دکتر چمران (ره) - بخش دوم

95 خاطره از شهید دکتر چمران (ره)
 شهید مصطفی چمران (ره)
گفته بود: «مصطفی! من از تو هیچ انتظاری ندارم الا این که خدا را فراموش نکنی.» بیست و دو سال پیش گفته بود؛ همان وقت که از ایران آمدم. چه قدر دلم می خواهد بهش بگویم یک لحظه هم خدا را فراموش نکردم.

51. طومار بزرگ درست کرد و بالایش درشت نوشت:«صنعت نفت در سرتاسر کشور باید ملی شود» گذاشتش کنار مغازه ی بابا مردم می آمدند و امضاء می کردند.

52. کلاس عرفان گذاشته بود. روزی یک ساعت. همه را جمع می کرد و مثنوی معنوی می خواند و برایشان به عربی ترجمه می کرد. عربی بلد نبودم، اما هرجور بود خودم را می رساندم به کلاس. حرف زدنش را خیلی دوست داشتم.

53. گفتند: «دکتر برای عروس هدیه فرستاده» به دو رفتم دم ِ در و بسته را گرفتم. بازش کردم. یک شمع خوشگل بود. رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آویزان کردم و برگشتم پیش مهمان ها؛ یعنی که این ها را مصطفی فرستاده. چه کسی می فهمید مصطفی خودش را برایم فرستاده؟

54. حدود یک ماه برنامه اش این بود؛ صبح تا شب سپاه و برنامه ریزی، شب ها شکار تانک. بعد از ظهرها، اگر کاری پیش نمی آمد، یک ساعتی می خوابید.

55. کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر؛ لباس پوشیدنشان، سلاح دست گرفتنشان، حرف زدنشان. بعضی ها هم ریششان را کوتاه نمی کردند تا بیش تر شبیه دکتر بشوند. بعدا که پخش شدیم جاهای مختلف، بچه ها را از روی همین چیزها می شد پیدا کرد. یا مثلا از اینکه وقتی روی خاکریز راه می روند نه دولا می شوند، نه سرشان را می دزدند. ته نگاهشان را هم بگیری، یک جایی آن دوردست ها گم می شود.

56. تا آن وقت آرپی جی ندیده بودم. دکتر آرپی جی زدن بهم یاد داد، خودش.

57. فکر می کردم بدنش مقاوم است که در آن هوای گرم اصلا آب نمی خورد. بعد از اذان، وقتی دیدیم چه طوری آب می خورد، فهمیدیم چه قدر تشنه بوده.

58. تصمیم گرفتم بروم پیشش، توی چشم هاش نگاه کنم و بگویم: «آقا اصلا جبهه مال شما. من میخوام برگردم.» مگر می شد؟ یک هفته فکر کردم، تمرین کردم. فایده نداشت. مثل همیشه، وقتی می رفتم و سلام می کردم، انگار که بداند ماجرا چیست، می گفت: «علیک السلام» و ساکت می ماند. دیگر نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. لبخند می زد و می گفت: «سید، دو رکعت نماز بخوان درست می شه.»

59. می گفتند: «چمران همیشه توی محاصره است.» راست می گفتند. منتها دشمن ما را محاصره نمی کرد. دکتر نقشه ای می ریخت. می رفتیم وسط محاصره، محاصره را می شکستیم و می آمدیم بیرون.

60. چهل نفر می خواستند که بروند پشت تپه ها، نگذارند دشمن نیروها را دور بزند. گفته بودند ممکن است برگشتی نباشد. 47 نفر داوطلب شدند، با من 48 نفر. مانده بودیم توی اتوبوس منتظر که نفربر بیاید. نیامد.زیاد صبرکردیم، خبری نشد. تلفن کردم به دکتر. خندید. خیلی خندید. گفت: «کجایی تو؟ من فکرکردم رفتی بهشت. زود برگرد.» اتوبوس اشتباه رفته بود. عراق هم منطقه را زده بود، با همه ی نیروهایش.

61. بولدوزرهای عراقی کانال می کندند. چند تا تانک مانده بودند پشتیبانی. دکتر بهم گفت: «عزیز، بشمار این تانک ها را.» گفتم: «دوربین ندارم. یه آرپی جی دارم که دوربین داره. گفت: «با همون دوربین آرپی جیت بشمار.» تا بشمارم رفته بود. جلوتر، یک عراقی ستون پنجمی گرفتیم و با خودمان بردیم. رسیدیم پشت تانک ها، وسط دشمن. بی سر و صدا چهار تا تانک را فرستادیم هوا و برگشتیم.

62. اصل ایده بود اصلا. لوله را دو تا سوراخ می کرد و می گفت: «میخ بذارید این جا، می شه خمپاره». می شد.

63. تا از هلیکوپتر پیاده شدیم، من ترکش خوردم. دکتر بَرَم گرداند توی هلی کوپتر و دستور داد برگردیم عقب. وقتی رسیدیم، هوا تاریک شده بود. دکتر مانده بود وسط دشمن. خلبان نمی توانست پرواز کند. تماس گرفتم تهران، خواستم چند تا فانتوم بفرستند، منطقه را بمباران کنند. خدا خدا می کردم دکتر طوریش نشود.

64. تانک دشمن سرش را انداخته پایین، می آید جلو. نه آرپی جی هست، نه آرپی جی زن. یک نفر دولا دولا خودش را می رساند به تانک، می پرد بالا، یک نارنجک می اندازد توی تانک، برمی گردد. دکتر خوش حال است. یادشان بخیر؛ پنج نفر بودند. دیگر با دست خالی هم تانک می زدند.

65. مانده بودیم وسط نیروهای ضد انقلاب. نه جنگ کردن بلد بودیم، نه اسلحه داشتیم. دکتر سر شب رفت شناسایی. کسی از جاش جُم نخورد تا دکتر برگشت. دَم اذان بود. وضو که می گرفت، ازم پرسید: «عزیزجان چه خبر؟ کسی چیزیش نشده؟»

66. گفته بود: «مصطفی! من از تو هیچ انتظاری ندارم الا این که خدا را فراموش نکنی.» بیست و دو سال پیش گفته بود؛ همان وقت که از ایران آمدم. چه قدر دلم می خواهد بهش بگویم یک لحظه هم خدا را فراموش نکردم.

67. اسم چمران معروف تر از خودش بود. وقتی عکسش رسید دست اسرائیلی ها، با خودشان فکر کردند «این همان یارو خبرنگاره نیست که می آمد از اردوگاه ما گزارش بگیرد؟» آن ها هم برای سرش جایزه گذاشتند.

68. بورس گرفت. رفت آمریکا. بعد از مدت کمی شروع کرد به کارهای سیاسی مذهبی. خبر کارهایش به ایران می رسید. از ساواک پدر را خواستند و بهش گفتند: «ما ترمی 400 دلار به پسرت پول نمی دهیم که برود علیه ما مبازه کند.» پدر گفت: «مصطفی عاقل و رشیده. من نمی توانم در زندگیش دخالت کنم» بورسیه اش را قطع کردند. فکر می کردند دیگر نمی تواند درس بخواند، برمی گردد.

69. سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند. سر امتحان، چمران کراوات نزد، استاد 2 نمره ازش کم کرد. شد 18، بالاترین نمره.

70. چپی ها می گفتند: «جاسوس آمریکاست. برای ناسا کار می کند.» راستی ها می گفتند: «کمونیسته.» هر دو برای کشتنش جایزه گذاشته بودند. ساواک هم یک عده را فرستاده بود ترورش کنند. یک کمی آن طرف تر دنیا، استادی سرکلاس می گفت: «من دانشجویی داشتم که همین اخیرا روی فیزیک پلاسما کار می کرد.»

71. وای که چقدر لباسش بد ترکیب بود. امیدوار بودم برای روز عروسی حداقل یک دست لباس مناسب بپوشد که مثلا آبروداری کنم. نپوشید. با همان لباس آمد. می دانستم که مصطفی مصطفی است.

72. تلفنی بهم گفتند: «یه مشت لات و لوت اومده ان، میگن می خوایم بریم ستاد جنگ های نامنظم.» رفتم و دیدم. ردشان کردم. چند روز بعد، اهواز، با موتورسیکلت ایستاده بودند کنار خیابان. یکیشان گفت: «آقای دکتر خودشون گفتن بیاین.» می پریدند؛ از روی گودال، رود، سنگر. آرپی جی زن ها را سوار می کردند ترک موتور، می پریدند. نصف بیش ترشان همان وقت ها شهید شدند.

73. ایستاده بود زیر درخت. خبرآمده بود قرار است شب حمله کنند. آمدم بپرسم چکار کنیم. زل زده بود به یک شاخه ی خالی. گفتم: «دکتر، بچه ها میگن دشمن آماده باش داده.» حتی برنگشت. گفت: «عزیز بیا ببین چه قدر زیباست.» بعد همان طور که چشمش به برگ بود، گفت: «گفتی کِی قراره حمله کنند؟».

74. ماکت هایم را کار گذاشتم. بد نشده بود. از دور به نظر می رسید موشک تاو است. عراقی ها تا دیدند، بهش شلیک کردند، تا یکی دو ساعت بعد که فهمیدند قلابی است و بی خیال شدند. فکر این جایش را نمی کردند که من جای ماکت را با موشک واقعی عوض کنم. تا دیدمش گفتم: «دکتر جان، نقشه مان گرفت. هشت تا تانک زدیم.»

75. برای نماز که می ایستاد، شانه هایش را باز می کرد و سینه اش را می داد جلو. یک بار بهش گفتم: «چرا سر نماز اینطورمی کنی؟» گفت: «وقتی نماز می خوانی مقابل ارشد ترین ذات ایستاده ای. پس باید خبردار بایستی و سینه ات صاف باشد.» با خودم می خندیدم که دکتر فکر می کند خدا هم تیمسار است.

76. لاک پشته به موقع رسید، با یک قابلمه خشاب.می دانستم کار دکتر است، نمی دانستم چطور بهش فهمانده بود بیاید پیش من.

77. سوسنگرد را ما آزاد کردیم. یعنی راستش خدا آزاد کرد؛ ما هم بودیم، دکتر هم بود، ارتشی ها هم به موقع آمدند، آن ها هم بودند. نقشه را دکتر کشیده بود. ما از جنوب شهر عملیات را شروع کردیم. بعد دکتر و نیروهایش رفتند سمت غرب. قصدشان این بود که تانک ها را دنبال خودشان بکشانند، موفق شدند. نیم ساعت بعد یک پاکت سیگار رسید دست تیمسار فلاحی. رویش دست خط و امضای دکتر بود. تیمسار یادداشت را که خواند دستور داد وارد عمل شوند. سوسنگرد را همان خدا آزاد کرد.

78. به خانمِ دکتر می گفتم: «زن نباید بعد از غروب پاشو از خونه بذاره بیرون.» او هم نمی رفت. یک روز از دکتر پرسید: «شما اجازه نمی دهید بروم بیرون؟» دکتر گفت: «چرا، من راضیم.»بازهم من نمی گذاشتم برود.

79. کارمان همین بود؛ هرکدام یک نی بلند گرفته بودیم دستمان و موشک که می آمد، با نی می زدیم به سیمش. بعدا برای هر کس تعریف می کردیم، خیال می کرد شوخی می کنیم. انگار فقط دکتر بلد بود چطور موشک کنترل شونده را منحرف کند.

80. از فرماندهی دستور دادند: «پل را بزنید.» همه ی بچه ها جمع شدند، چند گروه داوطلب. دکتر به هیچ کدام اجازه نداد بروند. می گفت: «پل زیر دید مستقیم است.» صبحی خبر آوردند پل دیگر نیست. رفتیم آن جا. واقعا نبود. گزارش دادند دکتر و گروهش دیشب از کنار رود برمی گشتند می خندیدند. و برمی گشتند.

81. بیست و شش تا موشک ِ خراب برگردانده بودند مقر. دکتر گفت: «بگیرمشان، اگر شد استفاده کنیم.» گرفتیم، درست کردشان، استفاده کردیم؛ هر بیست و شش تایش.

82. شب دکتر آماده باش داد. حرکت کردیم سمت اهواز. چند کیلومتر قبل از شهر پیاده شدیم. خبر رسید لشکر 92 زمین گیر شده. عراقی ها دارند می رسند اهواز. دکتر رفت شناسایی. وقتی برگشت، گفت: «همین جا جلوشان را می گیریم. از این دیگر نباید جلوتر بیایند.» ما ده نفر بودیم، ده تا تانک زدیم و برگشتیم. عراقی ها خیال کرده بودند از دور با خمپاره می زنندشان. تانک ها را گذاشتند و رفتند.

83. اگر کسی یک قدم عقب تر می ایستاد و دستش را دراز می کرد، همه می فهمیدند بار اولش است آمده پیش دکتر. دکتر هم بغلش می کرد و ماچ و بوسه ی حسابی. بنده ی خدا کلی شرمنده می شد و می فهمید چرا بقیه یا جلو نمی آیند، یا اگر بیایند صاف می روند توی بغل دکتر.

84. به این فکر افتاده بودم بیایم ایران. دکتر یک طرح نظامی دقیق درست کرد. مهمات و تجهیزات را آماده کردم. یک هواپیما لازم داشتیم که قرار شد از سوریه بگیریم. 2 روز مانده به آمدنمان، خبر رسید انقلاب پیروز شده.

85. بعضی شب ها که کارش کمتر بود، می رفت به بچه ها سر بزند. معمولا چند دقیقه می نشست، از درس ها می پرسید و بعضی وقت ها با هم چیزی می خوردند. همه شان فکر می کردند بچه ی دکترند. هر 450 تایشان.

86. یک اتاق را موکت کردند. اسمش شد نمازخانه. ماه اول فقط خود مصطفی جرأت داشت آنجا نماز بخواند. همه از کمونیست ها می ترسیدند.

87. درس ترمودینامیک ما با یک استاد سخت گیر بود. آخر ترم نمره اش از امتحان شد 17.5 و از جزوه 4. همان جزوه را بعدا چاپ کردند. در مقدمه اش نوشته بود «این کتاب در حقیقت جزوه ی مصطفی چمران است در درس ترمودینامیک.»

88. اوایل که آمده بود لبنان، بعضی کلمه های عربی را درست نمی گفت: یک بار سرکلاس کلمه ای را غلط گفته بود. همه ی بچه ها همان جور غلط می گفتند. می دانستند و غلط می گفتند. امام موسی [صدر] می گفت: «دکتر چمران یک عربی جدیدی توی این مدرسه درست کرد.»

89. به پسرها می گفت: شیعیان حسین (علیه السلام)، و به ما شیعیان زهرا (سلام الله علیها). کنارهم که بودیم، مهم نبود کی پسر است کی دختر. یک دکتر مصطفی می شناختیم که پدر همه مان بود، و یه دشمن که می خواستیم پدرش را در بیاوریم.

90. بالاخره برگشتند، 88 نفر از 90 نفر. قبل از ظهر بی سیم زدند که «محاصره شدیم.» دکتر به حسن نگاه کرد. حسن با همان نگاه گفت: «چشم.» سر شب رسیدند آنجا. حسن چند نفر را فرستاد برای سازمان دهی، خودش و بقیه هم سنگر گرفتند و شروع کردند راه باز کردن.عراقی ها هم هرچه آتش داشتند می ریختند سرشان. نصفه شب دوباره بی سیم زدند. صدای بی سیم چی می لرزید «دکتر! حسن شهید شده، بقیه هم همه شهید شده ان. چکار کنیم؟» دکتر گفت: «حسن چهارده تا جون داره، هنوز چهارتاش مونده.» بالاخره راه را باز کردند و همه برگشتند. دکتر منتظرش بود. منتظر همه شان بود.

91. گیر کرده بودیم زیر آتش. یک آن بلند شدیم که فرار کنیم، دکتر رفت و من جا ماندم. فرصت بعدی سرم را بلند کردم، دیدم دارد به سمت من می آید و یک موشک به سمت او. خواستم داد بزنم، صدا در گلویم ماند. فکر کردم موشک نصفش کرده. خاک که نشست، دیدم کجا پرت شده. سالم بود. با هم فرار کردیم.

92. مریض شده بود بدجور. گفتم: «دکتر چرا نمی ری تهران؟ دوایی، دکتری؟» گفت: «عزیز جان، نفس این بچه ها خوبم می کند.»

93. از در آمد تو. گفت: «لباسای نظامی من کجاست؟ لباسامو بیارین.» رفت توی اتاقش، ولی نماند. راه افتاده بود دور اتاق. شده بود مثل وقتی که تمرین رزم تن به تن می داد. ذوق زده بود. بالاخره صبح شد و رفت. فکر کردیم برگردد، آرام می شود. چه آرام شدنی! تا نقشه ی عملیات را کامل کند. نیروها را بفرستد منطقه، نه خواب داشت نه خوراک. می گفت: «امام فرموده ان خودتون رو برسونید کردستان.» سریک هفته، یک هواپیما نیرو جمع کرده بود.

94. دکتر نیست. همه پادگان را گشتیم، نبود. شایعه شد دکتر را دزدیده اند. نارنجک و اسلحه برداشتیم رفتیم شهر. سر ظهر توی مسجد پیدایش کردیم. تک و تنها وسط صف نماز جماعت سنی ها. فرمانده پادگان از عصبانیت نمی توانست چیزی بگوید. پنج ماه می شد که ارتش درهای پادگان را روی خودش قفل کرده بود، برای حفظ امنیت.

95. از اهواز راه افتادیم؛ دوتا لندرور. قبل از سه راهی ماشین اول را زدند. یک خمپاره هم سقف ماشین ما را سوراخ کرد. و آمد تو، ولی به کسی نخورد. همه پریدیم پایین، سنگر بگیریم. دکتر آخر از همه آمد. یک گل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش. گفت: «کنار جاده دیدمش. خوشگله؟»

 

بخش اول:
خاطرات پیامکی شهید دکتر چمران (ره) - بخش اول

Share

دیدگاه‌ها

عالیند