شهید بهشتی (قدس سره) به روایت مادر مکرمه ایشان [معصومه بیگم خاتون آبادی (ره)]

از آینه ی خاطرات مادر گران قدر شهید بزرگوارآیةالله بهشتی(قدس سره)؛معصومه بیگم خاتون آبادی رحمةالله ع
شهید بهشتی
او دُرّ گران بهایی بود که به راه خدا نثار شد. خدا را شکر می کنم که شهیدی داشتم در راه خدا و در راهی که آقای خمینی(قدس سره) برگزید.

پدرم چون اولاد پسر نداشت و من هم درس نخوانده بودم، می گفت: حوزه درس مرحوم سید بحرالعلوم را یک دختر اداره می کرد، من هم می خواهم که این دختر در خانه باشد و به جای پسر پیش دستم، برایم بنویسد و برایم بخواند.

پدرم خواب دیده بود که از طرف آقای بهشتی برای من خواستگار آمده است و از من اولادی به دنیا می آید که عام المنفعه می شود. در خواب به پدرم گفته بودند که عمرت آن قدرها کفاف نمی کند و پدرم در خواب به مادرم گفته بود که از جانب خدا بنا شده است این دخترمان را شوهر بدهیم. به هر حال من ازدواج کردم و پدرم منتظر بود که پسرم به دنیا بیاید. وقتی به دنیا آمد و یک ساله شد، پدرم از دنیا رفت.

پس از فوت پدرم شبی او را خواب دیدم که گفت: وقتی می خواستم از دنیا بروم، چهارده معصوم: دور تختم بودند تا روح را از بدنم برانند. آن بزرگواران روح مرا گرفتند و نزد پیغمبر بردند. من گفتم: ما چه کار کنیم که آن ها از ما شفاعت کنند؟ پدرم گفت: این آقا محمد را خیلی محافظت کنید. او از باقیات صالحات است. درباره ی او خیلی سفارش به من کرد.

پس از فوت پدرش آن اندازه که توانستم مواظبت کردم تا درسش را بخواند. قرآن را به بچه ام یاد دادم. وقتی او را به مدرسه بردند، استعدادش را برای کلاس ششم تشخیص دادند.

خودم خیلی توجه داشتم. از اول که این بچه به وجود آمد، قرآن زیاد می خواندم، نماز را اول وقت می خواندم و به نامحرم نگاه نمی کردم. در خانه چهارتا برادر شوهر داشتم، اما هیچ وقت با آن ها روبه رو نمی شدم. هنگام شیر دادن به او هم قرآن می خواندم.

وقتی که بزرگ تر شد، حواسم را برای مواظبت از او جمع کردم. ایشان از پنج سالگی شروع به تحصیل کرد و با همین کتاب عم جزء که با حروف ابجد شروع می شد، سر و کار داشت. خودم درسش می دادم، البته نزد یک معلم هم می رفت. وقتی پنج سالش بود، دعای سحر را می خواند.

شب نیمه شعبان اعمال و نماز و آداب دارد. ما پشت سر پدربزرگش (مرحوم سید محمدحسین)، می ایستادیم و نماز می خواندیم. او هم که پنج سال بیشتر نداشت، مثل پدربزرگ نماز می خواند. پدربزرگ هم دستش را بالا می برد و برای او دعا می کرد: إن شاءالله خدا تو را عالم ربانی کند.

تا 17 سالگی نزد من بود. پس از این که به مدرسه رفت و هفت کلاس درس خواند، به طلبگی پرداخت و در مدرسه ی بازار درس عربی خواند. هفده ساله که شد، گفت: مادر اجازه بدهید که من بروم قم، چون این جا استادی برای من نیست. از قم نامه نوشت که پای درس آقای طباطبایی و آقای خمینی0 (که آن موقع معروف بودند به حاج آقا روح الله) می رود. پدرش برای دیدن او به قم رفت. وقتی برگشت، گفت: بچه ما پیش آقای خیلی خوبی است.

از 17 سالگی که رفت از این جا برایش خرجی می فرستادیم. سالی دو بار بیشتر به این جا نمی آمد و آن هم سه ماه تابستان بود. تا 25 سالگی ازدواج نکرد. یک بار که به اصفهان آمد، گفت: مادر! آقایان قم می خواهند مرا زن بدهند، ولی من می خواهم از اصفهان زن بگیرم تا بیشتر به شما سر بزنم. نوه عمویم را برایش خواستگاری کردم و بعد او به قم رفت.

وقتی می خواست ازدواج کند، گفت: شما هر دختری را پسندیدی، من قبول دارم، ولی خودم نمی روم دختر نامحرم را ببینم. هر وقت برای سخنرانی به مسجد می رفت، دستور می داد که یک پرده بلند بگذارند که زن ها به او نگاه نکنند و او هم چشمش به زن ها نیفتد.

روزی که صیغه عقد را خواندند و گفتند: داماد را بیاورید، گفت: محارم همراه من باشند تا بیایم. خیلی صفات خوب و اخلاق عالی داشت.

او دُرّ گران بهایی بود که به راه خدا نثار شد. خدا را شکر می کنم که شهیدی داشتم در راه خدا و در راهی که آقای خمینی(قدس سره) برگزید. از شهادتش تا چهل روز خبر نداشتم. خواهرش از من پنهان می کرد. رادیو و تلویزیون را از جلوی من برداشته بودند. مرام محمد این بود که هفته ای یک بار به من تلفن می زد؛ برای همین نگرانش شدم و از دخترم سؤال کردم: مادرجان! چرا داداشت تلفن نمی زند؟ گفت: رفته اند استراحت و مسافرتند. گفتم: حتماً به دستور آقای خمینی به جایی رفته که تلفن نمی زند. روز عید فطر رفته بودم وضو بگیرم و نماز و قرآن بخوانم، به بچه ها گفتم: پسر من هم در میان این 72 تن بود، چون که نمی شد یک ماه بگذرد و تلفن به من نزند. بچه من هم داخل این شهیدان بوده، شما می خواهید به من نگویید. یک دفعه خانه را سکوت فرا گرفت. دکترها به بچه ها گفته بودند که چیزی به من نگویند تا خودم بفهمم. بی تابی می کردم و می گفتم: خدایا به من صبر بده و ایمان مرا نگیر. حالا که بچه من رفت، ایمانم باقی بماند. خدا هم صبر داد. کسی که برای خدا سخنرانی می کرد و به خاطر خدا شهید شد، اگر برایش ناراحت باشم، خدا ناراحت می شود. خدا خواست که شهید شود. در سخنرانی هایش از خدا درخواست شهادت می کرد و خون پاکش را در راه خداوند داد و شکر می کنم. اگر کسی از خدا ترسید، دنیا را دارد، آخرت را دارد، همه چیز دارد. اگر از خدا ترسید، دروغ نمی گوید، اگر از خدا ترسید، فساد نمی کند و عاقبت به خیر می شود.([1])

سوتیتر
* او دُرّ گران بهایی بود که به راه خدا نثار شد. خدا را شکر می کنم که شهیدی داشتم در راه خدا و در راهی که آقای خمینی(قدس سره) برگزید.
* اگر کسی از خدا ترسید، دنیا را دارد، آخرت را دارد، همه چیز دارد. اگر از خدا ترسید، دروغ نمی گوید، اگر از خدا ترسید، فساد نمی کند و عاقبت به خیر می شود.

 

مطالعه و مطالب بیشتر:
آیت الله سیدمحمد حسینی بهشتی (قدس سره)
--------------------------------------------------------------------------------
منبع: ماهنامه یاران شاهد، یادمان هفتم تیر 1385، سال روز شهادت شهید مظلوم آیةالله بهشتی(قدس سره) و یارانش، ص 69 .
به نقل از مجله نامه جامعه  تیر 1386، شماره 34.

Share